داستان‌های ایرانی | اژدهاکشان
هيچ وقت نخواسته ام داستان كوتاه بنويسم
مريم حسينيان

مريم حسينيان اعتراف می کنم سخت ترین گفتگویی که تا با حال داشته ام ، همین است که می خوانید. نه فقط به این خاطر که یوسف علیخانی یکی از حرفه ای های مصاحبه ادبی است و آنهایی که دیدارها و گفتگوهایش رابا اهالی ادبیات خوانده اند؛ می دانند دقت خاصی به ریزه کاری ها دارد . شاید دلیل اصلی سخت شدن این گفتگو، داستان های اوست که نمی شود چشم بسته خواند و بر اساس آن با چند سرفصل کلی مصاحبه گرفت.
یوسف علیخانی کاملا مسلط است به آنچه می خواهد بگوید ، بدون تعارف و صریح صحبت می کند و از سئوالی هم ایراد گرفت و تذکر داد که سعی کردم به روی خودم نیاورم اما اصلاحش کردم. و این بود که گفتگوی ما شبیه شطرنج شد. با وجود چند بار خواندن مجموعه داستان هایش، به محض اینکه مهره سربازش را تکان می داد، نگران شاه و وزیر و فیل می شدم و امیدوار بودم که در جواب سئوالم نگوید: کیش و مات!

علیخانی فارغ التحصیل رشته زبان و ادبیات عرب از دانشگاه تهران و اهل تحقیق و جستجوست و با همین پشتوانه هم داستان های بومی می نویسد. "عزیز و نگار"، "ابن بطوطه" و "به دنبال حسن صباح" حاصل مطالعه و تلاش های اوست.
اهل ترفند و بازی های فرمیک نیست. او با مجموعه داستان"قدم بخیر مادربزرگ من بود" نشان داد که نگاهی خاص را در دنیای داستان نویسی دنبال می کند. روستای "میلک"، زادگاهش فضای تمام داستان های او را می سازد. شخصیت پردازی و حوادث خاص که گره خورده اند با باورهای مردم میلک، داستانهایی متفاوت را خلق کرده اند.
شاید منبع غنی و ریشه های قدرتمند بومی، سبب شده است که این نویسنده در مجموعه داستان جدیدش " اژدها کشان" باز هم از میلک بنویسد و البته با تفاوتهای چشمگیر دو مجموعه ، ثابت کند که سبک تازه ای را در ادبیات بومی جستجو می کند.
سالهای روزنامه نگاری و قلم زدن در نشریات مختلف، "نسل سوم داستان نویسی امروز ایران" را برای علیخانی به یادگار گذاشته است.
جلد اول و دوم" قصه های مردم رودبار و الموت( کاری مشترک با افشین نادری) ، " داستان زندگی صائب تبریزی" و داستان بلند "خروس خوان" آثار زیر چاپ اوست.


يوسف عليخاني

اگر "میلک" را از شما بگیرند، از کجا داستان می نویسید؟

راستش هيچ وقت فكر نكردم كه اگر ميلك را از من بگيرند، از كجا داستان خواهم نوشت. چون مثل اين مي ماند كه شما مشغول كاري هستيد و هيچ وقت فكر هم نمي كنيد از شما بگيرند و در آن هوا نفس مي كشيد. من هم در ميلك ِ داستان هايم نفس مي كشم و خب طبيعي است هيچ وقت فكر نمي كردم اين هوا را از دست بدهم اما اينطور هم نيست كه اگر اين هوا را از من بگيرند خفه بشوم. نه. مثل همان كار پيدا كردن از نو مي ماند.
من دارم نفس مي كشم و ميلك، ظرفي است كه مدتي براي نفس كشيدنم ساخته ام وگرنه تمام زندگي ام كه ميلك نيست.
باور كنيد هر وقت به زادگاهم ميلك مي روم تا يكي دو ماه هيچ چيز نمي توانم درباره اين توده سنگ و درخت و آدم بنويسم. بعد شك مي كنم كه آيا اين چيزهايي كه من به اسم ميلك نوشته و مي نويسم واقعا در چنين جايي اصلا امكان بروز پيدا مي كند؟
بعد يك مدتي كه باز مي روم در تنهايي ام. باز مي گردم به خلوتم. آدم ها را در ذهنم دوباره سازي كه مي كنم آن وقت دستم مي رود به نوشتن. اتفاقا آدم هايي را در ذهنم مي سازم كه مثلا در سفر آخرم در ميلك واقعي ديده ام. اما بيني يكي را مي گيرم و مي چسبانم به سر يكي ديگر و داس يكي را مي دهم دست يكي ديگر و اين را برمي دارم مي برم خانه آن يكي ديگر كه نمد انداخته و سماور نفتي و قوري چيني اش كنار ديوار كاهگلي است و ...

