من اين مجموعه را در سه تراز نقد ميكنم. اول، يك مروري خواهم داشت بر 10 داستان به شكل اجمالي. بعد اين داستانها را از نظر ساختاري و معنايي. سومين مرحله، نقد ديدگاه فرهنگي كه آيا نوشتن چنين اثري در چنين زماني اصلا ضرورت دارد يا نه و بعد مقايسه و مقابلهاش با چند مجموعه با همين شكل از نويسندگان امريكايي.
در داستان اول «قشقابل» ما با مردي روستايي مواجه ميشويم كه بزي دارد كه نميخواهد از اين منفك بشود، يعني بفروشدش. چرا نميخواهد بفروشد؟ به دليل اين كه اين بز نشان دهنده تعلق خاطر اين فرد به زن ديگري به نام كربلايي قشنگ است و حتي به اصطلاح نشاندهنده رابطهاي كه در جواني داشته و گرچه اين رابطه قطع شده اما در خاطر اين فرد باقي مانده. به همين دليل وقتي اين بز مريض ميشود و دارد ميميرد، عملا اين پيرمرد هم رو به مرگ است. يعني مرگ اين دو تا همزمان اتفاق ميافتد. داستان به اعتقاد من جايي كه بمانعلي ميگويد «ماندن جسد بز در طويله شگون ندارد»، تمام ميشود و بعد ديگر اضافه است به خصوص ترانهاي كه خوانده ميشود. چون اين داستان، اين ترانه را روايت كرده براي ما، و ديگر ضرورتي براي آمدن ترانه نبوده است.
داستان «نسترنه»؛ پير دختري است كه دارد روي صورتش مو درميآيد. سالها آرزوي ازدواج با جواني را داشته است. وقتي دارد مو در ميآورد ما ميفهميم چه وضعي دارد. ميخواهد از زير رنگين كمان رد بشود تا به آرزوهاش برسد. اين نشان ميدهد كه تا انسان زنده است، اميد دارد هر چند كه آماده مرگ باشد و عملا هم اين گم و گور ميشود. بميرد.
شخصيتهاي اين نويسنده در اين مجموعه راهي ندارند به جز اين كه بميرند.
ولي در اين داستان، يك جاهايي، زيادهگويي شده است، آنجا كه شرح مرگ پدر و مادر و مريض شدن و فروش علايق خانه است، ضرورت ندارد چون محور داستان همين زن هست و اين كه اين زن حتي حق ندارد روسري رنگي بپوشد چون پشت سرش ميگويند كه او به فسق و فجور گرايش پيدا كرده است. اين نشان دهنده قوي بودن سنت در روستاست.
داستان سوم «ديو لنگه و كوكبه» باز نشان ميدهد كه در روستاهاي ما، دخترها اساسا دوست دارند با شهريها ازدواج كنند و نمونهاش كوكبه است كه گرايش شديدي پيدا ميكند به معلم و بعد برادرهايش از شهر ميآيند و ما ميفهميم كه كوكبه محو شده. در واقع آنها سر به نيستش ميكنند، اما در قالب و در نماد و تمثيل يك «كوكوهه» بر معلم، هي ظاهر ميشود و اين نشاندهنده فرجام عشق و علاقه يك دختر روستايي در يك جامعه سنتي، آن هم مثل ميلك كه رو به فناست، به خوبي بازنمايي شده است. بعد رابطه معلم با آنجا كه چقدر به او احترام ميگذارند، به خوبي گفته شده است.
در داستان كوتاه «شول و شيون» ده فرد داريم يعني ده فرد وجود دارند و حرف ميزنند. به اعتقاد من اين داستان نيازي نداشت به ده شخصيت. درست است كه در جامعه ما و خصوصا در روستا، وقتي اتفاقي ميافتد همه اظهارنظر ميكنند ولي ما ميخواهيم اينجا داستان كوتاه بنويسيم شايد وجود چهار – پنج فرد كافي بود. ديالوگها هم زياد هستند. داستان بر محور كينهتوزي و مرگ ميچرخد كه سالار و اكبر نسبت به هم دارند و هم پاي عشق و علاقه در ميان است و هم پاي زمين.
در واقع نميفهميم كدام يكي ميخواهد ديگري را توجيه كند و در موازات هم پيش ميروند.
