سعید موحدی نویسنده و پژوهشگر ادبیات عامه عزیز و نگار ، بازخوانی یک عشقنامه، توسط یوسف علیخانی تالیف شده و در سال 1381 نشر ققنوس آن را منتشر کرده است . در این کتاب ، علیخانی به گردآوری روایت‌های مختلف کتبی داستان عامیانه عزیز و نگار پرداخته که در دو سوی گستره‌‌ی البرز مرکزی و غربی، مورد علاقه‌ی مردم می‌باشد. این داستان جزو عاشقانه‌هایی است که در ایران موارد متعددی از آن‌ها را با گویش‌های مختلف می‌توان سراغ کرد.

در این‌جا من سر آن ندارم که به نقد این کتاب یا نحوه‌ی کار علیخانی بپردازم. هر چند معتقدم که وجود این کتاب با تمام نقایص و ضعف‌هایش، به لحاظ کمبود پژوهش‌های بکر در زمینه ادبیات شفاهی، بسیار مغتنم است. هدف از این مقاله، پرداختن به دو نکته در زمینه‌ی قصه‌های عامیانه با کمک از عزیز و نگار است : 1– زمان اوج یک قصه ، 2– چراییِِِ تمایل مردم به داستان‌های عاشقانه و به خصوص این داستان در این منطقه .

عزیز و نگار - بازخوانی یک عشقنامه/ ‌یوسف علیخانیعلیخانی پنج داستان مکتوب را گردآورده است. به ترتیب : 1– سرگذشت عزیز و نگار (منظوم – منثور، محمدعلی گَرَکانی)، 2– عزیز و نگار (منظوم ، محمدعلی اکبریان) ، 3– عزیز و نگار (منظوم ، کمالی دزفولی) ، 4– عزیز و نگار (منثور به همراه کمی شعر ، سید محمدتقی میرابوالقاسمی)، 5ـ ملاعمو (منثور، میترا میر ابوالقاسمی).

آخرین داستان، ملاعمو، نشان دهنده‌ی تاثیر عزیز و نگار در زندگی مردم می‌باشد که از این دیدگاه، بسیار جالب است. اما در این‌جا ما را با آن کاری نیست. می‌ماند چهار روایت عزیز و نگار. دو روایت آخر، یعنی روایت منظوم کمالی دزفولی و روایت منثور میرابوالقاسمی، مضمونی متفاوت با داستان اصلی عزیز و نگار دارند و در عمل، داستان‌های دیگری به کمک اسامی عزیز و نگار و مکان‌های موجود در طالقان و الموت سروده و نگاشته‌اند. به همین علت، آن‌ها را نیز به کناری می‌گذاریم .

اما دو روایت اول. روایت اکبریان ، به‌جز اختلافاتی جزیی، مشابه روایت گرکانی است و به همین دلیل، روایت منثور – منظوم گرکانی را مرجع قرار می‌دهم. علیخـانی نیز روایت گرکانی را مرجع قرار داده و دَه روایت دیگر را با آن مطابقت داده (دو روایت کتبی و هشت روایت شفـاهی ضبـط شده) که هیچ‌کدام از این دَه روایت، در کتاب آورده نشده است. در ضمن، روایت گرکانی مشهورترین روایت عزیز و نگار در منطقه می‌باشد

برای آشنایی کسانی که این کتاب را نخوانده‌اند، داستـان را بـه صـورت خلاصـه می‌آورم.

