اژدهاکشان؛ رويارويي دنياي روستا و جهان شهر

عبدالعلی دستغیبداستان نخست مجموعه، ماجراي پيرمردي روستايي به اسم كبل‌رجب است كه با زني به نام مشدي‌سكينه زندگي مي‌‌كند. گرچه ‌اين دو با هم اختلا‌ف‌هايي هم دارند اما پيداست كه با يكديگر بسيار انس گرفته‌اند. رجب به دليل اينكه فرزند ندارد، همه مهر و علا‌قه خود را به بزي كه رنگ و پيكره‌اي طرفه دارد مي‌‌بندد. اين بز فضاي خالي زندگي او را پر مي‌‌كند. سكينه گرچه به صورت ظاهر از حضور بز در خانه گله و شكوه مي‌‌كند اما در اعماق قلب خود به‌اين حيوان علا‌قه‌مند است. داستان به دست آوردن اين بز، هم ساده و هم درخور توجه است اوج داستان آنجاست كه رجب پس از مرگ بز در پيش بام افتاده و بزها آمده‌اند دور او حلقه زده‌اند و سكينه (زنش) رواندازي گل‌منگلي را رويش مي‌‌اندازد و گريه مي‌‌كند يا به قول نويسنده <گل پيش بام خيس مي‌‌شود(>ص 19)، در بين بزهايي كه يك عمر به آنها عشق ورزيده، مرده است. اين داستان يعني <قشقابل> مفهوم قابل تاملي از عشق است كه در دو لا‌يه خودنمايي مي‌كند؛ به دست آوردن بز و ماجراي زندگاني صاحب بز و از طرفي مشدي‌سكينه و ارتباطش با كبل‌رجب، تلخ و شيرين عشق را به نمايش درمي‌آورد و همين نگاه، اين داستان را از بقيه داستان‌ها متفاوت كرده است. ‌
<نسترنه> دومين داستان مجموعه از بهترين داستان‌هاي كتاب، ماجراي دختري است 40 يا 45 ساله كه خويشانش به قزوين رفته‌اند و خودش در <ميلك> تنها مانده است .به موازات ماجراي نسترنه، رحمان و مادرش را داريم كه از دهي ديگر به‌ اينجا آمده‌اند و گويا اهالي ميلك، كارهاي اين دو را نمي‌‌پسندند. رحمان و مادرش خيلي فقيرند و كاروبار معيني هم ندارند. رحمان گاهي براي نسترنه كاري مي‌‌كند و مزدي دريافت مي‌‌كند. نسترنه اكنون در بيابان است و باران سيل‌آسايي مي‌‌بارد و مسافت زيادي هم از ده دور شده است. او به دنبال بز گم شده خود است. زماني كه تصميم مي‌‌گيرد برگردد، خستگي و ترس، سراپاي او را فرامي‌‌گيرد. روي زميني دراز مي‌‌كشد و چادرش را به دور خود مي‌‌پيچد. به نظر مي‌‌رسد در اينجا كار نسترنه تمام است. اميدي به بازگشت او نيست. در اينجا، نويسنده دوربين روايت را به دست اهالي مي‌‌دهد: <بعدها گفتند رحمان، پسر مشدي‌طلا‌ كه داشته از ده آن طرف كوه برمي‌‌گشته، بز نسترنه را پيدا مي‌‌كند و بين راه مي‌‌رسد به او. خدا عالم است به كردكارشان. يكي مي‌‌گويد: ‌ - خدا عمر بده بهش. باز اين. خدا خير به جووني‌اش بده. - خدا شانس بده.( >ص 28)
ابهامي‌ كه در داستان وجود دارد در اينجا باز مي‌‌شود. ما در صحنه آخر رحمان را مي‌‌بينيم كه گوسفندان نسترنه را خود به چرا مي‌‌برد و خود و مادرش هم در خانه نسترنه كنگر خورده‌اند و لنگر انداخته‌اند.