بعد داستان «سيامرگ و مير» هست و حرف زدن يك جنازه كه مرده است كه چه بسا وهم مطلق باشد. منتها اين نشاندهنده آماده بودن آدمها براي مرگ است. آدمي كه دارد چاي ميخورد و حرف ميزند يك مرتبه ميميرد. در اينجا ما ميبينيم فاصله آدمها با مرگ، فاصله بسيار نازكي است. دليلش هم اين است كه كليت آنجا در حال مرگ است و بنابراين وقتي ميميرد و قبل از مرگش هم صحبتش اين است كه توبه كند. حالا اين كه چرا فهميده دارد ميميرد، ما هم نميدانيم. به نظر من آن سه سطر پاياني هم كه راجع به شوهرش هست، اضافي است.
بعد داستاني دارند به نام «اوشانان» كه در واقع همان از ما بهتران است. اعتقاد اين است كه مردههايي كه آنجا مردهاند و نميخواهند از آنجا بروند. آنها ميگويند شما وقتي زندهايد، ميتوانيد برويد ولي ما نميتوانيم ميلك را ول كنيم و برويم. حالا البته در يك داستان ديگر، يكيشان كه ميميرد، ميگويد من را همين قزوين خاك كنيد و اصلا به ميلك نبريد. اوشانان اينجا در اين داستان، بر گلناز خاله ظاهر ميشوند. اين داستان با خودش يك سري باور و خرافه ميآورد كه اومدن اينها نوبتي است، در حالي كه ما در بالا محله ميبينيم گلناز خاله تنها مانده و شوهرش و در واقع نوبتي نمانده است. ضمن اين كه در اين داستان خود نويسنده به عنوان نويسنده ظاهر ميشود و به نوعي فراداستان ميشود، البته ما به اتكاي همين تك مولفه نميتوانيم بگوييم اين داستان پست مدرنيستي شده است، همان طور كه رمانهايي در ايران نوشته شدهاند كه تمام مولفههاي پستمدرنيستي را توي خودشان آوردهاند ولي هيچكدامشان پستمدرنيستي نشدهاند. همين طور اين داستان با يك مولفه، پستمدرنيستي نشده است، البته نويسنده، اين مولفه را اتفاقا به جا آورده است كه ميگويد من دارم مينويسم تا چه اتفاقي ميافتد. چون از ما بهتران آمده و مادربزرگش را كه خواسته بودند براي زائوشان برود و نرفت، بعد سنگين شد و بدنش گرم شد و از مشهد، كفن آوردند برايش و تمام كرد. يعني قرابت مردهها و زندهها را اين داستان به خوبي نشان ميدهد. البته مثلا يك بخشهايي مثل بردن آب ولرم با منقل و نداشتن تيزي كه در همه جا ايران، اضافي است.
يك جاهايي زيادهگويي هست به خصوص آنجايي كه پرده را كنار ميزند و هي به شوهرش ميگويد تو هم اسمت را گذاشتهاي مرد! شايد زياد به اين ديالوگها احتياجي نبوده است.
بعد داستان «گورچال» هست. در واقع اين داستان، داستان زن هست. پدري ميرسد خانهاش بعد از دو سال. بچه سه سالهاش كه او را ميبيند، ميميرد. اين داستان، در واقع نه داستان اين پسر هست كه ميميرد و نه مرد – كه بعد از دو سال آزاد ميشود، خواننده حرفهاي ميفهمد كه داستان، داستان اين زن هست كه هميشه بايستي از يكي از مردهاي خانهاش محروم بماند. داستان خوب است ولي در مجموع كشش آن در حد و اندازه داستانهاي ديگر مجموعه نيست.