دو برادر هشتاد ساله در روستای آردکانِ طالقان، فرزند ندارند. درویشی می‌آید و برای بچه‌دار شدن آن‌ها، به هر کدام سیبی می‌دهد و نام و جنسیت بچه‌ها را مشخص می‌کند (عزیز و نگار). زنان دو برادر همان شب باردار می‌شوند و در یک روز نیز زایمان می‌کنند. بچه‌‌‌ها بسیار زیبا هستند. عزیز و نگار به مکتب می‌روند و عاشق یکدیگر می‌شوند. پدر نگار می‌میرد. عزیز و نگار به قرآن، قسم وفاداری می‌خورند و عهد و پیمان می‌بندند. مادر نگار پنهانی برای خواهرزاده‌اش کل احمد که در روستای بالاروچ الموت است، پیغام می‌فرستد برای عروسی با نگار بیاید. عزیز برای خرید عروسی به قزوین می‌رود. کل احمد می‌آید و نگار را عقد می‌کند. عزیز بر می‌گردد. موقع حرکت، نگار به عزیز می‌فهماند که به زور او را شوهر داده‌اند.

عزیز عده‌ای از جوانان آبادی را با خود همراه می‌کند تا نگار را به زور برگردانند . کدخدای یکی از دهاتِ بین راه، جوانان را منصرف می‌کند و بر می‌گرداند. عزیز به خانه‌ای می‌رود و باعث شکستن قلیان‌شان می‌شود و شعری می‌گوید. نگار در روستای سوهان، سرمشق گل‌دوزی به دختران آن‌جا می‌دهد .دختری در سوهان خاطرخواه عزیز است و عزیز ، شعری برای او می‌خواند. همراهان کل احمد تصمیم می‌گیرند عزیز را بکشند. نگار خبردار می‌شود و به عزیز پیغام می‌دهد. عزیز روی گردنه می‌ماند و در آن‌جا به ملاحسنِ کرکندی برمی‌خورد. آن‌دو از یاران‌شان تعریف می‌کنند و عزیز با شعر، ملا حسن را خفت می‌دهد. ملا حسن به منزلش می‌آید و بلافاصله به بالاروچ می‌رود و دعانویسی می‌کند. نگار از او دعا می‌خواهد، اما ملا حسن شعری به او می‌دهد تا با نگار طرح دوستی بریزد. نگار جواب محکمی به ملاحسن می‌دهد ملا حسن از بالاروچ می‌رود. و ماجرا را به عزیز می‌گوید و او را به منزل خود دعوت می‌کند . در روستای گلینک، دخترها به ملا می‌خندند و عزیز هجوی برای‌شان می‌خواند که موجب فرار آن‌ها می‌شود. در روستای نویز ، عزیز سیبی می‌چیند و در جوابِ بدگویی پیرزنِ صاحبِ باغ ، برای او هجوی می‌‌سراید. پیرزن با شناختن عزیز ، از او عذر می‌خواهد و یک دامن سیب به او می‌دهد. نزدیک روستای کرکبود، چند زن به ملا حسن می‌خندند و عزیز آنان را نیز هجو می‌کند. ملا حسن جلوتر می‌رود و به نامزد و خواهرش می‌گوید که خود را آماده کنند. عزیز وارد خانه‌ی آن‌ها می‌شود و با شعری به آن دو می‌فهماند که به پایِ نگار نمی‌رسند ملا حسن ، عزیز را به عروسی برادرش می‌برد و در آن‌جا، عزیز را پایین مجلس می‌نشانند. عزیز هجوی می‌گوید و مردم، او را می‌شناسند وعذرخواهی می‌کنند . عزیز به طرف بالاروچ حرکت می‌کند . کل احمد و نگار مشغول دروی جوی کوهی هستند . عزیز شعری برای نگار می‌گوید و او کار را رها می‌کند و به خانه می‌رود. عزیز ، پشتِ درِ خانه‌ی کل احمد بار می‌اندازد. نگار پیغام می‌فرستد که به سرِ خرمن برود. عزیز در سرِ خرمن هر چه منتظر می‌شود، نگار نمی‌آید. برایش پیغام می‌فرستد. نگار جواب می‌دهد که می‌آید. نگار به بهانه‌ی غذا بردن برای کل‌احمد، از خاله‌اش اجازه می‌گیرد و از خانه خارج می‌شود. نگار سری به کل‌احمد می‌زند و سپس نزد عزیز می‌رود.

