هم آوا با ميلكيان
لاله حسن پورلاله حسن پور: اژدهاکشان را که خواندم! نمی دانم؛ که گویا بوده ام در آنهمه بی ریایی و سادگی و ترس و امید و بی پروایی، هم نوا با صدای کبک ها و کلاغ ها، در میان شاخ و برگ دو تادانه و یک دنیا طراوت حتی به زور شب بیداری های مشدی علی اشرف و اسرافیل مانده، یا روی سکوی جلوی در طویله کبل رجب، گوش تیز کرده برای شنیدن مع مع قشقابل و صدای خوردن در چوبی به چارچوب، یا دست به ضریح امام زاده و همپا با نسترنه، یا بر بلندای تادانه، همنشین با الله بداشت، یا همبستر با کبلایی عاتقه و هم عاقبت با کوکبه، یا هم مرگ با مشدی دوستی و هم شیون با قدم بخیر و مشدی گلجهان، یا چون گلناز خاله هم کلام با اوشانان و هم خواب با صفی خان...

میلک را اول بار در "قدم بخیر مادربزرگ من بود" دیدم، چندان با کوچه پس کوچه هایش آشنا نبودم که اژدهاکشان آمد و دانه دانه ی آدم ها و خشت خشت خانه هایش را به من شناساند. مرا برد به کودکی ام، جایی نه چندان چون میلک، اما با گویشی شبیه به میلکیان، به گیلان سبز با درخت هایی سایه گستر و اما نه تادانه... از میلک آنچه می دانم، پایین محله و بالا محله و دو تادانه و امام زاده اسماعیل و باغستان و خانه ها و بام ها و طویله هایست که میان کوه ها و دره ها محصور و بکر مانده است...

از مردم میلک آنچه می دانم مشدی و کبلایی بودنشان است و نامهایی که امروزی نیست و چندان به دهان نمی چرخد، بی ریایی، سادگیشان، صمیمیتشان و تنهایی شان. مهرشان است به بزان و امام زاده اسماعیل و دو تادانه، باور هایشان است که خود گاهی آنها را نقض می کنند و دست آخر و از همه مهمتر گویش شیرینشان است...

اژدها کشان به دلم نشست و مرا به نوشتن وا داشت، سراسر پر بود از واژه های بکر و دست نخورده، پر بود از جمله های زیبا و دلنشین و شاید کلیدی...

قشقابل را که خواندم، دلم گرفت و هم آوا با مشدی سکینه خواندم؛ "بزه جوانه، گل مانه، شاخش شمشیر یزدانه، سمش کفش خانمانه، دمش شوت آقایانه، مویش لافند گالشانه..."

نسترنه با خودش جسارت آورد، سیر سلوک کرد و روستا شیرزنی اش را به نمایش گذاشت، حرکت و برکت را به باور رساند، مرز افسانه و واقعیت را از میان برداشت و گذشت از رنگین کمان تا دل ببرد از رحمان، پسر مشدی طلا...

در دیو لنگه و کوکبه، مجبور بودم خیانت آقا معلم را در سر بپرورانم و با خیالاتم، برادران کوکبه را هم به شک بیاندازم، تا دیو لنگه بیاید و کوکبه را ببرد و رسوایی اش را افسانه کند.

در همان پاراگراف ابتدایی گورچال، هیجانم دو چندان شد، راهی بجز خواندن و خواندن و خواندن برایم نماند؛ "یکی بیامد، یکی برفت. وقتی هم که این آمد، تو برفتی..." به عقیده من نقطه ی اوج اژدهاکشان گورچال بود.

چیدمان داستانها، مرا اهلی کرد، روستایی کرد و این لذت خواندن را در من بیشتر کرد، هر چه پیش می رفتم، آشنا تر می شدم...

اژدهاکشان مرا به یاد داستانهای حماسی و شاهنامه ای انداخت، نبرد حضرتقلی و اژدها، جان می دهد به میلک، به کتاب. وقتی باور مذهبی مردم میلک با افسانه ی اژدها کشان، روز سیزدهم فروردین! (سیزده بدر) بصورت نمادین نوری می شود و به آسمان می رود، یک سؤال پیش می آید که رابطه ی بین اینها چیست؟

ملخ های میلک با همه ی مفصل بودنش، مرا گیج کرد و البته به نظر من پایان منصفانه ای نداشت، شاید قصد علیخانی این بوده که نتیجه را به خواننده وا گذارد، اما برای من کمی مشکل بود برعکس بر الاغی بنشینم تا مرا هر جا که دلش خواست ببرد.

شول و شیون داستانی است تکراری از کینه و دشمنی روستایی...

در سیا مرگ و میر؛ علیخانی باز هم گیجم کرد، گویی راوی قصد داشت اتفاقات پس از مرگ را همزمان با احوال در گذر، روایت کند. در شروع داستان، قبول این برایم کمی مشکل بود اما در جریان داستان، به راحتی به این باور رسیدم...

اما برای اوشانان، همین بس که بگویم؛ به عقیده ی من زیباترین داستان این کتاب بود.

تعارفی مرا یاد تمام خوابهایم از اموات انداخت، و البته تعبیرهایشان. اما در تعبیر خواب صفی خان، از کودک قنداقی، خبری نبود و مرا کنجکاور و مبهوت رها کرد...

در کل گاو هم همین ماجرا ادامه می یابد؛ گنگ و مبهم و مبهوت کننده، دیالوگهای مردمی با اعتقادات مذهبی یکسان از دو روستا و نگاهی بدبینانه و نا آگاه و البته گاو نری که معلوم نمی شود برای چه جا می گذارند؟!

همانطور که گفتم چیدمان داستانها، مرا در ادامه ی داستان، تنبل نکرد. در آه دود، میلک زنده ماند و من هم با اسرافیل خندیدم و ادامه دادم.

الله بداشت سفیانی، داستان پسری بر بلندای تادانه، پایانی شبیه ملخ های میلک داشت. گفتمان میان علیخان و الله بداشت را نشنیدم و تنها دیدم که الله بداشت از تادانه پایین آمد و بر قاطر مش گلجهان! رفت.

آب میلک سنگین است؛ روایتی دیگر بود از باور میلکیان به اوشانان و این شاید بهترین بهانه شان بود برای ترک میلک و شهری شدن...

ظلمات؛ ترس و تاریکی، شب پر رمز و راز و سایه های سیاه روی دیوار، صدای بکوب بکوب از تادانه درخت و آرامش نهفته در میلک، داستان پایانی اژدهاکشان.

تمام شد، اما میدانم که داستانهای میلک تمامی ندارد و باز هم آنجا خواهم بود و این بار با آشنایی بیشتر.
***
اژدهاكُشان - مجموعه داستان - يوسف عليخاني
youssef.alikhani AT yahoo DOT com
معشوقه‌كُشان
يا
واپسين تعبير كلاسيك از رؤياهاي بدوي

فريدون حيدري مُلك‌ميانفريدون حيدري مُلك‌ميان: شايد يك دهه پيش بود كه عصرهاي عرق‌بار تابستان در سه راه كوروش قزوين گاه از سر اتفاق به جوان آشنايي برمي‌خوردم كه با چارچرخه‌اش مقابل عمده فروشي‌هاي شهر به انتظار ايستاده بود بلكه باري را به نقطه‌اي ديگر انتقال دهد و از اين بابت اجرتي عايدش شود. بالابلند بود با چهره اي مهربان و چشم‌هايي به شدت كاونده. پيوسته از من مي‌پرسيد:‌"آخر چرا؟ چرا؟ چرا نمي‌نويسيد؟" و من كه آن روزها به سكوتي خود خواسته خوگر بودم، پاسخم از پيش آماده بود: ‌"اگر مي‌خواهي سخن نغز بگويي، بايد مدتي خاموش باشي. اگر مي‌خواهي رعد و برق شوي، بايد مدتي ابر باشي." و ديگر منتظر نمي‌ماندم روي حرف نيچه حرفي بزند. نمي‌زد. همين قدر شايد با لبخندي محبت آميز آنقدر نگاهم مي‌كرد تا اين كه سرپيچ كوچه‌اي گم مي‌شدم.
امروز اما آن جوان باربر چند كتاب چاپ شده دارد با كلي حرف. در محافل ادبي مركز و حتي شهرستان‌ها كمتر كسي است كه نام يوسف عليخاني به گوشش نخورده باشد. دومين مجموعه داستانش كه در اين جا قصد دارم به انحصار و اختصار به آن بپردازم نيز سرانجام از چاپ درآمده است:‌ "اژدهاكُشان".
از عنوان كتاب آغاز مي‌كنم. به نظر مي‌رسد تركيب"اژدهاكُشان" صرف نظر از اشاره به مفهومي خاص و مشخص، در ظاهر امر باري از اسطوره و تمثيل را نيز در خود دارد كه ذهن را به نوعي بدويت سوق مي‌دهد. هرچند نويسنده را به آغاز پيدايي جهان كاري نيست، اما شايد به آغاز عصر غم انگيز ما يا در حقيقت به پايان دوره‌ي اجداد نه چندان دور كه هنوز در دل طبيعت و با آب و درخت و سنگ مي‌زيستند نظر دارد. از ميان عناوين پانزده داستان، نويسنده بي ترديد بهترين و كامل ترين عنوان را براي اين مجموعه برگزيده است كه البته از زيركي وي حكايت دارد.
دومين مجموعه داستان عليخاني نيز همچون مجموعه نخستين (قدم‌بخير مادربزرگ من بود) همچنان حول محور "ميلك" ده زادبومي نويسنده دور مي‌زند و قدرت قلم او را در تصوير چشم اندازهاي روستايي رو به زوال مي‌نماياند. "اژدهاكُشان" گويي سوگواره‌اي است بر نسلي كه ترجيح مي‌دادند يا اصلا خوشتر داشتند بر پيش بام گلي خانه‌هايشان بنشينند و دوازده ماه سال را به كوه‌هاي اطراف چشم بدوزند و هرگز از ميلك پا بيرون نگذارند.
بهانه‌ها گاه حتي ممكن است بسيار ناچيز و پيش پا افتاده جلوه كند. همچون دل بستن كبل رجب به بز قشقابلش در داستان اول. و حتي شايد جز يك ميلكي اين دلبستگي را هرگز درنيابد. اما هنر عليخاني اين است كه ما را چنان با كبل رجب همراه و همدل مي‌كند كه به راستي حق مي‌دهيم چرا به فروش قشقابل رضايت نمي‌دهد و يا چگونه با ديدن اشك قشقابل كه زار مي‌زند، مي‌رود از جلو طويله بلند مي‌شود و مي‌آيد روي پيش‌بام مي‌نشيند، جعبه‌ي سيگار اشنويش را درمي‌آورد و دودش را مي‌دهد طرف آسمان روبه‌رويش كه امامزاده آنجاست.
و بعد "نسترنه": داستان دختري تنها كه وقتي ميلكي‌ها افتاده اند به فروش باغ و گوسفندان و خانه و طويله انبارشان، ناگزير است در ميلك بماند و فرياد بزند:‌ " اي گُه به دل تو سرنوشت!" با اين همه، همچنان كه باز اقل‌كم نسترنه، خانه اي، باغي، علايقي، چند تا ريزه مالي، چيزي دارد،‌ گويي باران هم از آن اوست. باراني كه وقتي تمام مي‌شود، آله منگ از آنجا، كمان مي‌بندد و هفت رنگش را مثال النگو، نشان ميلكي‌ها مي‌دهد. نصف النگو توي كوه است و نصف رنگي اش به ديدار مي‌آيد. و نيز درخت زالزالك. باران زالزالك‌هاي رسيده و نارس را تكانده است زمين. به برادرش مي‌انديشد كه ساكن قزوين است و از او خواسته كه براي زن و بچه اش زالزالك جمع كند و بفرستد. و باز:‌ وقتي كه سردش مي‌شود، دستش را مي‌كند توي گرماي بين چادرشب كمر و شكمش. گرماي مطبوع. نويسنده خوب مي‌داند چگونه نسترنه را در ميلك سرپا نگه دارد تا سرتنها دوام بياورد.
يكي از شگردهاي خاص عليخاني شروع زيباي داستان است. شخصا بر اين گمانم كه شايد بيش از هرچيز شاخصه‌ي بارز چهار داستاني كه از قضا پي در پي آمده اند، همين باشد: "آتش‌برق كه بزنه، قارچ درمياد، دختراي ميلكي مي‌رن صحرا، قارچ و سيركوهي و سبزه جمع مي‌كنن و وقت باران برمي‌گردن." داستان "ديولنگه و كوكبه" اين گونه آغاز مي‌شود. تصويري بغايت ناب كه در كليت خود خواننده را به آگاهي از جزئياتي ترغيب مي‌كند كه در سير خود به شكل هردم فزاينده اي با تحريك حس كنجكاوي به كمال روايت نزديك مي‌شود.
يا شروع داستان "گورچال": " پسرك سه ساله چه مي‌دانست آن كه پا از چپر داخل گذاشته و آمده رسيده بالاي سرش، پدرش است. حتي سگ‌هاي گورچال هم پارس نكرده بودند كه غريبه اي آمده و ... "
و شروع رشك انگيز داستان "اژدهاكُشان": " اين مهم نيست كه زرشكي‌ها سوار گاوهاشان نگاه كرده باشند به جنگ حضرتقلي با اژدهايي كه كوه‌ها را خط انداخته بود تا برسد به ميلك. اين هم مهم نيست كه حالا سنگ شده‌اند و هركسي، وقتي از گردنه‌ي نرسيده به زرشك، رد مي‌شود مي‌تواند ببيند سنگ‌هايي روي كوه دست چپ مانده و كوه دست راست خون‌آلوده‌ي اژدهايي است كه حضرتقلي كشته. اين هم قبول كه اژدها از توي دره ضربه خورده و تا برسد به قله، خط انداخته و مارپيچ كشيده شده است به آن بالا.
اين مهم است كه جايي مانده كه وقتي سيمرغ ميلكي‌ها، از سربالايي سرپاييني زرشك بالا مي‌رود يكي مي‌گويد كه اينجا، همان جايي بوده كه اين داستان، اتفاق افتاده است."
به جرات مي‌توانم اعلام كنم كه اين – به زعم من – يكي از انگشت شمار افتتاحيه‌هاي زيباي داستاني در سراسر ادبيات فارسي زبان تا به امروز است.
شروع "ملخ‌هاي ميلك‌" نيز ستودني است: " ملخ‌ها كه حمله كردند چو افتاد يكي معصيتي كرده كه ميلك دچار چنين بلايي شده. از زالزالك درخت‌هاي بيرون آبادي شروع كرده بودند و تا برسند به باغستان، فقط شاخه‌هاي لخت درخت‌ها مانده بود و ردي سياه كه كشيده مي‌شد به سمت ميلك. كسي هم نمي‌دانست اين چه معصيتي است كه قرار است مردم را به روز سياه بنشاند."
داستان "شول و شيون" درست از پاي درخت تادانه‌اي شكل مي‌گيرد كه درخت مقدس امامزاده ميلك است. گلوله اي در رفته و جنازه اي بر زمين مانده. پس شول و شيون زن‌ها مي‌رسد به بيرون امامزاده، به ميلك، به مرز زياران كه چند كوه آن طرف تر، پشت كوهي است ...
(اما گذشته از خود داستان، درخت تادانه ما را يحتمل به ياد تادانه اي ديگر نيز بيندازد: "سايت تادانه"‌كه اتفاقا عليخاني گرداننده‌ي آن است و شايد حالا بهتر مي‌فهميم كه اين كلمه تداعي‌گر چه چيزها كه براي او نيست.)
شايد در داستان "سيامرگ و مير" است كه وهم‌زدگي ميلك عليخاني به اوج خود مي‌رسد. مشدي دوستي جنازه اي است كه نمي‌خواهد روي زمين بماند. مُصّر است كه پاشقه را صدا كنند تا بيايد و او را توبه بدهد. اما ميلك خالي از جماعت است. مردم رفته اند باغستان. چرا كه همه فندق‌چين دارند. از آن گذشته، سدر و كافور توي ميلك پيدا نمي‌شود ...
البته ميلك تنها قلمرو اجداد راوي داناي كل (اصل بگوييم خود نويسنده) نيست. مالك ميلك فقط آدمي جماعت نيست. ازمابهتران هم هستند كه در آني مي‌توانند دنبال جماعت بروند تا هرجا. اما ميلك آن‌ها را مي‌كشد دوباره طرف خودش؛ بله آن‌ها:‌ اوشانان. و گويي آن‌ها حتي نسبت به ميلك وفادارترند. چون آدميان ميلكي مي‌توانند آن‌جا را ول كنند و بروند اما اوشانان نه. بي ترديد اين است بن‌مايه داستان "اوشانان".
داستان "تعارفي" روايت زيركانه اي است از همجواري مرگ و زندگي. در اينجا تو گويي بين خيال و واقعيت حتي مرزي هم نيست. عليخاني كلمات و عبارات داستانش را با چنان ظرافت شگفت انگيزي در كنار هم مي‌چيند و صحنه‌ي از خاك درآمدن مرده را آنقدر راحت و طبيعي بازمي‌گويد كه چون از پيش، رخداد هر فراواقعي را در ميلك كاملا عادي مي‌پنداريم، تا پايان بخش نخست داستان حتي به حدس و گماني هم متوسل نمي‌شويم شايد بيم آن داريم كه دريافت‌مان به كلي مغاير با آن چيزي باشد كه در داستان مستتر است. اما همين كه شروع به خواندن بخش دوم مي‌كنيم، تازه آن وقت است كه راز نهان خود به خود آشكار مي‌شود:‌ "صفي‌خاني‌هاي ميلك يا خواب نمي‌بينند يا اگر ببينند خواب شان ردخور ندارد ... "
"كل‌گاو" داستاني است كه منحصرا آن را مي‌خوانم و لذت مي‌برم و خوشتر دارم جز قياس آن با گاو سامري و پاراللي كه وجود دارد، به چيز ديگري اشاره نكنم.
"امسال نرو قزوين! امسال بمان ميلك!" اين ندايي است كه اسرافيل وقت و بي وقت مي‌شنود. عجيب است كه داستان "آه‌دود"‌ به طرزي حزن‌انگيز هملت ِ‌ شكسپير را به يادم مي‌آورد؛ به‌خصوص آن صحنه اي كه روح پدر با پسر سخن مي‌گويد. اما آيا در اينجا نيز پدري بازگشته تا از عمق فاجعه اي بگويد كه ميلكي‌ها ديري است آن را از سر گذرانده‌اند. زخم كهنه را شايد كه اسرافيل بايد به ملايمت بر آن ضماد نهد. شايد با تعمير نعلدار چوبي تلاري فراموش شده!
و باز هم درخت مقدس تادانه كه خود اين بار در داستان " الله‌بداشت سفياني" به عنصري تفكيك‌ناپذير بدل مي‌شود. شاخه‌هاي پيچيده اش الله‌بداشت را به آبي آسمان نزديك تر مي‌كنند. دسته اي سار از شاخه‌هاي درخت توت حياط پر مي‌گيرند كه بيايند طرف درخت تادانه، اما وقتي سر الله‌بداشت را از لاي شاخه‌ها مي‌بينند، راه كج مي‌كنند و مي‌روند به طرف باغستان.
و انگار كه آن ساكنان ديگر ميلك يعني اوشانان هرگز اين هم‌محلي قلم‌زن مركزنشين را از ياد نبرده باشند، در روايتي ديگر، در "آب ميلك سنگين است"‌ باز هم از نوك خامه‌ي عليخاني پديدار مي‌شوند و وقتي كه او مي‌نويسد:‌ "اين كه نشد زندگي. همه اش هول و ولا. همه اش سنگيني. همه اش ترس. همه اش زهره‌تركي" ، مردد مي‌شوم مبادا خود او هم از بيم اوشانان در پايتخت جا خوش كرده باشد!
لكن وقتي آخرين داستان اين مجموعه يعني "ظلمات" را مي‌خوانم، ديگر برايم اين مهم نيست كه بكوب‌بكوب از باغستان مي‌آيد يا از زير درخت تادانه‌ي روبه‌روي محل. اين هم مهم نيست كه در ميلك زمين و زمان را انگار ظلمات برده است. اين هم قبول كه همچون مجموعه نخست نويسنده (قدم‌بخير مادربزرگ من بود) اين مجموعه را هم داستان‌هاي به هم پيوسته اي بيابم كه جلد دوم داستان بلند ميلك را كامل مي‌كند. به‌ويژه آن كه همه‌ي داستان‌هاي عليخاني از عناصر مشتركي مايه مي‌گيرند كه كاملا برساخته‌ي خود اوست:‌ ميلك، باغستان، خاكستان، درخت تادانه، زالزالك، فندق‌چين، امامزاده، زائران زياري، تعاوني، سيمرغي كه ميلكي‌ها را به قزوين مي‌برد، گردنه‌ي فلار، اسپي گيله، دختران و زنان قارچ جمع‌كن،‌ اوشانان، كوكوهه، گالش (دامدار)،‌ گالش (كفش) و ...
اين مهم است كه اگرچه شخصيت‌ها با همان هويت ثابت خويش در داستان‌ها ظاهر مي‌شوند، با وجود اين در داستان آخر كبل رجب مي‌ميرد. ميلك قاعدتا يك كبل رجب كه بيشتر ندارد؛ يعني نخستين كسي كه در اين مجموعه با وي آشنا شديم: همان كه بز نمانده بود او نديده باشد و ... به قشقابل دل بسته بود.
همچنان كه ويليام فاكنر مي‌گفت "از اشتباهاتت درس بگير! مردم فقط از طريق خطا‌هايشان چيز ياد مي‌گيرند. پس معشوقه‌هايت را بكُش!"‌ گويا يوسف عليخاني از اشتباهات گذشته‌اش درس مي‌گيرد و در اين واپسين تعبير كلاسيكش از رؤياهاي بدوي، معشوقه‌هايش را نيز يكي‌يكي مي‌كشد.
***
اژدهاكُشان - مجموعه داستان - يوسف عليخاني

