کتاب هفته | اژدهاکشان
سكونت در جغرافياي افسانه
ساير محمدي
كتاب هفته 26 آبان 1386 شماره 107 صفحه 16

كتاب هفته
براي دريافت فايل پي دي اف (Pdf) روي عكس كليك كنيد

اژدها كشان» جديدترين مجموعه داستان يوسف عليخاني به تازگي از سوي موسسه انتشارات نگاه چاپ و منتشر شده است.
يوسف عليخاني متولد 1354 ميلك از توابع رودبار الموت، ليسانس زبان و ادبيات عرب را از دانشگاه تهران گرفته است و مدت پنج سال در روزنامه انتخاب و حدود پنج سال نيز در روزنامه‌ جام‌جام سابقه فعاليت دارد.
نخستين كتاب او به نام «نسل سوم داستان‌نويسي امروز» در سال 80 از سوي نشر مركز منتشر شد. «عزيز و نگار» يا بازخواني يك عشقنامه را در سال 81 توسط نشر ققنوس منتشر كرد كه چاپ دوم آن در سال 85 به بازار آمد.
«قدم بخير مادر بزرگ من بود» مجموعه داستان ديگر او در سال 82 از سوي نشر افق منتشر شد و چاپ دوم آن طي روزهاي آينده منتشر خواهد شد.
زندگينامه «ابن بطوطه» و «صائب تبريزي» را به سفارش آموزش و پرورش براي انتشارات مدرسه نوشت و زندگينامه «حسن صباح» را براي انتشارات ققنوس تاليف كرده است. وي هم‌اكنون مجموعه داستان «سال‌ها برمي‌خوره شنبه به نوروز» را براي چاپ آماده كرده است. ضمن اين‌كه با همكاري و همراهي افشين نادري مشغول گردآوري و ثبت و ضبط قصه‌هاي مردم رودبار الموت است كه تاكنون دو جلد از اين مجموعه هفت جلدي آماده چاپ و جلد سوم در مرحله آماده‌سازي است.

ساير محمديآقاي عليخاني، مجموعه داستان «اژدها‌كشان» در چه حال و هوايي شكل گرفت و در نگارش آن چقدر از قصه‌ها و افسانه‌هاي بومي الموت بهره گرفته‌ايد؟

يوسف عليخانيبراي تشريح و توضيح مجموعه داستان «اژدهاكشان» كه چگونه شكل گرفت ناگزير بايد برگردم به «قدم بخير مادربزرگ من بود».
به دليل اين‌كه يك سلسله ماجرا و برخي دغدغه‌ها و موضوعاتي هست كه از دوران كودكي در ذهن و ضمير انسان نقش مي‌بندد و ديگر پاك نمي‌شود. مثلاً داستان يه لنگ در كتاب «قدم بخير...» مربوط به زندگي زني تنهاست كه شوهرش به شهر آمده و درگير باوري است كه راجع به يك موجود افسانه‌اي در ذهن دارد. اين درگيري، به‌نوعي درگيري من هم بوده است و اگر من آن داستان را به همان فرم مي‌نوشتم، داستاني كاملاً معمولي و شايد تبديل به قصه مي‌شد. من آن افسانه را در فضاي امروزي و با شخصيت‌پردازي تازه روايت كردم. يا ماجراي «رعنا» به شكلي برگرفته از مضمون يك ترانه محلي شمال ايران است. يا داستان خيرالله... همه اينها در اصل با هم در ارتباطند. يا نقشي كه امامزاده در ميلك در دنياي كودكي ما داشت، من در هشت سالگي از روستا به شهر آمدم و سلسله ماجراهايي از آن دوران در ناخودآگاه من مانده كه هنوز رهايم نكرده است. بعدها هم كه سالي يك بار براي فندق چيني به روستا مي‌رفتيم انگار تشنه‌تر از گذشته برمي‌گشتيم. اين مسائل باعث شده كه شروع كنم به نوشتن و در كتاب «قدم بخير...» آن حس و حال دروني را روي كاغذ بياورم. در «قدم‌بخير ...» بر اساس يك تعصب خاص همه ديالوگ‌ها را به زبان الموتي نوشتم و روي اين زبان هم پافشاري كردم و به همين صورت هم چاپ شد. وقتي كتاب منتشر شد خيلي خوب استقبال كردند چون موضوعات و مضامين براي مخاطبان داستان‌ها تازگي داشت و جذاب بود. در شرايطي كه به قول يكي از منتقدان همه از شهر مي‌نويسند و به تكرار رسيده‌اند و زبان داستان‌ها و سوژه‌ها همه تكراري است من دست روي موضوع و منطقه بكري گذاشتم كه براي علاقه‌مندان به داستان لذت بخش باشد.
ولي مخاطب با زبان الموتي نمي‌توانست راحت ارتباط برقرار كند. من وقتي ديدم موضوعات براي مخاطب اين همه جذابيت دارد و مورد استقبال قرار مي‌گيرد چرا بايد با گويش الموتي كار را بر آنها دشوار كنم. فكر كردم قصد من بيان يك سلسله مفاهيم و دغدغه‌هاي دروني است بنابراين تصميم گرفتم در اژدهاكشان ديالوگ‌ها را با گويش الموتي همراه نكنم. فقط لحن الموتي را به گفت‌وگوها افزودم.

