اژدهاكشان است
محمد مطلق محمد مطلق: «شهريار خدايان، ايروپه دختر آگنور را مى ربايد، آگنور به فرزندانش فرمان مى دهد تا ربوده را بيابند و بى او باز نگردند. كادموس يكى از آنان، پس از جست و جوى بى حاصل به هاتف دلفى روى مى آورد و در مى يابد كه نمى تواند خواهرش را بيابد. آپولون مى گويد كه بر وى مقدر است، در جايى خاص شهرى بنا كند و او شهر «تباى» را پى مى افكند، سپس كادموس مردانش را به چشمه آرس مى فرستد كه آب بياورند تا او آتنه الهه حامى خود را نيايش كند. هيچ يك بازنمى گردند. او خود به سرچشمه مى رود و مى بيند اژدهايى فرزند آرس، همه آنها را كشته است. به فرمان آتنه، كادموس اژدهاى مقدس را مى كشد و هشت سال با كفاره اين گناه، جمله خدايان را خدمت مى كند، تا خدايان بر وى مى بخشايند و به پادشاهى تباى مى رسد.» از مقدمه «افسانه هاى شهر تباى» به قلم مرحوم شاهرخ مسكوب.
من از مجموعه «اژد ها كشان» تنها داستان اژد ها كشان را انتخاب مى كنم و از مجموعه «پشت سرت را نگاه نكن داستان « خرچنگ» را تا پيش از هر چيز به جوهر قصه پردازى و داستان نويسى يوسف عليخانى و فارس باقرى دست يابم و سپس با مقايسه اين دو روش، به محدوده داستان نويسى نسل نو ايران نزديك شوم. آيا اين دو داستان نويس را صرفاً از آن روى انتخاب كرده ام كه از يك نسل اند، يعنى نسل جوان و ميراث دار و آيا اين دو داستان را براى آن برگزيده ام كه در هر دو حيوانى آرميده است در يكى اژد ها و در ديگرى خرچنگ و يا بدتر از همه تنها به اين دليل كه تاريخ انتشارشان تقريباً يكى است بايد اعتراف كنم تنها حسى گنگ مرا بر آن مى دارد كه اين دو داستان را از درون دو مجموعه بيرون بكشم و دست به تطبيق شان بزنم و شايد سعى نادانسته من آن است كه در اين فرايند حس خود را بهتر بشناسم و همگام با شما ابعاد نيمه تاريك ذهنم را روشن كنم. در داستان عليخانى اژد ها چگونه كشته مى شود: حضرتقلى، باخبر مى شود كه اژدهايى قصد «ميلك» كرده است. بر قاطرش مى نشيند و قزوين - باراجين را به تاخت مى رود تا نرسيده به « زرشك» با درخشش شمشيرش جلوى اژد ها درآيد. حضرتقلى اژد ها را سه تكه مى كند و ميلك را نجات مى بخشد اگرچه اكنون جز سنگواره اى از اژد ها كشان باقى نمانده است. نوه حضرتقلى در ميلكى كه از ويرانى در امان مانده مى ميرد و تربتش بقعه اى متبرك مى شود و حالا هر سال شب سيزده بدر مردم ميلك دو نور مى بينند كه از اژد ها كشان و بقعه بيرون مى آيند و به سمت امامزاده شارشيد، كوهستان الموت را بالا مى روند.
پيش از هر چيز بايد بدانيم اژد ها در اساطير موجودى دوگانه است، از يك سو فرزند آرس ايزد خشم و جنگ است و از سوى ديگر دارنده موهبتى به نام آتش كه سرچشمه تمدن انسانى است و هفائيستون ايزد آتش تنها به واسطه همين موهبت است كه مى تواند در كوره خويش براى جنگاوران نظر كرده اى چون آخيلوس( آشيل) سپرى چند لايه و زرهى نفوذ ناپذير بسازد. جالب آنكه آفروديت الهه زيبايى رقابت هفائيستون و آرس را بر مى انگيزد. يعنى كشمكش خشم و صنعت براى تسخير زيبايى.
در اساطير يونان آتش ابتدا از آن ايزدان بود اما با افول اقتدارشان پرومتئوس اين جسارت را يافت كه به قيمت نفرين شدن، آن را بدزد و به زندگى تاريك انسان هديه دهد.