میلک داستانهایتان روستای عجیبی است که به گمان من وهم زده هم نیست. مرزی میان واقعیت و خیال. این میلک چگونه ساخته می شود موقع نوشتن؟ و اگر نباشد...

در واقع مي خواهم بگويم ميلك داستان هاي "قدم بخير مادربزرگ من بود" و "اژدهاكشان" به هيچ وجه ميلك، روستايي از روستاهاي رودبار و الموت قزوين نيست. ميلكي است كه هر روز دارد در داستان‌هاي من بزرگ و بزرگتر مي شود. مي دانيد چرا؟ چون نويسنده اين داستان ها مدام دارد به سيصد و شصت پارچه آبادي ديگر رودبار و الموت مي رود و برمي گردد. دارد مي رود به روستاهاي طالقان. مي رود به روستاهاي رودبار زيتون. مي رود به روستاهاي اشكورات. مي رود به گيلان و مازندران و خراسان و كرمان و آذربايجان و شيراز و ... ايران و آسيا و ... بعد آن وقت است كه خواندني مي شود حكايت اين ماجراي ميلك خيالي براي آن عكاس كه بلند شده بود براساس داستان هاي قدم بخير رفته بود ميلك واقعي و مي خواست عكاسي كند از جاهايي كه مه سر مي خورد از تابلوي پيچ در پيچ البرزكوه و آن اناربوته هزارپستان و ... وقتي گفت كه مي خواهد براساس اين داستان ها عكاسي كند چيزي نداشتم بهش بگويم. بعد هم بلند شد و رفت و آن همه سختي كشيد تا رسيد به مشتي خاك و سنگ و آتشي كه از آسمان مي باريد و وقتي برگشت توپيد كه مسخره كردي ما رو با اين "ميلك"ت.
خنديدم و گفتم: چي رو مي گي؟
گفت: اين جايي كه من رفتم هيچ ربطي چرا پس به ميلك داستان هاي تو نداشت؟
خنديدم فقط. كار ديگري هم مي توانستم بكنم به نظر شما؟
اما برگردم به سوال شما. ميلك را - به معنايي كه در ذهن شماست – اگر از من بگيرند، ميلك ديگري مي سازم كه اين دفعه ممكن است اسمش ديگر ميلك هم نباشد،ا يك چيزي مي گذارم مثل "بلك جان" يا "ملك جا" يا ...

ببینید من در این گفتگو تصمیم دارم از دل داستان های شما به تئوری هایی که می خواهم برسم. اول اینکه در نگاهی پرسش گر به داستان های دو مجموعه شما که بسیار هم کمک می کنند، به چند منطق رسیده ام که مهم ترین آنها ابزار قدرتمند زبان برای بومی نویسی است. گاهی آنقدر غلیظ که نیاز به زیرنویس داریم و گاهی روان و سیال. منهای بحث آزمون و خطای نویسنده، فاکتور زبان چه نقشی در هویت داستانی بومی دارد؟

زبان چيزي است كه اگر نبود حالا من و شما شايد داشتيم نقاشي مي كشيديم روي زمين تا به هم حالي كنيم كه چه مي خواهيم بگوييم. اين نقاشي كشيدن هم مي تواند بسيار ساده و معمولي باشد و هم مي تواند نشان از توانايي نقاشش داشته باشد و اين كه هم مفهوم را برساند و هم زيبا باشد و هم متفاوت. البته در نظر بگيرید كه اگر من يك جوري نقاشي ام به رخ بيايد شما احتمالا توي دلتان به من خواهيد خنديد كه طرف نيامده حرف بزند. حرفي براي گفتن ندارد، مي خواهد با اين شامورتي بازي، قدرتش را در نقاشي كردن نشان بدهد.
زبان هم مثل همان نقاشي كردن مي ماند. بعد من حالا دارم هنوز به همان نقاش زبان فكر مي كنم. وقتي من الموتي دارم حرف مي زنم دايره زباني و تصويري خاص خودم را دارم كه كاملا با دايره زماني و تصويري شماي مشهدي فرق مي كند. غير از اين است؟
من در چه محيطي بزرگ شده ام؟ شما چطور؟ اصلا راه را دور نكنيم. تصور كنيد هر دوي ما در همان مشهد شما زندگي كرده باشيم با اين تفاوت كوچك كه شما زن هستيد و من مرد. آيا دايره لغت و زبان ما فرق نخواهد كرد؟
اصلا گيريم هر دوي ما مرد. فقط با اين تفاوت كه شما دانشگاه قبول شده ايد و من نتوانسته ام و ناچار شده ام به بازار بروم و آنجا كار كنم.

تمام این ها لحن داستان را می توانند بسازند. منظور من زبان محکم بومی است که اتفاقا برخاسته از اقلیم هم هست.

