مريم حسينيان: یوسف علیخانی را ندیده ام. ولی آنقدر با نام و شیوه کار مطبوعاتی اش آشنا هستم که به محض شنیدن اسمش یادم بیاید دو نکته را در یادداشتها و گفتگوهایی که در روزنامه ها و سایتها و وبلاگهای ادبی از او دیده و خوانده ام به ذهن سپرده ام. اول جسارتش در طرح سئوال و اینکه خوب می داند کجا طرف مقابل را به چالش بکشاند و دوم شیوه تنظیم گفتگوهای طولانی است. همان روزهایی که "قدم بخیر مادر بزرگ من بود" منتشر شد، در انجمن ادبیات داستانی خراسان یکی از دوستان اشاره ای کرد ولی کتاب به دستم نرسید تا ماه پیش . عده ای بر این باورند که داستان نویس نباید مصاحبه بگیرد ، نباید نقد بنویسد نباید زیاد حرف بزند و فقط باید سرش را بیندازد پایین و داستان بنویسد. نمی دانم ، شاید حرف این عده درست باشد. ولی واقعیت این است که گاهی باید برخی حرفها را گفت و بعضی پرسش ها را مطرح کرد. شاید یکی از دلایلی که همزمان به سراغ گفتگو و یاداشت رفته ام همین حرفهایی باشد که باید گفت. " اژدهاکشان" که منتشر شد، اتفاقی افتاد که برایم بسیار عجیب و جالب بود. درست همان روز انتشار کتاب و همان ساعتها ی اعلام خبر در چند وبلاگ و خبرگزاری متوجه شدم چند نفر پایین همان پست معرفی کتاب و در وبلاگهای مختلف، نظر گذاشته اند. بعضی تبریک و تهنیت و عده ای هم کتاب را نقد کرده بودند و اغلب هم نظر منفی درباره مجموعه داستان!! نکته حیرت آور این که هنوز کتاب توزیع نشده بود و نمی دانم چطور دوستان، به این سرعت از طرح جلد و نام نویسنده به محتوای اثر پی برده بودند. همین علامت تعجب باعث شد که به دنبال کتاب باشم و با زحمت هم تهیه کردم. قدم بخیر را هم درست همان روزها دوباره خواندم و بعد متوجه شدم کلی سئوال در ذهنم هست که دوست دارم با نویسنده مطرح کنم. حاصل این همه کنجکاوی گفتگوی مفصلی شد در سایت جشنواره داستانهاي ايراني و البته یادداشتی کوتاه بر مجموعه داستان " اژدهاکشان":
میلک ، میلک است برای وارد شدن به مجموعه داستان " اژدهاكُشان" دومین مجموعه یوسف علیخانی، اول باید میلک را شناخت که اگر غیر از این باشد مخاطب در هزارتوی پشت بام ها و راهها و سنگ ها و آدم ها گم می شود. آدرس میلک ، انگار جایی نزدیک الموت است. روستایی که در عین آباد بودن ، ساکت و سوت وکور است. گله و رمه و درخت سپیدار و درختان میوه هم دارد اما آنقدر محو شده میان کوهها و دره ها و سنگها که با این همه نعمت فراموش شده است. و شاید ترس از همین فراموشی است که گروه گروه را سوار ماشین دهات می کند و برای ابد می برد به قزوین که شهر است و آباد تر. میلک یک امامزاده هم دارد – امامزاده اسماعیل- که شرح امامزاده شدنش را داستان اژدهاکشان به تفصیل بیان می کند:
... و سال های سال بعد وقتی اسماعیل از نوادگان حضرتقلی از الموت رد می شده سر راهش یک شب توی میلک مانده، شبی که هزار سال شده تا حالا و همچنان معماست که خودش مرده یا اینکه کسی ترساندش یا کسی کشتش که نتواند از میلک رد بشود." (اژدهاكُشان – ص 45)
امامزاده اسماعیل، به نوعی مرکز جهان باورهای میلک است. بسیاری از اتفاقات و حادثه های داستانی از قلب همین امامزاده بیرون می آید. کلاف بودن دو مجموعه داستان " قدمبخیر مادربزرگ من بود" و " اژدهاكُشان" یوسف علیخانی تنها به خاطر مکان داستانها – میلک - نیست ، بلکه نقش پررنگ امامزاده و اتصال آدمهای داستانی با آن را می توان در بیست و هشت داستان دو مجموعه جستجو کرد. میلک پر از آدم است. شاید کلمه " آدم "مناسب تر از" شخصیت " باشد. به محض اینکه اتفاقی می افتد. از در و دیوار ؛ میلکی ها می آیند و دور هم جمع می شوند و اغلب با دیالوگهایی کوتاه ، اظهار نظر می کنند. به کار همه کار دارند و در عین حال خوش روحیه و بذله گو هم هستند. در میلک، دنیای خصوصی آدم ها خلاصه می شود در قابی که طرد شدن ها ، تنهایی ها و اندوه را محصور کرده است. همه چیز در میلک زنده است و نفس می کشد. اما با این حال گردی خاکستری، پشت بام ها و میدان و کوچه ها را پوشانده است. فضای میلک پر شده از اندوه. اندوهی غریب که مثل صورتکهایی در هر داستان مجموعه، چهره نمایی می کند. میلک ، شبیه هیچ روستایی نیست. در عین اینکه مثل همه روستاهاست. مکانی گره خورده به زمین و آسمان. جایی که هم یه لنگ را در دل خود دارد و هم نسترنه ، کوکبه، علیخان، رحمان، مشدی اوسط ، و دیگرانی که نیمی از آنها میلکی است و نیم دیگر شبیه هیچ کس نیست.