عده‌اي از منتقدان به كارگيري توامان قصه و داستان را در قالب كلاسيك و مدرن نمي‌پسندند و معتقدند اين شيوه به كار لطمه مي‌زند.

داستان‌هاي اين مجموعه در واقع يك نوع روايت از قصه‌هاي بومي است. مثلاً در خود داستان «اژدهاكشان» اين ماجرا را تعريف مي‌كنم كه هر وقت ماشين ميلكي‌ها از كنار اين كوه رد مي‌شود، يكي مي‌گويد: «اين كوه همان كوهي است كه حضرت قلي آمده پاي اين كوه اژدهايي را كشته است». من ديگر قصه‌اي را كه آنها از اين ماجرا تعريف مي‌كنند، روايت نمي‌كنم. من به شكلي روايت خودم را دارم. حاشيه‌هاي قصه را جمع مي‌كنم. اين داستان هيچ ربطي به قصه آن مردم ندارد و مستقلاً يك داستان جديد است، با همه مولفه‌هايي كه از يك داستان مدرن سراغ داريم، مثلاً در «ملخ‌هاي ميلك» ماجرا به اين صورت است كه ملخ‌ها به ميلك هجوم برده‌اند و شايعه شده كه چون يكي در اين ده گناه كرده ملخ‌ها به اينجا هجوم آورده‌اند. اين باور سنتي در ميان مردم الموت ريشه دارد كه هر وقت ملخ‌ها در منطقه‌اي پيدا شدند بايد به محلي به نام سارا بونه بروند و آب چشمه آنجا را بياورند و در آن منطقه بپاشند كه بعد سارهاي آن محل يعني سارابونه به اين منطقه بيايند و ملخ‌ها را شكار كنند.
من در اين داستان دست به يك فضاسازي تازه زدم كه هيچ ربطي به آن ماجرا ندارد. من يك انسان امروزي را تصوير كردم كه در موقعيتي قرار گرفته كه روستا دچار اين حادثه شده و به دنبال گناهكار اصلي مي‌گردند. يا در داستان «اوشانان» (اوشان به معناي آنها و الف و نون هم كه ضمير جمع است) مردم ده مي‌ترسند كه بگويند از ما بهتران يا اجنه در نتيجه مي‌گويند «اوشانان». اين داستان درگيري انسان امروز است در فضاي روستايي كه خالي از جمعيت شده است؛ روستايي نه حتماً خيالي، نه واقعي، اما به هر حال برگرفته از خيال و واقعيت به صورت توامان است.
روستايي در الموت داريم به نام ميلك كه زادگاه من است به‌عنوان راوي يا نويسنده داستان، ولي اين ميلك هيچ ارتباطي با داستان‌هاي من ندارد. من وقتي آدم‌هاي تنهاي اين روستا را ديدم، احساس كردم حالا كه روستا خالي از سكنه شده اين آدم‌ها چقدر با اوشانان مي‌توانند درگير باشند؟

شيوه و شگردي كه شما در روايت داستان‌هاي كتاب «اژدهاكشان» به كار گرفته‌ايد، چقدر با انتقاد روبه‌رو شده است؟

در نفي اين شيوه منتقدي مطلب نوشته است. ايشان بدون هيچ توضيحي اين شيوه را تحت عنوان «پژوهش يا داستان» زير سوال برده‌اند و در ادامه نوشته‌اند كاري كه عليخاني در مجموعه‌هاي «اژدهاكشان» و «قدم بخير...» كرده، نوعي پژوهش و تحقيق است و نه داستان. به گفته ايشان اين آثار هنوز تبديل به ادبيات نشده است. متاسفانه ايشان توضيح نداده‌اند پژوهش چيست؟ داستان چيست؟ و چه تعريفي از اين دو مقوله دارند؟