آن‌ها غذا می‌خورند و می‌خوابند . هوا ابری می‌شود و نگار نگران است لباس‌هایش خیس شود و لو برود عزیز شعری می‌خواند و هوا صاف می‌شود. خروس‌خوان می‌شود و نگار می‌خواهد برود تا کسی او را نبیند . عزیز شعری می‌خواند و خروس‌ها دیگر نمی‌خوانند هوا روشن می‌شود و احتمال می‌رود، مردم آن‌ها را ببینند عزیز شعر دیگری می‌خواند و هوا دوباره تاریک می‌شود. آن‌ها از هم جدا می‌شوند و قرار می‌گذارند اولِ بهار، عزیز برای خریدن برنج از گیلان بیاید و نگار را ببرد. عزیز به طالقان بر می‌گردد و شروع به ساختن قصری می‌کند تا بتواند از بالای آن، بالاروچ را ببیند. پیرمردان آبادی می‌ترسند قصر خراب شود و روستا را نابود کند . آن‌ها برای عزیز شعری می‌گویند که برود قله‌ی کوه . عزیز به قله می‌رود و در میان برف‌ها مریض می‌شود و به کمک قاطرش به آردکان بر‌می‌گردد. دکتر تشخیص می‌دهد که عزیز، دردِ عشق دارد. نامه‌ای دروغین به نگار می‌نویسند که مادرت مریض است و کل احمد به او اجازه رفتن می‌دهد. نگار نزدِ عزیز می‌آید و او خوب می‌شود. نگار تمامی زمستان را پیش عزیز می‌ماند و کسی به مادرش نمی‌گوید که دخترت برگشته است. کل احمد در بهار به طالقان می‌آید تا از سرنوشت نگار و مادر او باخبر شود. کل احمد به خانه‌ی خاله‌اش می‌رود و او می‌گوید از نگار خبری ندارد. کل احمد به خانه‌ی عزیز می‌رود و نگار را با خود می‌برد.

عزیز با چند نفر برای آوردن برنج به گیلان می‌رود. در روستای مَران، جان بانو جلوی آن‌ها را می‌گیرد و از عزیز می‌خواهد با او مباحثه‌ی شعری کند. عزیز مدحی برای او می‌گوید و جان بانو موقتا آن‌ها را رها می‌کند تا زمانِ برگشتن. آن‌ها به گیلان می‌رسند و عزیز از این‌که زنان همه‌ی کارها را انجام می‌دهند متعجب می‌شود و هجوی در رسم کارِ گیلانی‌ها می‌گوید. زنان به خیال این‌که آن‌ها دوره گرد هستند، نزد آن‌ها می‌آیند. عزیز ناراحت می‌شود و هجوی برای‌شان می‌گوید. دختری به نام بانو ، شعری می‌گوید و عزیز جوابش را می‌دهد. زنان خوش‌شان می‌آید و به آن‌ها برنجِ مجانی می‌دهند و تمام بارشان را پر می‌کنند‌. عزیز به خانه‌ی پدرِ بانو می‌رود که کدخدا است، بانو عاشق عزیز می‌شود و از او می‌خواهد با هم فرار کنند. عزیز برای این‌که موقتا او را ساکت کند، قبول می‌کند. شبانه قاطرها را بار می‌کنند و می‌روند. بانو می‌فهمد و تا مسافتی دنبال آن‌ها می‌رود و سپس بر می‌گردد. آن‌ها مخفیانه از مران رد می‌شوند. آ‌ن‌گاه عزیز هجوی می‌نویسد و برای جان بانو می‌فرستد. عزیز، کل احمد را می‌بیند که می‌خواهد به گیلان برود. به همراهانش می‌گوید به او بگویند عزیز مرده است. کل احمد خوشحال می‌شود و سوغاتی‌هایش را به آن‌ها می‌دهد.

