داستان بومی یا داستان آدمهای بومی؟
علیخانی، پژوهشگر فرهنگِ عامه است. او چند کتاب تحقیقی در این زمینه منتشر کرده است. اما مخاطبانی که این کتابها را هم نخوانده باشند، میتوانند با خواندن داستانهای او به این نتیجه برسند که فرهنگ عامه و به خصوص فرهنگ مردم «رودبار الموت» دغدغهی ذهنی نویسنده است. علیخانی چه در مجموعه داستان قبلیاش و چه در «اژدهاکشان» سعی در روایت زندگی مردم میلک و «رودبار الموت» دارد.
پرداختن به زندگی مردمی که واجد فرهنگ مشخصی هستند، نه تنها عیب کار نویسنده محسوب نمیشود؛ بلکه میتوان آن را حُسن هم دانست. به شرط این که نویسنده، «داستاننویسی» باشد که بخواهد از پژوهشهایش برای روایت داستان استفاده کند. در واقع اگر پژوهشگر در مطالعات خود میکوشد بیطرفیاش را حفظ کند، داستاننویس ـ به ضرورت ذات داستان ـ نگاهی انتقادی به سوژه دارد.
علیخانی در مجموعه داستان «اژدهاکشان» نه به اندازهی مجموعهی قبلیاش، اما همچنان بیشتر پژوهشگر است تا داستاننویس. این گفته به معنای انکار تبحر علیخانی در قصهنویسی نیست؛ اما او در داستانهای این مجموعه چنان غرق در فرهنگ مورد علاقهاش است که انگار یادش رفته قصه بنویسد.
«قشقابل» « دیولنگه» « کوکبه» «اوشانان» «اللهبداشت سفیالی» «سیا مرگ و میر» اینها عناوین تعدادی از داستانهای مجموعه است. در متن داستانها هم غالباً فراروایتهای رایج در بین مردم منطقهی میلک نقل میشود و پرداخت داستانی کمتر مورد توجه قرار میگیرد.
تعلق خاطر نویسنده به این باورها باعث شده که او در «داستان» کردن آنها جانب احتیاط را نگه دارد تا مبادا آسیبی به آن فراروایتها وارد آید. در واقع نوع برخورد نویسنده به باورهای مردم میلک بیشتر شیفتگی است تا مشاهده. برای روشن شدن این نسبت، بررسی ساختار داستانهای کتاب ضروری است.
قصهگویی یا داستاننویسی
فرهنگ عامهی منطقهای که به دلیل عدم برخورد شدید با فرهنگ مدرن و شهری، هنوز بکارتاش را از دست نداده، واجد پتانسیل قابل توجهی است که میتواند خیلی به نویسنده کمک کند. به شرط آن که نویسنده به آنها به شکل خمیرمایهی کار و نه احتمالاً ساختارهای پیشساخته نگاه کند.
این اتفاق فقط در یکی دو داستان مجموعهی «اژدهاکشان» افتاده است. در داستانی به همین نام که از ساختار قابل قبولی برخوردار است چیدمان داستانی جملهها، ساختاری جدید بر یک قصهی قدیمی دارد. پاراگرافها تا پایان داستان تمام نمیشوند و صرفاً با جمله خبری رها میشوند.
کلمات ابتدایی چند پاراگراف این داستان چهار صفحهای میتواند نشان دهندهی این ناتمامی باشد.
«این مهم نیست که زرشکیها سوار....»
«اصل ماجرا هم این نیست،...»
«خود حضرتقلی، هم معلوم نیست که از زهر....»
«باز هم اصل ماجرا این نیست که حالا حضرتقلی بوده....»
«میگویم نمیدانم وا...، این که او میدانسته،....»
«میگویم این هم حتی به نظر من چیز مهمی نیست...»
داستان، قصهای افسانهای را روایت میکند که با مخلوط شدن در باورهای مذهبی مردم و با روایت متفاوت نویسنده مخاطب را کنجکاوانه با خود همراه میکند.
اما در اکثر داستانهای مجموعه چنین ساختاری دیده نمیشود. تعدادی از داستانهای مجموعه نظیر «قشقابل» فاقد ویژگیهایی است که متن را از قصهی مادربزرگها مجزا میسازد. وقتی داستانها شخصیتمحور نیستند، انتظار میرود ماجرای جذابی برای روایت وجود داشته باشد.
