عنصر اساسی غایب
آراز ایلخچویی: میلک، محور پانزده داستان کوتاهی است که مجموعه‌ی اژدهاکشان را تشکیل می‌دهند. چنان که از متن خود داستان‌ها بر می‌آید، میلک آبادی است در منطقه‌ی الموت قزوین، دو محله دارد و به سبب مهاجرت سکنه به قزوین یا رشت، کل آبادی در حال زوال است. «این وقت سال، بالامحله فقط گلناز خاله می‌مانه و مشدی سلطانعلی.» (ص.72)

خوب می‌دانیم که حجم وسیعی از زندگی آپارتمانی، شهری و کارمندی در ادبیات داستانی امروز ایران موج می‌زند اما قصه‌هایی که در محدوده‌ی میلک اتفاق می‌افتند، شاید از معدود داستان‌های قطب دیگر داستان‌نویسی باشند. در این محدوده‌ی مهجور، هنوز شخصیت‌های روستایی زنده‌اند مانند کبل رجب که تخصص‌اش شناختن اقسام بز است و آن‌چه دلش را می‌لرزاند، «قشقابل» بز پیشانی سفیدش است. قشقابل که مریض می‌شود، دل کبل رجب هم می‌گیرد، بعد از سال‌ها دوباره روی پشت‌بام می‌رود و اشنو ویژه دود می‌کند و در نهایت با مرگ بز محبوب‌اش، خود کبل رجب هم نمی‌تواند زندگی کند. « میلک ساکت بود و بزها آمده بودند روی پشت‌بام و دور کبل رجب جمع شده بودند» (ص. 19) بعله، مردمان دنیای امروز دیگر این را نمی‌فهمد. اگر آن روز ساعدی از بَیَل می‌گفت و مشدی حسن که به علت مرگ گاو محبوبش، به‌هم می‌ریزد و الگوی مفهوم استحاله می‌شود، امروز کبل رجب باید بمیرد. این تقدیر مردمان میلک است، تقدیر حضرتقلی و مشدی پاشقه و کوکبه و بمانعلی. علیخانی هم این‌را می‌داند و به نوعی در غالب داستان‌های مجموعه از مرگ و زوال سخن می‌گوید؛ از «گورچال» می‌گوید که برگشتن مردی، هم‌زمان می‌شود با مرگ پسرش، از «کوکبه» می‌نویسد که از پس ماجرایی با معلم آبادی، دیگر نیست و تبدیل به صدای کوکوهه شده، به معصیتی می‌پردازد که باعث و بانی بلای «ملخ‌های میلک» شده، از «سیا مرگ و میر»، از «شول و شیون»، از «ظلمات»، از این‌که «آب میلک سنگین است» و از «اوشانان» که سایه‌ی سیاه‌شان، میلک را گرفته تا خالی از سکنه شود و همه مثل مشدی خیری بگویند «کاشکی بفروشم و برم قزوین. کلفتی ره که از من نگرفتن» (ص. 133). شاید تنها راه نجات در دست حضرتقلی است که با قاطرش بیاید و با شمشیرش اژدها را بکشد و اسطوره‌ی «اژدها کشان» میلکی‌ها را بار دیگر زنده کند.

در کل مجموعه، تصویرسازی به خوبی انجام شده و نثری که علیخانی برای روایت به کار گرفته، زیباست و با همین زیبایی میلک را به تصویر می‌کشد. بعد از خواندن چند داستان، انگار خود خواننده هم فضای میلک را درک کرده و آن منطقه را خوب می‌شناسد. آبادی بین کوه‌ها که خانه‌هایش تنگ هم چسبیده‌اند و ساکنان از راه پشت‌بام‌های کاهگلی رفت و آمد می‌کنند. مردمانی که هم‌دیگر را عنقزی و انقلی خطاب می‌کنند، حرمت خاصی برای امامزاده قائل‌اند و به درخت تادانه‌ای که کنار امامزاده‌ است. آن‌طرف‌تر خاکستان است و باغستان که پر است از درخت‌های فندق و گردکان. می‌توان از بالا خرمن یا پایین خرمن یا از راه قلعه وارد میلک شد، جایی که زندگی در آن ساده است و روابط آدم‌های آن، ساده‌تر. میلک مسجد دارد و تعاونی که اگر گالش بخواهی باید از آن‌جا بگیری.