آقاي عليخاني شما چقدر از شيوه و شگرد رئاليسم جادويي بهره گرفته‌ايد؟

اگر استفاده‌اي از شگرد رئاليسم جادويي در اين داستان‌ها ديده مي‌شود باور كنيد آگاهانه نبوده است. همين الان كه با هم حرف مي‌زنيم تازه سه روز است كه از الموت برگشته‌ام. در اين روستا پيرمردها و پيرزن‌هايي زندگي مي‌كنند كه وقتي پاي درددل‌ها و قصه‌هايشان مي‌نشينيد دهان كه باز مي‌كنند، گنجينه‌اي از درّ و گوهر تحويل مي‌دهند. آنها صندوقچه‌اي از اسرار مگو در سينه دارند. انسان را به سرزمين رازها و روياها مي‌برند. قدرتي در بيان قصه‌ها دارند كه مخاطب را متحير و ميخكوب مي‌كند. من شايد به‌طور ناخودآگاه از آنها تاثير گرفته¬ام و نه از رئاليسم جادويي يا ماركز.

در مجموعه آماده انتشار «سال‌ها برمي‌خوره شنبه به نوروز» چقدر از قصه‌ها و افسانه‌هاي عاميانه استفاده كرده‌ايد؟

در اين داستان‌ها به جاي اين‌كه موقعيت داستان‌ها، افسانه‌اي باشد اين فضا را كنار گذاشتم و آدم‌ها را به‌عنوان محور داستان‌ها انتخاب كردم. در اين داستان‌ها زندگي آدم‌ها در يك موقعيت تنگ و فشرده روايت مي‌شود. در «قدم بخير...» ديالوگ‌‌ها را به زبان الموتي نوشتم، در اژدهاكشان گفت‌وگوها به لحن الموتي بود. اما زبان گفت‌وگو فارسي بود اما در مجموعه جديد سعي كردم حتي لحن بومي را هم كنار بگذارم.
مي‌خواستم داستان به شكل قصه تعريف و نوشته شود. البته مسئله‌اي كه در اين داستان تاكيد داشتم و سعي كردم به آن وفادار بمانم نوعي بازگشت به شيوه قصه‌گويي عاميانه بود. يك نوع لذت در قصه‌گويي هست كه در داستان‌نويسي امروز فراموش شده است. من دقت كردم در كتاب «اژدهاكشان» از ميان نزديك به 25 نقدي كه بر اين مجموعه داستان نوشته شده، بدون استثناء همه منتقدان از داستان «نسترنه» گفته‌اند و از آن تعريف كرده‌اند. چون در اين داستان ذات قصه‌گويي وجود دارد. در تعريف اين قصه مخاطب را به دنبال خودم مي‌كشم. تعليق، فضاسازي و بسياري از عناصر قصه را در اين اثر مي‌بينيد. همين‌ها سبب جذابيت اين قصه شده است.

چه شد كه به فكر جمع‌آوري قصه‌هاي مردم رودبار الموت افتاديد و فكر مي‌كنيد اين قصه‌ها چقدر براي مخاطبان جذابيت دارد؟

من حدود سه ـ چهار سال براي مدتي بيكار شدم و كوله‌پشتي‌ام را بستم و رفتم به سمت الموت. در يكي از اين روستاهاي اطراف الموت قصه‌اي ضبط كردم و ديدم فضاي بسيار خوب و قابل تاملي در اين قصه‌ها هست كه مي‌تواند براي ديگران هم جذاب و خواندني باشد. بعد به سراغ آقاي عنايت‌الله مجيدي رئيس كتابخانه دايره‌المعارف بزرگ اسلامي ـ كه در جريان نوشتن زندگينامه حسن صباح بود و مي‌دانست كه من هم اين كتاب را براي انتشارات ققنوس نوشته‌ام ـ رفتم. آقاي مجيدي از اين قصه خوشش آمد و يك نسخه از آن را به خانم چوبك داد كه مسئول پروژه‌اي به نام پروژه تاريخي ـ فرهنگي الموت است. خانم چوبك هم از كار خوشش آمد و پيشنهاد داد كه به الموت بروم و قصه‌هاي آنجا را جمع‌آوري كنم. خوشبختانه دوستي به نام افشين نادري كه كارمند ميراث فرهنگي است، با من همراه شد و در اولين مرحله، هفت بار و هر بار به مدت چهار ـ پنج روز در بدترين شرايط به الموت رفتيم ـ البته اين‌كه در جريان اين رفت و آمدها چه بر ما گذشت و چگونه موفق به گردآوري اين قصه‌ها شديم و چگونه اعتماد مردم روستا را جلب كرديم، بماند. بيش از سيصد صفحه خاطره دارم كه روزي آنها را منتشر خواهم كرد. در هر حال بعد از يك سال توانستيم جلد اول اين قصه‌ها را آماده كنيم و حساب كرديم در اين فاصله يازده تن از راويان اين قصه‌ها فوت كرده‌اند. مجموعه دوم هم به همين منوال گذشت. در اين مجموعه قصه‌هاي مختلفي از حسن كچل، شاه عباس، قصه‌هايي كه در مورد حسن صباح بود، شايعاتي كه در مورد حسن صباح وجود داشت. قصه‌هاي فراواني از زبان مردم اين منطقه ضبط كرديم. بعد آنها را پياده و طبقه‌بندي كرديم. براي قصه‌ها فرهنگ لغات تدارك ديديم، فهرست اعلام و مقدمه نوشتيم. جلد اول را در 480 صفحه و جلد دوم را در 820 صفحه تنظيم و تدوين كرديم و به پروژه تاريخي ـ فرهنگي الموت به عنوان سفارش دهنده اين مجموعه تحويل داديم.