راه را دور نكنيم. تئوري بازي هم كه قرار نيست بكنيم. درسته؟ زبان هر كدام از آدم ها هويت بومي و محلي و بكر و شخصي اوست كه كاش به جاي تلاش براي يافتن زبان قرص و محكم و استخوان دار براساس متون كهن و زبان ديگران، تلاش كنيم زبان خودمان را آرايش و پيرايش كنيم.
من در داستان هاي "قدم بخير مادربزرگ من بود" تلاشي كردم كه شايد هيچ شباهتي به تلاش هايم براي دست پيدا كردن به زبان مخصوص داستان هاي "اژدهاكشان" نداشته باشد.
در همان قدم بخير هم سه گونه متفاوت زباني دارم. مي خواهيد برايتان بازش كنم يا لااقل اشاره كنم كه يادتان بيايد؟
يادتان باشد در داستان هاي "مرگي ناره، ميلكي مار و كفتال پري" شيوه اي در بيان داشته ام كه به هيچ وجه شبيه داستان هاي "خيرالله خيرالله، رعنا، يه لنگ، كرنا و كفني" نيست. يا مثلا درنظر بگيريد شيوه اي كه اين دو گونه داستان ها روايت مي شوند آيا هيچ شباهتي به شيوه روايت دو داستان "قدم بخير مادربزرگ من بود و سمك هاي سياهكوه ميلك" دارد؟
در گونه اول بسيار از گويش الموتي استفاده كرده ام براي پيشبرد داستانم. حتي فقط به ديالوگ ها بسنده نكرده ام كه گاهي در متن روايت راوي هم كلمات الموتي ديده مي شود.
در گونه دوم دنبال راه و چاره اي مي گردم براي اين كه كمتر از اين شيوه استفاده كنم.
در گونه سوم، داستان ها كاملا با بيان و زباني غيربومي روايت شده اند؟
بعد در اژدهاكشان آمدم و هر سه گونه را كنار گذاشتم و سعي كردم با بيان و لحن نيمه محلي (توجه داشته باشيد مي گويم لحن محلي و نه زبان محلي)، داستان آدم هاي محلي را بنويسم.
اين ها به گمانم يعني زبان. من اگر توان داشته باشم به توان زباني خودم دست پيدا كنم، خيلي كار كرده ام، به جاي اين كه بيايم و حكم كلي بدهم براي اين و آن داستان نويس و شاعر.
اينطور نيست؟

به یک شگرد اشاره می کنم که در مجموعه قدم به خیر ... استفاده کردید. راوی برخی داستان ها از شهر آمده و به واسطه او بقیه هم فارسی حرف می زنند .به نوعی تعادل در دیالوگ برقرار کرده اید و این یعنی اهمیت به مخاطب. قبول می کنید که نقش مخاطب و فرو رفتنش در داستان عامل موفقیت یک داستان بومی است؟ یعنی گاهی باید با موج مخاطب حرکت کرد ؟

دقيقا. اين تجربه در دو داستان مجموعه اولم هست. اول در داستان خيرالله خيرالله و بعد در داستان رعنا. در اولي، افسونگر يا آن آدم خاص كه آورده اند تا مشكل مرگ و مير ميلك را تشخيص بدهد از مردم مي خواهد تاتي حرف نزنند و فارسي بگويند تا دعاها مستجاب شود. يا در داستان رعنا كه راوي، ديالوگ هاي محلي شخصيت را به فارسي برمي گرداند.
راستش را بخواهيد اولين داستان هاي من همان "قدم بخير مادربزرگ من بود" و "سمك هاي سياهكوه ميلك" بودند. لحن و زباني تهراني و شخصيت هاي ميلكي. اگر هم يادتان باشد در سمك ها و قدم بخير هنوز ردپاي، بازي هاي فرمي و زباني هم بود. درسته؟
بعد آمدم داستان هاي مرگي ناره و ميلك مار و كفتال پري را نوشتم. خودم چنان ذوق كرده بودم از خوب درآمدن شان كه به هيچ وجه حرف هيچ كس را گوش نكردم كه از زهر گويش محلي كم كنم.
اما بعد آمدم اندكي خودخواهي هايم را كم كنم يا به نوعي كلاه شرعي بگذارم سر خودم و خواننده ام و بعد رسيدم به اين ترفند كه اگر شخصيت ها فارسي حرف نزنند، دعاهايشان استجابت نمي شود.
در واقع دعاها همان ارتباط هاست.
حالا كه اين ها را دارم برايتان مي گويم، حكم اعتراف دارد. بايد داستان هاي قدم بخير را مي نوشتم. بايد رمان "زياريان" را مي نوشتم كه هرگز جرات نكردم منتشرش كنم. بايد داستان هاي مجموعه "اژدهاكشان" را مي نوشتم تا در مجموعه اي كه آماده انتشار كرده ام به زباني برسم كه دعاهايم ... ببخشيد داستان هايم اجابت شوند.

پس مخاطب برایتان مهم است.