واضح است که هر منطقه‌ای گویش خاص خودش را دارد. میلک هم از این قاعده مستثنا نیست و یوسف علیخانی جایی گفته که زبان میلکی‌ها دیلمی است. هر کس که با فرایند نوشتن آشناست، خوب می‌داند که در هر متنی، اشاره به گویشی دیگر که اغلب در دیالوگ‌نویسی لازم است، غیر از همان زبان استاندارد که متن با آن نوشته می‌شود، از دشوارترین کارهاست. نیازی به آوردن مثال نیست، یا خود متن اژدهاکشان بهترین نمونه است. ساده‌ترین راه، نقل قول مستقیم از گویش میلکی‌هاست و آوردن معنی ترجمه‌ای آن به عنوان پانویس. این اتفاقی بود که در مجموعه‌ی «قدم‌بخیر مادربزرگ من بود» همین نویسنده افتاد و با انتقاد شدیدی روبرو شد و این، انتقاد به‌جایی است، چرا که در حال حاضر، استفاده از پانویس، حتی در متن‌های علمی و تحقیقاتی هم پذیرفته نیست (به عنوان نمونه رجوع شود به قواعد نوشتاری ASAP یا MLA). راه دوم، نوشتن ترجمه‌ی همان نقل‌قول‌ها به زبانی است که کل داستان روایت می‌شود و این، به بهای از دست رفتن روح جاری در نقل‌قول‌ها و دورشدن از فضای اصیل و بومی است. اما سخت‌ترین و در عین حال حرفه‌ای‌ترین راه‌کار، نزدیک کردن گویش محلی به زبان روایت داستان است. نویسنده با آگاهی و تسلط، جملاتی از زبانی میلکی‌ها را انتخاب می‌کند که به زبان فارسی استاندارد نزدیک‌ترند، واژه‌هایی با ریشه‌ی فارسی که با کمی دقت می‌توان آن را فهمید و اگر اجتناب از کلماتی ناآشنا ممکن نیست، بافتی ترتیب می‌دهد که خواننده معنی آن کلمه‌ی ناآشنا را حدس بزند. کار بسیار سختی است، اما علیخانی از عهده‌ی آن بر آمده‌است. به عنوان مثال وقتی مشدی سکینه در مورد بز می‌گوید «البت اگه اسپرزی، چیزی ببود، دکتر بیاوردیم یا دوا بدادیم بهش، اما این یقین ششه.» (ص. 15) می‌توان فهمید که اسپرزی و شش نام دو نوع بیماری‌اند، حتا این که شش از اسپرزی بدتر است و درمان ندارد. «اوشانان» در متن داستان‌ها معنی نشده ولی می‌شود حدس زد که معادل ارواح و از ما بهتران است و شاید ریشه‌اش همان (ایشان) فارسی باشد با معنی مقلوب و خاص میلک.

از نظر من، اژدهاکشان می توانست خیلی بهتر از این باشد و به یکی از آثار ماندگار ادبیات ایران تبدیل شود. سوژه‌ی بکر و دستمالی نشده‌ی میلک، با نثر و قلم توانمند نویسنده موجود است ولی انگار جای یک عنصر اساسی غایب. نگاهی بکنیم به جامعه‌ی کتاب‌خوان‌مان. آیا مخاطب امروز ما این صبر و شکیبایی را از خود نشان می‌دهد که پانزده داستان مشابه از مردمی بخواند که تقریبن بدوی زندگی می‌کنند؟ آیا اهمیتی دارد که بداند دغدغه‌ی «نسترنه» این است که دارد پیر می‌شود و شوهر نکرده، یا اصلن برایش مهم است که جای چوبی که مشدی اوسط به طرف «کل‌گاو» پرت کرد، کفل حیوان را کبود کرده، یا این‌که «الله بداشت سفیانی» برای کار به رشت رفته‌بود و حالا که برگشته میلک، رفته روی درخت تادانه نشسته تا اعتراضش را نشان دهد؟ فکر می‌کنم اکثر داستان‌های مجموعه، چیزی کم دارند، شاید قصه‌ای جذاب‌تر و شخصیت‌هایی که رنگ و بویی متفاوت‌تر از هم‌دیگر دارند. چه فرقی هست بین مشدی شعبان و مشدی سالار و مشدی موسی و مشدی اکبر و مشدی چراغعلی و مشدی اعلا و مشدی هادی و مشدی سلطان و مشدی‌های دیگر میلک؟ هرکدام از این مشدی‌ها داستانی دارد. داستان‌هایی که می‌توانند وقتی در یک مجموعه گرد هم می‌آیند، تنوع بیشتری داشته باشند و هریک با زاویه‌ی دید خاص و متفاوتی، دنیایی دیگر بسازند. منظورم این است که صرف مکتوب کردن قصه‌هایی از فولکلور و ادبیات شفاهی که سینه به سینه منتقل می‌شوند، داستان نیست. یوسف علیخانی این را به خوبی درک کرده و حال و هوایی داستانی به آن‌ها بخشیده ولی انگار کم گذاشته، جای دخل و تصرف بیشتر، پرورش موضوع، پیوند به مفاهیمی جامع‌تر، چالش‌های جدی‌تر و نقب به اعماق داستانی خالی می‌نماید. اگر داستان گاو ساعدی تبدیل شده به اثری ماندگار، «قشقابل» علیخانی باید چیزی به آن اضافه کند تا بتواند در ذهن تاریخ ادبیات داستانی بماند. اگر نه، مثل کبل رجب می‌میرد، اما مشد حسن همچنان زنده ‌مانده‌است.

Labels:

youssef.alikhani AT yahoo DOT com