گفتگوی «راوی» با یوسف علیخانی
علی‌اصغر حسینی‌خواه: در شروع اکثر مصاحبه هایی که با شما شده و در گفته هایتان، عنوان روستای میلک خودنمایی می کند و تعلق خاطر شما به زادگاه تان وصف ناشدنی ست. می خواهم در همین سوال اولم جهت را اندکی تغییر دهم، اینکه آیا ممکن است روزی یوسف علیخانی از میلک داستان هایش عبور کند و بوم دیگری را انتخاب کند؟

شاید بله و شاید هم نه.
بله چون من نیستم که می نویسم بلکه کسی است از میلک بازمانده ذهنی ام و اوست که مرا می نویساند و در واقع او «اوشانان»ی است برآمده از خاک زمینی که روزی در آن گرفتار آمده ام و این گرفتاری همچنان ادامه دارد.
نه چون اگر راستش را بگویم بسیار به خاک داستان هایم عادت کرده ام و برای همین هم هست که مدت هاست می ترسم به میلک واقعی سفر کنم چون همه هراس من از این است که سنگ و درخت و چوب و آدم آن خاک، نفرین ام کنند که آنی که تو نوشته ای، ما نیستیم.

یادم است جایی گفته اید قصه های سایر مناطق را برمی دارید و در میلک داستانی تان بازآفرینی می کنید؛ کار خیلی جالبی ست. البته فکر نمی کنید این کار شما به نوعی به سوال اول من ربط داشته باشد؟

نه به این مکانیکی که شما می گویید البته. یادم هست آنجا که من آن جمله معروف را گفتم جشنواره داستان مشهد بود و گویا خود شما هم حاضر بودید. من آنجا گفتم داستانی دارم که برآمده از خاک لرستان است؛ دقیق نمی دانم البته کدام جایش. رسمی است به نام عروس بید که مدت ها درگیرش بودم. باور کنید حتی همان وقت که در مشهد این جمله را گفتم هنوز داستان را ننوشته بودم و چند ماه بعد، شاید شش ماهی بعد از آن تاریخ بود که نوشته شد و خودم دوستش دارم و اگر اغراق نکنم یکی از سه چهار داستانی است که بهش ایمان دارم در مجموعه سومم و حتی اسم کتاب هم احتمالا همین نام خواهد شد؛ عروس بید.
بیاییم کمی با هم سرراست باشیم. داستان از کجا می آید؟ جز از شنیده ها و دیده ها و خیالات و ... ما؟
من هم زمانی، جایی از کسی درباره عروس بید چیزکی شنیده بودم اما داستان نبود آن گفته. ماند و ماند و ماند و ته نشین شد تا سرانجام یک عده شخصیت را جمع کردم و بردم شان توی قصه داستانم.
باور کنید دو دوتا چهارتا نیست تا من بتوانم توضیح بدهم. شاید هم باشد که من بلد نیستم. من فقط خطی را در خاطر دارم از زمانی که چیزی شنیدم و زمانی سفری کرده در ذهن من و با آدم هایی که در جاهای مختلف دیده ام آشنا شده و بعد شده اند یک داستان؛ مثلا آدمی از خراسان با مکانی در اصفهان و اتفاقی از لرستان و قالبی به نام الموت؛ فقط همین.

حاصل زندگی فکری شما در میلک، دو مجموعه داستان بوده و ظاهرا چند کتاب دیگر مثل «بازخوانی عشقنامه عزیز و نگار» آقای علیخانی سعی نمی کنید رمان میلک را هم بنویسید؟ اثر خوبی خواهد شد.

دو مجموعه داستان منتشر شده به نام های «قدم بخیر مادربزرگ من بود» و «اژدهاکشان» و یک مجموعه داستان منتشر نشده فقط. عشقنامه عزیز و نگار و کتاب داستان زندگی حسن صباح و گردآوری قصه های مردم رودبار و الموت (به همراه افشین نادری) در جغرافیای بزرگتری به نام الموت بوده است.
رمانی نیمه کاره نوشتم. بعد رمانی کامل نوشتم اما نشد. متاسفانه باوری در ذهنم قلمبه شده که تا چهل ساله نشوم، نمی توانم رمانی بزایم؛ شاید هم راست باشد. خدا می داند.


یکی از عواملی که باعث می شود بومی نویسی در ادبیات رواج داشته و ارزش و اعتباری حتی بیش از دیگر ژانرهای داستانی داشته باشد، مسئله جاودانگی و زمان شمول و مکان شمول بودن این نوع آثار است. یعنی در هزاره چهارم هم اگر کسی صد سال تنهایی را بخواند، به همین اندازه که ما اکنون لذت می بریم از خواندن داستان لذت می برد. در حالی که این مسئله –جاودانگی، زمان شمولی و جهان شمولی- در مورد آثار دیگر به طور دقیق صادق نیست. می خواستم نظرتان را در این رابطه بدانم.