Labels:

youssef.alikhani AT yahoo DOT com
ejdehakoshan
اژدهاكُشان
مجموعه داستان
يوسف عليخاني


نشر نگاه
رقعی
142 صفحه
چاپ اول: 1386
چاپ دوم: 1387
چاپ سوم: 1388
2000 نسخه
2000 تومان
ISBN: 964-351-367-x

* شایسته تقدیر در جایزه جلال آل احمد
* نامزد هشتمین دوره جایزه هوشنگ گلشیری

گزارش و عکس‌های جلسه نقد "اژدهاکشان" در نشر افراز ... اینجا
گزارش و عکس‌های جلسه نقد "اژدهاكشان" در كانون ادبيات ... اینجا

گفتگو با
(رادیو فرهنگ) ، (روزنامه جام‌جم) و (رادیو زمانه)
(پارسنامک)، (شهرگان)، (اعتماد ملی)، (کتاب هفته)

نقدها:
شمشیر دولبه ادبیات ایران ... اینجا
فتح‌الله بی‌نیاز: اژدهاکشان اثری مدرنيستي است و از ادبيات شفاهي بهره مي‌گيرد
محمدرضا گودرزی: این داستان‌ها از يك بُعد، مدرن هستند و از يك بُعد اسطوره‌اي
عبدالعلي دست‌غيب: علیخانی داستانی پدید آورده کاملا بومی و غیر اقتباسی
دكتر روشنك پاشايي (كارگزاران):‌ زمان داستان‌ها از روزگاران کهن تا اکنون است
ميترا داور: (مجله اينترنتي مرور) اژدهاکشان گامي‌‌ست در احیای ادبیات بومي
شهرنوش پارسی پور (رادیو زمانه): حضرتقلی اژدهاکشان، یک اسم اساطیرواری دارد
فريدون حيدري مُلك‌ميان:‌ (مجله ماندگار) معشوقه‌کشان یا واپسين تعبير رؤياهاي بدوي
م.ع. سپانلو، بني‌فاطمه‌ و پنهاني : (همشهري) داستان‌هاي خوف‌انگيز اژدهاکشان
اميد بي‌نياز: (مجله بخارا) اينجا ميلك است؛ پاتوق رئاليسم بومي ايران
سپيده جديري: ( اعتماد ملي) بر پايه داستاني‌كردن خرافه‌ها و باورها شكل مي‌گيرند
محسن فرجي:‌ (اعتماد ملي) در اژدهاکشان موفق به خلق دنياي داستاني خود شده
مريم حسينيان: ( قدس) علیخانی، خواسته يا ناخواسته به فرم هم نزديك شده است
سيده رباب ميرغياثي (اعتماد ملي): نویسنده، ناخودآگاه پاي در كفش مردم نگاران كرده
محسن حكيم‌معاني (همشهري):‌ مجموعه قبلي پر بود از واژه هاي نامانوس محلي
طلا نژادحسن: به کارگیری افسانه و تا حدود زیادی به روز کردن آن
آراز ایلخچویی:‌ می توانست خیلی بهتر باشد ولی یک عنصر اساسی غایب است
علی قانع: (فرهنگ آشتی) ... تلاشی برای وصل ادبیات بومی به ادبیات داستانی
بهنام ناصح: (ماندگار) يك شاهكار ادبي نيست ولی يك موفقيت محسوب مي‌شود
محمد مطلق: (روزنامه ايران) پشت سرت را نگاه نكن، اژدهاكشان است
محمدهاشم اكبرياني (م.مهاب): ( اعتماد) حادثه شگفتی ندارند اما خواندني هستند
مجتبي پورمحسن: (راديو زمانه) علیخانی همچنان بیشتر پژوهشگر است تا ...
ساير محمدي: (كتاب هفته) چقدر از شیوه و شگرد رئاليسم جادويي بهره گرفته‌ايد؟
مریم حسینیان: اگر "میلک" را از شما بگیرند، از کجا داستان می نویسید؟

و نظرات ِ محمد محمدعلي ، احمد غلامی، حسن محمودی، داود سينايي، محمدرضا رستمي، دكتر محمود اكرامي، بلوطك، زيتون، حميدرضا علاقبند، رضا هدايت، مهدي اميري نظري، ياسر نوروزي، چند پاسخ، فرشاد كاميار، قاسم كشكولي، پوريا گل محمدي، كتايون ربيعي، علي رشوند، سيدرضا شكراللهي، لاله حسن پور، جواد ماهزاده، اسدالله امرايي، ساير محمدي، انسيه پوستي، سام محمودي، محمود قلي پور، نرگس جورابچيان، ليلا بابايي، درنا نيري، ياسين نمكچيان، نینا شفیعی، کوروش رنجبر، روزنامه ايران، مجله زنان، سعيد شكيبا(راديو زمانه)، در جمع داستان‌نويسان كرج (اينجا و اینجا و اينجا) و خبرگزاري كتاب ايران
youssef.alikhani AT yahoo DOT com
اقلیم‌نگاری
سيدرضا شكراللهيسيدرضا شكراللهي: فکر نمی‌کنم کتاب «اژدهاکشان» دیگر نیازی به معرفی داشته باشد؛ یوسف علیخانی، نویسنده‌ی این مجموعه‌داستان، با حضور فعالی که در هر دو محیط مجازی و غیرمجازی دارد، در همین فاصله‌ی اندک توانسته توجه شمار زیادی را به این کتابِ تازه که زحمتِ بسیاری پای آن کشیده، جلب کند. اگر به این صفحه بروید، می‌توانید خیلی بیش‌تر با این کتاب و دیدگاه دیگران در باره‌ی آن آشنا شوید.
کتابِ تازه‌ی علیخانی که "نشر نگاه" آن را منتشر کرده، هم‌چون کتاب «قدم‌بخیر مادربزرگ من بود»، داستان‌هایی ست با موضوع مردمان روستای «میلک». با تلاشی که او برای نوشتن این کتاب‌ها و کارهایی دیگر کرده، من اگر جای مردم الموت باشم، تندیس یوسف علیخانی را در این دیار برپا می‌کنم. این را خیلی جدی گفتم، چون امشب فکر می‌کردم چند تا نویسنده یا فیلمساز داریم که چنین پشتکار و انگیزه‌ی مدامی داشته‌اند برای پاس‌داشت و جاویدان کردن فرهنگ قوم و زادگاه خویش؟ از این نظر، یوسف علیخانی حقیقتاً ستودنی ست، به‌خصوص که تلاش می‌کند قوم‌نگاری و اقلیم‌نگاری را با ترفندهای ادبی درآمیزد و در قالبِ «داستان»، نامیرایی‌شان را تضمین کند؛ هرچند غلبه‌ی تعریفِ قصه و ترسیم موقعیت و توصیفِ باورها بر آفرینش شخصیت‌ها و فضای داستانی در این آثار چنان بسیار است که باعث می‌شود برخی منتقدان ارزش پژوهشی این کتاب را بیش‌تر ستایش کنند تا ارزش ادبی آن را.پیوند: معرفی کتاب و یادداشت‌هایی درباره‌ی آن
***
اژدهاكُشان - مجموعه داستان - يوسف عليخاني
youssef.alikhani AT yahoo DOT com
محسن فرجي (روزنامه اعتماد ملي):‌ تازه‌ترين مجموعه داستان يوسف عليخاني با نام < اژدها كشان> از سوي انتشارات نگاه منتشر شده است. اين مجموعه كه دربرگيرنده 15 داستان است، در تيراژ2000 نسخه و بهاي 1500 تومان در دسترس علا‌قه‌مندان به ادبيات داستاني است. داستان‌هاي عليخاني در كتاب < اژدها كشان> از دو منظر قابل ارزيابي و بررسي است؛ نخست از منظر قرار گرفتن در ژانر ادبيات روستايي يا اقليمي و دوم از منظر زبان و كاركرد آن در داستان‌هاي اين كتاب.

آغاز شكل‌گيري ادبيات اقليمي در ايران به دهه سي باز مي‌گردد و دوران اوج شكوفايي و به بار نشستن آن، دهه چهل بوده است. در اين دهه بود كه به واسطه اصلا‌حات ارضي و مطرح شدن مسائلي مانند تقابل سنت و مدرنيته، ادبيات اقليمي تبديل به جرياني بالنده و پويا در داستان نويسي ايران شد، اما در دهه پنجاه و پس از انقلا‌ب، آهسته آهسته از رواج افتاد و به جز نمونه‌هايي‌اندك شمار، جايگاه و جلوه چنداني نيافت.

اكنون بعد از افول اينگونه قصه‌نويسي در ايران، عليخاني در پي احياي آن برآمده است، اما به هدفي ديگر. در واقع مجموعه داستان <اژدها كشان> در ادامه ادبيات اقليمي دهه چهل قرار نمي‌گيرد و دنباله اين سنت ادبي نيست.

اكنون به اختصار به تمايز داستان‌هاي عليخاني با ادبيات بومي دهه چهل مي‌پردازيم. در اين ادبيات كه مي‌توان در يك تقسيم‌بندي كلي آن را به ادبيات خطه‌هاي شمال و جنوب ايران تقسيم‌بندي كرد، يكي از مضامين بسيار مهم، طرح مبارزات دهقاني و رويارويي روستاييان با فئودال‌ها و اربابان است. از همين جاست كه اولين تمايز و تفاوت داستان‌هاي عليخاني با ادبيات اقليمي دهه چهل آغاز مي‌شود.
عليخاني به هيچ روي در داستان‌هاي خود در پي نشان دادن فقر و مظلوميت روستاييان و قيام آنها عليه اربابان نيست. از همين رو، راهش از آن نوع ادبيات جدا مي‌شود؛ چرا كه اساسا دوره طرح چنين مضاميني گذشته است. بنابراين بايد حساب داستان‌هاي اقليمي او را از داستان‌هاي نويسندگاني مانند به آذين و يا علي‌اشرف درويشيان و منصور ياقوتي جدا كرد. ‌

موضوع و مضمون ديگري كه دستمايه نويسندگان بومي‌نويس در دهه چهل مي‌شود، نقد و مبارزه با خرافات و سنت‌هاي عوامانه روستاييان است. در اين‌جا غلا‌محسين ساعدي به عنوان يكي از چهره‌هاي شاخص رخ مي‌نمايد. ضمن اينكه نمي‌توان از نويسندگاني چون هوشنگ گلشيري و احمد محمود در اين عرصه غافل شد. اما قصه‌هاي مجموعه < اژدها كشان> در پي نقد سنت‌هاي بومي اهالي روستا نيستند. اساسا عليخاني با اين شكل به سراغ داستان نرفته است كه از آن ابزاري براي نقد يا تحقير باورها و عادات سنتي روستاييان بسازد. ‌

در بخش ديگري از ادبيات اقليمي ايران، موضوعي كه جلوه مي‌كند و پررنگ مي‌شود، بهره‌گيري از طبيعت روستا براي رسيدن به يك فضاي تغزلي و رومانتيك است. اين رويكرد را بيشتر در بومي‌نويسان شمال ايران بايد جست‌وجو كرد تا بومي‌نويسان جنوب كه با توجه به فضاي شمال كشور، رويكردي طبيعي است. با اين حال، هرچند كه از نظر جغرافيايي داستان‌هاي عليخاني در كتاب <اژدها كشان> به ادبيات اقليمي خطه شمال اختصاص دارند و در يكي از روستاهاي منطقه‌الموت به نام <ميلك> اتفاق مي‌افتند اما عليخاني در پي سود جستن از جنبه‌هاي چشم‌نواز و زيباي مكان داستان‌هايش نيست. ‌

با اين اوصاف مي‌توان گفت داستان‌هاي <اژدها كشان> در عين قرار گرفتن در ژانر ادبيات اقليمي، براي خود طرزي نو دارد؛ طرزي كه در غياب اين نوع ادبيات در ساليان اخير، به داستان‌هاي عليخاني جنبه‌اي بي‌نظير مي‌بخشد ( با اين توضيح كه در اين‌جا بي‌نظير به معناي كيفي كلمه نيست و فقط يكه و يگانه بودن داستان‌هاي او را مي‌رساند.)