دليل اين‌كه الموت و اطراف آن معدن‌ قصه‌هاي ناب و دست‌نخورده است چيست؟

براي اين‌كه يك منطقه دورافتاده و پرت است و همچنان بكر و دست‌نخورده باقي مانده است. ما بخشي از مسير را با قاطر طي كرديم. چون در آن مسير ماشين تردد نمي‌كرد. مسير ماشين‌رو نبود. جاده هنوز خاكي است. ساعت 6 بعدازظهر انگار همه جهان تعطيل است، وقت خواب است. جماعتي هم كه نمي‌خواهند بخوابند و مي‌خواهند بنشينند حرف بزنند، براي شب‌نشيني به خانه يكديگر مي‌روند. شب‌چره مي‌آورند. براي هم قصه تعريف مي‌كنند. داستان عزيز و نگار مگر چگونه زنده مانده است؟ همين‌طور نسل به نسل و سينه به سينه نقل شده است. در روستاي گرمارود اطراف الموت كه زادگاه آقاي علي موسوي گرمارودي شاعر انقلاب است حتي يك قصه هم نتوانستم ضبط كنم. چون اين روستا كاملاً توريستي شده است اما يك ساعت و نيم راه كه به روستاي ديگري رفتيم، حدود هشت نوار قصه ضبط كرديم.

در مورد زندگينامه‌ها هم سه عنوان كتاب نوشته‌ايد از جمله زندگينامه «حسن صباح» و «ابن بطوطه» و...

زماني كه مي‌خواستم زندگينامه حسن صباح را بنويسم، مانده بودم كه آيا همان مسيري را طي كنم كه پيش از من نويسندگان خيال‌پرداز رفته بودند؟
وقتي در ميان منابع تاريخي به دنبال زندگي حسن صباح مي‌گشتم، آقاي عنايت‌الله مجيدي كمك‌ زيادي به من كرد. پس از جست‌وجو در منابع مستند تاريخي متوجه شدم بخش اعظمي از مطالبي كه درباره حسن صباح نوشته شده شايعه است و هيچ سنديتي ندارد. اين شخص آدمي تاريخي بود كه در زندگي‌اش رويدادهاي فراواني را منتسب به او دانسته‌اند و در زندگينامه‌اش دستكاري فراواني كرده‌اند. درحالي‌كه هنوز آثاري از دوران گذشته باقي‌مانده كه در آن روند زندگي‌اش به درستي روشن مي‌شود. مثل زبده‌التواريخ، جامع‌التواريخ و يا در كتاب «سيدنا» منسوب به حسن صباح، وقتي اين آثار را مي‌خوانيد حوادث جعلي و داستان‌هاي جعلي زندگي‌اش را فراموش مي‌كنيد. متاسفانه اين آثار غيرمعتبر منبع تحقيقات ديگران هم قرار مي‌گيرد. من توانستم در كتاب زندگينامه حسن صباح همه اين دروغ‌ها را كنار بگذارم، خوشبختانه ناشر كتاب هم پذيرفت كه اين جعليات از زندگي‌نامه حسن صباح پاك شود.
***
اژدهاكُشان - مجموعه داستان - يوسف عليخاني

Labels:

youssef.alikhani AT yahoo DOT com