فريدون حيدري مُلكميان: شايد يك دهه پيش بود كه عصرهاي عرقبار تابستان در سه راه كوروش قزوين گاه از سر اتفاق به جوان آشنايي برميخوردم كه با چارچرخهاش مقابل عمده فروشيهاي شهر به انتظار ايستاده بود بلكه باري را به نقطهاي ديگر انتقال دهد و از اين بابت اجرتي عايدش شود. بالابلند بود با چهره اي مهربان و چشمهايي به شدت كاونده. پيوسته از من ميپرسيد:"آخر چرا؟ چرا؟ چرا نمينويسيد؟" و من كه آن روزها به سكوتي خود خواسته خوگر بودم، پاسخم از پيش آماده بود: "اگر ميخواهي سخن نغز بگويي، بايد مدتي خاموش باشي. اگر ميخواهي رعد و برق شوي، بايد مدتي ابر باشي." و ديگر منتظر نميماندم روي حرف نيچه حرفي بزند. نميزد. همين قدر شايد با لبخندي محبت آميز آنقدر نگاهم ميكرد تا اين كه سرپيچ كوچهاي گم ميشدم.Labels: ejdehakoshan



عروسِ بید
اژدهاكُشان
قدمبخير مادربزرگ من بود
جایزه جلالآلاحمد
جایزه هوشنگ گلشیری
کتاب سال
جایزه شهید غنی پور