موافقم با شما. مخاطب براي من خيلي مهم است و هميشه به انبوهي از خوانندگان فكر مي كنم و اصلا هم قصد ندارم آزارشان بدهم. اگر هم چنين كرده ام از همين جا صميمانه از همه آن ها عذرخواهي مي كنم و حاضرم هرطور كه مايلند تنبيه ام كنند. اما از خواندن داستان هاي ديگرم محرومم نكنند.

این روزها به محض اینکه درباره بومی نویسی صحبت می شود؛ بلافاصله اقلیم و آداب و رسوم و حتی آب و هوا و شاید دو قدم جدی تر، تاریخ منطقه به میان می آیند. یعنی انگار این ها نباشند داستان باید رو به قبله شود. اما در برخی داستان های شما می شود دید که با باورها و عقاید دست و پنجه نرم کرده اید. اشاره مستقیم می کنم به داستانهایی مثل "یه لنگ"، "تعارفی" ، "اوشانان" و شاید چند داستان دیگر. به نظر می رسد باورهای بومی تبدیل به عنصری داستانی شده اند. تاکید می کنم بر "عنصر داستانی" نه تکنیکی به نام رئالیسم جادویی. دوست دارم خودتان این بحث را بشکافید.

در واقع اگر درست فهميده باشم منظورتان اين است كه باورها خودشان داستان شده اند نه به آن گونه كه بوده اند بلكه به اين گونه كه حالا در كتاب مي بينيم.
اگر اينگونه است كه خب با شما موافقم. يك تلاش بود براي رهايي از بندي كه سال ها بود به پايم بسته شده بود. هيچ وقت ماجراي اين موجود عجيب غول پيكر كه قدش مثل قد درخت هاي تبريزي است و يك چشم دارد و دو دست و در كاسه چشمش، چراغ گذاشته اند گويي و بعد اين كه يك روزي مي آيد و يك زن ميلكي را مي گيرد و مي برد و عاشق زن هايي است كه روسري قرمز به سر دارند و چادرشب به كمر مي برند و ... هيچ وقت اين غول ِ غول پيكر و دوست داشتني از خاطرم نمي رفت. هر وقت مادرم را مي ديدم مي گفتم مامان! قصه يه لنگ چي بود؟ و او بي دريغ باز تعريف مي كرد كه مي دانستم هر بار يك چيزي به اين ماجرا اضافه مي كرد. نمي دانم كار من اشتباه است يا نه. من قصه يه لنگ را برداشتم و ازش داستان يه لنگ را درآوردم. آوردمش در محيط معاصر. زن امروزي را ساختم كه شوهرش رفته قزوين براي پيدا كردن كار و زن را تنها گذاشتم در محيط وهم آلود و تنهاي ميلك. خب مي خواستي چه اتفاقي بيفتد؟
يا "اوشانان" كه شما گفتيد. من هنوز نتوانستم با تمام تلاشم، "اوشانان" را بنويسم. ردش در تمام داستان هاي دو مجموعه ام هست. ببينيد چقدر اين كلمه ريشه دارد و وزن و آهنگ و استحكام. اوشانان كلمه اي است تركيبي: اوشان+ان. اوشان همان ايشان است و "ان" هم علامت جمع است. الموتي ها براي اين كه مي ترسند نامي از "از ما بهتران" ببرند، از آن ها به "اوشانان" ياد مي كنند. مدتي قبل داشتم فكر مي كردم چقدر من از اين ها مي نويسم و باز رها نمي شوم. انگار در هر داستانم به نوعي مي آيند و شايد زماني بتوانم كه نمي دانم مي توانم يا نه كه بنويسم شان.
داستان "كوكبه و ديولنگه" را يادتان مي آيد؟
خودم هم وقتي از اين كه كوكب (كوكبه) دختر دانش آموز ميلكي در پايان عشق و عاشقي اش با معلم روستا، كوكو (پرنده شبخوان) شد، حالم بد مي شود. اما كار ديگري هم مي توانستم بكنم؟ آيا من كاري مي توانستم بكنم كه آقاي معلم "ديولنگه" نشود؟

و همین نگاه است که داستان های روستای میلک را جدا می کند از داستانهای دهه چهل و پنجاه که فقط دغدغه های اجتماعی و تلنگرهای سیاسی ، فضای داستان را می ساختند. اینطور نیست؟