بعد «اژدهاكشان»؛ افسانهاي است كه با زباني موجز و نثري پخته نوشته شده است. متاسفانه چند غلط چاپي دارد. جالب است كشنده اين اژدها از قزوين ميآيد يعني از شهر ميآيد، شايد خود نويسنده نميدانسته اما از نظر ما در رخوت فرو رفتن روستاييها بيشتر از آن است كه از پس يك اژدها بربيايند. نقش راوي در اين داستان جالب است، اصلا هم نميگويم از روي دست بورخس نوشته شده، اصلا اين طوري نيست اما خيلي شبيه كار او شده. حضرتقلي، فاتحي است كه از شهر ميآيد و نوادهاش اسماعيل، اينجا ديگر جنبه عيني پيدا نميكند و درست كه در ميلك ميميرد اما به حالت امري ذهني در ميآيد و امامزاده ميشود و ما نميفهميم چرا امامزاده شده است و جالب اين است نوري كه از عينيت يعني كُشنده اژدها درميآيد با آن نوري كه از ذهنيت يعني امامزاده درميآيد بايستي يكي بشوند در آسمان و اين را به خصوص دخترها كه ميروند وقتي كه رعد و برق ميشود، ميبينند. در جنوب هم همين طور ميگويند كه وقتي كه رعد و برق ميشود، قارچ درميآيد. آنها متوجه ميشوند كه حالا امري هم ناخودآگاه صورت ميپذيرد كه بيشتر به آن معصوميتي كه دختربچهها دارند توجه ميشود كه آنها ببينند و آنها اولين بار كشف كنند.
بعد داستان «ملخهاي ميلك» كه در اين داستان كوتاه پاي 12 فرد به ميان آمده. ديالوگها هم زيادند و ميتوانست ديالوگ كمتر باشند. اين موضوع و باور هم در اغلب ايلها و عشاير هست كه وقتي ملخها به جايي حمله ميكنند، حتما معصيتي صورت پذيرفته و نويسنده اين را قرينهسازي ميكند با معصيت نوه اوسوليبابا. گرچه اين معصوميت واقعا به خاطر بچه سال بودن اين باعث چشمپوشي هست ولي باورهاي آنها بر اين امر هم سنگيني ميكند.
بعد داستاني داريم به اسم «تعارفي». يك مردهاي درميآيد و خاك ميدهد به دست اطرافيان و اينها تكهتكه ميبرند و گله گوسفند ميشود. اين قسمتش فانتزي است، يعني شما فكر ميكنيد يك داستان فانتزي ميخوانيد؛ دقيقا و نه بيشتر از اين. ولي بعد ميبينيد اين يك روياي خواب بوده.
روياي خوابي كه وقتي صفيخان، اين را ميبيند و ميرود قبرستان، با خود امر عينياش چفت و بست ميشود و انگار اين دنباله اون خواب است. وقتي مشدي شهريار زياري را ميبيند و زنش، مشدي گلشري را، دقيقا ادامه همان خواب است. بعد هم جوري ميخوابد و جملهاي گفته ميشود كه ما نميتوانيم به شكل قاطع بگوييم اين ميميرد يا چي ميشود: «صد جان كه داشت، يك جا، جا گذاشت و تا صبح پهلو هم نچرخاند.» ما نميفهميم واقعا مرده يا زنده است ولي در واقع اين مشهدي شهريار قرينهسازي شده است چون او در فكر مرگ است.
پنج داستان ديگر هم هست، براي اين كه من وقت را از دست ندهم مرورشان نميكنم. اما در آنها هم همين الگوهاي باورها و اعتقادات، سنگيني ميكند.
اين مجموعه در كل به گونهاي است كه حتي ميشود گفت به هم پيوسته است، به طوري كه اگر عنوان نداشت ميشد گفت يك رمان است، منتها به يك دليل هم نميشود گفت. به همين دليل هم من ميروم به بخش نقد ساختاري داستانها.
اين داستانها، داستانهاي واقعگرا و كلاسيك نيست ولي رئاليسم جادويي، گوتيك يا شگفت يا غريب يا وهمناك هم نيستند اما عناصري از رويكرد شگرف يا تودرتويي كه البته برخي از نظريهپردازان اين رويكرد را بهش اعتقادي ندارند، به علاوه شكست خط زماني به شكل ممتد. بعد بازي با حضور يا عدم حضور راوي در برخي جاها. شما ميبينيد داستان شروع شده و فكر ميكنيد سوم شخص است بعد از دو سه صفحه و پنج شش آكسيون يا ديالوگ، آن وقت اين راوي خودش را ميكشد وسط. بعد حتي جايي مثل داستان «ظلمات» راوي ميآيد وسط داستان، بعد وقتي مشدي گل جهان مي رود به طرف خانهاش، نميگويد راوي كه رفته، و دقايق و جزيياتي را شرح ميدهد كه گويي راوي سوم شخص است.