دومين منظري كه مي‌توان از آن به داستان‌هاي كتاب < اژدها كشان> پرداخت، زبان و كاركرد آن است. طبيعي است كه در اين‌گونه داستان‌ها وقتي شخصيت‌ها به بيان ديالوگ‌هايشان مي‌پردازند، از گويش بومي منطقه بهره بگيرند؛ اتفاقي كه در اين كتاب هم روي داده است.

با در نظر گرفتن اين نكته كه عليخاني واژه‌هاي كاملا‌ محلي و نامانوس را در ديالوگ‌ها به فارسي ترجمه كرده و فقط شماي كلي از آن گويش را به نمايش گذاشته است، بي‌آنكه مثل بسياري از قصه‌هاي اقليمي دهه چهل نيازمند پانويس و ارجاعات پي‌درپي در داستان‌هايش باشد. با اين حال، كاري كه او در عرصه زبان كرده به ديالوگ‌هايش برنمي گردد، بلكه در متن قصه و توصيف‌هاي اوست كه خود را به دو شكل نمايان مي‌كند؛ نخست به شكل كلماتي محلي كه البته براي مخاطب شهري هم با كمي تامل، مفهوم هستند و دوم با رسيدن به يك < لحن> خاص كه از ساده گويي مردم منطقه الموت وام گرفته است.

مثلا‌ در داستان دوم كتاب با نام < نسترنه> مي‌خوانيم: <خدا عالم است به كرد كارشان.>(ص 28) شايد نويسنده‌اي شهري براي بيان اين مضمون مي‌نوشت: <خدا از كارهايشان خبر دارد.> اما در اينجا واژه < كرد كار> آمده است كه ضمن غريبه و نامانوس نبودن براي يك مخاطب شهرنشين، به آفريدن لحن در داستان او كمك كرده است. اين رفتار زباني عليخاني، خود واجد دو پيامد است: نخست فضا سازي در داستان بدون نياز به توصيف‌هاي سنتي و متداول، دوم پيشنهاددادن واژگان و عباراتي به داستان امروز ما كه مي‌تواند به ذخيره واژگاني نويسندگان افزوده شود. ‌

در اين فرصت نمي‌توان به بيان نكته‌اي ديگر نپرداخت، هرچند مختصر و ناگشوده. تلا‌ش پيگيرانه عليخاني در < اژدها كشان> و همچنين مجموعه داستان قبلي او < قدم به خير مادر بزرگ من بود> منجر به خلق دنياي داستاني او شده است؛ دنيايي كه جغرافيايش روستايي وهم زده به نام < ميلك> است. او در اين داستان‌ها آداب و عادات مردم اين روستا را همچون امانتداري سختكوش به قالب ادبيات آورده و از ترس‌ها،‌ اندوه‌ها و دغدغه‌هاي آنان سخن گفته است، اما خود او به عنوان يك نويسنده كه ناظر جهان است، در كجا ايستاده؟

به گمان من عليخاني تا به اينجاي كار موفق به خلق <دنيا>ي داستاني خود شده - كه موفقيت كمي هم نيست- اما هنوز < جهان> داستاني خود را خلق نكرده است.

وبلاگ محسن فرجي ... اينجا
***
اژدهاكُشان - مجموعه داستان - يوسف عليخاني

Labels:

youssef.alikhani AT yahoo DOT com
Nastaraneh
Yousef alikhani
Translator: paymaan Jafar-Nejad


As the sky was clouding over, Gorgali, the shepherd, brought back the livestock to Melek. Everybody came and took their sheep to their own stable. Nastaraneh was angry. She was swearing at Gorgali:
-You name yourself a shepherd? Every single time one of my animals is missing.
Some people were sitting in front of the Tavoni*. Alikhan asked Gorgali:
-What’s going on again?
-I don’t know. Every time one of her ownerless animals gets lost.
Nastaraneh hit Gorgali’s shin with her stick:
-Ownerless? These ownerless animals are your responsibility.
And she told Alikhan who was looking at the sky:
- This goat of mine hasn’t come back.
Alikhan just like hadn’t heard her, said:
-You did good bring them back. It’s a heavy downpour of rain.
-Shame on me!
Nastaraneh guided her sheep towards Payeen-Mahalleh*. The air smelled like earth. She pushed away the wooden door of the stable and took them inside.
While she was leaving the neighborhood, Kablayee Atefeh asked her:
-Hey girl. Where are you going? It’s about to storm.
Nastaraneh didn’t answer. Kablayee* Easa said:
-It’ll be back by itself, wherever it is.
Mirza-ali was taking in the boxes in front of Tavoni
-It’s not smart enough to come back. If I don’t find it, wolves will take it away.
Ali-nejat asked:
-Do you want me to send someone after it?
Nastaraneh answered:
-I myself have a pair of feet.
-When there is no wisdom in the head, you suffer.
Everybody laughed and Nastaraneh hit the fence of the last house of the neighborhood with her stick and took the path that the livestock had come from. Mashdi Firouzehsaid:
-God knows his people’s behavior. She is strong, I swear to Imam-zadeh Ismael.
Nastaraneh hadn’t stepped out of the orchard, that she thought three hills away when the rain stops, a rainbow will glow.
She was hitting the fences with her stick on her way; maybe the goat had strayed while grazing around. But her mind was flying three mountains further where she would get after the rain. To Alemang-Darayo* Maintain.
It’s an old saying in Milek: “If someone passes under the rainbow, all her dreams will come true.”
It hasn’t been many years that she has been dreaming a young man whom she didn’t know, she would take their children’s hands one day and the only house in the Payeen-Mahalleh would become full of life. But there were no man in her destiny and her parents has been departed.
-What kind of life is this my dear?
- So what’s life?
-I don’t know
It was not her choice to find someone and bring him over. His father was laughing.
-Father!
-What dear?
-What does she mean?
-It’s nonsense.
Who could picture someone marry Kablayee QorbanAli’s daughter? They were in the Payeen-mahalleh from the beginning. She had told her mom:
-Well! Let’s sell here and move to Bala-mahalleh.
-Are you crazy?
-who’s gonna buy here?
One night mom’s body became heavy and inflated. Her face turned to mud color and she passed away. Everybody said that spirits revealed themselves to her:
-God forbidden spirits show themselves to someone.
-Yeah, maybe they weren’t bad ones, but how much one person can tolerate?
-Yeah right, one would scare to death.
Then, Kablayee QorbanAli fell down Mulberry tree. He wanted to pick some mulberry leaves for the sheep that she was feeding to get ready for fall’s butchery. He had been found the next evening with a broken back.
Nastaraneh had said:
- He has become handicapped.
She was right. She had to feed him by her hand, take his hands and take him to the rest room. At last he died.
When Nastaraneh stopped crying, she started taking care of the home. It didn’t take a long time to get used to the silence of the payeen-mahalleh. Her only problem was her missing sheep, which eventually became a hobby to break the silence of the evening, and then to get back home, to eat something, to lock the door, and to sleep.
Alikhan says:
-This ownerless place has sent all his young men to Qazvin.
He was talking about the young men of the Milek who after going to Qazvin they didn’t want to marry the girls from Milek.
It’s been a long time that Nastaraneh hasn’t been got rid of the thick hair in her chin. She used to go to backroom or somewhere alone to pick the hair out but they had grown again very fast. Just like women with a couple of children her scarf was white. She was not comfortable with colorful scarf. She was afraid of gossips:
-She wears colored scarf, and behaves seductive to be in someone’s arms.
It was pouring. Her shoes were sinking into the mud and were sounding like Shert Shert. She folded the bottom of her pants.
-This rain is a trouble.
She faced to the sky to feel the cool rain on her face more. Her scarf was wet, sticking to her hair. Some of her hair was out the scarf drawing a fine line on her forehead.
She reached to the stone cave. She wanted to go inside and wait for the rain to stop. Girls and boys that take their own sheep to graze, when it smells like the earth they take their livestock here and take them into the cave.
She said to herself:
Let’s say it stops now or in two hours, what’s the difference. I need to reach Allemang hill at the time of Allemag.
It was two hills away. She didn’t even stop to empty the muddy water inside her shoes which sounded Shert Shert. She put the stick inside the Chador Shab at her waist. She stepped on the stone trail which was slippery and wet under the rain. Her shoes were just like soup. She took them off. She untied her Chador and retied it around her muddy shoes. She sat on the stone trail; she held the stones with hand and crept slowly. Rain needles were thrown on her face. One side of her face was numb. Needles were rushing down. She could see to the bottom of the valley. The trail was all rough. The water in the valley was red under the silver rain and Sangestan hill didn’t want to end.
Her butt became hot and stiff. She stepped on the mud below Stone trail, sighed and walked. The sound of the rain from the top of the hill was diving to the valley and doubling in the reflection. The rain was sneaking through the hawthorn leaves and branches. She took the shoes and hit them against a tree beside the trail. Water mud and sand splashed on the earth.
Shaban’s wife while was taking her family to Qazvin had told:
- Girl! City is vast! Who knows, maybe your destiny is there. Why are you working like a slave for these ownerless properties?
Her brother was in Qazvin. He had told her that he could come and take her as well, he could rent a place and she could stay around him.
Shaban’s Wife had told:
- If this is the case, stay here. Living in Milek is a thousand time better for you to come to Qazvin, and then every hour he comes over. So what? This so called sir is your master. You don’t want it.
Milekies was selling their orchards, sheep, house, stable, and their storages. Nastaraneh wanted to sell everything but his brother had told: “Do you want us to loose our roots?”
She had told:
-Shit to your heart, destiny! What the hell is this written on my forehead?
She had become a gossip topic. They were saying:
-It’s her has survived by her own.
-My dear cousin, are you naive? How many people proposed her?
-Yeah but who? You mean Mirza-Ali? You call him husband? He is as old as her dad. God enlighten his grave.
It was raining non-stop. She passed Sorkheh-kooh. She thought to herself:
-I’ve passed Sange-kooh and Sorkheh-kooh. Now it’s only left Alemang-darayo.
When it stops raining, Alemang would stretch a bow from there and show its seven colors like a wristlet to Milekies. Half of the wristlet would be in the mountain and the colorful half would come to sojourn.
She sat down. Rain’s needles were piercing her head in and out of her chin. She thought now she had made it this far, it stop raining and Ale-mang shows off, and she could pass. So what?
She sprawled under a hawthorn tree. There were still lots of hawthorn-berries on the ground. The rain shook down ripe and unripe hawthorn-berries on the ground. Hi brother had told:” My wife and children would like to have hawthorn berry very much, collect some and send us”
The umbrella of the leaves was pierced. She felt the rain needles not only on her scarf, but also on her hair and her floral dress covered her wrinkled skin. She felt shivering. She was cold. She put her hands in the warm between her belly and the chador on her waist. It had desirable warmth. She slid her hand lower and lower. It was warm.
It had happened before some night or midnight while the animals in the stable were mating she felt like sliding her hands between her belly and the chador on her waist where was warmer. It wasn’t long ago that she woke up in the middle of the night and put away the sheet over her. Twist in herself and folded her legs in her belly. Just like a baby in the uterus. The tension was not leaving her alone. She rolled the blanket and moved it between her legs. The wave spread all along her body.
Now cold and warm were shrinking her body.
It was raining less. She figured this out when she felt its strikes on her head less.
She didn’t took her cane, she ran.
Nobody knew if she got there or not, but later on it’s said that, while Rahman the son of Mashdi Tala was heading back found the sheep and met her in the middle of the day.

God knows what happened between them.
Someone says:
-May God gives him long life. He did good. May God gives bliss to his youth
-May God gives luck

There are some people who say:
-Well what he had then? At least Nastaraneh has something: a house, orchard, and a little property.
- They say after a couple of nights this boy and his mom stayed there.
-Thanks god one thousand times! May god by intercession of The Five*, confer bliss to everybody’s end.
They say:
-Since when does a girl from Milek rest in an alien’s arms?
Nastaraneh was silent. She wasn’t saying anything. Even when Gorg-ali brings her sheep, he doesn’t see her. Rahman come to the square.
Rahman Mileki hoooy. Any sheep has lost or not?
Rahman laughes and take the sheep toward the stable.


• Prosperity

Unileg (Ye-Leng)
Yousef alikhani
Translator: paymaan Jafar-Nejad

Read more

***
Gourchal
Yousef Alikhani
Translator: Mandana Davar-Kia

Read more

***
It was not the wife waving
Yousef alikhani
Translator: paymaan Jafar-Nejad

Read more
youssef.alikhani AT yahoo DOT com
داستان یا پژوهش؟
مجتبي پورمحسنمجتبي پورمحسن: «‌اژدها کُشان» دومین مجموعه داستان یوسف علیخانی، داستان‌نویس، پژوهشگر و روزنامه‌نگار است. قبلاً مجموعه داستان «‌قدم‌خیر، مادربزرگ من بود» از او منتشر شده بود. «‌اژدهاکشان» مجموعه‌ی ۱۵ داستان کوتاه است.