حفظ خط روايت در <نسترنه> و پايان تاثيرگذار و قابل تاويل داستان، نسترنه را به يكي از بهترين داستان‌هاي مجموعه تبديل كرده است. ‌
در داستان <ديولنگه و كوكبه> معلمي ‌به ميلك مي‌‌آيد و بين دانش‌آموزان مدرسه، به دختري به نام كوكبه علا‌قه‌مند مي‌‌شود. اين علا‌قه دوطرفه است، به‌طوري كه كوكبه، حتي لباس‌هاي آقا معلم را مي‌‌شويد و به تعبير نويسنده <جزئي از وسائل معلم خانه> مي‌‌شود. بالا‌خره معلم با كوكبه قرار مدار مي‌‌گذارد كه او را از ده ببرد. مردم روستا كه در اين موارد خيلي غيرتي هستند، مي‌‌خواهند معلم را از ده اخراج كنند. معلم تصميم مي‌‌گيرد فرار كند. برادران كوكبه هم از قزوين آمده‌اند. آقا معلم به مدرسه ده پشت كوهي مي‌‌رود كه دخترها براي جمع كردن قارچ به نزديكي آنجا مي‌‌روند. در اينجا اوسانه‌اي است: <زماني كه دخترها، سير و سبزه و قارچ جمع مي‌‌كنند، ديولنگه، جفت مي‌‌زند و ميان گله دخترها، يكي را مي‌‌گيرد و با خود مي‌‌برد.> در حالي كه برادران كوكبه و راننده و اهالي منتظرند سروكله معلم پيدا شود تا حسابش را برسند، معلوم مي‌‌شود كه معلم مانند ديولنگه جفت زده و از دهات در رفته است. مدتي بعد شايعه مي‌‌گويد كه معلم حالا‌ زن و بچه دارد و كوكبه هم كه ديگر كوكوهه (مرغ حق) شده، مي‌‌رود نزديك اتاق آقاي معلم و كوكو مي‌‌كند. ‌
قصه در اينجا، هم ابهام دارد و هم بامزه و طنزآميز است. كوتاه سخن اينكه كوكبه به طور افسانه‌آميزي در بين رعد و برق و باران و روييدن قارچ‌ها و سبزي‌ها و حمله ديولنگه به گله ناپديد مي‌‌شود و مثل داستان، ما هم اين را مبهم مي‌‌گذاريم.
داستان <گورچال> درباره روستايي است كه يك خانوار بيشتر ندارد. مردي است به نام حسن كه پسر يك ساله دارد و زني كاري و زحمتكش به نام قدم‌بخير. فقر و تنگنا، حسن را به دزدي مي‌‌كشاند و به زندان مي‌‌افتد. بعد از دو سال از زندان آزاد مي‌‌شود و به سوي گورچال به راه مي‌‌افتد. تصوير آغاز داستان كه پسرك، پدرش را بالا‌ي سرش مي‌‌بيند، خيلي تجسمي ‌و ديداري است: <پسرك سه ساله چه مي‌‌دانست آنكه پا از چپر داخل گذاشته و آمده رسيده بالا‌ي سرش، پدرش است. حتي سگ‌هاي گورچال هم پارس نكرده بودند كه غريبه‌اي آمده و وقتي پسرك نگاهش را از روي كفش رزين پدرش بالا‌ برد و شلوار سربازي‌اش را ديد و بعد پيراهن يقه خرگوشي‌اش را و آن وقت مردي بلندقامت كه ‌ايستاده بود خيره‌خيره نگاهش مي‌‌كرد، فقط هق‌هق كرد و دراز به دراز افتاد جلو انار درخت.( >ص 37)
<گورچال> بي‌آنكه تلا‌ش كند تا به داستاني حسي تبديل شود، تاثير عاطفي عميقي بر مخاطب مي‌گذارد و شايد اين حس و عاطفه به خاطر پسرك باشد كه همان اول داستان به سادگي يك حس تلخ كودكانه مي‌ميرد و اين بحران حادثه است كه لا‌يه زيرين < گورچال> را مي‌سازد.