اژد ها موجودى دوگانه است، بنابراين اژد هاكش هم بايد مثل او موجودى دوگانه باشد با همان تضادهاى عميق، نظر كرده و نفرين شده: آتنه كه الهه هنر و خرد و زيركى است كادموس را به جنگ با اژد ها وا مى دارد و آرس عكس آن عمل مى كند. دو نيرو از دو سو و اين سرنوشت انسان است، انسانى كه با خرد و هنر به جنگ خشم مى رود. برگرديم به داستان اژدهاكشان. اژدهايى كه مى خواست ميلك يا تباى عليخانى را ويران كند، اينك سه تكه شده است. چرا سه تكه به آن هم خواهيم پرداخت اما اكنون شب سيزده بدر هر سال نورى از اژدهاى نفرين شده بالا مى رود، يعنى ديگر خشم مرده و چيزى جز موهبت نمانده است، آتشى كه ديگر ويران نمى كند بلكه ظلمت شبى نحوست بار را روشن مى سازد. حال اگر اهالى روستاى ميلك و خود عليخانى هم بگويند كه نور از سنگواره حضرتقلى برمى خيزيد، من باور نمى كنم و باز خواهم گفت كه نور تنها بازمانده لاشه اژد ها مى تواند باشد. اما چرا سنگواره خواهيم گفت.
اژد ها كش عاشق زندگى و حيات همنوع است او اژد ها را مى كشد، جامعه اى را از ويرانى نجات مى دهد و خود يا نفرين مى شود و بدبختى اش دامان دودمان را هم مى گيرد يا سنگواره مى شود. آنتيگنه وقتى مورد نفرت پادشاه كه دايى خويش است قرار مى گيرد، به فرمان او در ميان سنگ ها محبوس مى شود تا خود نيز سنگ شود و اين يعنى راندن انسان از قلمرو هادس ايزد زير زمين و خداى مردگان و نيز قلمرو برادرش پوزئيدون ايزد دريا و زمين. قرار گرفتن در فاصله حيات مردگان و زندگان معناى دقيق سنگ شدن است كه خود بالاترين نفرين هاست. نفرينى كه حضرتقلى بدان دچار مى آيد، در عين حال كه براى نوه اش بقعه اى متبرك ساخته مى شود. اين بقعه بايد ساخته شود تا آوارگى حضرتقلى و دودمانش پايان يابد و ميلك آرام گيرد. پس حالا شب سيزده بدر نورى هم از سمت بقعه بايد بيايد تا با نور اژدهاى خاموش به سوى بلنداى الموت حركت كنند. در اين ميان تكليف حضرتقلى چه مى شود حضرتقلى خود اژدهاست، حضرتقلى هيچ وقت به جنگ اژد ها نرفته، او با خود جنگيده است. اين حضرتقلى است كه سه تكه شده دمش ته دره مانده و سرش روى كوه. سه تكه شدن اشاره به ساحت سه تكه اى انسان دارد كه هر كدام در دست خواهرى از «خواهران تقدير» است. تكه اى به نام خرد كه روى كوه مى ماند و تكه اى به نام عشق كه در قلب كوه جاى مى گيرد و تكه اى به نام تن كه به ته دره در مى غلتد:
«اى برادر تو همه انديشه اى
مابقى خود استخوان و ريشه اى»
جايگاه تن و استخوان و ريشه همانا كه در انتهاى دره است. اژد ها كه سنگ شود، حضرتقلى و كوه و بقعه هم يكى مى شوند تا در آن فراز چراغ امامزاده شارشيد روشن بماند. جايى كه نور ها به هم مى رسند و يكى مى شوند. نورى از سمت عشق و نورى از سوى خرد.
در خرچنگ چه اتفاقى مى افتد، ضمير اول شخص مفرد مدام از خودش مى پرسد، قرار بوده كجا برود او چندى پيش به شمال رفته، در كوچه تاريكى خرچنگى خريده است با چند قلوه سنگ براى تزيين آكواريومش اما از ترس گربه حالا هر كجا كه مى رود، خرچنگش را هم توى جيبش مى گذارد، بى هدف به خيابان مى زند، پوسترهاى تبليغاتى را مى بيند كه با نورى روشن شده اند، تاريخى كه روى پوستر ها به عنوان آخرين مهلت عنوان شده سى ام آذر است، سوار اتوبوس مى شود و خرچنگش را روى صندلى بغلى مى گذارد يا اصلاً در خانه مى ماند و به ياكريم هاى پشت پنجره دانه مى دهد، شايد هم به دكتر برود. از چند جمله اى كه ميان او و دكتر رد و بدل مى شود مى فهميم كه سرطان دارد، دوباره بى هدف به خيابان مى آيد و خرچنگش را در ميدان شهر كنار حجم سنگى بزرگ وسط ميدان و ديواره هاى مرمرى با شيشه هاى ضخيم و روشن ر ها مى كند و همانجا روى شيشه هاى مربع شكل دراز مى كشد. گويا اول دى شده است و فردا زمستان است.
