دايره بسته اي است. همه داستان ها در روستايي تات نشين به نام "ميلك" به نمايش در مي آيند. فضاها فضايي وهم زده است. آدم هاي خرده پاي "ميلك"، مدام به دور خود مي چرخند و از روح نياكان كمك مي گيرند. داستان هاي مجموعه ي "قدم بخير…." مانند داستان هاي روستايي دهه چهل و پنجاه نيست كه فقر و تهيدستي روستاييان را عمده مي كردند تا راه براي دگرگوني اجتماعي روستايي فراهم شود، اين داستان ها نوعي "باطل السحر" است و مي خواهد به ژرفاي رسم و رسوم هزاران ساله رسوخ كند،حتي روستايياني كه از "ميلك" به قزوين و تهران رفته اند، باز رو به سوي زادگاه خود دارند:
مرد اما مي خواست برگردد ميلك. زن كه نمي خواست برگردد، خواب نداشت، وقتي هم خوابيد، خواب ديد كه برگشته اند ميلك. (ص 52)
كشمكش، توالي كنش ها، گره گشايي هايي در مجموعه داستاني "قدم بخير…" نيست و اگر هست از نوع ديگري است و در فضايي بسته و خواب آلوده روي مي دهد. چيزي كه در اين فضاي بسته گاه مي درخشد، دار و درخت و سبزه و آب و محيط طبيعي بدوي و ساده اي است اما در اين اقليم ، چيزهايي رمزي هميشه وارد محيط مي شوند و بهتر بگوييم از پيش در آن جا حضور دارند كه بيم آفرين است. باشندگاني مانند مار، خوك، گاو، خروس و موجودات افسانه اي دانستگي روستايي ها را پر كرده اند. در "ميلك" درخت فندق فراوان است. اين فندق ها هم رزق و روزي روستاييان را فراهم كند و هم ابزار ناآرامي و دردسر آنهاست. روستا از مرد خالي شده و آن ها كه باقي مانده اند به زحمت مي توانند باغ هاي فندق را سرآوري كنند:
قديم ترها باز چندتايي جاهل جهول مانده بودند كه شب ها براي خوش گذراني خودشان هم شده بروند به كولام(اتاقك هاي ساخته شده بر چهارپايه چوبي) هاي فندق باغ ها و به نوبت ته بشكه هاي بيست ليتري را بكوبند. كه چي؟ كه خوك، فندق درخت ها را دولا نكند و خورده نخورده فندق ها زير پا بماند. (ص 46)
در اين فضاي پر فقر و مسكنت، جايي كه جن زده ها، هراس هاي ناشناس، گريز جوان ها از ده… آن را كدرتر و تيره تر كرده است، آنچه بيشتر به ديده مي آيد آسيب هاي رواني است. داستان "كفني" نمونه عمده اي در اين زمينه است. كلثوم پيرزني دردمند و خيالاتي در تاريكي در پيرامون "ميلك" ، آواره است. او مي خواسته به خانه برگردد اما از پشت باغستاني ديگر، صدايي مي شنود. صداي زني زائو به روشني شينده مي شود. گويا "ماما" مي خواهند. روستايياني كه او را مي بينند مي گويند:خل شدي مگر… زائو كجا بود. ولي كلثوم مي رود. بعد كه او را به خانه مي آورند، بدنش بسيار بزرگ شده ، مدام كفني مي پوشد و بالاي بام مي رود. باز همان صدا را مي شنود. بعد هم مي ميرد. اما راوي كه كودكي است دنباله وهم زن وهم زده را در خود دارد و نمي خواهد بگويد ديده است كه كسي هنوز مي آيد پشت توري پنجره مي ايستد و كفني تنش است، تنش هم باد كرده است.