اما داستان <اژدهاكشان> كه نسبت به داستان‌هاي ديگر غامض‌تر و رمزي‌تر است. داستان اين است كه روستاييان ميلك، كوه نزديك به روستاي خود را به شكل اژدهايي مي‌‌بينند؛ اژدهايي كه حضرتقلي او را كشته است. در ذهن افسانه‌پرداز اهالي ميلك، حضرتقلي همين كه مي‌‌فهمد اژدها قصد حمله دارد تا اين روستا را با خاك يكسان كند، سوار قاطرش مي‌‌شود و يك‌راست از قزوين مي‌‌كوبد و خود را به نزديك كوه مي‌‌رساند و با اژدها وارد كاروزار مي‌‌شود. جنگ حضرتقلي با كوه (اژدها) به صورت روايي بيان مي‌‌شود. حضرتقلي با سه ضربه اژدها را سه تكه مي‌‌كند. ميلكي‌ها پس از گذشت سال‌ها همچنان در انتظار آمدن حضرتقلي مانده‌اند. منتظر نوري هستند كه از امامزاده ميلك مي‌‌رود و با نوري كه از كوه اژدهاكشان به هم رسيده، كي مي‌روند پيش امامزاده شارشيد.
گمان مي‌‌كنم كه در اين قصه عناصر نيرومندي از اسطوره‌هاي ايران باستان مثل اژدها موجود باشد؛ حضرتقلي كه مي‌‌تواند نمونه بعدي <ميترا> باشد و <شارشيد> كه مي‌‌تواند معبد خورشيد باشد. اگر اين عناصر زندگي‌بخش و نجات‌بخش با هم يگانه شوند، آن وقت اهالي ميلك مي‌‌توانند روزهاي خوشي را بگذرانند. داستان گرچه در حال و فضاي پاستورال (روستايي) است، نمادهاي بومي ‌داستاني ما را در خود دارد؛ مثل خورشيد و ميترا (ايزدمهر و روشني) و ستيزه اسطوره ميترايي.
<ملخ‌هاي ميلك> هم در همين حال و هوا سير مي‌‌كند. داستان حالت واقع‌گرايي و افسانه‌اي، هر دو را با هم دارد؛ ابن يامينه كه در شهر درس مي‌‌خواند به ده مي‌‌آيد. ده در معرض هجوم ملخ‌هاست. ملخ‌ها به باغستان رسيده‌اند و نزديك ميلك شده‌اند. ميلكي‌ها مي‌‌گويند حتما كسي معصيتي كرده كه ميلك دچار چنين بلا‌يي شده است. اكنون بايد كسي به <سارابنه> برود و آب متبرك چشمه آنجا را به ميلك بياورد و آب را به زمين و اطراف روستا بپاشند تا بلا‌ رفع شود.(در واقع سارهاي ساربنه بيايند و ملخ‌ها را بخورند.) ابن‌يامينه كه در مدرسه شهر درس خوانده است، به ‌اين باورها، خنده و طعنه مي‌‌زند. او كه بايد پس از تمام شدن درسش به روستا برگردد، خودش را بين روستاييان غريبه مي‌‌بيند:
<پرسيده بود: - راسته چنين چيزي؟ - مثلا‌ برفتي درس بخواندي. شماها ره توي مدرسه چي ياد بدادن؟ - خيلي چيزا خب. - يعني نگفتن هركسي براي خودش سارابنه داره.( >ص 53)
اما بعد مي‌‌بينيم كه همين ابن‌يامينه زير تاثير افسانه‌هاي محلي، خري را از طويله بيرون مي‌‌كشد و بدون پالا‌ن سوار آن مي‌‌شود و به سوي چشمه سارابنه مي‌‌رود. پيداست كه مي‌‌خواهد آب آن چشمه را به ده بياورد.