پيش از آنكه سرى به اسطوره خرچنگ و برج سرطان بزنيم، همين جا توقف مى كنيم و چند اله مان و يا شايد موتيف مشترك ميان «خرچنگ» و «اژد ها كشان» را مى كاويم:
در اژد ها كشان حضرتقلى مى داند كه بايد بر قاطرش بنشيند و به ميلك برود و آنجا را از ويرانى نجات بخشد اما مخاطب هرگز نمى داند كه او از كجا دانسته است. آيا او همچون پدر كوراوغلو است كه از راز چشمه قوشابولاق، شمشير مصرى و كره اسب هايى كه از نريان دريايى و ماديان آسمانى اند آگاه است و كسى نمى پرسد كه او از كجا مى دانست!
در خرچنگ عكس اين اتفاق مى افتد يعنى «من» خود نمى داند كه كجا بايد برود و چرا مى رود اما بر ما پوشيده نيست كه او سرطان دارد و از سر افسردگى، مرضش را هم فراموش كرده است، چه رسد به اين كه كجا بايد برود:
«بايد جايى مى رفتم. اما كجا نمى دانم. بايد همين طور بروم. بروم به جايى. اما كجا »
در اژدهاكشان سنگواره، نور و تاريكى آنچنان كه شرحش رفت نقشى اساسى بازى مى كنند. در خرچنگ نيز بايد بدانيم كه ابتدا خود اين حيوان نشانه اى از سنگ است. خرچنگ پوستى سخت دارد و زندگى او همچون لاكپشت در ميان سنگ است. از اين رو مصريان، لاكپشت را جايگزين برج خرچنگ كرده اند و سنگ همان گونه كه شرحش رفت يعنى زندگى در حد فاصل مردگان و زندگان. بعلاوه «من» در كوچه هاى تاريك شمال همراه با خرچنگ و معادل با وزن آن قلوه سنگ دريافت مى كند، سنگ ها را در يك جيب و خرچنگ را در جيب ديگر مى گذارد. در انتها هم مى بينيم كنار قلوه سنگ بزرگ وسط ميدان، خرچنگ راه خود را روى شيشه ها و مرمرهاى روشن مى كشد و مى رود، گويى جان راوى است كه به در مى رود.
«من خود به چشم خويشتن ديدم كه جانم مى رود»
«خرچنگ روى مربع هشتم است. دستم را زير چانه ام مى گذارم و رو به شكم مى خوابم.»
فكر مى كنم همه چيز واضح است و نيازى به توضيح نيست اما آيا اين «من» همچون حضرتقلى كه خود اژد ها بود، همان خرچنگ است معناى ديگر خرچنگ سرطان است و اگر سرطان در درون «من» است پس من همان سرطان و همان خرچنگ است. خرچنگ همان من نباشد، مگر مى تواند مثل گرگوارسامسا، سوسك مسخ، روى صندلى اتوبوس بنشيند
«نورهاى ايستگاه سطح تابلو را روشن كرده اند. دستم را توى جيبم مى برم. خرچنگ را بيرون مى آورم. مى گذارمش روى صندلى. مردى مى آيد. چترى بسته زير بغل دارد. مى نشيند. به خرچنگم زل مى زند.
مى گويد: قشنگه مى گويم: خسته اس. مى گويد: اين روز ها همه خسته ان»
خرچنگ هم مثل اژد ها موجودى دوگانه است. پوستى سخت دارد و حياتى نرم. گاهى جاى او در آب و آكواريوم است و گاه روى سنگ ها و شيشه هاى ميدان شهر، پس كسى كه خرچنگ بخشى از وجود اوست نيز بايد موجودى دوگانه باشد، گاه از سر اميد به ياكريم هاى پشت پنجره دانه دهد و گاه از سر يأس در ميدان شهر دراز بكشد و بخوابد. شايد شهر هم با آن حجم هاى سنگى بزرگ و رقص نور و تاريكى اش چيزى جز آكواريوم نيست. آكواريومى كه هر لحظه گربه اى بر شيشه هاى روشن آن پنجه مى كشد، گاهى هم پشت پنجره تخم ياكريم ها را مى دزدد و مى خورد و اينجا شيشه دوباره مرز سه تكه اى من را معنا مى دهد. تكه اى به نام آكواريوم، تكه اى به نام خانه و تكه اى به نام شهر كه از هر دو، آكواريومى بزرگتر است، با قلوه سنگ هايى بزرگتر.