اولين نقدي كه درباره كتاب اولم خواندم و خوشحالم كرد، نقد آقاي عبدالعلي دستغيب بود كه خوب ديده بود و دقيقا به چيزي اشاره كرده بود كه شما اشاره مي كنيد. گفته بود نويسنده اين داستان ها نمي خواهد روستايي بسازد مانند روستاهاي داستان هاي دهه چهل و پنجاه و آن آرمان خواهي و داستان هاي سوسياليستي و مبارزه و ... نويسنده سعي كرده به درون آدم ها برود و نه حتي وهم آلود كند زندگي شان را كه اين زندگي وهم آلود را روايت كند.
من اعتقادي ندارم زندگي وهم آلود يا شاد يا غمگين است. نوع بيان ما از يك زندگي مي تواند به نوع نگاه ما بستگي داشته باشد. گاهي يك ارتباط ساده آپارتمان نشيني يا دوستي اينترنتي و وبلاگي را گونه اي تعريف مي كنم كه بعد خودم خنده ام مي گيرد كه راست گفته اند دروغ ترين گفته ها، زيباترين آن هاست.
من زندگي يك عده آدم ميلكي را كه حالا ديگر اصلا زنده هم نيستند براي خودم بازسازي مي كنم. وقتي كه من اين آدم ها را ديدم كمتر از هشت سال سن داشتم و حالا دارم فكر مي كنم طرف اگر در موقعيت رويارويي با يك خوك يا سياهي يا يك درخت و يا ... قرار مي گرفت به دليل تنهايي و پس زمينه ذهني اي كه داشته فكر نمي كرده ، موجودي است ترسناك و افسانه اي و ... ؟
به نوعي سعي كردم فقط اين روابط را براي خودم باز كنم. يك چيزهايي ذهنم را مشغول كرده بود كه حالا دارم آن ها را مي نويسم تا شايد به نتيجه اي برسم. همين.

گاهی ما در داستانهای شما با موقعیتی روبرو هستیم که خود شخصیتهای داستان که اغلب متعدد هم هستند، قصه را پیش می برند و کمی داستان را مبهم می کنند.یعنی روایت چند تکه شده و به همین دلیل تنها مخاطب خاص می فهمد به کجا خواهد رسید. از پازل روایت بیشتر بگویید.

متاسفانه اين فرم هست. خوشم هم مي آيد. چون اولين بار به اين فرم، زماني رسيدم كه يكي از اقوام فوت كرده بود و من زنگ زده بودم قزوين تا ببينم چه طور فوت كرده. مادرم يك چيزي گفت كه كاملا با گفته پدرم متفاوت بود و حرف هاي پدرم با حرف هاي برادرم و خواهرم و همسايه و عمو و خاله و ... تفاوت داشت. اين بود كه داستان "سيامرگ و مير" را نوشتم. يا داستان "اوشانان" يا ... بخدا يادم نيست ديگر.
اما از اين فرم خوشم مي آيد. فكر هم نمي كردم مخاطب اذيت بشود. به گمانم مي رسيد امكانات زيادي را براي خواننده دارم ايجاد مي كنم كه به جاي باور تك بعدي من راوي، از روايت ديگر روايان هم استفاده كند.

با نگاهی به کارنامه کاری شما می شود به این نتیجه رسید که داستانهای سانتی مانتال هم بلدید بنویسید. از همان هایی که در هر کارگاهی خوانده شود، همه هورا می کشند. برایم مهم است که بدانم چرا این فرم بومی نویسی را انتخاب کرده اید؟ یعنی انتخاب قالبی که می تواند برای یک نویسنده ریسک هم باشد.

نمي دانم منظورتان از داستان سانتي مانتال چيست؟ اگر جمله ديگرتان "همان هايي كه در هر كارگاهي خوانده شود، همه هورا مي كشند" را در نظر بگيرم. دو سوال كاملا جدا مي شود آن وقت؛ داستان هاي سانتي مانتال و داستان هاي كارگاهي.
زماني درباره سانتي مانتاليسم فكر مي كردم كه اگر معناي اين كلمه را "احساس گرايي" يا "توجه به احساس" در نظر بگيريم احتمالا همه ما آدم هاي احساساتي هستيم و اثر ادبي بدون احساس، مثل آدم بدون رگ و خون مي ماند.
اما داستان هاي كارگاهي. باز اين هم چند شق مختلف پيدا مي كند. يك نوع داستان هايي كه كاملا سنتي آموزش و بعد نوشته مي شوند. يك نوع داستان هاي معمول. يك نوع هم داستان هاي با فرم هاي وارداتي كه زماني مدرن مي گفتند و زماني پست مدرن و حالا را نمي دانم بخدا چي؟

نه ...سانتی مانتال را بگذارید کنار داستان های کارگاهی. دو نوع تعریف منظور من نیست. از همان هورا کشیدن ها بگویید.

متاسفانه زماني كه من شروع كرده بودم به خواندن داستان هايم در فضاي جلسات داستان خواني، اين مدها بود. وقتي داستان هاي روستايي و كارگري را در اين جمع ها مي خواندم با حذف ديگران روبه رو مي شدم. بعد شروع كردم به نوشتن داستان هايي با فرم هايي كه آن ها مي پسنديدند و از قضا هرچه نافهم تر مي شد، بيشتر از ديد آن ها فهميده مي شد و بعد هم مدام به چاپ مي رسيد.
بعد زماني يكي از دوستان گفت چند سالي است ازت توي مجلات و مطبوعات داستان مي خوانيم چرا چاپ شان نمي كني؟
باور كنيد دست گذاشت به جايي كه حسابي خوني بود. تا وقتي در مجله و روزنامه منتشر مي شدند زياد برايم مهم نبودند كه كار كردن در روزنامه اين حس را برايم داشته و دارد كه مطلب امروز ديگر فردا خواندني نيست و براي همين هم آرشيو اين مطالب از عقل به دور است اما كتاب؟
برايم كتاب يعني ماندگاري. يعني ماندن. يعني خودم. يعني يوسف عليخاني.