کل احمد بر روی قبری که فکر می‌کند قبر عزیز است، می‌گرید. صاحبان قبر، کتک مفصلی به او می‌زنند. عزیز به همراهانش می‌گوید حرکت کنیم، اما آن‌ها بخاطر خوردن غذا امتناع می‌کنند.عزیز شعری برای قاطرش می‌خواند و حیوان می‌خوابد و عزیز بارش را می‌بندد. همراهانش خجالت می‌کشند وحرکت می‌کنند. عزیز از چهار فرسخی، نگار را بر روی پشت بام تشخیص می‌دهد. راهش را جدا می‌کند و با مقداری برنج و یک ماهی، روانه بالاروچ می‌شود. عزیز ، نگار را موقع آب آوردن می‌بیند. عزیز به درِ خانه‌ی کل احمد می‌رود و می‌گوید دوست اوست. مادرِ کورِ کل احمد می‌گوید شاید عزیز باشد. نگار می‌گوید عزیز مرده است و مادر کل احمد اجازه می‌دهد عزیز در حیاط بماند. عزیز ، برنج و ماهی را به نگار می‌دهد تا شام بپزد. مادر کل احمد با فهمیدن این موضوع، اجازه می‌دهد او داخل خانه شود. چند دختر به منزل کل احمد می‌آیند و از شباهت عزیز و نگار متعجب می‌شوند. نگار به آن‌ها می‌گوید نسبتی با هم ندارند. دخترها درخواستِ خواندنِ عزیز و نگار را می‌کنند. پیرزن مخالفت می‌کند و در اثر اصرار دخترها، مجبور به موافقت می‌شود. عزیز شروع به خواندن می‌کند. پیرزن چندین بار ناراحت می‌شود و می‌گوید نخوان . هر بار، دخترها پیرزن را کتک می‌زنند و می‌گویند بخوان. نگار، جواب یکی از شعرها را می‌دهد. پیرزن عصبانی می‌شود و دخترها را با چوب از خانه بیرون می‌کند. عزیز به دخترها می‌گوید که برای خوابیدن به مسجد می‌رود. نگار به عزیز می‌گوید که بعد از خوابیدن خاله‌اش، نزد او می‌آید. پیرزن، پای نگار را با ریسمان به پای خودش می‌بندد و می‌خوابد. عزیز ، پای نگار را باز می‌کند و یک کندو به جای آن می‌بندد . عزیز ، نگار را سوار قاطرش می‌کند و به طالقان می‌فرستد. صبح می‌شود و پیرزن لگدی به کندو می‌زند و زنبورها نیشش می‌زنند. عزیز هم می‌گوید عروس تو، قاطر مرا دزدیده است. نزد حاکمِ شرع می‌روند و او می‌گوید به رد قاطر بروید و هر کس مال خود را بگیرد. دنبال قاطر می‌روند و عزیز، پیرزن را در گودالی می‌اندازد و هجوی هم برایش می‌خواند. کل احمد در راه برگشت به دسته‌ای مطرب بر می‌خورد و از آن‌ها می‌خواهد که برای عروسی‌اش بیایند. مطرب‌ها که ماجرا را می‌دانستند، از کل احمد دست‌خط می‌گیرند که اگر عروسی برگزار نشد، یک بارِ برنج و یک گاو از او بگیرند . به نزدیکی بالاروچ که می‌رسند، کل احمد دستورِ ساز زدن می‌دهد. مادر کل احمد، بر سر خودش می‌کوبد و به سمت آن‌ها می‌رود. کل احمد فکر ‌می‌کند مادرش می‌رقصد. مادرش، واقعه را برای او تعریف می‌کند. مطرب‌ها گاو را می‌برند و برنج را به خواهش مردم، می‌گذارند. کل‌احمد به طالقان می‌آید و از عزیز شکایت می‌کند. حاکم، دو مامور به همراه او برای آوردن عزیز می‌فرستد. کل‌احمد به خانه‌ی خاله‌اش می‌رود. عزیز بدون این‌که خــود را معــرفـی کنـد، ژاندارم‌ها را به خانه‌اش دعوت می‌کند. عزیز به آن‌ها ناهار و پول می‌دهد و ماجرا را تعریف می‌کند . مامورها هم به حاکم می‌گویند نگار در حقیقت متعلق به عزیز است .حاکم طالقان ، عزیز و نگار و کل احمد را نزد حاکم الموت که برادر بزرگترش است ، می فرستد . حاکم می‌گوید هر کس شعر خوبی گفت، نگار مال اوست . کل احمد شعر مزخرفی می‌گوید و حاکم عصبانی می‌شود . عزیز شعر خوبی می‌گوید و حاکم خوشش می‌آید . حاکم مهلت دیگری به کل احمد می‌دهد و از او می‌خواهد تا نگار را از بینِ چند زنِ پوشیده شده با چادر ، تشخیص دهد . کل احمد سه بار اشتباه تشخیص می‌دهد و عزیز در مرتبه‌ی اول ، نگار را می‌شناسد. نگار را به عزیز می‌دهند و همان‌جا، برایشان هفت شبانه روز عروسی می‌گیرند. کل احمد به کرکبود می‌رود و خواهر ملا حسن را به زنی می‌گیرد. عزیز و نگار به آردکان بر می گردند و به خوشی زندگی می‌کنند. مدت دوری آن‌ها از یکدیگر، دو سال بوده است.

