میترا داور: مجموعه اژدهاکشان گاميست در احیای ادبیات بومي کشورمان. بیان شگفتیهای زندهگی در این مرز و بوم، با زبانی پویا و زنده، زبانی که در خود رشد ميکند و میبالد! و همین مهم توانسته دنیای پر هیاهوی قوم الموت را در برههای از زمان بیافریند. این مجموعه در چند وجه قابل بررسی ست، یکی آن: همان زبان است که بررسی آن در خصوص زبانشناسان است و دیگر: ساختار داستانی و قصوی آن.
انسانها، حیوانات، سنگ و خاک و علف به تماميعناصر زندهی این مجموعه هستند، همچنین مذهب، سنت و امامزادهها، همهی آنها زنده و پویا هستند تا فرهنگ بوميسرزمینی از میان گرد و غبار زمان ، چون گوهری درخشان بیرون آید . گوهری که تمامينویسندهگان این مرز و بوم هر کدام به نوعی برای حفظ ثبات ارزشهای ملی، به آن پرداخته اند.
داستان "دیولنگه و كوكبه" از لطیفترین داستانهای این مجموعه است. دخترانی که جهت رفع نیازهای طبیعی خود، بی توجه به قانون و سنت به بیراهه میزنند و از آنجا که این قوم باید ادامهی حیات بدهد، به گاه بیراهه زدن ،همیشه قصههایی هست تا بتواند مایه سرگرميمردم شود ، تا دختری محکوم نشود . مردان قصه نیز به بیراهه، دل میبندند و مادران و پدران نیز، تا باز زندهگی در الموت بچرخد و دیولنگه در این داستان همان قصه است، تا باران بیاید و دختران به گاه رنگینکمان بروند و قارچ بچینند و این قارچ چیزی نیست جز همان انگور بهشتی! و دیولنگه هم قصهای که سر جماعت را گرم میکند، آنها هم ميدانند که قصه است اما ميپذیرند همچنان که خواننده ميپذیرد!
فقط مثل ما ميشنود که هر از گاهی دخترهای میلک که بعد از رعد وبرق به صحرا ميروند تا قارچ جمع کنند، دیوی از راه ميرسد و یکی از دخترها را زیر بغل ميزند و ميبرد به خانه اش. خانه ای که کسی نميداند کجاست، حتی کوکوهه که بالای درختها کوکو ميکند. (ديولنگه و كوكبه. ص 36)
داستان "نسترنه" با وجود اینکه بر همین محور ميچرخد ، نویسنده شکل و ساختار داستانی آن را بدون قصههای بومي تثبیت کرده است. ماجرا در این داستان به این قرار است که هر چند مدت نسترنه گوسفندی را گم ميکند و برای پیدا کردن گوسفند ميزند به بیابان؛ در این گم شدنهای متوالی ست که داستان شکل ميگیرد. عشق در این مجموعه به دور از رنگ و بوی شهری و انحرافات اخلاقی؛ غریزی راه خود را پیش ميگیرد با وجود اینکه همان سایهی باور نداشتن زن به عنوان یک موجود زنده، در آنجا نیز هست اما بسیار لطیفتر!
این مجموعه در عین حال زندهگی دوره ای تاریخی از مردم را نیز به تصویر ميکشاند، تاریخی که احتمالاً بخشی از ان مربوط به اواخر دورهی پهلوی بوده است. دوره ای که هنوز مردم در حال اسباب کشی به زندهگی شهری هستند. از برق و تلفن و بخار شور سرامیک خبری نیست !
در داستان "آه دود": این روزها فکر و ذکرش این شده بود که چطور ميتواند ششصد هزارتومان جور کند و ببرد به دولت بدهد تا تفنگ یادگاری پدرش را که بیست و چند سال قبل ، مصادره شد ه بود ، باز پس بگیرد . (ص 111 )
ویا در داستان "گورچال" : - تو چی؟ مرد بشدی ؟ زندان به دردت بیامد ؟ دزدیدن یک بغل علف ميارزید به این همه سال نبودن؟ حسن پا شده بود و بند زرین را باز ميکرد - رفیقانت چی؟ بدیدی اربابت به کار نیامد. ارباب، ارباب اونا بود، نه تو بدبخت! (ص 37)
يا در داستان "ديولنگه و كوكبه": کمتر دانش آموزی بود مداد شیر نشان یا پاککن خرگوشنشان نبرده باشد . (ديولنگه و كوكبه. ص 31)
داستان "قشقابل" که اولین داستان این مجموعه است از جهاتی بسیار قابل تعمق است: اسم زن داستان سکینه است و ا سم سگ داستان سکین، اما این سگ ، سگی نیست که خبیث باشد، این سگ ، سگ گله است و به اندازهی دیگر افراد داستان ، در داستان حضور دارد ، آنها رابطه تنگاتنگ دارند با هم و همچنین قشقابل که بز پیشانی سفید داستان است و مثل انسان ها وقتی دردی دارد گریه ميکند، بی آنکه خواننده تعجب کند! این داستان زیبا با تغییر محوری در قسمت آخر، هماهنگ شدن مرگ قشقابل و کبل رجب ، آسیب دیده است، اگرچه این ترکیب اگر اجرا ميشد ميتوانست به زیبایی اثر کمک کند، اما اجرا نگردید.
از آنجا که بررسی تک تک داستانها در زمان کوتاه مرور نميگنجد، بررسی دیگر داستانها به عهدهی دیگر منتقدین ميماند !
و در انتها مجموعه داستان "اژدهاكُشان" نه به سیاق ادبیات بورخسی نوشته شده است که بورخس، خود نیز در بطن ادبیات شرق، به خصوص ادبيات ایران رشد و نمو کرده است و نه ، به شیوهی ادبیات آمریکای لاتین؛ این مجموعه رهآورد زحمات نویسندهای است شدیداً ایرانی، "یوسف علیخانی" داستانهای الموت ایران ... و حسن ختام خود داستان اژدهاکشان را فقط باید خواند و از تصاویر زنده و فضای بومي ایرانی آن لذت برد، آنگاه که در سیزده به در بالای امامزاده نورها یکی ميشوند : مهم این است که شب هر سیزده به دری نوری از امامزاده میلک در ميآید و ميرود بالا و با نوری که از اژدها کشان آمده بالا ، یکی ميشود . (ص 45)