داستان بومی یا داستان آدم‌های بومی؟
علیخانی، پژوهشگر فرهنگِ عامه است. او چند کتاب تحقیقی در این زمینه منتشر کرده است. اما مخاطبانی که این کتاب‌ها را هم نخوانده باشند، می‌توانند با خواندن داستان‌های او به این نتیجه برسند که فرهنگ عامه و به خصوص فرهنگ مردم «‌رودبار الموت» دغدغه‌ی ذهنی نویسنده است. علیخانی چه در مجموعه داستان قبلی‌اش و چه در «‌اژدهاکشان» سعی در روایت زندگی مردم میلک و «‌رودبار الموت» دارد.
پرداختن به زندگی مردمی که واجد فرهنگ مشخصی هستند، نه تنها عیب کار نویسنده محسوب نمی‌شود؛ بلکه می‌توان آن را حُسن هم دانست. به شرط این که نویسنده، «داستان‌نویسی» باشد که بخواهد از پژوهش‌هایش برای روایت داستان استفاده کند. در واقع اگر پژوهشگر در مطالعات خود می‌کوشد بی‌طرفی‌اش را حفظ کند، داستان‌نویس ـ به ضرورت ذات داستان ـ نگاهی انتقادی به سوژه دارد.
علیخانی در مجموعه داستان «‌اژدهاکشان» نه به اندازه‌ی مجموعه‌ی قبلی‌اش، اما همچنان بیشتر پژوهشگر است تا داستان‌نویس. این گفته به معنای انکار تبحر علیخانی در قصه‌نویسی نیست؛ اما او در داستانهای این مجموعه چنان غرق در فرهنگ مورد علاقه‌اش است که انگار یادش رفته قصه بنویسد.
«‌قشقابل» « دیولنگه» « کوکبه» «‌اوشانان» «‌الله‌بداشت سفیالی» «‌سیا مرگ و میر» این‌ها عناوین تعدادی از داستان‌های مجموعه است. در متن داستان‌ها هم غالباً فرا‌روایت‌های رایج در بین مردم منطقه‌ی میلک نقل می‌شود و پرداخت داستانی کم‌تر مورد توجه قرار می‌گیرد.
تعلق خاطر نویسنده به این باورها باعث شده که او در «‌داستان» کردن آن‌ها جانب احتیاط را نگه دارد تا مبادا آسیبی به آن فراروایت‌ها وارد آید. در واقع نوع برخورد نویسنده به باورهای مردم میلک بیشتر شیفتگی است تا مشاهده. برای روشن شدن این نسبت، بررسی ساختار داستان‌های کتاب ضروری است.
قصه‌گویی‌ یا داستان‌نویسی
فرهنگ عامه‌ی منطقه‌ای که به دلیل عدم برخورد شدید با فرهنگ مدرن و شهری، هنوز بکارت‌اش را از دست نداده، واجد پتانسیل قابل توجهی است که می‌تواند خیلی به نویسنده کمک کند. به شرط آن که نویسنده به آن‌ها به شکل خمیرمایه‌ی کار و نه احتمالاً ساختارهای پیش‌ساخته نگاه کند.
این اتفاق فقط در یکی دو داستان مجموعه‌ی «اژدهاکشان» افتاده است. در داستانی به همین نام که از ساختار قابل قبولی برخوردار است چیدمان داستانی جمله‌ها، ساختاری جدید بر یک قصه‌ی قدیمی دارد. پاراگراف‌ها تا پایان داستان تمام نمی‌شوند و صرفاً با جمله خبری رها می‌شوند.
کلمات ابتدایی چند پاراگراف این داستان چهار صفحه‌ای می‌تواند نشان دهنده‌ی این ناتمامی باشد.
«‌این مهم نیست که زرشکی‌ها سوار....»
«‌اصل ماجرا هم این نیست،...»
«خود حضرتقلی، هم معلوم نیست که از زهر....»
«‌باز هم اصل ماجرا این نیست که حالا حضرتقلی بوده....»
«‌می‌گویم نمی‌دانم وا...، این که او می‌دانسته،....»
«‌می‌گویم این هم حتی به نظر من چیز مهمی نیست...»
داستان، قصه‌ای افسانه‌ای را روایت می‌کند که با مخلوط شدن در باورهای مذهبی مردم و با روایت متفاوت نویسنده مخاطب را کنجکاوانه با خود همراه می‌کند.
اما در اکثر داستان‌های مجموعه چنین ساختاری دیده نمی‌شود. تعدادی از داستان‌های مجموعه نظیر «‌قشقابل» فاقد ویژگی‌هایی است که متن را از قصه‌ی مادربزرگ‌ها مجزا می‌سازد. وقتی داستان‌ها شخصیت‌محور نیستند، انتظار می‌رود ماجرای جذابی برای روایت وجود داشته باشد.
داستان‌های کتاب «‌اژدهاکشان» شخصیت محور نیستند. چون کم‌تر می‌بینیم که نویسنده، شخصیتی داستانی خلق کند. در هر داستان تعدادی شخصیت به نامهای «‌گرگعلی» « کبلایی اوسط» «‌کبلایی رجب» «حضرتقلی» «‌کبلایی یاقوت» «‌مشدی دوستی» و ... وارد قصه می‌شوند.
اما مشکل اینجاست که چون نویسنده احساس قرابت زیادی با قصه‌های عامیانه دارد، فرض را بر این گذاشته که شخصیت‌ها برای مخاطب نیز ملموس است. در حالی که به طور مثال شخصیت‌های داستان «‌ملخ‌های میلک» از هیچ کدام از ویژگی‌های چالش‌برانگیز یک شخصیت داستانی برخوردار نیستند.
اما در این داستان به خاطر ریتم قابل قبولِ وقوع اتفاقات، ماجرامحوری جور شخصیت‌پردازی و یا در واقع نپرداختن شخصیت‌ها را می‌کشد. با این همه وقتی نویسنده در متن داستان سراغ قصه‌های فرهنگ عامه می‌رود که عمدتاً سینه به سینه نقل شده‌اند، حداقل انتظار این است که نگاهی انتقادی به هستی قصه و مردمانی که به آن باور دارند داشته باشد.اما آیا علیخانی چنین کاری کرده است؟

روستایی همیشه خوب نیست
متأسفانه در محاورات روزمره که سرشار از قضاوت‌های بدون تعقل و مصرفی است، جملاتی وجود دارد که برخاسته از سوء‌تعبیرهای دست چندم از واقعیت‌هایی هستی‌شناسانه است.
حتماً عبارت «‌روستایی‌ها، ساده و مهربان هستند» را شنیده‌اید. دو صفتی که در این جمله برای توصیف «‌روستایی‌ها» به کار گرفته شده با هم تضادی ندارد؛ اما لزوماً مترادف هم نیستند. «روستا» مکانی است که کم‌تر از شهر تحت تأثیر مدرنیته قرار گرفته و روند تحولات ارتباطی نیز در آنجا کندتر انجام می‌پذیرد.
این که روستایی‌ها ساده هستند، می‌تواند قابل قبول باشد. شهر و مردمانش با مظاهر مدرنیته خو گرفته‌اند، چالش‌های پیچیده‌تری را پیش رو دارند. اما این به معنای «‌خوب» بودن یا «‌بد» بودن روستایی‌ها نیست. روستایی به دلیل دوری از شهر، مناسباتی ساده‌‌تر و ساختار فکری سهل‌الوصول‌تری دارد.
اما انسان شهری ماهیتاً تفاوتی با انسان روستایی ندارد. انسان شهری می‌تواند دوست بدارد، انسان روستایی هم. در عین حال هر دویشان می‌توانند همچون هابیل، برادرشان را به قتل برسانند. این مقدمه‌ی نسبتاً طولانی مدخلی بود برای وارد شدن به این بحث که رویکرد یوسف علیخانی به مردم منطقه‌ای که داستانشان را بازگو می‌کند. رویکردی که دور از واقعیت و عمدتاً بر همان باور نادرست درباره‌ی روستایی‌هاست.
شخصیت‌ها در داستان‌های مجموعه‌ی «‌اژدهاکشان» به دو دلیل تصویری واقعی ندارند. اول این که به دلیل تعلق خاطر نویسنده به قصه، شخصیت ها چالش‌برانگیز نیستند. این تعلق خاطر سبب شده است که نویسنده تصور کند که مخاطب، همچون او به کشمکش‌های درونی قصه و شخصیت‌ها واقف است و از خلق آن‌ها اجتناب می‌کند. نویسنده نباید چنین تصوری داشته باشد. چرا که او هنگام نوشتن قصه نه پژوهشگر است و نه یکی از دوست‌داران مردم میلک. او صرفاً داستان‌نویس است.
دلیل دوم برای غیر‌واقعی بودن شخصیت‌ها، قضاوت نویسنده درباره‌ی مردم میلک و فرهنگ مردم آن منطقه است. شخصیت‌های منفی داستان اصلاً شکل نگرفته‌اند. چون اصلاً شخصیت داستانی نیستند که نقش مثبت یا منفی داشته باشند. نویسنده در روایت قصه چنان شیفته‌ی فرهنگ میلک است که از واکاوی شخصیت‌ها، چه مثبت، چه منفی، خودداری می‌کند.
هستی‌شناسی داستان‌های «اژدهاکشان» عینیتی از همان انگاره‌ی «روستایی ساده و خوب» است. اما داستان در مقابل آدم‌های خوب به آدم‌های بد هم نیازمند است تا کشمکش حاصل از برخورد این دو گروه، داستان را رقم بزند. علیخانی به این موضوع آگاهی دارد. اما به دلیل تعلق خاطر به مردم میلک شخصیت‌های منفی او هیچ جذابیتی ندارند.
او به جای پرداختن به شخصیت منفی، سعی می‌کند صرفاً روایتی را که «‌شنیده»، بازگو کند. برادرهای کوکبه در داستان «‌دیو‌لنگه و کوکبه» قصد جان معلمی را دارند که دل در گروی خواهرشان نهاده است. اما این تقابل شکل نمی‌گیرد و در عوض نویسنده، قصه را به یک افسانه پیوند می‌زند.

زبان بومی یا داستان بومی؟

جز در نام داستان‌ها، نویسنده می‌کوشد به نسبت مجموعه داستان قبلی‌اش کم‌تر از کلمات خاص تعریف شده در زبان مردم میلک بهره بگیرد. اما زبان داستان همچنان با زبان مردم آن منطقه روایت می‌شود. احتمالاً نویسنده با این کار خواسته مخاطب را به داستان نزدیک‌تر کند.
ولی عملاً این اتفاق نمی‌افتد. چون مخاطب در خوانش داستان دچار مشکل می‌شود. دیالوگ‌های داستان عمدتاً قابل فهم نیستند. با ذکر چند مثال به این مساله جدی‌تر می‌پردازم.
«‌ـ البت اگه اسپرزی، چیزی ببود، دکتر بیاوردیم یا دوا بدادیم بهش، اما این یقین ششه.» (‌صفحه‌ی ۱۵)
« ـ پسر مشدی قشنگ ره خبر برسان، بزان ره بیاره محل» (صفحه‌ی ۱۷)
«‌ـ‌بی‌ربط چیه. هر سال می‌ریم کلی این در اون ور می‌گردیم تا همچین گل گاوی گیر می‌آریم.» (صفه‌ی ۱۰۵)
خواننده‌ی داستان‌های کوچک کتاب «‌اژدهاکشان» برای خواندن این جمله‌ها به زحمت می‌افتد. چون بر اساس ساختار زبان مردم میلک نوشته شده است. جملات با چنین ساختاری به دو دلیل برای خواننده‌ قابل فهم نیستند.
اول این که بعضی کلمات برای خواننده‌ فارسی‌زبان، غیر قابل فهم هستند. دیگر این که چنین گویش‌هایی عمدتاً وجه گفتاری دارند و قابلیت نوشتاری‌شان پایین است. من گیلانی‌ام و به دلیل وجود وجه مشترک گویش مردم میلک قزوین و زبان بخشی از مردم غرب گیلان بیش از خواننده‌ی مثلاً یزدی یا مشهدی با زبان داستان‌ها ارتباط برقرار می‌کنم.
با این وجود موقع خواندن داستان‌ها گاهی پیش آمد که یک جمله را سه یا چهار بار با صدای بلند بخوانم تا منظور نویسنده را متوجه شوم. برای نمونه در جمله‌ی «پسر مشدی قشنگ ره خبر برسان. بزان ره بیاره محل» من چند بار جمله را خواندم تا متوجه شوم منظور از «بزان» همان «بزها»ست. هم‌چنان که گفته شد چنین زبان‌هایی عمدتا در گفتار موجودیت می‌یابند، نه در نوشتار.
شیون فومنی، شاعر مردمی گیلانی خیلی هوشمند بود که شعرهای گیلکی‌اش را چاپ نمی‌کرد؛ به صورت صوتی منتشر می‌کرد. وقتی علیخانی در روایت داستان می‌خواهد لحن گفتاری مردم میلک را حفظ کند اشتباهات عجیب و غریبی در متن داستان به چشم می‌آید!
«هر وقت می‌آمد یکی دو تا بز و گوسفند قربانی می‌کرد...»
«پارچه گل گل منگلی که رویش بود، برداشت و آور کشید روی شرکبل رجب»
در هر دو مثال بالا «را‌»‌ی پس از مفعول جا افتاده است. چون نویسنده لحن گفتاری را بدون ویرایش وارد متن کرده است.
از این نمونه‌ها در کتاب زیاد دیده می‌شود. اگر این اتفاقات در دیالوگ‌ها می‌افتاد، می‌شد آن را به پای زبان محاوره گذاشت. اما راوی داستان که دانای کل است، با همین زبان حرف می‌زند و حتی وقتی می‌خواهد با زبان فارسی هم حرف بزند، در دام قواعد نانوشته‌ی گویش مردم میلک گیر می‌افتد.
نویسنده با استفاده از گویش مردم میلک خواسته است داستان را بومی‌تر کند. ولی آیا استفاده از زبان آن منطقه برای بومی شدن داستان‌ها کفایت می‌کند؟ و یا اصلاً سودی به داستان می‌رساند؟ واضح است که حتی خواننده‌ی ایرانی باید دیالوگ‌ها را در ذهن خودش به زبان فارسی ترجمه کند. مخاطبان واقعی این گویش‌های منطقه‌ای، صرفاً مردم همان منطقه هستند. چه بسا امروزه نسل جدید مردم میلک هم چندان متوجه‌ی شیوه‌ی حرف زدن پدران و مادرانشان نباشند.
محدود بودن مخاطب این زبان‌ها را با یک مثال توضیح می‌دهم. در گیلان به دلیل تراکم جمعیتی ناشی از کمبود زمین، شهرها به فاصله ۱۰ تا ۱۵ کیلومتری هم شکل گرفته‌اند و به همین دلیل در مسیر حدود صد و چند کیلومتری مرکز گیلان تا شرق این استان، حدود ۱۰ شهر وجود دارد و عجیب این‌که مثلا گویش مردم لشت‌نشاء با گویش مردم کوچصفهان که کمتر از ۱۵ کیلومتر از هم فاصله دارند، بسیار فرق دارد و چه بسا کاملاً حرف همدیگر را متوجه نشوند. بنابراین گویش محلی این مناطق، مخاطبان خیلی محدودی دارد.
ولی آیا صرفاً با استفاده از زبان بومی می‌توان داستان بومی نوشت؟ قطعاً استفاده از زبان بومی یکی از معمولی‌ترین ابزار برای این کار است. نویسنده می‌تواند با زبان سلیس فارسی و البته با خلق شخصیت‌ها و فضاهای متعلق به یک منطقه، داستان مردم آن منطقه را بنویسد. و البته از بعضی ظرفیت‌های موجود در گویش محلی استفاده کند. کاری که یوسف علیخانی تنها در یکی دو سطر انجام داده است.
به طور مثال در داستان «گوچال»، راوی درباره‌ی پسر حسن که تازه مرده است می‌نویسد: «پسرک، هزار سال بود که مرده بود» (صفحه‌ی 38)
در اینجا نویسنده از امکانی در گویش محلی مردم میلک استفاده می‌کند و با اجتناب از وجه تغزلی، ساختی هنرمندانه از جمله را ارائه می‌کند. در ساختار معمولی زبان فارسی عمدتاً با عباراتی نظیر «انگار که» یا «مثل این که» اعتباری ثانویه به مقصود می‌دهند که نویسنده این داستان، به خوبی از این آفت عبور کرده است.

اژدهاکشان، پژوهش یا داستان؟
دغدغه‌ی یوسف علیخانی به عنوان یک پژوهشگر برای حفظ فرهنگ عامه در تقابل با هجوم فرهنگ مدرن شهری قابل تقدیر است. اما صرفاً به عنوان یک پژوهشگر، نه نویسنده. او وقتی می‌خواهد داستان بنویسد، باید نگاه انتقادی و گاه بی‌رحمانه‌ای به این فرهنگ‌ها داشته باشد.
علیخانی به دلیل تعلق خاطر به میلک و فرهنگ مردم آن منطقه، صرفا ناقل قصه‌های شفاهی است. این قصه‌های شفاهی در «اژدها‌کشان» هنوز به ادبیات تبدیل نشده‌اند. شاید تنها بتوان آن‌ها را به عنوان یکی از داستان‌های فرعی یک داستان پذیرفت؛ ولی عدم پرداخت شخصیت و نگاه سرشار از شیفتگی نویسنده سبب شده است که این کتاب به یک کتاب پژوهشی تبدیل شود.