نقطه محوري اين داستا، آب شفابخش است؛ آب زلا‌ل و نيروبخشي كه در اسطوره‌هاي ايرانيان باستان حتي به مرتبه ‌ايزد بانوي آب و باران <آناهيتا> درآمده است. آناهيتا چنانچه از اسمش پيداست، دوشيزه‌اي زيبا با اندام كشيده و موهاي افشان است و نماد مطلق بي‌عيبي و بي‌گناهي. گمان مي‌‌كنم اگر نويسنده در نوشتن اين داستان، عناصر افسانه‌اي آناهيتا را در زير متن داستان قرار مي‌‌داد، قصه ژرف‌تر و منسجم‌تر از آب درمي‌‌آمد.
در داستان <اوشانان> يكي از اهالي ميلك يعني پدربزرگ راوي مريض مي‌‌شود و خانواده‌اش او را به شهر (قزوين) مي‌‌برند. راوي داستان نوه‌ اين شخص است. پيدايش شهر بزرگ قزوين و وسعت گرفتگي آن، با كساد شدن كار زراعت و دامداري سبب مي‌‌شود اهالي ميلك تك‌تك يا با خانواده به قزوين بروند و ده به تقريب كم‌كم خالي مي‌‌شود. حضور شهرنشيني جديد به نظر ميلكي‌هاي در روستا مانده، نشان از پيدا شدن اوشانان (از ما بهتران) دارد كه در سيماي يك زن و دو كودك كه به طور مرموزي به روستا آمده‌اند، تجسم پيدا كرده است. راوي با خاله كه اوشانان را مي‌‌بيند، گفت‌وگو و چالش دارد. راوي مي‌‌خواهد خالي ماندن روستا و گرفتاري ميلكي‌ها را به طور علمي‌و واقعي توضيح بدهد اما حريف خاله گلناز نمي‌‌شود.
راوي مي‌‌خواهد بداند خاله گلناز درباره آمدن مجدد اوشانان چه مي‌‌گويد و زمان آن را بازگو كند اما خاله خاموش است: <مي‌‌پرسم: خاله نگفت كي دوباره مي‌‌آيد؟ حرف نمي‌‌زند. مي‌‌دانم هر چه بمانم جوابي نخواهم گرفت. ازش مي‌‌خواهم لا‌اقل بگذارد صداي كبك‌ها را بشنوم كه ميلك را گرفته‌اند دست خودشان.( >ص 89)
نويسنده در اين داستان چه مي‌‌خواهد بگويد؟ ميلكي‌ها در جهاني نامطمئن زيست مي‌‌كنند. گويا كم‌كم متوجه شده‌اند كه خبرهايي هست. دگرگوني‌هايي هست، اما نمي‌‌توانند به كنه قضيه پي ببرند. راوي مدرسه‌رفته هم نمي‌‌تواند با خاله گلناز و مادرش و ديگران هم‌پرسي كند. او در جهان ديگري زيست مي‌‌كند؛ جهاني بي‌قصه و بي‌افسانه؛ جهاني كه همه كارها به دست علم و تكنيك است. در زير متن قصه، رويارويي جهان افسانه‌ها و جهان علم و تكنيك را مي‌‌بينيم. خاله گلناز و مادر راوي هم متوجه شده‌اند كه تقديس باورهاي آنها در نزد راوي كه نماينده شهروند امروزي است، استهزايي بيش نيست. سكوت خاله گلناز در آخر داستان زيركي نويسنده را مي‌‌رساند. اين سكوت خيلي بامعناست. خاله گلناز مي‌‌داند كه به هيچ وجه نمي‌‌تواند راوي قصه را به حضور و وجود اوشانان باورمند كند و به همين دليل سكوت مي‌‌كند. اين سكوت از هر گفته و تصويري گوياتر است.
