نرگس جورابچيان: "اژدهاكشان" را انتخاب كردهام چون دلم براي قصه تنگ شده بود.
"اژدهاكشان" اينطور تقديم شده است: براي وليمحمد، پدربزرگم و تمام قصهگوهايي كه قصه شدند.
حتي اگر اول كتاب و اين تقديمي را هم جدي نگيري، هر صفحه كه از كتاب بگذرد حس آرامش توي رگهايت خواهد دويد. آنقدر كه دلت بخواهد مثل كودكي سرت را بگذاري روي بازوي مادربزرگ و به خواب بروي.
من حوصلهي خواندن و كند و كاو روستاها را ندارم. اصلاً انگار دنياي روستاييهايي كه توي كتاب و فيلمها به من نشان ميدهند، با دنياي من خيلي فرق دارد. اما دنياي "اژدهاكشان" دنياي همان آدمهايي است كه هروقت به سرم ميزند بروم توي يك روستا گم و گور شوم، آنها را تصور ميكنم.
يوسف عليخاني از بالا، از بيرون به مردم روستاي ميلك نگاه نميكند. او بين همانهاست. وقتي كه از اوشانان ميترسند، وقتي كه نسترنه ميرود كه از زير كمان آله منگ رد شود، وقتي كه كوكبه كوكوهه ميشود و ...
با خواندن هر قصه ساعتها به نقطهاي دور نگاه كردهام. گاهي خواب گلناز خاله ديدهام و قدم بخير. گاهي ساعتها دنبال كوكبه گشتهام. گاهي هم به جاي كبلايي عاتقه شبها هزار غلت خوردهام تا صبح شود. مثل همان وقتها كه قصهي نمکی و غول و هفتتا در خانهشان را شنيدم و ساعتها خانهي نمکی و خواهر و برادرهايش را تصور كرده بودم.
آنقدر همهي داستانها به هم پيوسته است كه نسترنه توي قصههاي ديگر هم حضور دارد. مثل عليخان و قدم بخير و اوشانان. آنقدر كه فكر ميكني داري ميلك را ميبيني، هر صبح كه شب شود و هر شب كه صبح شود حتماً اتفاقي ميافتد، گاهي براي مشدي خيري، گاهي براي باغستانها كه ملخها حمله ميكنند.
ميلك را كه هيچ، قزوين و الموت را هم نديدهام. اما از همين حالا دلم ميخواهد بروم امامزادهاش، دلم ميخواهد فندقچين بروم كه همه ميآيند. دلم ميخواهد يكي از اوشانان با من هم حرف بزند تا شايد بتوانم راضياش كنم كه ما به اوشانان هيچوقت نخنديدهايم.
يوسف عليخاني! ممنونم براي اينهمه قصه. اين شبهاي سرد زمستان، گرچه كرسي نيست، گرچه مادربزرگ يا قصههايش را به ياد نميآورد، يا وسط قصه خوابش ميبرد، اما من سردترين زمستان عمرم را با اژدهاكشان خواهم گذراند و حتم دارم روزي نه چندان دور براي كودكي كه در راه است، قصههاي اين كتاب را تعريف خواهم كرد.