داستانهای کتاب «اژدهاکشان» شخصیت محور نیستند. چون کمتر میبینیم که نویسنده، شخصیتی داستانی خلق کند. در هر داستان تعدادی شخصیت به نامهای «گرگعلی» « کبلایی اوسط» «کبلایی رجب» «حضرتقلی» «کبلایی یاقوت» «مشدی دوستی» و ... وارد قصه میشوند.
اما مشکل اینجاست که چون نویسنده احساس قرابت زیادی با قصههای عامیانه دارد، فرض را بر این گذاشته که شخصیتها برای مخاطب نیز ملموس است. در حالی که به طور مثال شخصیتهای داستان «ملخهای میلک» از هیچ کدام از ویژگیهای چالشبرانگیز یک شخصیت داستانی برخوردار نیستند.
اما در این داستان به خاطر ریتم قابل قبولِ وقوع اتفاقات، ماجرامحوری جور شخصیتپردازی و یا در واقع نپرداختن شخصیتها را میکشد. با این همه وقتی نویسنده در متن داستان سراغ قصههای فرهنگ عامه میرود که عمدتاً سینه به سینه نقل شدهاند، حداقل انتظار این است که نگاهی انتقادی به هستی قصه و مردمانی که به آن باور دارند داشته باشد.اما آیا علیخانی چنین کاری کرده است؟
روستایی همیشه خوب نیست
متأسفانه در محاورات روزمره که سرشار از قضاوتهای بدون تعقل و مصرفی است، جملاتی وجود دارد که برخاسته از سوءتعبیرهای دست چندم از واقعیتهایی هستیشناسانه است.
حتماً عبارت «روستاییها، ساده و مهربان هستند» را شنیدهاید. دو صفتی که در این جمله برای توصیف «روستاییها» به کار گرفته شده با هم تضادی ندارد؛ اما لزوماً مترادف هم نیستند. «روستا» مکانی است که کمتر از شهر تحت تأثیر مدرنیته قرار گرفته و روند تحولات ارتباطی نیز در آنجا کندتر انجام میپذیرد.
این که روستاییها ساده هستند، میتواند قابل قبول باشد. شهر و مردمانش با مظاهر مدرنیته خو گرفتهاند، چالشهای پیچیدهتری را پیش رو دارند. اما این به معنای «خوب» بودن یا «بد» بودن روستاییها نیست. روستایی به دلیل دوری از شهر، مناسباتی سادهتر و ساختار فکری سهلالوصولتری دارد.
اما انسان شهری ماهیتاً تفاوتی با انسان روستایی ندارد. انسان شهری میتواند دوست بدارد، انسان روستایی هم. در عین حال هر دویشان میتوانند همچون هابیل، برادرشان را به قتل برسانند. این مقدمهی نسبتاً طولانی مدخلی بود برای وارد شدن به این بحث که رویکرد یوسف علیخانی به مردم منطقهای که داستانشان را بازگو میکند. رویکردی که دور از واقعیت و عمدتاً بر همان باور نادرست دربارهی روستاییهاست.
شخصیتها در داستانهای مجموعهی «اژدهاکشان» به دو دلیل تصویری واقعی ندارند. اول این که به دلیل تعلق خاطر نویسنده به قصه، شخصیت ها چالشبرانگیز نیستند. این تعلق خاطر سبب شده است که نویسنده تصور کند که مخاطب، همچون او به کشمکشهای درونی قصه و شخصیتها واقف است و از خلق آنها اجتناب میکند. نویسنده نباید چنین تصوری داشته باشد. چرا که او هنگام نوشتن قصه نه پژوهشگر است و نه یکی از دوستداران مردم میلک. او صرفاً داستاننویس است.
دلیل دوم برای غیرواقعی بودن شخصیتها، قضاوت نویسنده دربارهی مردم میلک و فرهنگ مردم آن منطقه است. شخصیتهای منفی داستان اصلاً شکل نگرفتهاند. چون اصلاً شخصیت داستانی نیستند که نقش مثبت یا منفی داشته باشند. نویسنده در روایت قصه چنان شیفتهی فرهنگ میلک است که از واکاوی شخصیتها، چه مثبت، چه منفی، خودداری میکند.
