سپیده جدیری: "عبدالعلي دستغيب" در تعريف ادبياتي كه نام "ادبيات اقليمي" به آن اطلاق مي شود، نوشته است: «ادبيات اقليمي (بومي) در معناي خاص، ادبياتي است كه در منطقه اي خاص به وجود آمده باشد.» به عقيده دستغيب، اين نوع ادبيات بايد داراي شرايطي از قبيل وحدت اوضاع جغرافيايي، مشابهت وضع زراعي، معيشتي، وحدت گويش محلي و وجود گفت و گو ها و اصطلاح و ترانه هاي محلي مشترك، مشابهت آيين ها و مراسم و جشن ها و اعياد، وحدت زبان، تاريخ، مذهب و خصايص جغرافياي انساني باشد. (1) من اما در اين نوع ادبيات، بيشتر رد پاي فرهنگي اقليمي و خاص، تفاوت هاي آن با فرهنگ شهري و ريشه ها و دلايل اين تفاوت ها را جست و جو مي كنم. درباره مجموعه داستان "قدم بخير مادربزرگ من بود" يوسف عليخاني كه به نظر من در اين نوع خاص ادبيات دسته بندي مي شود، نوشته بودم: «داستان هاي اين كتاب جملگي در يك روستا (ميلَك) يا در رابطه با آن اتفاق مي افتد... اين نوع فضاسازي در نگاه نخست مي تواند يادآور فضاي مجموعه هايي چون "عزاداران بيل" و بيش از آن "ترس و لرز" غلامحسين ساعدي باشد... آنچه مهم تر است شيوه نگارشي است كه براي هر داستان، پردازشي متفاوت را با داستان هاي ماقبل و ما بعد آن آفريده است.» (2) حال، با مجموعه داستان ديگري از نوع اقليمي – روستايي، در فضای همان روستا و از همان نويسنده روبرو هستيم و اين بار تحت عنوان "اژدهاكُشان". داستان هاي "اژدهاكُشان" نيز مانند "قدم بخير..." بيشتر بر پايه داستاني كردن خرافه ها و باورهاي ساكنان روستاي ميلك شكل مي گيرند، فضاهايي وهم زده مي سازند و همچنان بيشتر به واسطه ديالوگ پيش مي روند... علاقه "كبل رجب" به بزش در داستان "قشقابل"، نخستين داستان كتاب، و مردن او پس از مرگ بز، تا حدودي يادآور داستان "گاو" غلامحسين ساعدي در "عزاداران بیل" است و شايد بتوان آن را بازنویسی تازه اي از آن مضمون داستانی به شمار آورد. در "نسترنه"، خرافه "رد شدن از زير رنگين كمان و برآورده شدن آرزو" داستان مي سازد:
«میلکی ها می گویند: هر کی بتانه وقت کمان بستن آله منگ، از زیرش رد بشه، به نرسیده هاش می رسه.» داستان "نسترنه"، ص 22
"ديو لنگه و كوكبه" يك گام فراتر مي رود و خرافه را به عنوان شگردي براي پنهان كردن حقيقت معرفي مي كند؛ حقيقتي كه افشاي آن ممكن است به سود جامعه پدرسالار روستايي نباشد:
«دیو لنگه ای از کوه پشت صحرا می آید. دخترا مشغول جمع کردن سیر کوهی و سبزی و قارچ هستند که دیو لنگه، جفت می زند مثل گرگ میان گله شان و هر دفه یکی را می گیرد و می برد.» داستان "دیو لنگه و کوکبه"، ص 36
اين داستان كه با شكست هاي زماني، فلاش بك ها و فلاش فورواردهاي متعدد پيش مي رود، از نظر قدرت ساختاري تا حدودي با ساختارمندترين داستان اين مجموعه كه نام آن بر كتاب هم قرار گرفته، پهلو مي زند. راوي داستان "اژدهاكُشان"، شنيده هاي خود را درباره حكايت اژدهاكُشانِ حضرتقلي با عباراتي نظير "اين مهم نيست"، "اين هم قبول"، "اين مهم است"، "اصل ماجرا هم اين نيست" و... به هم پيوند مي زند. داستان با ترديدها، تكذيب ها و تأييدهاي راوي درباره يك حكايت پيش مي رود، در هيچ جاي داستان با قاطعيتِ راوي روبرو نيستيم و به نظر مي رسد كه راوي قصد دارد روايت هاي گوناگون از يك حكايت را بدون پيش داوري درباره اين كه كدامشان درست و كدام نادرست است، به اين شيوه پشت سر هم ثبت کند، به گونه اي كه تمام اين روايت ها به يك اندازه در ساختن متن داستان سهم داشته باشند:
«خود حضرتقلی هم معلوم نیست که از زهر اژدها، بعد از نبرد، همان جا می میرد یا این که خسته می شود و سکته می کند که در هر حال وقتی سیمرغ میلکی ها از کوه نرسیده به زرشک رد می شود، یکی ماجرا را تعریف می کند.» داستان "اژدهاکُشان"، ص 44
در عین حال، سوم شخصي به نام "راوي" هم از ميانه داستان وارد متن مي شود، با اول شخصي كه طرف گفت و گوي اوست، وارد بحث مي شود و او را به چالش مي كشد:
«راوی می گوید مگر حضرتقلی نرفت به جنگ اژدها، تا میلک سرپا بماند تا نواده اش همانجا بمیرد و امامزاده ای آنجا بسازند؟ می گویم درست. می گوید که چی حالا؟» داستان "اژدهاکُشان"، ص 45
شاعرانگي نثر نيز که از ویژگی های خاص داستان های این مجموعه است، در اين داستان به نسبت داستان هاي ديگر كتاب نمود بيشتري پيدا كرده است؛ در سطرهايي نظير "اژدهايي كه كوه ها را خط انداخته بود"، "باران كه سيل مي شود"، "كوه را پايين بيايد" و...