من نمی دانم از چی حرف می زنید. این جور چیزها را به جان دوتای مان قسم من بلد نیستم جواب بدهم. به من بگویید میلک داستان های شما چند تا آدم دارد. یا بپرسید چرا فلانی از سر سنگ نپرید و آمد و از دروازه وارد شد یا ... این چیزها را بلدم اما نمی دانم هزاره چهارم چه مذاقی خواهند داشت و زمان شمول و مکان شمول یعنی چی. این ها را از آقایان و خانم های منتقد و عشق حرف بپرسید.

نظر شما در رابطه با اختلاف نظری که در مورد پیشینه داستان نویسی در ایران وجود دارد چیست؟ برخی معتقدند داستان نویسی پیش از یک قرن اخیر در ایران وجود داشته است. آیا می توان داستانسرایی ها و قصه پردازی های کهن را در زمره داستان نویسی امروز قلمداد کرد؟

مگر می شود آدم های مرده ایلام قدیم شما را در زمره آدم های مرده ایلام امروز سرشماری کرد؟ این چه حرفی است می زنید. آدم آدم است و قصه قصه. داستان هم داستان است. کلیت ماجرا خیلی هم دشوار نیست که سختش می کنیم. یک آدمی است که قصه گفته و بعد رسیده به داستان. عده ای البته بعدش برای این که دکان شان گرم بماند قصه نویسی را سنگ کرده اند و به سینه خود زده اند و عده ای هم داستان نویسی را کلاه کرده اند و سر من و شما گذاشته اند. فرقی بین شان نیست. فکر هم نمی کنم آقایان و خانم های نویسنده قرون هفده و هجده و نوزده میلادی وقتی نگاهی به ادبیات کهن ما یا به قول شما قصه پردازی های کهن مشرق زمین به طور عام و ایران به طور خاص داشتند هیچ وقت فکر نمی کردند لقمه ای را که می جوند اینطور دردسر ساز شود.
اگر داستان نویس هستید لطفا این بحث ها را جدی نگیرید و بنشینید به معماری داستان تان فکر کنید و قصه را بگویید.

ادبیات داستانی ما جز در مواردی خاص نتوانسته است در دنیا توفیق چندانی بیابد. به نظر شما آیا فقط ترجمه نشدن آثار و عدم انتشار بین المللی کتاب ها، دلایل این عدم توفیق اند یا مسائل دیگری نیز وجود دارد؛ مسائلی همچون عدم داشتن تبلیغات و ضعف و عدم سرمایه گذاری در این حیطه و یا همین طور موقعیت سیاسی...

در آن موارد خاص هم نتوانسته توفیق چندانی به دست بیاورد. چون دست من و شما نبوده که بهترین داستان هایمان دیده بشود. با شما هم شرط می بندم تا قرار سیاست بین الملل بر این نباشد که ایران به دور رسانه ای برسد، هرگز نه شعرمان و نه داستان مان دیده نخواهد شد. اگر هم قرار بر این گرفت که هر ننه مرده ای از ما می شود داستان نویس نوبل گرفته و کنگور گرفته و فلان و بهمان. ما فعلا حتی به اندازه افغانستان قرب و منزلت نداریم در جهان؛ گیرم در خانه خود را «آقا» هم بنامیم.

آینده ادبیات داستانی ایران چه چشم اندازی دارد؟ آیا راهکاری برای این که ادبیات بین المللی داشته باشیم وجود دارد؟

فکر نکنم پیشینیان ما از قبل برنامه ریزی کرده باشند که شعر جهانی بگویند و بهترین متون ادبی را بنویسند و بعد مشغول به کار شده باشند. آن ها کارشان را کرده اند و بعدی ها هم به عرضه خودشان کاری کرده اند. حالا گیرم آن ها عرضه شان بیشتر و ریزه خوارهایشان کم عرضه. که حرجی بر آن ها نیست.
ما هم کار خودمان را می کنیم. ادبیات بین المللی یعنی چی؟ متاسفانه چند عاقل! سنگی را به چاه می اندازند و من و شما را علاف بیرون آوردنش می کنند. آقا چند سال است این مزخرف بزرگ (جهانی شدن ادبیات ایران) را می شنویم؟ بهتر نبود در این همه سال به جای کلی گویی بنشینیم و کار کنیم؟
تردید نداشته باشید الان که من و شما داریم وقت تلف می کنیم بهترین داستان ایران و بهترین شعر این خاک را کسی دارد می گوید که اصلا نام و نشانی ندارد و در پرت افتاده ترین جای این کشور هم زندگی می کند. کاش همه ما می توانستیم مثل او به کار خودمان برسیم. کاش!