***
اژدهاكُشان - مجموعه داستان - يوسف عليخاني

Labels:

youssef.alikhani AT yahoo DOT com
ميلك عليه ميلك
ضياء‌رشوندضياء‌ رشوند (محقق الموتي): بهانه انتشار مجموعه داستان اژدهاکشان که این روزها ویترین کتابفروشی های سراسر کشور را مزین کرده است.
میلک کجاست ؟میلک روستایی است در ضلع شمال غربی دره رود بار الموت که بیشتر به رودبار شهرستان مشهور میباشد همسایه قلعه تاریخی لمسر (پایگاه مبارزاتی بزرگ امید جانشین حسن صباح) قلعه ای که مقاومتش به عنوان آخرین قلعه اسماعیلیان زبانزد تاریخ دانان است میلک بربلندی تپه ای سنگی که نینه رود به شتاب از زیر پای آن می گذرد و به شاه رود(گته رود به قول الموتیها)می پیوندد میلک از آب نینه رود بهره چندانی ندارد و از کم آبی و نداشتن زمینهای مرغوب رنج می برد همانطور که یوسف علیخانی در لابه لای داستانهایش اشاره می کند باغستانهای میلک مملو از درختان فندق ذغال اخته و گردکان درخت (گردو )است وضعیت اقلیمی میلک زادگاه نویسنده باعث شده تمام درآمد مردم وابسته به ثمره درختان فندق و گردو و ذغال اخته بشود و طبیعتا محصولات این باغستان جوابگوی نیازمندیهای مردمان میلک نبوده و باعث سیل مهاجرت مردمان این دیار به قزوین و سایر استانهای شمالی کشور گردیده است درفضای روستای این چنینی به دلیل رویه معیشت وابسته به محصول درختان وهم و خیال در داستانهای یوسف علیخانی موج می زند و اثبات کننده این نظریه است که اذهان بیکار خیال بردار است تصویری که از میلک به ذهن خواننده می رود این است که همه نقاط روستایی الموت هم مملواز وهم و خیال و خرافه پرستی است چیزی که شاخصه دو داستان (قدم بخیر مادر بزرگ من بود )واژدهاکشان علیخانی است.
اما درست برعکس مقابل روستای میلک یوسف علیخانی روستای هرانک محل تولد بنده (علی رشوند نویسنده کتاب مجموعه داستانهای سبز الموت به نام راز آتشفشان و چنار خونبار الموت)قرار دارد هرانک در ضلع شرقی دره الموت کنار شاهرود خروشان و پای قلعه تاریخی حسن صباح واقع شده است..
این روستا برخلاف میلک سرسبز و خرم است زمین ها و شالیزارها جالیزها یونجه زارها گندم زارهای ش از شاهرود سیرآب می شوند و باغستانش مملو است از گونه گونگی میوه ها (سیب گلابی به آلبالو زرد الو انگور آلوچه و.......)تمامی روستاهای حاشیه رودخانه شاه رود همین ویژگی را دارند در مقابل میلک و روستاهای کوهپایه از آب و کم آبی رنج می برند که این دو دسته روستا کاملا در دره الموت مشهود است هرانک بدلیل این همه مواهب طبیعی و اقلیمی هرگز مهاجرت به شهر نشینی آنرا خالی از سکنه نکرده است و بعداز زلزله سال۱۳۸۳جوانان مهاجرت کرده به هرانک برگشته اند و خانه های شیک و پیکی ساخته اند و می سازند لذا در این محیط جلگه ای روستائیان زندگی شلوغ و پلوغی دارند روز و شبشان به کار کشاورزی مشغول است خرمن گندم تمام نشده خرمن برنج می رسد و....لذا از ان همه خیال و وهم خرافه مردمان میلک در هرانک خبری نیست همه اش کار است و کار حلقه مکرری در پس روزها و شبهای مردمان این دیار بنابراین میلک را به عنوان مشتی از خروار (الموت) فرض کردن اشتباه است البته میلک ساخته و پرداخته یوسف علیخانی بنده در سال ۱۳۷۳که دانشجوی دانشگاه علامه طبا طبا ئی بودم بازدید یک هفته ای از میلک داشتم برادر بزرگترم مدیر مدرسه بود و از نزدیک با میلکی ها نشست و برخاست داشتم در میلک و سایر روستاهای الموت خانه های کاه گلی باغها مزارع ادوات کشاورزی سفره نان و سایر آداب و رسوم مشترک است میلکی که من دیدم به عنوان مشت نمونه خروار (الموت ) است اما میلک علیخانی با میلک واقعی زمین تا آسمان فرق دارد.
داستانهای نویسنده از لحاظ زمانی دهه های ۳۰و ۴۰الموت را یاد آوری می کند به هیچ وجه مردم امروز میلک و سایر روستاهای الموت براساس نوشته های علیخانی زندگی نمی کنند از ویژگی های منحصر بفرد الموتیها روشنگریشان می باشد که خوب مسائل دین مذهب و جهان معاصر را می فهمند و تجزیه تحلیل می کنند حتی در میلک این موردها را به یاد دارم که آن پیرمرد کشاورز میلکی چطور تحلیل خوبی از اوضاع کشور داشت.
مهاجرت از میلک به قزوین در داستانهای علیخانی اشاره گردیده مهاجرتی که بالامحله و پایین محله خالی از سکنه شده و وهم وخیال جایشان را پرکرده است و آنان با سختی در قزوین به دست فروشی و عملگی مشغولند که در این مورد بایستی بگویم مهاجرت مردمان الموت بخصوص میلک ناشی از کمی درآمد و محدود بودن امکانان آن محیط کوهستانی بوده است نسل جوان مهاجرت کرده الموت امروز از مدیران واساتید دانشگاههای کشورند که هوش و ذکاوت انها زبانزد خاص و عام است علیخانی این چهره ها را در داستانهایش به کل فراموش کرده است.
در پایان ضمن تشکر از این نویسنده پر تلاش زیر سوال بردن خدمات فرهنگی نامبرده نیست بلکه خود ایشان به شخصه می دانند بنده چقدر به نامبرده ارادت دارم حال که علیخانی عزیز به عنوان یک نویسنده و وبلاگ نویس حرفه ای دست به قلم می برد خارج از وهم خیال و خرافه میلک را معرفی کند این سوالی است که من به طور جدی درباره آن می اندیشم
***
اژدهاكُشان - مجموعه داستان - يوسف عليخاني

Labels:

youssef.alikhani AT yahoo DOT com
سرزمين ميلکاندو
اسدالله امرايياسدالله امرايي:‌راستي اين قضيه ميلک هم دارد بالا مي گيرد و گمان مي کنم يک نسلي که بعدها بيايند درباره سرزمين ميلکاندو بحث خواهند کرد.
اژدهاکشان، نوشته يوسف عليخاني که 15 قصه دارد و وقتي درآمد زود خريدم که ببينم چه کرده است اين يوسف علي خان.
نوشته هاي عليخاني بيشتر حال و هواي بومي دارد. باور کنيد اگر يوسف عليخاني وزير ارشاد بشود يا رئيس اداره گردشگري، قزوين و الموت و البته ميلک را قطب گردشگري مي کند. به مدد او تاريخ و جغرافيا و مشاهير و خلاصه سير تا پياز منطقه الموت قزوين را در قصه هاي با روايت امروزي شناخته ايم.
از اژدهاکشان و ملخ هاي ميلک خيلي خوشم آمد.
***
اژدهاكُشان - مجموعه داستان - يوسف عليخاني
youssef.alikhani AT yahoo DOT com

پنجشنبه بازار كتابساير محمدي: يوسف عليخانى كه با افسانه هاى عاشقانه بومى كارش را در حوزه داستان نويسى شروع كرد، به تازگى مجموعه اى از داستان هاى كوتاه خود را تحت عنوان «اژدهاكشان» به دست چاپ سپرده است.
عليخانى در اين داستان ها با تلفيقى از زندگى مردم شهر و روستا و نگاه سنتى و مدرن داستان هايى خواندنى و جذاب خلق كرده است و بسيارى از واژگان بومى و فرهنگ عامه را وارد اين داستان ها كرده است.
ناشر اين كتاب مؤسسه انتشارات نگاه است.


نسخه پيدف - روي عكس كليك كنيد

***
اژدهاكُشان - مجموعه داستان - يوسف عليخاني

youssef.alikhani AT yahoo DOT com
از دنیای مردم
آتي بان به گزارش خبرنگارآتي بان "یوسف علیخانی" نویسنده قزوینیِ ساكن تهران ، تازه‌ترین اثر داستانی خود را با نام «اژدها‌كُشان » به وسیله «انتشارات نگاه» روانه بازار كتاب كرد.

قشقابل، نسترنه، دیولنگه و كوكبه، گورچال، اژدهاكشان، ملخ‌های میلك، شُول و شیون، سیامرگ و میر،اوشانان، تعارفی، كَل‌گاو، آه‌دود،الله‌بداشت سفیانی، آب میلك سنگین است و ظلمات عناوین 15 داستان منتشر شده در این كتاب است .

داستان‌های این مجموعه نیز، همانند اثر پیشین علیخانی (قدم بخیرمادر بزرك من بود) بیشتر در فضاهایی روستایی اتفاق می‌افتد كه متاثر از آداب و رسوم و اندیشه‌ و عقاید مردم آنجاست.مخاطب این داستان‌ها پس از خواندن هر اثر به خوبی درك خواهد كرد كه با نویسنده‌ای آشنا به فرهنگ مردم روبه‌رو ست؛ كسی كه با لهجه و گویش مردم ناحیه‌ای كه دارد آنها را در واژه به تصویر می‌كشد ، به خوبی حرف می‌زند و خواننده با كمی دقت و درك گویش و لهجه‌ی شخصیت‌ها می‌تواند وارد دنیایی روستایی شود كه یكی به دیگر می‌گوید:« - ها. بشنیده بودین مشدی خیری ، قصد بكرده بود باغستانش ره بفروشه، بره قزوین؟ »(ص131).

علیخانی داستان‌ها را با نگاهی به زادگاهش قزوین و روایات مردم آن نواحی به نگارش در آورده است كه تجربه مستقیم برخورد با مردم آن نواحی و دیدار از مكان‌ها و فضا‌های اشاره شده در داستان‌ها،باعث شده‌اند نویسنده در بیان روایات خود موفق‌تر عمل كند. به روایتی می‌توان گفت علیخانی از اندیشه‌ها و دنیای مردمی حكایت می‌كند كه توانسته ضمن ارتباط برقرار كردن ، با آنها زندگی كند.

برای آشنای با قلم اين نویسنده بخشی از داستان «اژدها كُشان» كه عنوان كتاب را نیز به خود اختصاص داده است، می‌خوانیم:« حضرتقلی وقتی فهمیده اژدها ، قصد میلك كرده و می‌تازد تا آنجا را با خاك یكسان بكند، سوار قاطر شده و یك راست از قزوین كوبیده و از باراجین رفته و نرسیده به زرشك، ازجلوش در آمده. اژدها وقتی دیده حضرتقلی ،شمشیرش را برق انداخته و روی سرش تكان می‌دهد، كمی عقب نشسته و سعی كرده كوه را پایین بیاید تا دور بزند و از یك طرف دیگر برود بالا تا برسد به گدوك و بعد از گردنه فلار ببیند كه میلك ، آن طرف شاه رود، نشسته توی ایوان البرز كوه،‌ اما حضرتقلی آمده توی دره و اینجا جنگ شان شروع شده .... »

«اژدهاكُشان» نوشته "یوسف علیخانی"را موسسه انتشارات نگاه منتشر و با قیمت 1500تومان روانه بازار كتاب كرده است.

نشانی‌های ناشر :
- دفتر مركزی: خیابان انقلاب،‌خیابان شهدای ژاندارمری،‌بین فخر رازی‌ و دانشگاه‌،‌پلاك 139‌،‌طبقه 5،‌تلفكس 66975707
- فروشگاه: خیابان 12 فروردین،‌شماره 21،طبقه همكف،‌تلفن 66480379


***
اژدهاكُشان - مجموعه داستان - يوسف عليخاني
youssef.alikhani AT yahoo DOT com
راديو فرهنگ
بار دوم بود كه به راديو فرهنگ مي‌رفتم. بار قبل براي گفتگو درباره "قدم بخير مادربزرگ من بود" رفته بودم؛ سال 83 و اين بار براي "اژدهاكشان".
محسن حكيم معاني، مجري و سردبير اين برنامه چنان خوب درباره داستان‌هاي "قدم بخير..." و "اژدهاكشان" حرف مي‌زد كه باور كنيد بيشتر گوش شده بودم تا مصاحبه شنونده و مي‌ديدم چه خوب و مسلط هم مجري بود، هم سردبير و هم منتقد تيزهوش.
اين گفتگو را امشب (سه شنبه)، فردا (چهارشنبه) و پس‌فردا (پنجشنبه) ساعت 21 از راديو فرهنگ بشنويد.
رادیو فرهنگ روی موج FM ردیف 7/106 مگاهرتز و موج AM ردیف 558 پخش می‌شود.

Labels:

youssef.alikhani AT yahoo DOT com
داوود سينايي؛ اين مهم است که وقت و حوصله خواندن داشته باشيد. آن وقت بد نيست گذارتان به کتابفروشي ها بيفتد و بپرسيد کتاب تازه چه آمده. مجموعه داستان خوب ايراني مي خواهيد. شايد کتابفروش يوسف عليخاني را بشناسد و «اژدهاکشان» را پيشنهاد کند. شايد خودش هم مال آن طرف ها باشد. حوالي ميلک يا زرشک. شايد رزم حضرتقلي را با اژدها ديده باشد. بگويد مجموعه داستان قبلي اش را خوانده ايد؛ «قدم بخير مادر بزرگ من بود». اين يکي هم در همان حال و هوا است. يک جوري مي شود گفت ادبيات بومي اقليمي، اما عليخاني لحن مردمان ميلک را خوب و هنرمندانه در بافت زبانش تنيده.شايد البته کتابفروش اينقدرها هم متخصص ادبيات نباشد. هرچه هست اژدهاکشان پانزده داستان کوتاه دارد که خواندن هر کدام شان به اندازه يک نشست وقت مي برد. اتفاقاً کتاب خواندن وقتي اولين باد خنک پاييزي مي وزد خيلي لذت بخش است. فکر کن 1500 تومان مي دهي و ...
خلاصه آنکه کتاب اين نويسنده 33 ساله رنگ و بوي خودش را دارد. شبيه نويسنده هاي ديگر نيست. حداقل شبيه نويسنده هاي امروزي نيست.
***
اژدهاكُشان - مجموعه داستان - يوسف عليخاني
youssef.alikhani AT yahoo DOT com
مراقب اژدها باشید
مريم حسينيانمريم حسينيان: یوسف علیخانی را ندیده ام. ولی آنقدر با نام و شیوه کار مطبوعاتی اش آشنا هستم که به محض شنیدن اسمش یادم بیاید دو نکته را در یادداشتها و گفتگوهایی که در روزنامه ها و سایتها و وبلاگهای ادبی از او دیده و خوانده ام به ذهن سپرده ام. اول جسارتش در طرح سئوال و اینکه خوب می داند کجا طرف مقابل را به چالش بکشاند و دوم شیوه تنظیم گفتگوهای طولانی است.
همان روزهایی که "قدم بخیر مادر بزرگ من بود" منتشر شد، در انجمن ادبیات داستانی خراسان یکی از دوستان اشاره ای کرد ولی کتاب به دستم نرسید تا ماه پیش . عده ای بر این باورند که داستان نویس نباید مصاحبه بگیرد ، نباید نقد بنویسد نباید زیاد حرف بزند و فقط باید سرش را بیندازد پایین و داستان بنویسد. نمی دانم ، شاید حرف این عده درست باشد. ولی واقعیت این است که گاهی باید برخی حرفها را گفت و بعضی پرسش ها را مطرح کرد. شاید یکی از دلایلی که همزمان به سراغ گفتگو و یاداشت رفته ام همین حرفهایی باشد که باید گفت.
" اژدهاکشان" که منتشر شد، اتفاقی افتاد که برایم بسیار عجیب و جالب بود. درست همان روز انتشار کتاب و همان ساعتها ی اعلام خبر در چند وبلاگ و خبرگزاری متوجه شدم چند نفر پایین همان پست معرفی کتاب و در وبلاگهای مختلف، نظر گذاشته اند. بعضی تبریک و تهنیت و عده ای هم کتاب را نقد کرده بودند و اغلب هم نظر منفی درباره مجموعه داستان!! نکته حیرت آور این که هنوز کتاب توزیع نشده بود و نمی دانم چطور دوستان، به این سرعت از طرح جلد و نام نویسنده به محتوای اثر پی برده بودند. همین علامت تعجب باعث شد که به دنبال کتاب باشم و با زحمت هم تهیه کردم. قدم بخیر را هم درست همان روزها دوباره خواندم و بعد متوجه شدم کلی سئوال در ذهنم هست که دوست دارم با نویسنده مطرح کنم.
حاصل این همه کنجکاوی گفتگوی مفصلی شد در سایت جشنواره داستان‌هاي ايراني و البته یادداشتی کوتاه بر مجموعه داستان " اژدهاکشان":


میلک ، میلک است
برای وارد شدن به مجموعه داستان " اژدهاكُشان" دومین مجموعه یوسف علیخانی، اول باید میلک را شناخت که اگر غیر از این باشد مخاطب در هزارتوی پشت بام ها و راهها و سنگ ها و آدم ها گم می شود.
آدرس میلک ، انگار جایی نزدیک الموت است. روستایی که در عین آباد بودن ، ساکت و سوت وکور است. گله و رمه و درخت سپیدار و درختان میوه هم دارد اما آنقدر محو شده میان کوهها و دره ها و سنگها که با این همه نعمت فراموش شده است.
و شاید ترس از همین فراموشی است که گروه گروه را سوار ماشین دهات می کند و برای ابد می برد به قزوین که شهر است و آباد تر.
میلک یک امامزاده هم دارد – امامزاده اسماعیل- که شرح امامزاده شدنش را داستان اژدهاکشان به تفصیل بیان می کند:

... و سال های سال بعد وقتی اسماعیل از نوادگان حضرتقلی از الموت رد می شده سر راهش یک شب توی میلک مانده، شبی که هزار سال شده تا حالا و همچنان معماست که خودش مرده یا اینکه کسی ترساندش یا کسی کشتش که نتواند از میلک رد بشود." (اژدهاكُشان – ص 45)

امامزاده اسماعیل، به نوعی مرکز جهان باورهای میلک است. بسیاری از اتفاقات و حادثه های داستانی از قلب همین امامزاده بیرون می آید.
کلاف بودن دو مجموعه داستان " قدم‌بخیر مادربزرگ من بود" و " اژدهاكُشان" یوسف علیخانی تنها به خاطر مکان داستانها – میلک - نیست ، بلکه نقش پررنگ امامزاده و اتصال آدمهای داستانی با آن را می توان در بیست و هشت داستان دو مجموعه جستجو کرد.
میلک پر از آدم است. شاید کلمه " آدم "مناسب تر از" شخصیت " باشد. به محض اینکه اتفاقی می افتد. از در و دیوار ؛ میلکی ها می آیند و دور هم جمع می شوند و اغلب با دیالوگهایی کوتاه ، اظهار نظر می کنند. به کار همه کار دارند و در عین حال خوش روحیه و بذله گو هم هستند. در میلک، دنیای خصوصی آدم ها خلاصه می شود در قابی که طرد شدن ها ، تنهایی ها و اندوه را محصور کرده است.
همه چیز در میلک زنده است و نفس می کشد. اما با این حال گردی خاکستری، پشت بام ها و میدان و کوچه ها را پوشانده است. فضای میلک پر شده از اندوه. اندوهی غریب که مثل صورتکهایی در هر داستان مجموعه، چهره نمایی می کند.
میلک ، شبیه هیچ روستایی نیست. در عین اینکه مثل همه روستاهاست. مکانی گره خورده به زمین و آسمان. جایی که هم یه لنگ را در دل خود دارد و هم نسترنه ، کوکبه، علیخان، رحمان، مشدی اوسط ، و دیگرانی که نیمی از آنها میلکی است و نیم دیگر شبیه هیچ کس نیست.