تفاوت سه تكه شدن در اين داستان با اژدهاكشان در اين است كه در اژدهاكشان هر سه تكه از هم به گونه اى تفكيك مى شوند كه قابل تميزاند اما در خرچنگ نشانه ها مدام به يكديگر تبديل مى شوند، ردى از مرز باقى مى ماند و دوباره در هم مى ريزد. خانه آكواريومى است كه «من» مثل خرچنگى در آن زندگى مى كند و شهر. . . و آكواريوم. . . و در انتها بازى نور و سنگ. اگرچه نشانه هاى ديگرى هم وجود دارد كه عدد سه را پررنگ مى كند.
«فقط همين خرچنگ را دارم. سه ماه است كه با هم زندگى مى كنيم»
نويسنده با اين بازى هاى پى در پى چه مى خواهد بگويد آيا اجازه داريم چنين پرسشى را پرسيده باشيم اگر نويسنده به وضوح مى دانست كه چه مى خواهد بگويد، ديگر چه نيازى به داستان پردازى بود مى توانست مقاله اى درست و حسابى بنويسد و هزار و يك دليل بياور يا در گفت و گويى به صغرا و كبرا بپردازد. نويسنده به عنوان شاعر يا داستان پرداز همواره مى داند و نمى داند، او آنچه را هم كه در سايه اين دانايى - نادانى، مى خواهد، نمى نويسد، بلكه آنچه را كه نمى خواهد، مى نويسد. به قول فوكو:
«هنرمند آنچه را كه مى گويد نمى گويد و آنچه را كه نمى گويد، مى گويد» آيا فارس باقرى هم در مرز اين دانايى و نادانى، خواستن و نخواستن، مى داند كه چرا خرچنگش را از كوچه هاى تاريك شمال خريده است
برج سرطان كه در «نيمكره شمالى» است در اسطوره و ادبيات معناى خاصى دارد. اول به دوستى خرچنگ و اژد ها نگاه كنيد:
هراكلس مأموريت داشت تا اژدهاى آبى چند سر را بكشد. اژدهايى كه با قطع شدن يك سر، سرى ديگر از آن مى روييد. تمام جانوران از قهرمان پشتيبانى كردند جز «هرا» خواهر «آتنه» و همسر زئوس كه خرچنگى را به جان هراكلس انداخت تا با گاز گرفتن پاشنه پاى او حواسش را پرت كند، با اين همه عاقبت هراكلس موفق شد اژد ها را بكشد و سپس بامشتى پوسته سنگى خرچنگ را له كند و او را از بين ببرد. هرا پس از آن به عنوان قدر دانى از خرچنگ نقشش را در نيمكره شمالى با ستارگانى كم فروغ رسم كرد.
طاقت بياور خواننده گرامى داريم به هدف نزديك مى شويم. ما اكنون در فضاى نجوم بطلميوسى قدم مى زنيم و به گمان من اينجاست كه سرنوشت حضرتقلى و راوى خرچنگ به هم گره مى خورد. در اين نجوم سراسر نيمكره جنوبى آب است و دانته كوه سياهى در اين آب هاى بى امان بنا مى نهد كه همانا كوه برزخ است و به بلنداى همين كوه، كوه واژگونه ديگرى در نيمكره شمالى كه دوزخ است و تا مركز زمين امتداد پيدا مى كند نقطه مركزى ناف شيطان است. و دانته وقتى كه مى خواهد به سفر خويش در دوزخ پايان دهد از روى شكم شيطان به گونه اى دور مى زند و چنان از ناف مى گذرد كه او همچنان خواب باشد و در بى خبرى تكان نخورد. ابليس اينگونه در قعر زمين از دانته شكست مى خورد و در ته دره حضرتقلى با اژد ها چنين روبه رو مى شود:
«اژد ها وقتى ديده حضرتقلى، شمشيرش را برق انداخته و روى سرش تكان مى دهد، كمى عقب نشسته و سعى كرده كوه را پائين بيايد تا دور بزند و از يك طرف ديگر برود بالا تا برسد به گدوك و بعد از گردنه فلار ببيند كه ميلك، آن طرف شاه رود نشسته توى ايوان البرز كوه، اما حضرتقلى آمده توى دره و اينجا جنگ شان شروع شده» و اما جنگ آرام خرچنگ:


«ميدان خلوت شده است. دست توى جيبم مى برم. خرچنگ را بيرون مى آورم. روى سطح روشن شيشه رهايش مى كنم. سايه اش بزرگتر شده و روى ديوار مرمرى كش آمده است. چنگالهايش سطح شيشه را مى خراشد.»