از قدمبخیر تا اژدهاكُشان بنا نیست داستان به داستان را پیمود تا به نتیجه رسید. با نگاهی کوتاه به داستان های کوتاه" قدمبخیر مادر بزرگ من بود " که اولین مجموعه داستان علیخانی و میلکی نگاری های اوست می توان به راحتی خطی فرضی را برای تم داستانها رسم کرد. پراکندگی و تنوع حوادث آنقدر نیست که بشود داستان ها را تقسیم بندی محتوایی کرد. اما شخصیتها همه آمده اند تا باوری را به اثبات برسانند. پایانه های باز، داستانهایی را که به راحتی در خطر سقوط خطی بودن و کلاسیک ماندن داستانهایی روستا قرار می دهند، به یک باره تبدیل می کنند به محیطی برای متوقف ماندن و نو شدن. اما چالشهای زبانی، استفاده مکرر از پانویس و تعدد شخصیتها مجالی برای تامل باقی نمی گذارد. در اوج ساختار مطمئن، پرداخت پرزحمت و تسلط نویسنده بر دیالوگهای همخوان با روایت، مخاطب مجبور است بدود تا از قصه عقب نماند و این ریتم تند گاهی لذت داستانی را کم رنگ می کند.
اما ....
" اژدهاكُشان" بیشتر از آنکه مجموعه ای باشد در ادامه " قدمبخیر..." ، مجموعه داستانی است مستقل. هرچند آزمون و خطا عبارت درستی نیست ، اما چنین به نظر می رسد که ای کاش های قدمبخیر، در اژدهاكُشان گم شده اند. بارزترین ویژگی " اژدهاكُشان" پررنگ شدن خط روایت است که نیاز فطری داستان های میلکی است. برای ورود به داستان ها، باید آماده بود. چرا که هر لحظه ممکن است یه لنگ ظاهر شود، اوشانان ته کوچه خودنمایی کند یا نوری غیرطبیعی ، در گوشه ای از آسمان بدرخشد.باید مراقب اژدها هم بود...
باور یا رئالیسم جادویی؟ اگر بنا باشد بحث ساختار و سبک و تکنیک های داستانی پیش کشیده شود، اولین مسیر ذهن به دنبال غلامحسین ساعدی – نمونه خودی- و مارکز – نمونه غیرخودی- خواهد رفت. گرچه داستانهایی مثل " سیا مرگ و میر" ، " اوشانان" و " تعارفی" راه می گشایند به سمت رئالیسم جادویی و در ساده ترین صورت ممکن ادامه سبکی را گوشزد می کنند که به خودی خود به داستان روح می دهد :
مشدیهادي از دل ِ خاك بلند شده بود. شهريار ِ زياري نشسته بود زمين؛ درست كنار ِ كُپه خاكي كه بيرون ريخته شده بود. مشدیهادي به رغبت ِ خودش از خاك بلند شده و گفته بود:
- خيلي وقت بود كسي نيامده بود سر ِ خاك من.
شهريار خنديده بود. زنها شروع كرده بودند به فاتحه خواندن. ( تعارفی – ص 91)
اما به راستی باید در مجموعه " اژدهاكُشان" به دنبال نوع دیگری از داستان رفت که به شدت محتوا گراست. "ملخ های میلک"و " دیو لنگه و کوکبه" بیشتر از آنکه به دنبال فرم و سبک باشند ، نقب می زنند به دالان ذهن و تلاش می کنند باورهای بومی را با قدرت ماندگار کنند.