چرا با چند سال انتشار داستان و مطرح بودن در جلسات ادبی، هنوز به بودن و ماندن فکر نمی کردید؟

مي ترسيدم. آن همه داستان كه چاپ هم شده بود از من، هيچ كدام مال من نبودند. يك سري ادا و اطوار بود براي ديده شدن در جمع آن هايي كه آن ادا و اطوارها را برمي تابيدند.
شما راست مي گوييد در جامعه اي كه ادبيات به دو طبقه شمال و جنوب ِ شهري و روستايي تقسيم شده و هركس شهري بنويسد آدم مدرن و فهميده و درس خوانده و تحصيل كرده و با پرستيژي است و روستايي نويسي مساوي است با دهاتي بودن و همان اصطلاحات كليشه اي: پشت كوهي، بيسواد و ... بله در اين جامعه نوشتن از فضايي كه بومي شماي نويسنده به شمار مي رود، كاري است نامعمول و ريسك.
اگرچه اين بومي نويسي كه شما مدام به كار مي بريد براي من معناي خاصي مي دهد كه فقط محدود به روستا و اقليم خاص نمي شود.
به اعتقاد من كه درباره اين موضوع به طور مفصل در نمايشگاه كتاب درباره آن صحبت كردم. معتقدم هر نويسنده اي براي خود بوم، اقليم، محل و دنياي اختصاصي دارد كه با توجه به آن مي تواند انساني بينديشد و مفاهيم جهاني را مطرح كند.

الان که نمی دانم متاسفانه یا خوشبختانه همه می توانند داستان نویس شوند و الگوی نوشتن هم الحمدلله زیاد است! معضل بزرگی به نام دیده شدن وجود دارد. یعنی به هرحال در فضایی بسیار شلوغ؛ کتابی به اهالی داستان معرفی می شود. شما مدتهاست که عرصه ای مثل مطبوعات و دنیای بزرگ نت را هم تجربه کرده اید که مملو از نقد، تحلیل و معرفی است. پس باید خیالتان راحت باشد از این بابت. اینطور نیست؟

يك بار در يادداشتي در روزنامه همشهري نوشتم كه "بسياري فكر مي كنند چون نويسنده و مولف هستند، شان نويسندگي و تاليف به آن ها اجازه نمي دهد مانند يك روابط عمومي وارد عمل شوند و پس از انتشار كتاب شان، گام هاي موثري براي تبليغ آن بردارند. اگر شما از اين دسته هستيد، لطفا اين يادداشت را نخوانيد؛ چرا كه ممكن است نسبت به شان نويسندگي و تاليف صاحب اين نوشته، دچار ترديد شده و خداي ناخواسته به گناه غيبت گرفتار شويد".
حالا هم بر همان باورم. در آنجا شيوه هاي مختلف خودم را براي معرفي كتاب هاي خودم نوشته بودم. از خبررساني پيش و زمان و بعد از انتشار كتابم. از پخش كتابم و رساندن شان به دست منتقدان. از پيگيري و جمع آوري نقدها و يادداشت ها و تشكر از منتقدان و ...
اين كار را نه تنها به وسيله مطبوعات و روزنامه ها و جمع هاي خصوصي كه حالا هم از طريق اينترنت و وبلاگ انجام مي دهم و سعي مي كنم تا زماني كه بتوانم انجام بدهم.
مي دانيد چرا؟
چون اگر اين كار را نكنم معلوم نيست كس ديگري اين كار را انجام دهد. اين سيستم خبررساني، معرفي، نقد و اطلاع رساني اگر به خوبي و چنان كه بايد در جامعه وجود داشت، نيازي نبود من اين كار را بكنم اما وقتي نيست، بايد چكار كنم؟ از شما بخواهم اين كار را براي من انجام بدهيد؟ از كدام باند و گروه بخواهم كه من را زير بال و پرشان بگيرم كه بعد باج بدهم؟