به دليل همين بازيها، اين داستانها، داستانهاي مدرنيستي هستند اما چون نويسنده در جايگاه صورت بيان، در صورت دال و نه مدلول، قرار ميگيرد و به ذهن شخصيتها نفوذ نميكند، اين داستانها از نوع داستانهاي مدرن روانكاوانه نيستند، از نوع داستانهاي مدرن رفتارگرايانه هستند.
در اين داستانها كه در همه شان شخصيتها تكرار ميشوند ما شاهد انبوه رويدادهاي عيني و باورها هستيم در يك مكان فشرده كه به خوبي ساخته ميشود. فضا واقعا براي ما ساخته ميشود ولي ما هيچ چيزي از قضاوت شخصيتها نداريم. زمان ساخته نميشود. زمان يعني چي؟ يعني اين كه اگر اين داستانها ترجمه شوند زمان را نميتوانند دريابند. البته ما از وجود 600 هزار تومان پول براي گرفتن يك تفنگ اتريشي، وجود تعاوني يا واژه گردشگري، ميفهميم داستانها به دهه هشتاد خودمان تعلق دارند ولي منتقدان و خوانندگان خيلي حرفهاي ممكن است با ايماء و اشاره، اين را بفهمند، در حالي كه وقتي ما با خرافه و باور و فضاي اين جوري روبهرو هستيم، بهتر است با نشانههاي صريحتري، اين را نشان بدهيم.
شما اگر انگلستان هم تشريف ببريد، به شدت خرافاتي هستند يا جنوب امريكا و حتي مراجعه به فالگير. اين مهم نيست چون قرن شانزدهم هم خرافاتي بود.
مهم اين است كه ما نشان بدهيم الان در اوايل قرن 21 ميلك اينقدر خرافي باقي مانده است. اين مهم است.
متاسفانه زمان در داستان ها ساخته نميشود. داستانها در امتداد هم نيستند. چون رويدادها در امتداد زمان نيستند، بنابراين ما قضاوتي از اين آدمها نسبت به جهان بيرون نداريم و نميفهميم اينها نسبت به شهر چگونه قضاوتي ميكنند. ميگويد كه از قزوين آمد يا ميگويد گوشي را گذاشته بود. پس در ميلك تلفن هست. پس چرا اين آدمها هيچي درباره پيرامون نميگويند. وسايل مدرن هست. يا رفتهاند قزوين. پس چرا درباره گراني و غيره حرف نميزنند.
ميلك، جايي است در حال فروپاشي. جايي است رو به نابودي. نويسنده در واقع خواسته نمادي از روستاهاي ايران بسازد كه خوب هم ساخته، چون تمام روستاهاي ايران دارند نابود ميشوند، اما در عين حال در همين روستاها وقتي ميروي، ميبيني كه مايكل جكسون را ميشناسند و نيوتن جان و سيديها عجيب و غريبي دارند و خيليهايشان موبايل دارند، پس اين داستانها كه در دهه 80 اتفاق افتاده و ميدانيم موبايل هم 83 آمده، پس چرا اينها هيچكدامشان قضاوتي درباره پيرامون نميكنند.
انسانها در ميلك اساسا زندگي نميكنند بلكه با سرنوشت سربه گريبانند. نويسنده هيچ جا اين را به صراحت نگفته ولي خود ما احساس ميكنيم و همه آماده مرگ هستند ضمن اين كه همه مدام با مردهها در ارتباط هستند و مردهها برميگردند به اين طرف.
اما آيا به اعتقاد خواننده اين مجموعه، آقاي عليخاني، شخصيتهايش را ميگذارد در يك موقعيتي، به آكسيون وادارشان كند. يعني اينها را در سكون نشان ميدهد يا نه، اينها را در هر لحظهاي نشان ميدهد.
اما معناگرايي يا بنيانهاي معنايي مورد انتظار من در اين داستانها ساخته نشده است. چرا؟ چون ميتوانستيم همين مجموعه را به شكل خيلي خيلي قويتري داشته باشيم، چون خرافه و باور و اعتقاد و نابودي روستاها، پروسهاي است كه در 200 داستان كوتاه و نوول آمده. يا تقابل سنت و مدرنيته. ما اينجا انتظار داشتيم امر ديگري مطرح بشود.