مسافر پیری که سرش را برده بود توی کت پاره پوره اش تا اشنو ویژه اش را روشن کند، بعد از چند بار خاموش شدن کبریت، سیگار را از لبش برداشت و گفت: قدیم تا کنون اینطور بوده. یه سالی هم دهات ما ملخ باران شد، این طوری کردن. فقط این حرفها را می شد توی قصه ها زد. چطور باید یک نفر سواره می رفت به سارابنه و بدون اینکه به پشت سرش نگاه بکند، توی چشمه آنجا ، خودش را می شست. گفته بودند: جانشورش که تمام شد، باید برگرده. البت جوری برگرده که کسی او ره نبینه. ( ملخ های میلک – ص 53)
هیچ کس هم نمی داند آقای معلم اصلا صدا را می شنود و می داند که کوکوهه همان کوکبه هست یا نه، فقط مثل ما می شنود که هرازگاهی دخترهای میلک که بعد از رعد و برق به صحرا می روند تا قارچ جمع کنند، دیوی از راه می رسد و یکی از دخترها را زیر بغل می زند و می برد به خانه اش. خانه ای که کسی نمی داند کجاست ، حتی کو کوهه که بالای درخت کوکو می کند . ( دیو لنگه و کوکبه- ص 36)
آنچه در داستانهای مجموعه حرکتی متفاوت و منحصر است ، تمرکز بر باورهایی است که به هیچ وجه شبیه خرافه نیست. میلکی ها با اعتقاد زندگی می کنند و باورها چنان در تارو پودشان نفوذ کرده که نمی شود رنگ غیر واقعی بودن را بر آنها پاشید. تکنیک روایت داستان ها نیز به گونه ای است که داستان را به سمت قصه پیش می برد. به معنای دیگر نه غلتیدن غیرواقعیت در واقعیت به طور کامل اتفاق می افتد و نه افسانه وار پیش می رود. چیزی بین این دو که مخاطب را می کشاند به فضایی آشنا، عجیب و پرجاذبه.
حضرتقلی از قاطر پایین نیامده که اگر آمده بود هیچ وقت نمی توانسته حریفش بشود که فقط سرش از او سرو گردنی بلندتر بوده. شمشیرش را بالا برده و چرخانده و اولین ضربه را روی هوای بالای سرش پایین آورده. قاطر جفتک زده و به جلو پرتاب شده. حضرتقلی افسار را محکم گرفته و برگشته. با سه ضربه، اژدها را سه تکه کرده. دمش مانده توی رودخانه. کمر به پایینش از وسط کوه غل خورده به ته دره و سرش همچنان بالای کوه مانده. ( اژدهاكُشان- ص 44)
آدمهای اژدهاكُشان هر داستان " اژدهاکشان" با شخصیتی خاص پیش می رود.کبل رجب، نسترنه، کوکبه، حضرتقلی و دیگرانی که همه میلکی هستند ولی هرکدام دنیایی به وسعت رویای آدمهای عجیبی را به تصویر می کشند که مثل دیگران زندگی می کنند، اما مثل دیگران نگاه نمی کنند. شخصیت پردازی ها سهل و ممتنع است. شخصیت های اصلی داستان ها در اوج سادگی، غرق شدن در رویدادهای جاری زندگی و سرنوشتی که شاید شبیه سرنوشت بسیاری از آدمها باشد، روزنه هایی به جهان می گشایند که گاهی کمی محو است در داستان و مثل حرفی شده که باید گفته شود ولی نوک زبان می ماند و هیچ کس هم نمی تواند عین خودش را کشف کند. ای کاش کمی حرفهای نگفته با صدای بلندتری گفته می شد تا لایه دوم برخی داستانها به ابهام نزدیک نشود.
- مگه شدنی یه کبلایی؟ شما جای بزرگتر مایی. نذرش رو چطوری ادا بکنم؟ - چه ربطی بداره. خون، خونه دیگه. قرمزی جاندار باید بریزه پای امامزاده. چه فرق بداره این قرمزی مال کدام یکی باشه. - نیت چی؟ نیت کبلایی قشنگ چی اون وقت؟ - هیچی. نی نی چشمان کبلرجب درخشید. رمضانعلی گالش نگاه کرد به سنگ قبرهایی که گلهاش روی شان خوابیده بودند. با نوک کفش، زور زد خاری را که از یکی از قبرها بیرون آمده بود، بکند، نشد ... ( قشقابل – ص 12)
تکنیک های داستانی نویسنده مجموعه داستان " اژدهاكُشان" ، خواسته یا ناخواسته به فرم هم نزدیک شده است . روایتهای بینامتن، فلش بک و کاربرد فرمیک زبان، همه دست به دست هم داده اند تا داستانهایی قابل تامل به جهت بازی های زبانی و تکنیک را خلق کنند. هرچند به دلیل پرشها و تنوع پرداخت، هنوز نمی توان امضای سبک را پای داستانها نشاند. ساده انگاری است اگر به دلیل پیوستگی شخصیتها ، فضای مشترک و لحن مشترک دیالوگها، بدنه تمام داستان ها را مشابه فرض کرد. باید قبول کرد که یوسف علیخانی برای " اژدهاكُشان" عرق ریخته است. همان اتفاقی که این روزها کمتر شاهدش هستیم. میلک و میلکی ها به واسطه قرار گرفتن در روایتهای عمیق داستانی و به لطف دیالوگهای بسیار قوی که مملو از پویایی است ، می روند تا آرام آرام در ذهن بنشینند. و شاید سبب شوند که با آخرین برگ کتاب، چشم خیره بماند به جاده ای که ماشین دهات را به میلک می رساند.