حال برگردیم بر سر آن دو نکته. نکته‌ی اول برخاسته از فرهنگ مردم است. تمامی اقوام دنیا دارای رسم‌ها، آیین‌ها ،اعتقادات، نوع پوشش و غذا و مسکن و .... هستند که ممکن است منحصر به فرد یا مشترک با اقوام دیگری باشند. این‌ها توسط فرد یا افرادی به وجود می‌آیند و در صورت پذیرش مردم، پرورش می‌یابند، و حفظ می‌شوند، در طول زمان و به مقتضای هر دوره تغییر شکل می‌دهند و در نهایت، هنگامی که نیازی به آن‌ها احساس نشود ، از دور خارج می‌گردند.

چند مثال می‌زنم. در سالیانی نه چندان دور، به دستور رضا شاه، استفاده از کلاه پهلوی برای تمامی مردان اجباری شد. ولی چون مورد قبول مردم قرار نگرفت، به محض سرنگونی او، استفاده از آن هم منسوخ شد. یا چهارشنبه سوری که تا چند سال قبل مترادف بود با روشن کردن آتش و پریدن از روی آن، قاشق زنی و فال گوش ایستادن، امروزه تبدیل به ترقه بازی و فشفشه در کردن شده است. یا رسم شیر بها در ازدواج که اکنون در برخی مناطق منسوخ و در پاره‌ای مناطق هنوز معمول است. در شهر نیمور استان مرکزی ، می‌توان شاهد تولد مراسمی بود . در چند سال اخیر، هنگام عزاداری در روز عاشورا ، دسته‌های عزادار بر سر مقبره‌ی شهدای جنگ می‌روند و آن‌جا را گل‌باران می‌کنند.

داستان‌های عامیانه که سینه به سینه از نسلی به نسلی دیگر رسیده‌اند نیز از این روش تبعیت می‌کنند. چرا که ساخته‌ی مردم هستند و قدمتی برابر حضور آدمیان بر این کره خاکی دارند . اما در این زمانه ، ما با چیزی سر و کار داریم به نام فن‌آوری . این امر به ما اجازه می‌دهد که داستان‌ها را به راحتی گرد آوری کرده و سپس به چاپ برسانیم.