پس خیالتان از بابت خودتان راحت است دیگر؟

هنوز هم خيالم راحت نيست. شش كتاب منتشر شده دارم اما باز براي كتاب جديدم در به در دنبال ناشر مي گردم. مي دانيد چرا؟ چون زير علم كسي هنوز سينه نزده ام.
بعد هم شايد اين چيزي را كه الان دارم به شما مي گويم بايد اول اين مبحث مي گفتم كه سوال شما هم نتيجه اين جو ناسالم است كه شيوه هاي معرفي كتاب در جهان را نمي شناسد. آيا غير اين است كه فلان نويسنده معروف پس از انتشار كتابش بلند مي شود و تور مي گذارد و به شهرهاي مختلف مي رود تا كتابش را معرفي كند. برايش جلسات مختلف داستان خواني و نقد و معرفي مي گذارند. در راديو و تلويزيون و ماهواره و مطبوعات درباره اش مي نويسند.
اما در ايران آيا اين طور است؟ آيا اين روند به طور سالم و عادي طي مي شود؟
باور كنيد نيست. اينجا من نوعي كتابم را درست معرفي مي كنم. كتابم ديده مي شود و خواننده را مشتاق ديدن كتابم مي كنم اما كتاب به دليل اين كه درست توزيع نشده، در دسترس نيست. در چنين شرايطي آيا باز من كاري مي توانم بكنم جز اين كه تعداد زيادي از كتاب هايم را با پول خودم بخرم و به دست علاقمندان اندكي كه مي شناسم برسانم؟

نگاه شما به داستان کوتاه از چه زاویه ای است؟ به رمانی درباره میلک هم فکر می کنید؟

من هيچ وقت نخواسته ام داستان كوتاه بنويسم. هر بار كه شروع كرده ام به نوشتن، به نظرم رسيده مصالح را آماده كرده ام براي نوشتن رماني درباره موضوعي در همان فضاي "ميلك" اما متاسفانه اغلب اوقات با نوشتن يك يا دو فصل، اين توانايي را در خودم نديدم و يا اين كه احساس كرده ام چه داستان كوتاه خوبي درآمده و به ناچار تسليم شده ام. اگر خواستيد مي توانم دانه به دانه داستان هايي را كه به قصد رمان نوشته ام برايتان رديف كنم.
فكر مي كنم نوشتن رمان، درباره يك محيط كوچك، نياز به تفكر، تجربه، تمركز و تحقيق بسيار دارد.
نزديك به ده سال از نوشتن اولين داستانم در فضاي "ميلك" مي گذرد و آن قدر مواد خام و موضوع درباره اين فضا جمع كرده ام كه خدا مي داند كي مي خواهم بنويسم. من اطلاعات كم ندارم براي نوشتن درباره اين فضا. مشكل من زمان است.
هنوز نتوانسته ام به خودم بياموزانم كه دو ماه پياپي در ساعتي مشخص يك موضوع را دنبال كنم كه اگر چنين شد، آن وقت با اطمينان خواهم گفت رمانم مورد علاقه ام را نوشتم.
نه كه تمرين نكرده ام، كرده ام كه رمان "زياريان" و رمان ناتمام "حسن مهاجر" هم از همين صيغه است. اما يكي ناتمام ماند و ديگري هم الكن.
متاسفانه شرايط ما را به گونه اي بار آورده كه ابن الوقت باشيم كه هرچه پيش آمد خوش آمد و زندگي با اين اوصاف، هرگز از من نوعي رمان نويس دقيق و منظم نخواهد ساخت. مگر اين كه تمام كارهايم را كنار بگذارم و يك سر بپردازم به اين موضوع و اگر اين كنم، ترديد ندارم نياز به تاييد كسي نخواهم داشت.

اگر به شما بگویند که تنها می توانید دو داستان برای ترجمه انتخاب کنید و بخواهید داستانهایتان را به کسانی معرفی کنید که نه تنها میلک که ایران را هم درست نمی شناسند، کدام داستانها را انتخاب می کنید و چرا؟

نمي دانم. من داستان خاصي توي ذهن ندارم. خب اين حرف شما آدم را ياد آن داستان "يك آدم مگر چقدر زمين مي خواهد" مي اندازد. خب دست من باشد. تمام داستان هايم را مي دهم. اما اين كه بگويند و محدودم بكنند كه فقط دو داستان. نمي دانم. شايد فقط حرف منتقدانم را گوش مي كنم كه با خواندن مجموعه ام نظر بدهند.
من داستان خاصي را پيشنهاد ندارم.
نه كه نتوانم. ادا درآوردن هم نمي خواهد. وقتي داستان هاي قدم بخير با نوشته شدن دو داستان "قدم بخير مادربزرگ من بود" و "سمك هاي سياهكوه ميلك" شروع شدند، مدام فكر مي كردم اين دو داستان بهترين هاي من هستند. بعد رعنا و كرنا و يه لنگ را نوشتم. اين ها بهتر خوانده شدند. در يكي دو جا هم به چشم آمدند اما من همچنان به "سمك هاي سياهكوه ميلك" فكر مي كردم. حتي اول قرار بود اسم مجموعه اولم به جاي "قدم بخير مادربزرگ من بود" همين سمك هاي سياهكوه ميلك بشود. اما نشد. جالب اين كه كتاب وقتي در معرض نقد ديگران قرار گرفت تازه متوجه سليقه ها شدم. هر كسي از داستان خاصي خوشش آمده بود. يكي دو نفر از "مرگي ناره" خوش شان آمده بود. خيلي از منتقدان از "كرنا" و "رعنا" و "يه لنگ‌" خوش شان آمده بود. يكي از كساني كه حرفش برايم حكم حرف آخر را داشته و دارد از "كفتال پري" تعريف كرد. اين بود كه من ماندم ميان اين همه سليقه و انتخاب. يادم مي آيد داستان "كفني" را يك نفس و شعرگونه نوشته بودم. با احساسي كه هنوز هم ادامه دارد اما اين داستان اصلا ديده و نقد نشد. در عوض داستان "آن كه دست تكان مي داد، زن نبود" ديده شد. ترجمه شد. نقد شد و هنوز درباره اش حرف زده مي شود.
يا همين مجموعه اژدهاكشان. من قبل از چاپ به چند نفر آدم معتمد و اهل داستان و نقد دادم كه درباره اش حرف بزنند. باز همان سليقه ها را ديدم. من از اين مجموعه يكي دو داستان را دوست داشتم اما جالب اين كه داستان هاي ديگر را تاثيرگذارتر ديدم. اسم نمي برم كه تازه منتشر شده و نمي خواهم پيش داوري بدهم اما اين ها كار من را در پاسخ دادن به سوال شما سخت كرده است.