كتاب داستان‌هاي ديگري هم به نام‌هاي <شول و شيون>، <سيامرگ و مير>، <تعارفي>، <كل گاو>، <آه دود>، <الله‌بداشت سفياني>، <آب ميلك سنگين است> و <ظلمات> دارد كه حال و هواي روستايي و وضع زيست اهالي ميلك و روستاييان مهاجر را نشان مي‌دهد. داستان <شول و شيون> پرده از خصومتي برمي‌دارد كه هميشه بين روستاييان ديده مي‌شود. مشدي اكبر كه سن‌وسالي از او رفته است خواستگار خواهرزاده مشدي‌سالا‌ر مي‌شود اما سالا‌ر به او جواب رد مي‌دهد و وي را استهزا مي‌كند. افزوده بر اين، اين دو بر سر زمين زيور نيز اختلا‌ف دارند. در بين بگومگوها، مشدي‌اكبر، مشدي‌سالا‌ر را با تفنگ مي‌زند و فرار مي‌كند. سالا‌ر مي‌ميرد. زن سالا‌ر از حرصش شروع مي‌كند به زدن جنازه و شيون كردن. جنازه سالا‌ر روي سكوي ايوان امامزاده است و هركسي حرفي مي‌زند. در اين ميان غلا‌مرضا، پسر شرور مشدي‌عباد سر مي‌رسد و با تير و كمان، سارهاي امامزاده را هدف مي‌گيرد: <نشانه مي‌گيرد. سار گيج گيجي مي‌خورد و پر پر مي‌زند و مي‌افتد روي شمدي كه مشدي‌سالا‌ر انگار هزار سال بود زيرش خوابيده بود.( >ص 62) ‌
نكته معمايي داستان در اين است كه مشدي‌اكبر مدام غلا‌مرضا را تعقيب و تهديد مي‌كرده است كه كاري به كار سارهاي امامزاده نداشته باشد و همان ساعتي كه با تفنگ، سر در پي پسر شرور گذاشته بوده، با مشدي‌سالا‌ر درگيري پيدا مي‌كند. آن خشمي ‌كه غلا‌مرضا در او برمي‌انگيزد، وي را كه مرد خوبي است، از حال عادي خارج مي‌كند.
در داستان <سيا مرگ و مير>، مشدي‌دوستي به خانه عنقزي، زن پدربزرگ مي‌رود و به رغم تندرستي‌اش، پس از نوشيدن چاي مي‌ميرد. عنقزي حيران مي‌شود؛ همه به فندق چيني رفته‌اند. پس از مدتي، روستايي‌ها فرا مي‌رسند و با تلا‌ش بسيار جنازه را پشت امامزاده دفن مي‌كنند. روايتي مي‌گويد عزيزالله، شوهر مشدي‌دوستي هر پرسشي را كه از زن مرده‌اش مي‌كرده او پاسخ مي‌داده و <عجيب‌تر اينكه عزيزالله خودش هم سال‌هاست مرده است.( >ص 69) ‌
حالا‌ چه طور مرده‌اي از مرده ديگر پرسش مي‌كند و پاسخ مي‌گيرد، اين را هيچ كسي نمي‌داند. ‌
در قصه <الله‌بداشت سفياني>، الله‌بداشت، پسر مشدي‌ناهيد و كبلا‌يي‌مرادعلي، سفياني (جن‌زده) مي‌شود و مي‌رود بالا‌ي درخت <تادانه> حياط امامزاده و روي شاخه‌اي مي‌نشيند. مادر و پدر پيرش هر قدر التماس مي‌كنند پايين نمي‌آيد. راننده ماشيني كه روستاييان را به قزوين مي‌برد و مي‌آورد مي‌گويد: <رشته برفته بوده عملگي. پول‌هاش ره بگيرن. بلا‌ها سرش بياورن. اين هم سفياني بشوه و برگرده زيار.( >ص 127) ‌ اما پيرزني باور دارد ماجرا، ماجراي عشق و عاشقي است. ‌
در همه داستان‌هاي اين مجموعه نكته‌هاي ساده است كه از متن بيرون مي‌زند و طرفه و عجيب است. در مثل <نسترنه> زن بي‌شوهر كه در پي گوسفند گمشده‌اش در شامگاهي باراني و توفاني بدون هراس از گرگ‌هاي گرسنه به بيابان مي‌زند، نادانسته چيز ديگري را نيز تعقيب مي‌كند: <پايش را از باغستان بيرون نگذاشته بود كه فكر كرد سه كوه آن طرف‌تر باران تمام بشود، رنگين كمان درمي‌آيد.( >ص 22)
درباره مجموعه <اژدهاكشان> و داستان‌هاي آن بايد بگويم كه بيشتر روايت‌ها با گفت‌وگو زنده مي‌‌شود و پيش مي‌‌رود. تصويرهاي آمده در كتاب، غالبا تصويرهاي خيالي محيط روستايي است و با ذهنيت روستاييان و وضع جغرافيايي ميلك و شارشيد و گورچال و... تناسب دارد. در بعضي داستان‌ها، معمايي طرح مي‌‌شود و گفت‌وگو و كردار روستاييان، قدم به قدم، به سوي گشودن اين معما پيش مي‌‌رود. اين معماسازي در مجموعه داستان پيشين يوسف عليخاني <قدم‌بخير مادربزرگ من بود> بهتر و ژرف‌تر از آب درآمده بود. در اين مجموعه هم در داستان‌هاي <اژدهاكشان>، <اوشانان> و <نسترنه> جلوه نماياني دارد.