سرگذشت عزیز و نگار در سال 1330، به نظرمن در مقطع حساسی منتشر شده است‌.

زیرا این داستان در اوج خود بوده است. تعیین اوج و فرود یک داستان، کار آسانی نیست. اما با توجه به دیگر داستان‌های عامیانه، می‌توان به نوعی فرمول دست یافت.

یک داستان در هنگام تولد، دارای قهرمان‌هایی با اسامی مشخص، مکان‌های مشخص و زمان مشخص است. با کمک از عزیز و نگار مثال می‌زنم. اسامی مشخص: عزیز، نگار، کل احمد، ملا حسن و .... مکان‌های مشخص: آردکان، بالاروچ، کرکند، مران و .... اما این مختصات، با دور شدن از زمان و مکان تولد داستان، تغییر یا استحاله می‌یابند (به نفع یا به ضرر داستان).

اولین تغییرات در زمان داستان صورت می‌پذیرد. با گذشت سال‌ها و نسل‌ها، به اصطلاح امروز، داستان به روز می‌شود. این تغییرات را می‌توان در متن داستان دید. به دو نمونه از سرگذشت عزیز و نگار توجه کنید.

1 - «پدر عزیز دید نزدیک است پسرش از دست برود. رفت دکتر آورد. دکتر چیزی نفهمید تا این که یک دکترِ خارجه آوردند .» ( صفحات 45 و 44)

2 - «چون به طالقان رسید رفت به پاسگاه و شکایت کرد. ژاندارم‌ها که بیرون آمدند، کل احمد را دیدند.» (صفحه‌‌‌‌‌ 16)

کلماتی چون دکتر ، دکتر خارجه (خارجی)، پاسگاه و ژاندارم ، مدت زیادی نیست که به این مملکت راه یافته‌اند یا ساخته شده‌اند و قطعا قدمت عزیز و نگار بیش از آن‌ها است. اما آوردن این کلمات، به روز کردن داستان است. بی‌تردید واژگان فوق، به جای حکیم یا طبیب ، دارالحکومه و امنیه آورده شده‌اند.

به نظر من، این‌گونه تغییرات در داستان‌هایی صورت می‌گیرد که در منطقه‌ای خاص، از اهمیت بالایی برخوردارند. چنان‌چه داستان از منطقه‌ی خود خارج شود یا اهمیت خود را به تدریج از دست بدهد، به روز شدن داستان پایان می‌یابد و زمانِ داستان در مقطع زمانی‌ای که به منطقه جدید راه یافته یا اهمیت خود را در منطقه‌ی اصلی از دست داده، ثابت می‌ماند و کم‌کم به سمت گذشته‌ای نامعلوم عقب نشینی می‌کند. تا آن‌جا که داستان با عبارت روزی ، روزگاری در سرزمینی آغاز می‌شود.

این تغییرات به شکل هم عرض، به سراغ اسامی مکـان‌هـا و اشخاص نیز می‌رود. اسم مکان‌هایی که در منطقه‌ی خارج از داستان شناخته شده نیستند، به راحتی حذف می‌شوند. اسامی خاص افراد نیز یکی یکی، جای خود را به القاب آن‌ها می‌دهد. پسر خاله یا شوهر به جای کل احمد، دختر گیلانی به جای بانو ، ملا به جای ملاحسن کرکندی و .... . شاید فقط اسامی قهرمان‌های اصلی از این مهلکه جان سالم در ببرند.