يك امر ديگري بازنمايي بشود به طوري كه به عنوان جوهره اين مجموعه داستان دربيايد.
از لحاظ توازن نقل و تصوير، برتري با تصوير است يعني به خصلت مدرنيستي بودن داستانها كمك ميكند.
اما آيا نوشتن چنين مجموعه داستاني در چنين شرايطي لازم بود يا نه؟
گاهي وقتها ميشنويم كه دوره نوشتن اين نوع داستانها به سر آمده است. اول اين كه به گمان من دوره نوشتن داستانهاي آپارتماني و كافهاي كه همهاش نسكافه ميخورن، در ايران به سر آمده است. بسه ديگه! اگر چيز تازهاي گفته بشه، اشكال نداره. يا رمان سياسي را ميگويند دورهاش به سر آمده اما ميتوان تنهايي پرهياهو نوشت يا شكار انسان را نوشت. اساسا پست مدرنيستها به دليل مركززدايي و حاشيهگرايي و مقابله با ابر كلان روايتها، 80 درصد داستانهايشان سياسي ميشود. پس ميشود نوشت.
در مورد روستا هم ميشود نوشت، منتها پرسه زدن در روستا براي گفتن آن چيزهايي كه گفته شده، اضافي است. آقاي عليخاني كه داستانهايش را از ادبيات شفاهي ميگيرد بايد به اين امر توجه كند و بيايد سنت و مدرنيته و تقابل آنها با هم را در هم بياميزد و اين داستانها را به تراز بالاتري برساند.
آدمها در ميلك هم نميخواهند از آنجا بزنند بيرون و هم ميزنند. اين موضوع خيلي جالب تصوير شده. هم ميخواهند بميرند و هم ميخواهند از آنجا بروند. همه حالات اونجا هست. آنها بايد بميرند. راه ديگري ندارند. اين ميتواند با يك امر مدرنيستي ديگري در هم بياميزد و داستانها را به سطح بالاتري بكشاند. فقط اين نباشد كه در داستانها، يك تعدادي خرافه سلطه پيدا كند.
گرفتن از ادبيات شفاهي هم هيچ اشكالي ندارد. داستانها اغلب يا با ادبيات شفاهي در هم ميآميزد مثل داستانهاي امريكاي لاتين يا از كتابهاي مقدس گرفته ميشود به خصوص در اروپا و امريكا يا از رويدادهاي عين، تبعيض نژادي، جنگ جهاني اول، جنگ داخلي امريكا و چقدر منبع داستان بوده است. يا از رمانسها گرفته ميشود.
آقاي عليخاني داستانهايش را از ادبيات شفاهي ميگيرد. ادبيات امريكاي لاتين هم از ادبيات شفاهي گرفته شده است منتها ادبيات شفاهي اي كه افق مشترك با خواننده جهاني پيدا مي كند. ماركز، 6 صفحه باور كلمبياييها را چه جوري خلاصه ميكند. ميگويد: «آن روز سانتا سونيا دلاپيدا ميدانست يكي بايد بميرد، چرا؟ چون كاسه عدس و نخو و لوبيا ريخته بود زمين و شكل ستاره درست كرده بود و گلهاي سرخ، بوي بد ميدادند. درست بود، اورسولا مرد؛ مادر سرهنگ»
هنرمند هزار گزينه ميبيند يكي را برميگزيند تا افق مشترك پيدا كند با تمام جهان.
ادبيات شفاهي وقتي منبع داستان ما ميشود، بايستي در آن گزينه كاري صورت گيرد، به همين دليل من فكر ميكنم نوشتن اين داستانها در چنين شرايطي بسيار هم خوب است.
***
نقد ِ فتحالله بينياز ... اينجا
نقد ِ محمدرضا گودرزي ... اينجا
نقد ِ فريدون حيدري مُلكميان ... اينجا
گزارش تصويري از جلسه نقد "اژدهاكُشان" در كانون ادبيات ايران ... اينجا
نقدهاي ديگر درباره اين كتاب ... اينجا
عروسِ بید
اژدهاكُشان
قدمبخير مادربزرگ من بود
جایزه جلالآلاحمد
جایزه هوشنگ گلشیری
کتاب سال
جایزه شهید غنی پور