در جشنواره داستان راوی، ما گفتمانی را مطرح کرده ایم با عنوان «بازشناسی اهمیت قصه در داستان» ابتدا بفرمایید دیدگاه شما در این رابطه چیست و بعد لطفاً بفرمایید قصه در کجای داستان تعبیه می شود، در طرح، در تصویر، در ماجرا یا در زبان و یا در کلیت داستان و به نوعی در روح و بطن داستان؟

وقتی دوست عزیزی، مساله ای را مطرح کرده بود که برایم دلنشین بود. بحثش این بود که داستان از دو چیز تشکیل می شود: زبان و قصه.
اوایل که این را خواندم کمی مکث کردم. دیدم بد نمی گوید. دیده بودم فراوان فراوان داستان های هم نسل هایم که گرفتار جریانی به نام پسمدرن شده بودند و چیزک هایی می نوشتند که همه درگیری شان زبان بود و به اشتباه هم به آن ها گفته بودند که مثلا گلشیری نامی، با زبان داستانش را پیش می برد. اما خودشان هم عقل نگذاشته بودند به کار که مگر دیگران با چی داستان را پیش می برند؟ جز با زبان؟ اما زبان یکی از عناصر است. اگر فقط زبان باشد که خب می توانیم برویم هر متنی را بخوانیم اما ما دنبال چیز دیگری هم آمده ایم در این نشست. آمده ایم قصه بشنویم. این است که داستان بدون قصه، آدم بی قلب است و آدم لال، داستان بی زبان.

در مورد آثار جدیدتان کمی بگویید. زیر چاپ یا آماده چاپ و یا در حال نگارش چه ها دارید؟

یک سالی می شود بیکار شده ام و خانه نشین؛ البته خود خواسته بوده است. از تیرماه گذشته دیدم که من آدم روزنامه نیستم و بعد از نزدیک به 13 سال، از کار مترجمی و خبرنگاری برای روزنامه جدا شدم و نشستم که با لقمه ای داستان، زندگی کنم.
حالا هم لقمه دستم هست اما ... داستان زندگی ناصر خسرو را نوشتم و قصه های تذکره الاولیا عطار را بازآفرینی کردم و تحقیقی کرده ام درباره یکی از طائفه های عجیب ایران و مشغول هزار و یک شب هستم.
این وسط ها هم هر وقت دیوانه شده ام با کلمه خوددرمانی کرده ام؛ حاصلش را شاید به زودی در مجموعه سومم ببینید.

آقای علیخانی، آثارتان ترجمه هم شده است؟

زمانی شنیده بودم داستانکی از من به آلمانی ترجمه شده است؛ حتی پولش را به یورو برایم فرستادند لای کتابی. اما نه کتاب رسید و نه پول. گویا آقای پستی که جستجو می کند که بمب نیاید از لای کتاب، چشمش را گرفته و یکی را برداشته و دیگری را به سطل زباله پرتاب کرده.
بعد شنیدم در تگزاس آمریکا هم گزیده ای از داستان های قدم بخیر و اژدهاکشان ترجمه شده و در حال آماده شدن برای انتشار است؛ البته با ایمیل فهمیدم و چند داستان مجموعه سومم را هم فرستادم برایشان اما خیلی وقت است به اینترنت سر نزده ام که چه خبر آورده است این قاصدک.
داستانی به ترکی استانبولی ترجمه شده و گزیده ای از داستان هایم به زبان عربی در مصر آماده انتشار است و باقی هم اگر شده، بی خبرم.

راستی من شنیده ام برای پیدا کردن سوژه هایتان، که قاعدتاً همگی بومی هستند، زیاد به مسافرت می روید. تا به حال گذرتان به ایلام خورده است؟ اینجا قصه های خوبی پیدا می کنید!

نه به خدا. البته این کاری که شما می گویید کار آدم های حرفه ای است و من هنوز آنقدر حرفه ای نشده ام که کمبود سوژه پیدا بکنم. یک وقت که آمدید به اتاق من، خواهید دید که ماده خام برای حداقل 30 سال نوشتن دارم؛ گاهی کلمه ای و گاهی اسمی و گاهی ماجرایی را بر کاغذی حک کرده ام تا شاید روزی طلسم آن کلمات باز بشود. این است که واقعا دوست دارم همه ایران را... از زنجان و همدان و یزد و اصفهان و شیراز گرفته تا شاهرود و مشهد و بیرجند و آمل و رشت و لاهیجان و کرج و تبریز و ماکو و دزفول و خرمشهر و بندرعباس را ...


منتشر شده در سایت جشنواره داستان "راوی"

Labels:

youssef.alikhani AT yahoo DOT com