از قدم‌بخیر تا اژدهاكُشان
بنا نیست داستان به داستان را پیمود تا به نتیجه رسید. با نگاهی کوتاه به داستان های کوتاه" قدم‌بخیر مادر بزرگ من بود " که اولین مجموعه داستان علیخانی و میلکی نگاری های اوست می توان به راحتی خطی فرضی را برای تم داستانها رسم کرد. پراکندگی و تنوع حوادث آنقدر نیست که بشود داستان ها را تقسیم بندی محتوایی کرد. اما شخصیتها همه آمده اند تا باوری را به اثبات برسانند.
پایانه های باز، داستانهایی را که به راحتی در خطر سقوط خطی بودن و کلاسیک ماندن داستانهایی روستا قرار می دهند، به یک باره تبدیل می کنند به محیطی برای متوقف ماندن و نو شدن.
اما چالشهای زبانی، استفاده مکرر از پانویس و تعدد شخصیتها مجالی برای تامل باقی نمی گذارد. در اوج ساختار مطمئن، پرداخت پرزحمت و تسلط نویسنده بر دیالوگهای همخوان با روایت، مخاطب مجبور است بدود تا از قصه عقب نماند و این ریتم تند گاهی لذت داستانی را کم رنگ می کند.

اما ....

" اژدهاكُشان" بیشتر از آنکه مجموعه ای باشد در ادامه " قدم‌بخیر..." ، مجموعه داستانی است مستقل. هرچند آزمون و خطا عبارت درستی نیست ، اما چنین به نظر می رسد که ای کاش های قدم‌بخیر، در اژدهاكُشان گم شده اند.
بارزترین ویژگی " اژدهاكُشان" پررنگ شدن خط روایت است که نیاز فطری داستان های میلکی است.
برای ورود به داستان ها، باید آماده بود. چرا که هر لحظه ممکن است یه لنگ ظاهر شود، اوشانان ته کوچه خودنمایی کند یا نوری غیرطبیعی ، در گوشه ای از آسمان بدرخشد.باید مراقب اژدها هم بود...

باور یا رئالیسم جادویی؟
اگر بنا باشد بحث ساختار و سبک و تکنیک های داستانی پیش کشیده شود، اولین مسیر ذهن به دنبال غلامحسین ساعدی – نمونه خودی- و مارکز – نمونه غیرخودی- خواهد رفت.
گرچه داستانهایی مثل " سیا مرگ و میر" ، " اوشانان" و " تعارفی" راه می گشایند به سمت رئالیسم جادویی و در ساده ترین صورت ممکن ادامه سبکی را گوشزد می کنند که به خودی خود به داستان روح می دهد :

مشدی‌‌هادي از دل ِ خاك بلند شده بود. شهريار ِ زياري نشسته بود زمين؛ درست كنار ِ كُپه خاكي كه بيرون ريخته شده بود. مشدی‌‌هادي به رغبت ِ خودش از خاك بلند شده و گفته بود:

- خيلي وقت بود كسي نيامده بود سر ِ خاك من.

شهريار خنديده بود. زن‌ها شروع كرده بودند به فاتحه خواندن. ( تعارفی – ص 91)


اما به راستی باید در مجموعه " اژدهاكُشان" به دنبال نوع دیگری از داستان رفت که به شدت محتوا گراست.
"ملخ های میلک"و " دیو لنگه و کوکبه" بیشتر از آنکه به دنبال فرم و سبک باشند ، نقب می زنند به دالان ذهن و تلاش می کنند باورهای بومی را با قدرت ماندگار کنند.

مسافر پیری که سرش را برده بود توی کت پاره پوره اش تا اشنو ویژه اش را روشن کند، بعد از چند بار خاموش شدن کبریت، سیگار را از لبش برداشت و گفت:
قدیم تا کنون اینطور بوده. یه سالی هم دهات ما ملخ باران شد، این طوری کردن.
فقط این حرفها را می شد توی قصه ها زد. چطور باید یک نفر سواره می رفت به سارابنه و بدون اینکه به پشت سرش نگاه بکند، توی چشمه آنجا ، خودش را می شست. گفته بودند:
جانشورش که تمام شد، باید برگرده. البت جوری برگرده که کسی او ره نبینه. ( ملخ های میلک – ص 53)


هیچ کس هم نمی داند آقای معلم اصلا صدا را می شنود و می داند که کوکوهه همان کوکبه هست یا نه، فقط مثل ما می شنود که هرازگاهی دخترهای میلک که بعد از رعد و برق به صحرا می روند تا قارچ جمع کنند، دیوی از راه می رسد و یکی از دخترها را زیر بغل می زند و می برد به خانه اش. خانه ای که کسی نمی داند کجاست ، حتی کو کوهه که بالای درخت کوکو می کند . ( دیو لنگه و کوکبه- ص 36)

آنچه در داستانهای مجموعه حرکتی متفاوت و منحصر است ، تمرکز بر باورهایی است که به هیچ وجه شبیه خرافه نیست. میلکی ها با اعتقاد زندگی می کنند و باورها چنان در تارو پودشان نفوذ کرده که نمی شود رنگ غیر واقعی بودن را بر آنها پاشید.
تکنیک روایت داستان ها نیز به گونه ای است که داستان را به سمت قصه پیش می برد. به معنای دیگر نه غلتیدن غیرواقعیت در واقعیت به طور کامل اتفاق می افتد و نه افسانه وار پیش می رود. چیزی بین این دو که مخاطب را می کشاند به فضایی آشنا، عجیب و پرجاذبه.

حضرتقلی از قاطر پایین نیامده که اگر آمده بود هیچ وقت نمی توانسته حریفش بشود که فقط سرش از او سرو گردنی بلندتر بوده. شمشیرش را بالا برده و چرخانده و اولین ضربه را روی هوای بالای سرش پایین آورده. قاطر جفتک زده و به جلو پرتاب شده. حضرتقلی افسار را محکم گرفته و برگشته. با سه ضربه، اژدها را سه تکه کرده. دمش مانده توی رودخانه. کمر به پایینش از وسط کوه غل خورده به ته دره و سرش همچنان بالای کوه مانده. ( اژدهاكُشان- ص 44)

آدمهای اژدهاكُشان
هر داستان " اژدهاکشان" با شخصیتی خاص پیش می رود.کبل رجب، نسترنه، کوکبه، حضرتقلی و دیگرانی که همه میلکی هستند ولی هرکدام دنیایی به وسعت رویای آدمهای عجیبی را به تصویر می کشند که مثل دیگران زندگی می کنند، اما مثل دیگران نگاه نمی کنند.
شخصیت پردازی ها سهل و ممتنع است. شخصیت های اصلی داستان ها در اوج سادگی، غرق شدن در رویدادهای جاری زندگی و سرنوشتی که شاید شبیه سرنوشت بسیاری از آدمها باشد، روزنه هایی به جهان می گشایند که گاهی کمی محو است در داستان و مثل حرفی شده که باید گفته شود ولی نوک زبان می ماند و هیچ کس هم نمی تواند عین خودش را کشف کند. ای کاش کمی حرفهای نگفته با صدای بلندتری گفته می شد تا لایه دوم برخی داستانها به ابهام نزدیک نشود.

- مگه شدنی یه کبلایی؟ شما جای بزرگتر مایی. نذرش رو چطوری ادا بکنم؟
- چه ربطی بداره. خون، خونه دیگه. قرمزی جاندار باید بریزه پای امامزاده. چه فرق بداره این قرمزی مال کدام یکی باشه.
- نیت چی؟ نیت کبلایی قشنگ چی اون وقت؟
- هیچی.
نی نی چشمان کبل‌رجب درخشید. رمضانعلی گالش نگاه کرد به سنگ قبرهایی که گله‌اش روی شان خوابیده بودند. با نوک کفش، زور زد خاری را که از یکی از قبرها بیرون آمده بود، بکند، نشد ... ( قشقابل – ص 12)


تکنیک های داستانی
نویسنده مجموعه داستان " اژدهاكُشان" ، خواسته یا ناخواسته به فرم هم نزدیک شده است . روایتهای بینامتن، فلش بک و کاربرد فرمیک زبان، همه دست به دست هم داده اند تا داستانهایی قابل تامل به جهت بازی های زبانی و تکنیک را خلق کنند. هرچند به دلیل پرشها و تنوع پرداخت، هنوز نمی توان امضای سبک را پای داستانها نشاند. ساده انگاری است اگر به دلیل پیوستگی شخصیتها ، فضای مشترک و لحن مشترک دیالوگها، بدنه تمام داستان ها را مشابه فرض کرد.
باید قبول کرد که یوسف علیخانی برای " اژدهاكُشان" عرق ریخته است. همان اتفاقی که این روزها کمتر شاهدش هستیم.
میلک و میلکی ها به واسطه قرار گرفتن در روایتهای عمیق داستانی و به لطف دیالوگهای بسیار قوی که مملو از پویایی است ، می روند تا آرام آرام در ذهن بنشینند.
و شاید سبب شوند که با آخرین برگ کتاب، چشم خیره بماند به جاده ای که ماشین دهات را به میلک می رساند.
***
اژدهاكُشان - مجموعه داستان - يوسف عليخاني

Labels:

youssef.alikhani AT yahoo DOT com
داستان‌های ایرانی | اژدهاکشان
هيچ وقت نخواسته ام داستان كوتاه بنويسم
مريم حسينيان

مريم حسينيان اعتراف می کنم سخت ترین گفتگویی که تا با حال داشته ام ، همین است که می خوانید. نه فقط به این خاطر که یوسف علیخانی یکی از حرفه ای های مصاحبه ادبی است و آنهایی که دیدارها و گفتگوهایش رابا اهالی ادبیات خوانده اند؛ می دانند دقت خاصی به ریزه کاری ها دارد . شاید دلیل اصلی سخت شدن این گفتگو، داستان های اوست که نمی شود چشم بسته خواند و بر اساس آن با چند سرفصل کلی مصاحبه گرفت.
یوسف علیخانی کاملا مسلط است به آنچه می خواهد بگوید ، بدون تعارف و صریح صحبت می کند و از سئوالی هم ایراد گرفت و تذکر داد که سعی کردم به روی خودم نیاورم اما اصلاحش کردم. و این بود که گفتگوی ما شبیه شطرنج شد. با وجود چند بار خواندن مجموعه داستان هایش، به محض اینکه مهره سربازش را تکان می داد، نگران شاه و وزیر و فیل می شدم و امیدوار بودم که در جواب سئوالم نگوید: کیش و مات!

علیخانی فارغ التحصیل رشته زبان و ادبیات عرب از دانشگاه تهران و اهل تحقیق و جستجوست و با همین پشتوانه هم داستان های بومی می نویسد. "عزیز و نگار"، "ابن بطوطه" و "به دنبال حسن صباح" حاصل مطالعه و تلاش های اوست.
اهل ترفند و بازی های فرمیک نیست. او با مجموعه داستان"قدم بخیر مادربزرگ من بود" نشان داد که نگاهی خاص را در دنیای داستان نویسی دنبال می کند. روستای "میلک"، زادگاهش فضای تمام داستان های او را می سازد. شخصیت پردازی و حوادث خاص که گره خورده اند با باورهای مردم میلک، داستانهایی متفاوت را خلق کرده اند.
شاید منبع غنی و ریشه های قدرتمند بومی، سبب شده است که این نویسنده در مجموعه داستان جدیدش " اژدها کشان" باز هم از میلک بنویسد و البته با تفاوتهای چشمگیر دو مجموعه ، ثابت کند که سبک تازه ای را در ادبیات بومی جستجو می کند.
سالهای روزنامه نگاری و قلم زدن در نشریات مختلف، "نسل سوم داستان نویسی امروز ایران" را برای علیخانی به یادگار گذاشته است.
جلد اول و دوم" قصه های مردم رودبار و الموت( کاری مشترک با افشین نادری) ، " داستان زندگی صائب تبریزی" و داستان بلند "خروس خوان" آثار زیر چاپ اوست.


يوسف عليخاني

اگر "میلک" را از شما بگیرند، از کجا داستان می نویسید؟

راستش هيچ وقت فكر نكردم كه اگر ميلك را از من بگيرند، از كجا داستان خواهم نوشت. چون مثل اين مي ماند كه شما مشغول كاري هستيد و هيچ وقت فكر هم نمي كنيد از شما بگيرند و در آن هوا نفس مي كشيد. من هم در ميلك ِ داستان هايم نفس مي كشم و خب طبيعي است هيچ وقت فكر نمي كردم اين هوا را از دست بدهم اما اينطور هم نيست كه اگر اين هوا را از من بگيرند خفه بشوم. نه. مثل همان كار پيدا كردن از نو مي ماند.
من دارم نفس مي كشم و ميلك، ظرفي است كه مدتي براي نفس كشيدنم ساخته ام وگرنه تمام زندگي ام كه ميلك نيست.
باور كنيد هر وقت به زادگاهم ميلك مي روم تا يكي دو ماه هيچ چيز نمي توانم درباره اين توده سنگ و درخت و آدم بنويسم. بعد شك مي كنم كه آيا اين چيزهايي كه من به اسم ميلك نوشته و مي نويسم واقعا در چنين جايي اصلا امكان بروز پيدا مي كند؟
بعد يك مدتي كه باز مي روم در تنهايي ام. باز مي گردم به خلوتم. آدم ها را در ذهنم دوباره سازي كه مي كنم آن وقت دستم مي رود به نوشتن. اتفاقا آدم هايي را در ذهنم مي سازم كه مثلا در سفر آخرم در ميلك واقعي ديده ام. اما بيني يكي را مي گيرم و مي چسبانم به سر يكي ديگر و داس يكي را مي دهم دست يكي ديگر و اين را برمي دارم مي برم خانه آن يكي ديگر كه نمد انداخته و سماور نفتي و قوري چيني اش كنار ديوار كاهگلي است و ...

میلک داستانهایتان روستای عجیبی است که به گمان من وهم زده هم نیست. مرزی میان واقعیت و خیال. این میلک چگونه ساخته می شود موقع نوشتن؟ و اگر نباشد...