داستان "قدم بخير…" از ديگر داستان ها وهمناك تر است. قدم بخير مادربزرگ راوي است و رفته است با "دره" (داس علف چيني) علف ببرد و دسته كند. وسوسه مي شود به چپرچال كه علف زيادتر دارد، برود و علف هاي آن جا را كه بيش تر قد كشيده اند ببرد:
داس به نرمي اي برخورد. خواست دست پس بكشد اما بيشتر فشار داد تا دسته علف را يك جا كنار بگذارد. اول فكر كرد نكند بوته بزرگ چپر را از كمر زده كه رويش آوار مي شود… بعد خرخر مي شنيد و يك دفعه بوته چپر به طرف دامانش حمله كرد. زانو زده بود. زانويش شكست، تا شد و مثل خميري كه وا بدهد، به پشت افتاد. (ص 79)
داس "قدم بخير" نه دسته اي علف بلكه شكم خوكي را دريده است و او ناخواسته "شكارچي خوك" شده و خوك نيز ضربه اي مهلك به او زده است. "قدم بخير" ديگر پس از اين واقعه زمينگير مي شود و به بستر مي افتد. اما در روياهاي خود و حتي در روياهاي نوه اش هميشه به اين دلخوش است كه دست كم بتواند هفت شبانه روز توي دل خوك بخوابد تا روزي كه لازم بشود بتواند سرپا بايستد يا حتي دوباره بلند بشود و برود "چپرچال" تا باقي علف ها را براي علائق خانه بچيند تا نكند زنده مير شوند.
در "مرگي ناره" و "ميلكي مار" – مانند بيشتر قصه هاي مجموعه "قدم بخير"… ، با "رمز" ( كد ) خاصي سروكار داريم كه بايد "رمزگشايي" شود. "مار" و موجوداتي مانند آن در دانستگي روستائي جاي ويژه اي دارند. اين باشندگان گاهي دوست مردمند و مي شود با آن ها انس گرفت اما نيز در خواب و بيداري سبب هراس مي شوند. مار قدرت مرموزي دارد و مي تواند آدم را جادو كند از اين رو بايد براي زنده و مرده اش افسون خواند وگرنه دست از سر آدم بر نمي دارد. شيخ نظرعلي مارسياهي را مي كشد و يادش مي رود همين كه او را ديد بايد افسون بخواند از اين پس فش فش مدام خزيدن مار يك لحظه او را ترك نمي كند. حالا كه مار را كشته مدام افسون مي خواند و از ترس انتقام گيري جفت مار، شب و روزش يكي شده است. اوراد عجيبي مي خواند ولي بي فايده است:
نمي شنيد، نمي ديد، نمي خواند، چيزي حس نمي كرد. فقط كلمه ها بودند كه از روي پيچش مار روي بدن او مي آمدند. (ص 67)
در "مرگي ناره" ( نعره ي مرگ ) ، راوي قصه مدعي است كه مار بزرگي ، قربانعلي دشتبان را لمبانده و به اين جا ( زير ضريح ) آمده و توي سوراخ زير ضريح رفته است. اما به گفته او زياد اطمينان نمي توان كرد. آنچه ديده مي شود رد خوني است كه از توي باغستان تا ضريح ادامه يافته. گفته مي شود كه دشتبان پيش از بلعيده شدن ، ضربه مهلكي به مار بزرگ زده است. اما اكنون مشكل در اين است كه بايد مار را يافت و جسد دشتبان را از شكم او بيرون آورد و به خاك سپرد اما اكنون چه كسي جرات دارد بيل و كلنگ توي امامزاده بيندازد. مار زخمي – كه دشتبان را بلعيده – حالا به سوراخ عميقي خزيده و از دسترس بيرون است. زنان و مردان "ميلك" با معضل عجيبي روياروي شده اند. پيداست مار و دشتبان در سوراخ زير ضريح دفن شده اند و ديگر كسي نمي تواند از آنچه روي داده مطلع شود. اين داستان آدم هايي نيست كه به طور علي يا تصادفي رويدادهايي را از سر مي گذرانند. رويداد معناي