هستیشناسی داستانهای «اژدهاکشان» عینیتی از همان انگارهی «روستایی ساده و خوب» است. اما داستان در مقابل آدمهای خوب به آدمهای بد هم نیازمند است تا کشمکش حاصل از برخورد این دو گروه، داستان را رقم بزند. علیخانی به این موضوع آگاهی دارد. اما به دلیل تعلق خاطر به مردم میلک شخصیتهای منفی او هیچ جذابیتی ندارند.
او به جای پرداختن به شخصیت منفی، سعی میکند صرفاً روایتی را که «شنیده»، بازگو کند. برادرهای کوکبه در داستان «دیولنگه و کوکبه» قصد جان معلمی را دارند که دل در گروی خواهرشان نهاده است. اما این تقابل شکل نمیگیرد و در عوض نویسنده، قصه را به یک افسانه پیوند میزند.
زبان بومی یا داستان بومی؟
جز در نام داستانها، نویسنده میکوشد به نسبت مجموعه داستان قبلیاش کمتر از کلمات خاص تعریف شده در زبان مردم میلک بهره بگیرد. اما زبان داستان همچنان با زبان مردم آن منطقه روایت میشود. احتمالاً نویسنده با این کار خواسته مخاطب را به داستان نزدیکتر کند.
ولی عملاً این اتفاق نمیافتد. چون مخاطب در خوانش داستان دچار مشکل میشود. دیالوگهای داستان عمدتاً قابل فهم نیستند. با ذکر چند مثال به این مساله جدیتر میپردازم.
«ـ البت اگه اسپرزی، چیزی ببود، دکتر بیاوردیم یا دوا بدادیم بهش، اما این یقین ششه.» (صفحهی ۱۵)
« ـ پسر مشدی قشنگ ره خبر برسان، بزان ره بیاره محل» (صفحهی ۱۷)
«ـبیربط چیه. هر سال میریم کلی این در اون ور میگردیم تا همچین گل گاوی گیر میآریم.» (صفهی ۱۰۵)
خوانندهی داستانهای کوچک کتاب «اژدهاکشان» برای خواندن این جملهها به زحمت میافتد. چون بر اساس ساختار زبان مردم میلک نوشته شده است. جملات با چنین ساختاری به دو دلیل برای خواننده قابل فهم نیستند.
اول این که بعضی کلمات برای خواننده فارسیزبان، غیر قابل فهم هستند. دیگر این که چنین گویشهایی عمدتاً وجه گفتاری دارند و قابلیت نوشتاریشان پایین است. من گیلانیام و به دلیل وجود وجه مشترک گویش مردم میلک قزوین و زبان بخشی از مردم غرب گیلان بیش از خوانندهی مثلاً یزدی یا مشهدی با زبان داستانها ارتباط برقرار میکنم.
با این وجود موقع خواندن داستانها گاهی پیش آمد که یک جمله را سه یا چهار بار با صدای بلند بخوانم تا منظور نویسنده را متوجه شوم. برای نمونه در جملهی «پسر مشدی قشنگ ره خبر برسان. بزان ره بیاره محل» من چند بار جمله را خواندم تا متوجه شوم منظور از «بزان» همان «بزها»ست. همچنان که گفته شد چنین زبانهایی عمدتا در گفتار موجودیت مییابند، نه در نوشتار.
شیون فومنی، شاعر مردمی گیلانی خیلی هوشمند بود که شعرهای گیلکیاش را چاپ نمیکرد؛ به صورت صوتی منتشر میکرد. وقتی علیخانی در روایت داستان میخواهد لحن گفتاری مردم میلک را حفظ کند اشتباهات عجیب و غریبی در متن داستان به چشم میآید!
«هر وقت میآمد یکی دو تا بز و گوسفند قربانی میکرد...»
«پارچه گل گل منگلی که رویش بود، برداشت و آور کشید روی شرکبل رجب»
در هر دو مثال بالا «را»ی پس از مفعول جا افتاده است. چون نویسنده لحن گفتاری را بدون ویرایش وارد متن کرده است.