در واقع مي خواهم بگويم ميلك داستان هاي "قدم بخير مادربزرگ من بود" و "اژدهاكشان" به هيچ وجه ميلك، روستايي از روستاهاي رودبار و الموت قزوين نيست. ميلكي است كه هر روز دارد در داستان‌هاي من بزرگ و بزرگتر مي شود. مي دانيد چرا؟ چون نويسنده اين داستان ها مدام دارد به سيصد و شصت پارچه آبادي ديگر رودبار و الموت مي رود و برمي گردد. دارد مي رود به روستاهاي طالقان. مي رود به روستاهاي رودبار زيتون. مي رود به روستاهاي اشكورات. مي رود به گيلان و مازندران و خراسان و كرمان و آذربايجان و شيراز و ... ايران و آسيا و ... بعد آن وقت است كه خواندني مي شود حكايت اين ماجراي ميلك خيالي براي آن عكاس كه بلند شده بود براساس داستان هاي قدم بخير رفته بود ميلك واقعي و مي خواست عكاسي كند از جاهايي كه مه سر مي خورد از تابلوي پيچ در پيچ البرزكوه و آن اناربوته هزارپستان و ... وقتي گفت كه مي خواهد براساس اين داستان ها عكاسي كند چيزي نداشتم بهش بگويم. بعد هم بلند شد و رفت و آن همه سختي كشيد تا رسيد به مشتي خاك و سنگ و آتشي كه از آسمان مي باريد و وقتي برگشت توپيد كه مسخره كردي ما رو با اين "ميلك"ت.
خنديدم و گفتم: چي رو مي گي؟
گفت: اين جايي كه من رفتم هيچ ربطي چرا پس به ميلك داستان هاي تو نداشت؟
خنديدم فقط. كار ديگري هم مي توانستم بكنم به نظر شما؟
اما برگردم به سوال شما. ميلك را - به معنايي كه در ذهن شماست – اگر از من بگيرند، ميلك ديگري مي سازم كه اين دفعه ممكن است اسمش ديگر ميلك هم نباشد،ا يك چيزي مي گذارم مثل "بلك جان" يا "ملك جا" يا ...

ببینید من در این گفتگو تصمیم دارم از دل داستان های شما به تئوری هایی که می خواهم برسم. اول اینکه در نگاهی پرسش گر به داستان های دو مجموعه شما که بسیار هم کمک می کنند، به چند منطق رسیده ام که مهم ترین آنها ابزار قدرتمند زبان برای بومی نویسی است. گاهی آنقدر غلیظ که نیاز به زیرنویس داریم و گاهی روان و سیال. منهای بحث آزمون و خطای نویسنده، فاکتور زبان چه نقشی در هویت داستانی بومی دارد؟

زبان چيزي است كه اگر نبود حالا من و شما شايد داشتيم نقاشي مي كشيديم روي زمين تا به هم حالي كنيم كه چه مي خواهيم بگوييم. اين نقاشي كشيدن هم مي تواند بسيار ساده و معمولي باشد و هم مي تواند نشان از توانايي نقاشش داشته باشد و اين كه هم مفهوم را برساند و هم زيبا باشد و هم متفاوت. البته در نظر بگيرید كه اگر من يك جوري نقاشي ام به رخ بيايد شما احتمالا توي دلتان به من خواهيد خنديد كه طرف نيامده حرف بزند. حرفي براي گفتن ندارد، مي خواهد با اين شامورتي بازي، قدرتش را در نقاشي كردن نشان بدهد.
زبان هم مثل همان نقاشي كردن مي ماند. بعد من حالا دارم هنوز به همان نقاش زبان فكر مي كنم. وقتي من الموتي دارم حرف مي زنم دايره زباني و تصويري خاص خودم را دارم كه كاملا با دايره زماني و تصويري شماي مشهدي فرق مي كند. غير از اين است؟
من در چه محيطي بزرگ شده ام؟ شما چطور؟ اصلا راه را دور نكنيم. تصور كنيد هر دوي ما در همان مشهد شما زندگي كرده باشيم با اين تفاوت كوچك كه شما زن هستيد و من مرد. آيا دايره لغت و زبان ما فرق نخواهد كرد؟
اصلا گيريم هر دوي ما مرد. فقط با اين تفاوت كه شما دانشگاه قبول شده ايد و من نتوانسته ام و ناچار شده ام به بازار بروم و آنجا كار كنم.

تمام این ها لحن داستان را می توانند بسازند. منظور من زبان محکم بومی است که اتفاقا برخاسته از اقلیم هم هست.

راه را دور نكنيم. تئوري بازي هم كه قرار نيست بكنيم. درسته؟ زبان هر كدام از آدم ها هويت بومي و محلي و بكر و شخصي اوست كه كاش به جاي تلاش براي يافتن زبان قرص و محكم و استخوان دار براساس متون كهن و زبان ديگران، تلاش كنيم زبان خودمان را آرايش و پيرايش كنيم.
من در داستان هاي "قدم بخير مادربزرگ من بود" تلاشي كردم كه شايد هيچ شباهتي به تلاش هايم براي دست پيدا كردن به زبان مخصوص داستان هاي "اژدهاكشان" نداشته باشد.
در همان قدم بخير هم سه گونه متفاوت زباني دارم. مي خواهيد برايتان بازش كنم يا لااقل اشاره كنم كه يادتان بيايد؟
يادتان باشد در داستان هاي "مرگي ناره، ميلكي مار و كفتال پري" شيوه اي در بيان داشته ام كه به هيچ وجه شبيه داستان هاي "خيرالله خيرالله، رعنا، يه لنگ، كرنا و كفني" نيست. يا مثلا درنظر بگيريد شيوه اي كه اين دو گونه داستان ها روايت مي شوند آيا هيچ شباهتي به شيوه روايت دو داستان "قدم بخير مادربزرگ من بود و سمك هاي سياهكوه ميلك" دارد؟
در گونه اول بسيار از گويش الموتي استفاده كرده ام براي پيشبرد داستانم. حتي فقط به ديالوگ ها بسنده نكرده ام كه گاهي در متن روايت راوي هم كلمات الموتي ديده مي شود.
در گونه دوم دنبال راه و چاره اي مي گردم براي اين كه كمتر از اين شيوه استفاده كنم.
در گونه سوم، داستان ها كاملا با بيان و زباني غيربومي روايت شده اند؟
بعد در اژدهاكشان آمدم و هر سه گونه را كنار گذاشتم و سعي كردم با بيان و لحن نيمه محلي (توجه داشته باشيد مي گويم لحن محلي و نه زبان محلي)، داستان آدم هاي محلي را بنويسم.
اين ها به گمانم يعني زبان. من اگر توان داشته باشم به توان زباني خودم دست پيدا كنم، خيلي كار كرده ام، به جاي اين كه بيايم و حكم كلي بدهم براي اين و آن داستان نويس و شاعر.
اينطور نيست؟

به یک شگرد اشاره می کنم که در مجموعه قدم به خیر ... استفاده کردید. راوی برخی داستان ها از شهر آمده و به واسطه او بقیه هم فارسی حرف می زنند .به نوعی تعادل در دیالوگ برقرار کرده اید و این یعنی اهمیت به مخاطب. قبول می کنید که نقش مخاطب و فرو رفتنش در داستان عامل موفقیت یک داستان بومی است؟ یعنی گاهی باید با موج مخاطب حرکت کرد ؟

دقيقا. اين تجربه در دو داستان مجموعه اولم هست. اول در داستان خيرالله خيرالله و بعد در داستان رعنا. در اولي، افسونگر يا آن آدم خاص كه آورده اند تا مشكل مرگ و مير ميلك را تشخيص بدهد از مردم مي خواهد تاتي حرف نزنند و فارسي بگويند تا دعاها مستجاب شود. يا در داستان رعنا كه راوي، ديالوگ هاي محلي شخصيت را به فارسي برمي گرداند.
راستش را بخواهيد اولين داستان هاي من همان "قدم بخير مادربزرگ من بود" و "سمك هاي سياهكوه ميلك" بودند. لحن و زباني تهراني و شخصيت هاي ميلكي. اگر هم يادتان باشد در سمك ها و قدم بخير هنوز ردپاي، بازي هاي فرمي و زباني هم بود. درسته؟
بعد آمدم داستان هاي مرگي ناره و ميلك مار و كفتال پري را نوشتم. خودم چنان ذوق كرده بودم از خوب درآمدن شان كه به هيچ وجه حرف هيچ كس را گوش نكردم كه از زهر گويش محلي كم كنم.
اما بعد آمدم اندكي خودخواهي هايم را كم كنم يا به نوعي كلاه شرعي بگذارم سر خودم و خواننده ام و بعد رسيدم به اين ترفند كه اگر شخصيت ها فارسي حرف نزنند، دعاهايشان استجابت نمي شود.
در واقع دعاها همان ارتباط هاست.
حالا كه اين ها را دارم برايتان مي گويم، حكم اعتراف دارد. بايد داستان هاي قدم بخير را مي نوشتم. بايد رمان "زياريان" را مي نوشتم كه هرگز جرات نكردم منتشرش كنم. بايد داستان هاي مجموعه "اژدهاكشان" را مي نوشتم تا در مجموعه اي كه آماده انتشار كرده ام به زباني برسم كه دعاهايم ... ببخشيد داستان هايم اجابت شوند.

پس مخاطب برایتان مهم است.

موافقم با شما. مخاطب براي من خيلي مهم است و هميشه به انبوهي از خوانندگان فكر مي كنم و اصلا هم قصد ندارم آزارشان بدهم. اگر هم چنين كرده ام از همين جا صميمانه از همه آن ها عذرخواهي مي كنم و حاضرم هرطور كه مايلند تنبيه ام كنند. اما از خواندن داستان هاي ديگرم محرومم نكنند.

این روزها به محض اینکه درباره بومی نویسی صحبت می شود؛ بلافاصله اقلیم و آداب و رسوم و حتی آب و هوا و شاید دو قدم جدی تر، تاریخ منطقه به میان می آیند. یعنی انگار این ها نباشند داستان باید رو به قبله شود. اما در برخی داستان های شما می شود دید که با باورها و عقاید دست و پنجه نرم کرده اید. اشاره مستقیم می کنم به داستانهایی مثل "یه لنگ"، "تعارفی" ، "اوشانان" و شاید چند داستان دیگر. به نظر می رسد باورهای بومی تبدیل به عنصری داستانی شده اند. تاکید می کنم بر "عنصر داستانی" نه تکنیکی به نام رئالیسم جادویی. دوست دارم خودتان این بحث را بشکافید.

در واقع اگر درست فهميده باشم منظورتان اين است كه باورها خودشان داستان شده اند نه به آن گونه كه بوده اند بلكه به اين گونه كه حالا در كتاب مي بينيم.
اگر اينگونه است كه خب با شما موافقم. يك تلاش بود براي رهايي از بندي كه سال ها بود به پايم بسته شده بود. هيچ وقت ماجراي اين موجود عجيب غول پيكر كه قدش مثل قد درخت هاي تبريزي است و يك چشم دارد و دو دست و در كاسه چشمش، چراغ گذاشته اند گويي و بعد اين كه يك روزي مي آيد و يك زن ميلكي را مي گيرد و مي برد و عاشق زن هايي است كه روسري قرمز به سر دارند و چادرشب به كمر مي برند و ... هيچ وقت اين غول ِ غول پيكر و دوست داشتني از خاطرم نمي رفت. هر وقت مادرم را مي ديدم مي گفتم مامان! قصه يه لنگ چي بود؟ و او بي دريغ باز تعريف مي كرد كه مي دانستم هر بار يك چيزي به اين ماجرا اضافه مي كرد. نمي دانم كار من اشتباه است يا نه. من قصه يه لنگ را برداشتم و ازش داستان يه لنگ را درآوردم. آوردمش در محيط معاصر. زن امروزي را ساختم كه شوهرش رفته قزوين براي پيدا كردن كار و زن را تنها گذاشتم در محيط وهم آلود و تنهاي ميلك. خب مي خواستي چه اتفاقي بيفتد؟
يا "اوشانان" كه شما گفتيد. من هنوز نتوانستم با تمام تلاشم، "اوشانان" را بنويسم. ردش در تمام داستان هاي دو مجموعه ام هست. ببينيد چقدر اين كلمه ريشه دارد و وزن و آهنگ و استحكام. اوشانان كلمه اي است تركيبي: اوشان+ان. اوشان همان ايشان است و "ان" هم علامت جمع است. الموتي ها براي اين كه مي ترسند نامي از "از ما بهتران" ببرند، از آن ها به "اوشانان" ياد مي كنند. مدتي قبل داشتم فكر مي كردم چقدر من از اين ها مي نويسم و باز رها نمي شوم. انگار در هر داستانم به نوعي مي آيند و شايد زماني بتوانم كه نمي دانم مي توانم يا نه كه بنويسم شان.
داستان "كوكبه و ديولنگه" را يادتان مي آيد؟
خودم هم وقتي از اين كه كوكب (كوكبه) دختر دانش آموز ميلكي در پايان عشق و عاشقي اش با معلم روستا، كوكو (پرنده شبخوان) شد، حالم بد مي شود. اما كار ديگري هم مي توانستم بكنم؟ آيا من كاري مي توانستم بكنم كه آقاي معلم "ديولنگه" نشود؟

و همین نگاه است که داستان های روستای میلک را جدا می کند از داستانهای دهه چهل و پنجاه که فقط دغدغه های اجتماعی و تلنگرهای سیاسی ، فضای داستان را می ساختند. اینطور نیست؟

اولين نقدي كه درباره كتاب اولم خواندم و خوشحالم كرد، نقد آقاي عبدالعلي دستغيب بود كه خوب ديده بود و دقيقا به چيزي اشاره كرده بود كه شما اشاره مي كنيد. گفته بود نويسنده اين داستان ها نمي خواهد روستايي بسازد مانند روستاهاي داستان هاي دهه چهل و پنجاه و آن آرمان خواهي و داستان هاي سوسياليستي و مبارزه و ... نويسنده سعي كرده به درون آدم ها برود و نه حتي وهم آلود كند زندگي شان را كه اين زندگي وهم آلود را روايت كند.
من اعتقادي ندارم زندگي وهم آلود يا شاد يا غمگين است. نوع بيان ما از يك زندگي مي تواند به نوع نگاه ما بستگي داشته باشد. گاهي يك ارتباط ساده آپارتمان نشيني يا دوستي اينترنتي و وبلاگي را گونه اي تعريف مي كنم كه بعد خودم خنده ام مي گيرد كه راست گفته اند دروغ ترين گفته ها، زيباترين آن هاست.
من زندگي يك عده آدم ميلكي را كه حالا ديگر اصلا زنده هم نيستند براي خودم بازسازي مي كنم. وقتي كه من اين آدم ها را ديدم كمتر از هشت سال سن داشتم و حالا دارم فكر مي كنم طرف اگر در موقعيت رويارويي با يك خوك يا سياهي يا يك درخت و يا ... قرار مي گرفت به دليل تنهايي و پس زمينه ذهني اي كه داشته فكر نمي كرده ، موجودي است ترسناك و افسانه اي و ... ؟
به نوعي سعي كردم فقط اين روابط را براي خودم باز كنم. يك چيزهايي ذهنم را مشغول كرده بود كه حالا دارم آن ها را مي نويسم تا شايد به نتيجه اي برسم. همين.

گاهی ما در داستانهای شما با موقعیتی روبرو هستیم که خود شخصیتهای داستان که اغلب متعدد هم هستند، قصه را پیش می برند و کمی داستان را مبهم می کنند.یعنی روایت چند تکه شده و به همین دلیل تنها مخاطب خاص می فهمد به کجا خواهد رسید. از پازل روایت بیشتر بگویید.

متاسفانه اين فرم هست. خوشم هم مي آيد. چون اولين بار به اين فرم، زماني رسيدم كه يكي از اقوام فوت كرده بود و من زنگ زده بودم قزوين تا ببينم چه طور فوت كرده. مادرم يك چيزي گفت كه كاملا با گفته پدرم متفاوت بود و حرف هاي پدرم با حرف هاي برادرم و خواهرم و همسايه و عمو و خاله و ... تفاوت داشت. اين بود كه داستان "سيامرگ و مير" را نوشتم. يا داستان "اوشانان" يا ... بخدا يادم نيست ديگر.
اما از اين فرم خوشم مي آيد. فكر هم نمي كردم مخاطب اذيت بشود. به گمانم مي رسيد امكانات زيادي را براي خواننده دارم ايجاد مي كنم كه به جاي باور تك بعدي من راوي، از روايت ديگر روايان هم استفاده كند.