خاصي دارد. خيلي ها به چنگ و دندان حيوانات درنده يا نيش مار مرده اند ولي بلعيده شدن دشتباني در روز روشن از سوي ماري بزرگ بايد معنايي رمزي داشته باشد. ديدار و گفت و گوي روستاييان با هم نيز تهي از رمز نيست. "مرگي ناره" داستان ساده شخصي نيست كه خوراك مار بزرگ ( افعي ) شده باشد. به طور تصادفي هم روي نداده است. در اين جا هر چيز و هر رويدادي معنايي دارد و از پيش تعيين شده است. ما ناچاريم به اين رويداد به عنوان چيزي فراحسي بنگريم و در دايره رموز ويژه زندگاني بدوي آن را تفسير و ادراك كنيم. همان طور كه مردم "ميلك" آن را تفسير مي كنند و البته تفسيرشان هم تفاوت دارد. رد خوني كه از باغ، بيابان تا ده كشيده شده در اين زمينه سرنخ خوبي است و خود داستان هم به قسمي حساب شده و سنجيده از كيفيت اضطراب انگيز ماجرا بهره گيري مي كند. رگه هاي فكري و عاطفي روستاييان را خوب نشان مي دهد. تصوير خود افعي ديده نمي شود، آنچه ديده مي شود تصوير رد خوني است كه ادامه يافته است ، با اين قسم تصاوير دركل مجموعه، مدام روياروي مي شويم. تصاوير و كنش هايي كه تصاوير درست مي كنند همه نمايان گر واقعيتي زنده و ملموس هستند. نويسنده توضيح نمي دهد و بيشتر رد پاهايي را به نمايش در مي آورد كه بايد به سويه هاي حسي آن ها توجه كرد.
در قصه "سمك هاي سياه كوه ميلك"، اين سويه هاي حسي داستاني به صورت سويه هاي حسي و شنيداري اصوات كلمه ها منعطف مي شود. سمك با سمكا نشسته اند. خورشيد از سياه كو سر مي خورد تا بيفتد داخل رودخانه پشت آن. سمكب راه افتاده تا با سمك و سمكا برسد. سمك مي خواهد سربه سر يكي از اهالي دهكده بگذارد و كاري دستش بدهد. آن راوي كه قصه را باز مي گويد، نمي تواند از حد معيني فراتر برود. به او مي گويند تو بهتر است آنچه ما مي گوييم بنويسي. اما قلم راوي مي لغزد و به تصوير كردن چيزهايي كه نبايد بنويسد، مي گرايد. نتيجه اين معارضه زياد شدن "سمك" هاست. ديگر كسي نمي داند با سمك سر و كار دارد يا با سمكب ، سمكه، سماك، سمكر يا با سمكع … گويي فضاي دهكده از اشباح و پريان پر شده است. دختري روستايي به نام "چمندون" مي خواهد با همه آن ها آشنا شود ولي نمي تواند. همه يك جور هستند. آن طور كه اهالي "ميلك" فكر مي كنند ،نيستند. سم ندارند. دندان هاي پيشين شان دراز نمي شود، زيبا هستند مانند دانه هاي گلابي! چمندون ماه را در آب رودخانه مي بيند كه مثل مار مي خزد و پايين پاي سياه كوه دور مي شود. صداي هوهوهايي از دل كوه رو به رو شنيده مي شود. "سمك" ها "چمندون" را از آغاز انتخاب كرده اند. او زندگاني آنهاست و بهتر است كه هميشه در خواب باشد. حالا هرچه آن ها بخواهند انجام مي دهد. آن ها نمي خواهند "چمندون" شوهر كند، چون بايد بماند و هر از گاهي دنبال پونه بگردد. ماجرا از آن روزي آغاز مي شود كه يك ميلكي پير دست مي اندازد به سينه سمكه ( كه تازه ملكه سمك ها شده ) و سينه ريز الماس نشانش مي ماند توي مشت پيرزن. سمكه دارد فكر مي كند. در همين لحظه ميلكي سنجاقي از زير چارقدش باز مي كند و در ران سمكه فرو مي كند. سمكه با دست خودش سينه ريز را به او مي دهد:
- يا سينه ريز را بردار يا مرا. - ترا بر مي دارم كه سينه ربز داري. (ص 72)
پس از اين واقعه هفت نسل پيرزن به دردسر مي افتند. سينه ريز هم بعد از دست او بيرون مي رود و در بين ميلكي دست به دست مي گردد. در اين جا ما در حوزه قصه پريان هستيم. ازدحام سمك ها راوي قصه را گيج كرده است:
- تو نبايد ما را بنويسي. تو بايد از همه ما به عنوان سمك نام ببري. - آخر شما را گم مي كنم. - قرار نيست ما پيدا بشويم. (ص 74)
داستان به تدريج از مرز رويداد مي گذرد و تبديل به ازدحام كلمه ها مي شود. صداي خنده سمك ها فضا را پر مي كند. كلمه سمك كش مي آيد و به صورت هاي گونه گون صرف مي شود مانند افسون يا اوراد جادوگران. سمك، سمكا، سمكه، سمكب، سماك … در اين جا مانند آن قصه مشهور جادوگران، "زشت زيباست و زيبا زشت است. " همه چيز درهم شده است. كلمه ها گوشت و پوست پيدا مي كنند، به رقص در مي آيند و جادو مي كنند و تهديد آميزند. راوي از مرز مجاز "بيان" گذشته است ، پس آشوب ، به نمايش در مي آيد. به همين دليل صدايي كه از بيرون از متن مي آيد مي گويد: "اصلا نمي بايد مي گذاشتيم كه بنويسد."
شايد "مار سياه" آمده در قصه "ميلكي مار" كه شبح اش بر روح شيخ نظرعلي سنگيني مي كند و رد خون مار قصه "مرگي ناره"، بتوانند ما را به آن افسوني كه فضاي "ميلك" را پر كرده است – و احتمالا افسون زدايي آن – نزديك تر سازند. شايد اگر "نظرعلي" در زمان ديدن مار و پيش از كشتن او، افسون لازم را خوانده بود اين وقايع پيش نمي آمد. اما او پس از كشته شدن مار، آن افسون معروف ( بستم نيش مار سياه، بستم نيش مار سفيد… ) را مي خواند بنابراين حالا ديگر از دست مار و جفت او در امان نيست. زماني كه مار را خاك مي كند باز چشمش به چشم او مي افتد:
سر مار كنار رفته بود و چشم هاش پيدا بود. به هيرنسا نگفت، اما از خودش كه نمي توانست پنهان كند. اين روزها صداي فش فش هر از گاهي و هر جايي وادارش مي كرد دم به دم زمزمه كند. (ص 66)
شخص آواره قصه "كفتال پري" هم در اين فضاي وهمي گم شده است. دفعه آخر كه به "ميلك" مي آيد دمغ است و چشم هايش پف كرده. ديگر هم حوصله سروكله زدن با دخترهاي شنگول ميلكي را ندارد. به خانه خواهش مي گويد كه هر جا مي رود صداي گريه يك پيرزن را مي شنود كه انگار سايه به سايه او دارد مي آيد. (ص 57)
در قصه "آن كه دست تكان مي داد … " هم – زني كه فرزندي نياورده و خودش براي شوهرش زن گرفته – به جاي شوهرش به باغستان مي رود تا آبياري كند:
مرد و زنش لابد تنگ هم خواب بودند. زن ديد صدايش رفت توي آبادي و از آن جا شد گردباد. گردباد اما نبود، سياه باد بود انگاري. (ص 54) اين هم نيست بلكه ديوي است كه در آن تاريكي پرسه مي زند و بعد هم به سوي خانه قديم زن و مرد،دست تكان مي دهد و كسي هم از آن خانه براي او دست تكان مي داد.
نويسنده در گسترش دادن رمز كلمه ها و ايجاد فضايي وهم انگيز، كنش داستاني را در حوزه حالات دروني تشديد مي كند و اين كار در بيشترين موارد، تعيين كننده شكل (فورم) قصه هاي اوست. *** این نقد پیش از این در سایت سخن و شورای گسترش زبان و ادبیات فارسی منتشر شده است