همه مي ميرند
م. مهابم.مهاب (محمدهاشم اكبرياني) روزنامه اعتماد: داستان هايي هستند که اتفاقي بزرگ و حادثه يي شگفت در آنها رخ نمي دهد، اما خواندني هستند و اين ويژگي خاص را دارند که خواننده را با خود به پيش ببرند. نوع روايت، فضاسازي، شخصيت پردازي، زبان و همه و همه در خواندني شدن چنين داستان هايي موثرند که بيشتر نشان از توانايي نويسنده دارد. «اژدها کشان» در زمره چنين داستان هايي است.
در اژدها کشان، داستان ها به گونه يي ساخته و پرداخته مي شوند که خواننده را با خود همراه مي کنند. بيش از همه، آنچه اين مجموعه داستان را جذاب و گيرا مي کند وجه داستاني آن است. متن؛ فرم و محتوايي داستاني به خود گرفته و از اين جهت نويسنده، کاملاً موفق بوده است.
نکته ديگري که در داستان ها به چشم مي خورد، وجه «فرامکاني» آن است. داستان ها مربوط به انسان يک دوره و محدود به جغرافيايي خاص نيستند. گرچه همه داستان ها در روستا جريان دارند، آن هم روستايي چون ميلک که در گوشه يي پرت افتاده است، اما موضوعاتي که اتفاق مي افتد و نيز مفاهيم و محتوايي که نويسنده بر آن تاکيد دارد مربوط به يک روستا و يک گروه خاص از انسان ها نيست. علايق، سليقه ها و حتي باورهايي که مطرح مي شوند، ريشه هاي بشري دارند. داستان قشقابل، داستان انساني است که نمي تواند دل از علاقه خود به يک بز بکند. داستان «نسترنه» داستان زني است که براي پيدا کردن بز خود آن هم در هواي باراني، به دل کوه مي زند. يا داستان «ملخ هاي ميلک» که يک نوجوان براي نجات ديگران (نجات روستا از ملخ) حاضر است با وجود بي اعتقادي به باورهاي موجود و حتي بي آنکه موضوع به او مربوط باشد، دست به عملي بزند که ديگران هم از او انتظار ندارند. همين طور است در داستان «الله بداشت سفياني» که حس مادر به فرزند که از نظر ديگران مجنون و رواني است، چنان در قالب جملات، خود را پيش مي کشد و نمايان مي سازد که خواننده را لذتي وصف نشدني مي بخشد. اما نکته يي مهم در داستان وجود دارد که مي توان آن را ذهنيت اصلي نويسنده تصور کرد.
همه اين ارزش ها، باورها و احساسات بشري در يک روستا اتفاق مي افتد. اما مساله اين است که اين روستا در دنياي امروز از چه موقعيتي برخوردار است؟ جهان امروز، جهان محو احساسات طبيعت گراي بشر است، احساسات و انديشه هايي که با طبيعت و هزارتوي آن گره خورده بود. روستاي ميلک مظهر اين نوع زندگي است، زندگي يي که با عناصر طبيعي گره خورده و با آن يکي شده است. اما در ميلک ديگر کمتر انساني ديده مي شود. همه از آن رفته اند به طوري که گاهي فقط يکي دو خانوار در آن مي مانند؛ «ميلک اين وقت سال خالي مي شد. کسي نمانده بود. شب ها فقط نور بالاخانه اسرافيل ديده مي شد و يک کورسويي از يک خانه ديگر. بالامحله بي سو شده بود.» به اين ترتيب، انسان امروز از ميلک مي رود و اگر دقيق تر گفته شود از ارزش ها و احساسات انساني دور مي شود. اين انسان، چنان با «زندگي در طبيعت» بيگانه شده است که حتي از آن مي ترسد. عجيب است، روستايي که پيش از اين انسان هاي بسياري به خود ديده است که همگي در چارچوب همان باورهاي انساني، زندگي آرام و پرلذتي را داشتند، حالا مي شود محل ترس و وحشت. انسان امروز تا آنجا استحاله شده است که از فضايي که گذشتگان او با روحي عاطفي، (حتي حماسي همچنان که در داستان «آه دود» آمده است) در آن مي زيستند فرار مي کند؛ «اينکه نشد زندگي. همه اش هول و ولا، همه اش سنگيني. همه اش ترس، همه اش زهره ترکي.» و همه اينها در حالي است که اگر از آنجا برود، بايد به ذلت تن دهد؛ «کاشکي بفروشم و برم قزوين. کلفتي ره که از من نگرفتن» و در عين حال هنوز هستند کساني که دل از آن احساسات، از طبيعت و زندگي انساني نمي کنند و در جواب به کسي که پيشنهاد فروش زمين ها و باغ ها را مي دهد تا برود و در قزوين، کلفتي بکند، مي گويد؛ «چه حرفان زني عمه، اين جور باشه که تمام باغ تان ره بايد ميلکي يان همين جوري بفروشند و بشوند قزوين که کلفتي بکنن.» و نتيجه اين اختلاف آن است که بالاخره باغ و زمين روستا فروخته مي شود.
اما نکته مهم اين است که چه کسي اين باغ ها و زمين ها را مي خرد؟ آيا يکي از همان روستاييان پاکدل است که خريدار آن است؟ پاسخ منفي است؛ «جانعلي از خدا بي خبر خريدار بود. آدم برسانده بود که باغم ره خريداره.» و در نهايت مشدي خيري، از همان جلوي در جانعلي از خدا بي خبر پرسيد؛ «مشتري هستي هنوز؟» جانعلي به گلندام خانم نگاه کرد و گلندام خانم، نان خرده هاي کف دستش را ريخت توي باديه و دوتايي جواب دادند؛ «ها».
در واقع اگر انسان ها از روستا حتي اگر شده براي کلفتي، به شهر مي روند آن کسي که در روستا مي ماند ديگر آن انسان پاک سيرت نيست که يک از خدا بي خبر است. استحاله انسان امروز در زندگي شهري تا آنجا پيش مي رود که افرادي که پيش از اين با صميميت روستا و طبيعت زندگي گذرانده اند حتي حاضر نمي شوند مرده هاي خود را نيز به روستا برگردانند؛ «... گفتند؛ «قزوين تمام بکرد. وصيت بکرده ميلک نياورندش.» بعد جماعت رفتند قزوين و همان جا تشييع جنازه شد و همان جا خاکش کردند.»
و باز هم نکته عجيب آنجا است که چنين فردي که در روابط و پيوندهاي شهري نابود شده است حاضر نيست با عزت در روستا دفن شود و در شهر در قسمت وقفيات که مخصوص افراد فقير و ندار است به خاک سپرده شود؛ «ننه مي گويد: «يه جايي به اسم وخميات.»
***
اژدهاكُشان - مجموعه داستان - يوسف عليخاني

Labels:

youssef.alikhani AT yahoo DOT com