با نگاهی به کارنامه کاری شما می شود به این نتیجه رسید که داستانهای سانتی مانتال هم بلدید بنویسید. از همان هایی که در هر کارگاهی خوانده شود، همه هورا می کشند. برایم مهم است که بدانم چرا این فرم بومی نویسی را انتخاب کرده اید؟ یعنی انتخاب قالبی که می تواند برای یک نویسنده ریسک هم باشد.

نمي دانم منظورتان از داستان سانتي مانتال چيست؟ اگر جمله ديگرتان "همان هايي كه در هر كارگاهي خوانده شود، همه هورا مي كشند" را در نظر بگيرم. دو سوال كاملا جدا مي شود آن وقت؛ داستان هاي سانتي مانتال و داستان هاي كارگاهي.
زماني درباره سانتي مانتاليسم فكر مي كردم كه اگر معناي اين كلمه را "احساس گرايي" يا "توجه به احساس" در نظر بگيريم احتمالا همه ما آدم هاي احساساتي هستيم و اثر ادبي بدون احساس، مثل آدم بدون رگ و خون مي ماند.
اما داستان هاي كارگاهي. باز اين هم چند شق مختلف پيدا مي كند. يك نوع داستان هايي كه كاملا سنتي آموزش و بعد نوشته مي شوند. يك نوع داستان هاي معمول. يك نوع هم داستان هاي با فرم هاي وارداتي كه زماني مدرن مي گفتند و زماني پست مدرن و حالا را نمي دانم بخدا چي؟

نه ...سانتی مانتال را بگذارید کنار داستان های کارگاهی. دو نوع تعریف منظور من نیست. از همان هورا کشیدن ها بگویید.

متاسفانه زماني كه من شروع كرده بودم به خواندن داستان هايم در فضاي جلسات داستان خواني، اين مدها بود. وقتي داستان هاي روستايي و كارگري را در اين جمع ها مي خواندم با حذف ديگران روبه رو مي شدم. بعد شروع كردم به نوشتن داستان هايي با فرم هايي كه آن ها مي پسنديدند و از قضا هرچه نافهم تر مي شد، بيشتر از ديد آن ها فهميده مي شد و بعد هم مدام به چاپ مي رسيد.
بعد زماني يكي از دوستان گفت چند سالي است ازت توي مجلات و مطبوعات داستان مي خوانيم چرا چاپ شان نمي كني؟
باور كنيد دست گذاشت به جايي كه حسابي خوني بود. تا وقتي در مجله و روزنامه منتشر مي شدند زياد برايم مهم نبودند كه كار كردن در روزنامه اين حس را برايم داشته و دارد كه مطلب امروز ديگر فردا خواندني نيست و براي همين هم آرشيو اين مطالب از عقل به دور است اما كتاب؟
برايم كتاب يعني ماندگاري. يعني ماندن. يعني خودم. يعني يوسف عليخاني.

چرا با چند سال انتشار داستان و مطرح بودن در جلسات ادبی، هنوز به بودن و ماندن فکر نمی کردید؟

مي ترسيدم. آن همه داستان كه چاپ هم شده بود از من، هيچ كدام مال من نبودند. يك سري ادا و اطوار بود براي ديده شدن در جمع آن هايي كه آن ادا و اطوارها را برمي تابيدند.
شما راست مي گوييد در جامعه اي كه ادبيات به دو طبقه شمال و جنوب ِ شهري و روستايي تقسيم شده و هركس شهري بنويسد آدم مدرن و فهميده و درس خوانده و تحصيل كرده و با پرستيژي است و روستايي نويسي مساوي است با دهاتي بودن و همان اصطلاحات كليشه اي: پشت كوهي، بيسواد و ... بله در اين جامعه نوشتن از فضايي كه بومي شماي نويسنده به شمار مي رود، كاري است نامعمول و ريسك.
اگرچه اين بومي نويسي كه شما مدام به كار مي بريد براي من معناي خاصي مي دهد كه فقط محدود به روستا و اقليم خاص نمي شود.
به اعتقاد من كه درباره اين موضوع به طور مفصل در نمايشگاه كتاب درباره آن صحبت كردم. معتقدم هر نويسنده اي براي خود بوم، اقليم، محل و دنياي اختصاصي دارد كه با توجه به آن مي تواند انساني بينديشد و مفاهيم جهاني را مطرح كند.

الان که نمی دانم متاسفانه یا خوشبختانه همه می توانند داستان نویس شوند و الگوی نوشتن هم الحمدلله زیاد است! معضل بزرگی به نام دیده شدن وجود دارد. یعنی به هرحال در فضایی بسیار شلوغ؛ کتابی به اهالی داستان معرفی می شود. شما مدتهاست که عرصه ای مثل مطبوعات و دنیای بزرگ نت را هم تجربه کرده اید که مملو از نقد، تحلیل و معرفی است. پس باید خیالتان راحت باشد از این بابت. اینطور نیست؟

يك بار در يادداشتي در روزنامه همشهري نوشتم كه "بسياري فكر مي كنند چون نويسنده و مولف هستند، شان نويسندگي و تاليف به آن ها اجازه نمي دهد مانند يك روابط عمومي وارد عمل شوند و پس از انتشار كتاب شان، گام هاي موثري براي تبليغ آن بردارند. اگر شما از اين دسته هستيد، لطفا اين يادداشت را نخوانيد؛ چرا كه ممكن است نسبت به شان نويسندگي و تاليف صاحب اين نوشته، دچار ترديد شده و خداي ناخواسته به گناه غيبت گرفتار شويد".
حالا هم بر همان باورم. در آنجا شيوه هاي مختلف خودم را براي معرفي كتاب هاي خودم نوشته بودم. از خبررساني پيش و زمان و بعد از انتشار كتابم. از پخش كتابم و رساندن شان به دست منتقدان. از پيگيري و جمع آوري نقدها و يادداشت ها و تشكر از منتقدان و ...
اين كار را نه تنها به وسيله مطبوعات و روزنامه ها و جمع هاي خصوصي كه حالا هم از طريق اينترنت و وبلاگ انجام مي دهم و سعي مي كنم تا زماني كه بتوانم انجام بدهم.
مي دانيد چرا؟
چون اگر اين كار را نكنم معلوم نيست كس ديگري اين كار را انجام دهد. اين سيستم خبررساني، معرفي، نقد و اطلاع رساني اگر به خوبي و چنان كه بايد در جامعه وجود داشت، نيازي نبود من اين كار را بكنم اما وقتي نيست، بايد چكار كنم؟ از شما بخواهم اين كار را براي من انجام بدهيد؟ از كدام باند و گروه بخواهم كه من را زير بال و پرشان بگيرم كه بعد باج بدهم؟

پس خیالتان از بابت خودتان راحت است دیگر؟

هنوز هم خيالم راحت نيست. شش كتاب منتشر شده دارم اما باز براي كتاب جديدم در به در دنبال ناشر مي گردم. مي دانيد چرا؟ چون زير علم كسي هنوز سينه نزده ام.
بعد هم شايد اين چيزي را كه الان دارم به شما مي گويم بايد اول اين مبحث مي گفتم كه سوال شما هم نتيجه اين جو ناسالم است كه شيوه هاي معرفي كتاب در جهان را نمي شناسد. آيا غير اين است كه فلان نويسنده معروف پس از انتشار كتابش بلند مي شود و تور مي گذارد و به شهرهاي مختلف مي رود تا كتابش را معرفي كند. برايش جلسات مختلف داستان خواني و نقد و معرفي مي گذارند. در راديو و تلويزيون و ماهواره و مطبوعات درباره اش مي نويسند.
اما در ايران آيا اين طور است؟ آيا اين روند به طور سالم و عادي طي مي شود؟
باور كنيد نيست. اينجا من نوعي كتابم را درست معرفي مي كنم. كتابم ديده مي شود و خواننده را مشتاق ديدن كتابم مي كنم اما كتاب به دليل اين كه درست توزيع نشده، در دسترس نيست. در چنين شرايطي آيا باز من كاري مي توانم بكنم جز اين كه تعداد زيادي از كتاب هايم را با پول خودم بخرم و به دست علاقمندان اندكي كه مي شناسم برسانم؟

نگاه شما به داستان کوتاه از چه زاویه ای است؟ به رمانی درباره میلک هم فکر می کنید؟

من هيچ وقت نخواسته ام داستان كوتاه بنويسم. هر بار كه شروع كرده ام به نوشتن، به نظرم رسيده مصالح را آماده كرده ام براي نوشتن رماني درباره موضوعي در همان فضاي "ميلك" اما متاسفانه اغلب اوقات با نوشتن يك يا دو فصل، اين توانايي را در خودم نديدم و يا اين كه احساس كرده ام چه داستان كوتاه خوبي درآمده و به ناچار تسليم شده ام. اگر خواستيد مي توانم دانه به دانه داستان هايي را كه به قصد رمان نوشته ام برايتان رديف كنم.
فكر مي كنم نوشتن رمان، درباره يك محيط كوچك، نياز به تفكر، تجربه، تمركز و تحقيق بسيار دارد.
نزديك به ده سال از نوشتن اولين داستانم در فضاي "ميلك" مي گذرد و آن قدر مواد خام و موضوع درباره اين فضا جمع كرده ام كه خدا مي داند كي مي خواهم بنويسم. من اطلاعات كم ندارم براي نوشتن درباره اين فضا. مشكل من زمان است.
هنوز نتوانسته ام به خودم بياموزانم كه دو ماه پياپي در ساعتي مشخص يك موضوع را دنبال كنم كه اگر چنين شد، آن وقت با اطمينان خواهم گفت رمانم مورد علاقه ام را نوشتم.
نه كه تمرين نكرده ام، كرده ام كه رمان "زياريان" و رمان ناتمام "حسن مهاجر" هم از همين صيغه است. اما يكي ناتمام ماند و ديگري هم الكن.
متاسفانه شرايط ما را به گونه اي بار آورده كه ابن الوقت باشيم كه هرچه پيش آمد خوش آمد و زندگي با اين اوصاف، هرگز از من نوعي رمان نويس دقيق و منظم نخواهد ساخت. مگر اين كه تمام كارهايم را كنار بگذارم و يك سر بپردازم به اين موضوع و اگر اين كنم، ترديد ندارم نياز به تاييد كسي نخواهم داشت.

اگر به شما بگویند که تنها می توانید دو داستان برای ترجمه انتخاب کنید و بخواهید داستانهایتان را به کسانی معرفی کنید که نه تنها میلک که ایران را هم درست نمی شناسند، کدام داستانها را انتخاب می کنید و چرا؟

نمي دانم. من داستان خاصي توي ذهن ندارم. خب اين حرف شما آدم را ياد آن داستان "يك آدم مگر چقدر زمين مي خواهد" مي اندازد. خب دست من باشد. تمام داستان هايم را مي دهم. اما اين كه بگويند و محدودم بكنند كه فقط دو داستان. نمي دانم. شايد فقط حرف منتقدانم را گوش مي كنم كه با خواندن مجموعه ام نظر بدهند.
من داستان خاصي را پيشنهاد ندارم.
نه كه نتوانم. ادا درآوردن هم نمي خواهد. وقتي داستان هاي قدم بخير با نوشته شدن دو داستان "قدم بخير مادربزرگ من بود" و "سمك هاي سياهكوه ميلك" شروع شدند، مدام فكر مي كردم اين دو داستان بهترين هاي من هستند. بعد رعنا و كرنا و يه لنگ را نوشتم. اين ها بهتر خوانده شدند. در يكي دو جا هم به چشم آمدند اما من همچنان به "سمك هاي سياهكوه ميلك" فكر مي كردم. حتي اول قرار بود اسم مجموعه اولم به جاي "قدم بخير مادربزرگ من بود" همين سمك هاي سياهكوه ميلك بشود. اما نشد. جالب اين كه كتاب وقتي در معرض نقد ديگران قرار گرفت تازه متوجه سليقه ها شدم. هر كسي از داستان خاصي خوشش آمده بود. يكي دو نفر از "مرگي ناره" خوش شان آمده بود. خيلي از منتقدان از "كرنا" و "رعنا" و "يه لنگ‌" خوش شان آمده بود. يكي از كساني كه حرفش برايم حكم حرف آخر را داشته و دارد از "كفتال پري" تعريف كرد. اين بود كه من ماندم ميان اين همه سليقه و انتخاب. يادم مي آيد داستان "كفني" را يك نفس و شعرگونه نوشته بودم. با احساسي كه هنوز هم ادامه دارد اما اين داستان اصلا ديده و نقد نشد. در عوض داستان "آن كه دست تكان مي داد، زن نبود" ديده شد. ترجمه شد. نقد شد و هنوز درباره اش حرف زده مي شود.
يا همين مجموعه اژدهاكشان. من قبل از چاپ به چند نفر آدم معتمد و اهل داستان و نقد دادم كه درباره اش حرف بزنند. باز همان سليقه ها را ديدم. من از اين مجموعه يكي دو داستان را دوست داشتم اما جالب اين كه داستان هاي ديگر را تاثيرگذارتر ديدم. اسم نمي برم كه تازه منتشر شده و نمي خواهم پيش داوري بدهم اما اين ها كار من را در پاسخ دادن به سوال شما سخت كرده است.

بسیاری از نویسندگان، نقد و نظر را فقط گوش می دهند و این نکته مهمی است که شما براساس نقدها ونظرها ، حتی تصمیم می گیرید برای سرنوشت داستان های دو مجموعه تان.پس حتما سرنوشتی مشابه هم برای ترجمه داستانها رقم می خورد.

داستان هاي اين دو مجموعه، بسيار برايم آموزنده بودند. نه خود داستان ها كه نظراتي درباره شان شنيدم. عكس العمل آدم ها برايم خوشايند و يا ناخوشايند، كلاس درس بود براي نوشتن هاي بعدي.
اين اواخر درست زماني كه مي ترسيدم از اين موضوع كه اين داستان ها چطور مي خواهند ترجمه شوند يا اصلا قابليت ترجمه را دارند، شاهد ترجمه شدن چند تا از آن ها بودم.
بعد با مترجم ژاپني يكي دو داستانم كه صحبت مي كردم مي ديدم همان نظري را دارد كه مترجم آلماني دارد و هر دوي اين ها شبيه كسي حرف مي زدند كه به انگليسي، چند داستان از دو مجموعه را ترجمه كرده است. همه از بكر بودن فضا مي گفتند و اين كه داستان هايي در اين فضا براي خواننده هاي آن ها قابل تامل ترند.

یوسف علیخانی را به واسطه گفتگوها و فعالیتهای ادبی متفاوتی که دارد خیلی ها می شناسند. این شناختن ها چقدر می تواند به کوله بار نوشتن نویسنده ای کمک می کند که دنیایی خاص را برای داستانهایش انتخاب کرده است؟

اين روزها خيلي به اين موضوع فكر مي كنم. اوايل از اين كه چند سال از عمرم براي گفتگو با نويسنده ها گذشت، خيلي احساس غبن و افسوس مي كردم كه كاش اين سال ها نشسته و نوشته بودم.
بعد حسرت خوردم به دوراني كه يك سال و اندي دنبال قصه عزيز و نگار گشتم.
بعد ياد سه سالي افتادم كه با افشين نادري، پاي پياده روستا به روستا مي رفتيم و قصه جمع مي كرديم كه دست آخر دو جلد گردن كلفتي به اسم "قصه هاي مردم رودبار و الموت" آماده شده براي چاپ.
بعد ياد دوره مجله ادبي قابيل افتادم. بعد دوره وبلاگ نويسي ام در "تادانه". بعد ياد مصاحبه هايي افتادم كه براي سايت سخن يا براي روزنامه ها مي گرفتم يا و يا و يا ...
يا اين همه سفر كه مي روم و مدام عكس مي گيرم. اصلا چرا عكس مي گيرم؟ چرا اين همه با يك كنجكاوي بلند مي شوم تا فلان پيرمرد را در دورترين روستاي شمال غربي ايران پيدا كنم يا فلان پيرزن را در كوير يا ...
يا حتي كتاب هايي كه براي گذران زندگي نوشته ام مثل ابن بطوطه و صائب تبريزي و حسن صباح و خروسخوان.
شايد اگر اين ها نبودند به اين نتيجه نمي رسيدم كه حالا من فقط بيست و اندي داستان كوتاه دارم در دو مجموعه داستان به اسم هاي "قدم بخير مادربزرگ من بود" و "اژدهاكشان" و يك دو جين داستاني كه آماده كرده ام براي مجموعه بعدي ام.

به نقل از اينجا

اژدهاكُشان - مجموعه داستان - يوسف عليخاني

Labels:

youssef.alikhani AT yahoo DOT com