نویسنده در این داستان معمایی را طرح کرده است که اگر کسی آن معما را دریافت نکند، داستان برایش جالب نیست. این داستان، اثری بومی است. بسیاری از نویسندگان، طرح داستانی، صحنه آرایی و شخصیت پردازی خود را از روی آثار برجسته غیربومی اقتباس می کنند ولی علیخانی داستانی پدید می آورد که اقتباس نیست و به مصایب و مشکلات مردم روستا می پردازد.
شاید آثار اقتباسی برای عده ای از مخاطبان جالب باشد ولی برای عموم مخاطبان که توقع دارند اثری ادبی، فلسفی و اصیل به زبان فارسی نوشته شود، جالب نیست.
علیخانی با در کنار هم قرار دادن شهر بزرگ قزوین و روستای "میلک" بر فاصله و چالش ميان سنت و تمدن مدرن انگشت می گذارد و به شکلی ظریف به مصایب و مشکلات مردم روستایی که به شهر مهاجرت کردند، می پردازد.
علیخانی با در کنار هم قرار دادن شهر بزرگ قزوین و روستای "میلک" بر فاصله و چالش ميان سنت و تمدن مدرن انگشت می گذارد و به شکلی ظریف به مصایب و مشکلات مردم روستایی که به شهر مهاجرت کردند، می پردازد.
علیخانی توانسته است، این مشکلات را به گويش الموتی بیان کند. از ديگر نكات مثبت اين اثر اين است كه حوادث با گفتگو پیش می رود و شخصیت ها هم از راه گفتگو معرفی می شوند.
گويش الموتي (ديلمي) گرچه در مجموعه دوم عليخاني كمتر است ولي باز فراوان است و گاه خيلي بامزه و مطايبه‌آميز مي‌‌شود. اشخاص داستاني غالبا زن و مرد و دختر و پسر، به همان شيوه گويش روستايي و باستاني حرف مي‌‌زنند و سلوك مي‌‌كنند اما در اينجا گردش غيرمترقبه‌اي مي‌‌بينيم و آن حضور شهر بزرگ و شهرنشيان در محيط پاستورال است. حضور شهرنشينان يا رفتن روستاييان ميلك به قزوين، مانند سنگي است كه ما به وسط درياچه‌اي پرتاب كنيم. درياچه موج برمي‌‌دارد و چين و شكن پيدا مي‌‌كند و دواير خيزآب‌هايش به ساحل مي‌‌رسد. يوسف عليخاني توانسته است با سادگي و شوخ طبعي ويژه‌اي، اين خيزآب‌هاي مدور به‌وجود آمده در زندگاني اين روستاي بسيار باستاني را تصوير كند.

‌* انتشارات نگاه، چاپ اول، 1386

این نقد در روزنامه اعتماد ملی ...اینجا و اینجا
[اینجا و اینجا ( Pdf)]
گفتگوی عبدالعلی دست‌غیب با شبستان ... اینجا

***
نقد «عبدالعلي دست‌غيب» بر «قدم بخیر مادربزرگ من بود» ... اینجا

Labels: ,

youssef.alikhani AT yahoo DOT com