"تعارفي" اما به نثر شاعرانه قناعت نمي كند، بلكه با نگاهي شاعرانه نوشته مي شود و رئاليسم جادوييِ داستان را از خوابِ شخصيت اصلي به بيداريِ او مي كشاند و وهمی شاعرانه را رقم می زند:
«عصا او را برده بود طرفِ خاک مشدی هادی. عصا شده بود کلنگ و با هر ضربه اش خاک کنار رفته بود. مشدی هادی از دلِ خاک بلند شده بود.» داستان "تعارفی"، ص 91
و مسلماً تفاوت هايي هم بين دو كتابي كه من آنها را دو قسمت از "مجموعه داستان هاي ميلك" مي نامم، وجود دارد؛ داستان هاي "قدم بخير..."، پايان بندي نامعمول داشتند و داستان هاي "اژدهاكُشان" اغلب به شيوه اي نامتعارف آغاز مي شوند:
«بز نمانده بود اين چند پارچه آبادي كه كبل رجب نديده باشد.» سطر آغازين داستان "قشقابل"، ص 7
«تا هوا گرفت، گرگعلي چوپان، گله را برگرداند ميلك.» سطر آغازين داستان "نسترنه"، ص 21
«اين مهم نيست كه زرشكي ها سوار گاوهاشان نگاه كرده باشند به جنگ حضرتقلي با اژدهايي كه كوه ها را خط انداخته بود تا برسد به ميلك.» سطر آغازين داستان "اژدهاكُشان"، ص 43
«عصا زده بود توي ايوان امامزاده و كورمال كورمال بيرون آمده و رسيده بود خاكستانِ دور و برِ امامزاده.» سطر آغازين داستان "تعارفي"، ص 91
اما مهم ترين تفاوت داستان هاي اين دو مجموعه را مي توان در ويژگي هاي زباني و نثر آنها جست و جو كرد، نه مضامين و نه حتي قالب ها. درباره سبك نويسنده "قدم بخير..." گفته بودم كه داستان هايي را با درون مايه هاي كاملاً سنتي، ساختارشكني مي كند، روايت هايي به سبك رئاليسم جادويي و يا حتي سورئال مي آفريند و از تمهيدهاي داستان نويسي مدرن براي ساختارشكني در روايت داستان هايش استفاده مي كند. اين تمهيدها كه بيشتر بر قالب داستان ها و شيوه روايت تأثير گذاشته اند تا زبان و نثر آنها، در مجموعه "اژدهاكُشان" نيز (و البته به شكلي نامحسوس تر) به چشم مي خورند. اغلب داستان های این مجموعه را می توان به نوعی تحت عنوان "داستان های پسامدرن" طبقه بندی کرد چرا که شیوه های داستان نویسی مدرن در آنها برای پرداختن و رجعت دوباره به سنت و حتی بازآفرینی آن به کار رفته است و این خود بخشی از ادبیات پسامدرن را رقم می زند. اما بر خلاف "قدم بخير..." كه ساختار اغلب داستان هايش با استفاده متناوب از چند نوع زبان شكل گرفته بود، در "اژدهاكُشان" با چندگانگي زباني كمتري روبرو هستيم. در اينجا ديگر تفاوت هاي زبان روايت بيروني داستان، ديالوگ هاي شخصيت راوي و حتي زبان متعلق به شخصيت هاي ديگر (روستاييان) آن قدر نامحسوس است كه تقريباً مي توان اين تفاوت ها را ناديده گرفت؛ انگار نويسنده زباني نسبتاً يكسان را براي اين سه گروهِ زباني در داستان هايش در نظر گرفته است. به یاد می آورم در زمان انتشار "قدم بخير..."، بسياري كه به مُدِ يكسان سازيِ نثر نويسندگان مختلف در ايران دامن زده بودند و مي زنند، به اين كه ديالوگ شخصيت هاي آن كتاب با گويشي كاملاً روستايي و واژه هايي به ظاهر خاص خود "ميلك" آفريده شده بود، اعتراض كرده بودند كه اين گويش براي خواننده فارسي زبان ناآشناست. حال آن كه استفاده نويسنده از پاورقي براي توضيح معاني واژه هاي ناآشنا و نامأنوس گويش ميلكي، نه تنها لطمه اي به روانيِ سيرِ داستان ها نزده بود، كه مقتضي درون مايه آنها بوده و به سبكي در داستان نويسي يوسف عليخاني تبديل شده بود. البته با وجود نزديك شدنِ زبانِ گروه هاي زبانيِ داستان هاي "اژدهاكُشان"، خوشبختانه نثر شاعرانه اين داستان ها باعث شده كه هنوز فاصله زيادي با پروژه "يكسان سازيِ نثرها در ادبیات داستانی ايران" داشته باشند. اين شاعرانگيِ نثر نه تنها مانع ارتباط خواننده با داستان هاي اين مجموعه نمي شود، كه آنها را خواندني تر مي كند.