بسیاری از نویسندگان، نقد و نظر را فقط گوش می دهند و این نکته مهمی است که شما براساس نقدها ونظرها ، حتی تصمیم می گیرید برای سرنوشت داستان های دو مجموعه تان.پس حتما سرنوشتی مشابه هم برای ترجمه داستانها رقم می خورد.

داستان هاي اين دو مجموعه، بسيار برايم آموزنده بودند. نه خود داستان ها كه نظراتي درباره شان شنيدم. عكس العمل آدم ها برايم خوشايند و يا ناخوشايند، كلاس درس بود براي نوشتن هاي بعدي.
اين اواخر درست زماني كه مي ترسيدم از اين موضوع كه اين داستان ها چطور مي خواهند ترجمه شوند يا اصلا قابليت ترجمه را دارند، شاهد ترجمه شدن چند تا از آن ها بودم.
بعد با مترجم ژاپني يكي دو داستانم كه صحبت مي كردم مي ديدم همان نظري را دارد كه مترجم آلماني دارد و هر دوي اين ها شبيه كسي حرف مي زدند كه به انگليسي، چند داستان از دو مجموعه را ترجمه كرده است. همه از بكر بودن فضا مي گفتند و اين كه داستان هايي در اين فضا براي خواننده هاي آن ها قابل تامل ترند.

یوسف علیخانی را به واسطه گفتگوها و فعالیتهای ادبی متفاوتی که دارد خیلی ها می شناسند. این شناختن ها چقدر می تواند به کوله بار نوشتن نویسنده ای کمک می کند که دنیایی خاص را برای داستانهایش انتخاب کرده است؟

اين روزها خيلي به اين موضوع فكر مي كنم. اوايل از اين كه چند سال از عمرم براي گفتگو با نويسنده ها گذشت، خيلي احساس غبن و افسوس مي كردم كه كاش اين سال ها نشسته و نوشته بودم.
بعد حسرت خوردم به دوراني كه يك سال و اندي دنبال قصه عزيز و نگار گشتم.
بعد ياد سه سالي افتادم كه با افشين نادري، پاي پياده روستا به روستا مي رفتيم و قصه جمع مي كرديم كه دست آخر دو جلد گردن كلفتي به اسم "قصه هاي مردم رودبار و الموت" آماده شده براي چاپ.
بعد ياد دوره مجله ادبي قابيل افتادم. بعد دوره وبلاگ نويسي ام در "تادانه". بعد ياد مصاحبه هايي افتادم كه براي سايت سخن يا براي روزنامه ها مي گرفتم يا و يا و يا ...
يا اين همه سفر كه مي روم و مدام عكس مي گيرم. اصلا چرا عكس مي گيرم؟ چرا اين همه با يك كنجكاوي بلند مي شوم تا فلان پيرمرد را در دورترين روستاي شمال غربي ايران پيدا كنم يا فلان پيرزن را در كوير يا ...
يا حتي كتاب هايي كه براي گذران زندگي نوشته ام مثل ابن بطوطه و صائب تبريزي و حسن صباح و خروسخوان.
شايد اگر اين ها نبودند به اين نتيجه نمي رسيدم كه حالا من فقط بيست و اندي داستان كوتاه دارم در دو مجموعه داستان به اسم هاي "قدم بخير مادربزرگ من بود" و "اژدهاكشان" و يك دو جين داستاني كه آماده كرده ام براي مجموعه بعدي ام.

به نقل از اينجا

اژدهاكُشان - مجموعه داستان - يوسف عليخاني

Labels:

youssef.alikhani AT yahoo DOT com