از این نمونهها در کتاب زیاد دیده میشود. اگر این اتفاقات در دیالوگها میافتاد، میشد آن را به پای زبان محاوره گذاشت. اما راوی داستان که دانای کل است، با همین زبان حرف میزند و حتی وقتی میخواهد با زبان فارسی هم حرف بزند، در دام قواعد نانوشتهی گویش مردم میلک گیر میافتد.
نویسنده با استفاده از گویش مردم میلک خواسته است داستان را بومیتر کند. ولی آیا استفاده از زبان آن منطقه برای بومی شدن داستانها کفایت میکند؟ و یا اصلاً سودی به داستان میرساند؟ واضح است که حتی خوانندهی ایرانی باید دیالوگها را در ذهن خودش به زبان فارسی ترجمه کند. مخاطبان واقعی این گویشهای منطقهای، صرفاً مردم همان منطقه هستند. چه بسا امروزه نسل جدید مردم میلک هم چندان متوجهی شیوهی حرف زدن پدران و مادرانشان نباشند.
محدود بودن مخاطب این زبانها را با یک مثال توضیح میدهم. در گیلان به دلیل تراکم جمعیتی ناشی از کمبود زمین، شهرها به فاصله ۱۰ تا ۱۵ کیلومتری هم شکل گرفتهاند و به همین دلیل در مسیر حدود صد و چند کیلومتری مرکز گیلان تا شرق این استان، حدود ۱۰ شهر وجود دارد و عجیب اینکه مثلا گویش مردم لشتنشاء با گویش مردم کوچصفهان که کمتر از ۱۵ کیلومتر از هم فاصله دارند، بسیار فرق دارد و چه بسا کاملاً حرف همدیگر را متوجه نشوند. بنابراین گویش محلی این مناطق، مخاطبان خیلی محدودی دارد.
ولی آیا صرفاً با استفاده از زبان بومی میتوان داستان بومی نوشت؟ قطعاً استفاده از زبان بومی یکی از معمولیترین ابزار برای این کار است. نویسنده میتواند با زبان سلیس فارسی و البته با خلق شخصیتها و فضاهای متعلق به یک منطقه، داستان مردم آن منطقه را بنویسد. و البته از بعضی ظرفیتهای موجود در گویش محلی استفاده کند. کاری که یوسف علیخانی تنها در یکی دو سطر انجام داده است.
به طور مثال در داستان «گوچال»، راوی دربارهی پسر حسن که تازه مرده است مینویسد: «پسرک، هزار سال بود که مرده بود» (صفحهی 38)
در اینجا نویسنده از امکانی در گویش محلی مردم میلک استفاده میکند و با اجتناب از وجه تغزلی، ساختی هنرمندانه از جمله را ارائه میکند. در ساختار معمولی زبان فارسی عمدتاً با عباراتی نظیر «انگار که» یا «مثل این که» اعتباری ثانویه به مقصود میدهند که نویسنده این داستان، به خوبی از این آفت عبور کرده است.
اژدهاکشان، پژوهش یا داستان؟
دغدغهی یوسف علیخانی به عنوان یک پژوهشگر برای حفظ فرهنگ عامه در تقابل با هجوم فرهنگ مدرن شهری قابل تقدیر است. اما صرفاً به عنوان یک پژوهشگر، نه نویسنده. او وقتی میخواهد داستان بنویسد، باید نگاه انتقادی و گاه بیرحمانهای به این فرهنگها داشته باشد.
علیخانی به دلیل تعلق خاطر به میلک و فرهنگ مردم آن منطقه، صرفا ناقل قصههای شفاهی است. این قصههای شفاهی در «اژدهاکشان» هنوز به ادبیات تبدیل نشدهاند. شاید تنها بتوان آنها را به عنوان یکی از داستانهای فرعی یک داستان پذیرفت؛ ولی عدم پرداخت شخصیت و نگاه سرشار از شیفتگی نویسنده سبب شده است که این کتاب به یک کتاب پژوهشی تبدیل شود.
***
اژدهاكُشان - مجموعه داستان - يوسف عليخاني
Labels: ejdehakoshan
عروسِ بید
اژدهاكُشان
قدمبخير مادربزرگ من بود
جایزه جلالآلاحمد
جایزه هوشنگ گلشیری
کتاب سال
جایزه شهید غنی پور