خرچنگى كه سايه اش آن طوركش بيايد همان اژدهاست
آيا نسبتى هست ميان كوچه هاى تاريك شمال، انتهاى دره ميلك و غارى كه دروازه دوزخ است برگرديم به عدد سه در هر دو داستان. آيا اين عدد به دوزخ، برزخ و بهشت اشاره نمى كند
حضرتقلى و راوى بى نام خرچنگ هر دو به سوى سرنوشت محتوم خويش مى روند كه انتهاى آن چيزى جز نابودى نيست. در انتها رازى گشوده خواهد شد كه آنها را به نابودى خواهد كشاند اما اين نابودى عين بودن است و اين راز چيزى جز دانايى و دانستن نيست.
«چون پرده بر افتد نه تو مانى و نه من»
اديپوس براى رهايى شهرش از طاعون كه نفرين خدايان بر تباى بود راز خود را آشكار كرد. ابتدا براى خويش و بعد براى ديگران و دودمانش با چنين رازى بر باد رفت اما شهر از طاعون خلاصى يافت، ابر ها كنار رفتند و خورشيد تابيدن گرفت. اديپوس چه شد به غارى تاريك خزيد و در ميان سنگ ها تا ابد گم شد. حضرتقلى خود نابود مى شود و ميلك در امان مى ماند و اين تقديرى است حتمى بر خواسته از دانايى:
«خود حضرتقلى هم معلوم نيست كه از زهر اژد ها بعد از نبرد همانجا مى ميرد يا اين كه خسته مى شود و سكته مى كند. . . خب او كه مى دانست مى رود ميلك، يعنى نمى توانست جلوى كشته شدن يا مردنش را در ميلك بگيرد
مى گويم نمى دانم والله اين كه او مى دانسته، خب از آدم هاى بزرگ چنين توانايى هايى برمى آيد اما بزرگان قادر نيستند جلوى كارى را كه قرار است انجام شود بگيرند.»
«من» در خرچنگ مى نشيند و در ظلمت كبريت مى زند او اين گونه روشنايى مى بخشد تا در انتها با مرگش شهر غرق در نور شود:
«من نمى دانم چرا بايد هر روز برق خانه ام قطع شود. توى آن تاريكى خرچنگ مى ترسد. من مجبور مى شوم كه بروم كنار آكواريوم كبريت بزنم و تا آن يكى خاموش نشده است يكى ديگر روشن كنم.» و بعد:
«تمام ميدان با چراغ ها روشن شده است.»
حضرتقلى و راوى خرچنگ مى روند تا ميلك بماند و شهرى پر از روشنايى با اين تفاوت كه عليخانى، حضرتقلى را از دل افسانه و اسطوره ها بيرون مى كشد و به عنوان انسانى امروزى معرفى مى كند. او چگونه اين كار را مى كند با لحن. لحن قصه آن را از حكايت به داستان تبديل مى كند:« اين مهم نيست كه زرشكى ها سوار گاوهاى شان نگاه كرده باشند به جنگ حضرتقلى با اژدهايى كه كوه را خط انداخته بود تا برسد به ميلك.»
فارس باقرى اين راه را برعكس مى رود يعنى آكواريوم و اتوبوس شهرى و ميدان شهر را به ميهمانى اساطير و افسانه ها مى برد. عليخانى قصه را دو دستى به خواننده تقديم مى كند، انگار حكايتى را سر كرسى از شيرمحمد، پير آبادى مى شنويم و بعد مى گويد از اين حكايتى كه شنيدى اسطوره و افسانه ها را پيدا كن، باقرى ردپايى از اساطير و افسانه را به ما نشان مى دهد و داستان را مثل خرچنگش توى اوركتش قايم مى كند و مى گويد داستان را پيدا كن. من هر دو نسخه را اصيل مى بينم زيرا نه اژد ها در حكايت مى ميرد و نه خرچنگ در فرم.
***
نسخه Pdf همين نقد در روزنامه ايران ... اينجا
وبلاگ محمد مطلق ... اينجا
***
اژدهاكُشان - مجموعه داستان - يوسف عليخاني

Labels:

youssef.alikhani AT yahoo DOT com