هم زمان با این تغییرات ، حجم داستان نیز کوچک می‌شود . به این شکل که برخی اتفاقات فرعی داستان که برای اهالی آن محل مهم بوده ، اما در این زمان جدید یا مکان جدید معنا و مفهومی ندارند ، حذف می‌شوند . برای من ، به عنوان خواننده‌ای که در سال 1385 و در تهران زندگی می‌کنم و هرگز ساکن الموت و طالقان نبوده‌ام، حذف برخی از قسمت‌های عزیز و نگار، به داستان اصلی لطمه‌ای نمی‌زند. با نگاهی به خلاصه داستان که قبلا آورده شد، ماجرای شکستن قلیان، یا ماجرای دختری که در سوهان خاطر خواه عزیز می‌شود و ماجراهای دیگری از این، قبیل می‌توانستند حذف شوند و به بدنه‌ي اصلی داستان لطمه‌ای وارد نشود. اما این قسمت‌ها برای اهالی الموت و طالقان ومناطق مجاور، مفهوم خاصی دارند و چه بسا از نظر آنان حذف این خطوط از داستان، غیر منطقی باشد.

اصلی‌ترین خصوصیت داستان‌های عامیانه، شفاهی بودن آن است. و شفاهی‌بودن به این معنا است که سینه به سینه منتقل می‌شوند. در نتیجه هر راوی بنا به میل خود، چیزی به داستان می‌افزاید یا از آن کم می‌کند. در زمان چاپ سرگذشت عزیز و نگار، روایات دیگری نیز در منطقه رایج بوده و همان‌طور که اشاره شد، علیخانی این روایت مکتوب شده را با هشت روایت شفاهی مطابقت داده است.

با توجه به مطالبی که در سطور پیشین آمد، می‌توان گفت که در زمان چاپ سرگذشت عزیز و نگار، این داستان در زمان اوج خود بوده و در اثر چاپ و پخش روایت گرکانی، این روایت صورت غالبی نسبت به روایت‌های شفاهی دیگر پیدا کرده است هر کس که سواد و یک نسخه‌ی چاپی از سرگذشت عزیز و نگار را داشته، در شب‌نشینی‌ها همه پای نَقلِ او می‌نشسته‌اند

(پی‌نوشت شماره 3، صفحه 652).

چاپ این اثر در سال 1330، موجب شده که عزیز و نگار تا کنون، به مدت 55 سال دست نخورده باقی بماند و از تمامی تغییراتی که بر سر یک داستان می‌آید، نجات یابد. و این نمونه‌ای نادر در ادبیات شفاهی ایران است.

حال برویم بر سر نکته‌ی دوم: چرایی تمایل مردم به داستان‌های عاشقانه و به خصوص این داستان در این منطقه.

اولین دلیل جذابیت این داستان و داستان‌های مشابه آن، نوع خاص روایت آن است. روایت‌هایی که ترکیبی از نظم و نثر هستند، بیشترین طرف‌دار را دارند. فراموش نکنیم که این داستان توسط یک نفر روایت می‌شده و دیگران شنونده بوده‌اند. داستان منثور، با تمام جذابیت‌هایش، این اشکال را دارد که باید تمامی آن توسط شنونده‌ای حفظ شود. داستان منظوم نیز پس از شنیدن چندین بیت ، کسل کننده می‌شود و نمی‌تواند شنونده را پای نَقل راوی نگاه دارد (فراموش نکنید از شنونده صحبت می‌کنم نه از خواننده). فکر می‌کنم شنیدن منظومه‌ی 063 بیتی عزیز و نگار سروده‌ی آقای اکبریان، کار بسیار سختی باشد.

اما در داستان‌های منظوم ـ منثور، در لابلای متن اصلی داستان، شعرهای کوتاه معمولا چهار مصراعی، در ارتباط با داستان ، آورده می‌شود. شعر برای شنونده گیرایی دارد، ولی در حجم کم. وجود شعر در یک داستان، به آن حالتی جدی‌تر می‌بخشد (از دیدِ بسیاری از مردم، شعر گویی هنری بزرگ است و در پاره‌ای موارد موهبتی خداداد). و مساله‌ی مهم‌تر این‌که هر شنونده‌ای می‌ تواند حداقل یکی دو تا از این شعر‌ها را از بَر کند و بعدا به مناسبتی بخواند. این تکنیک در بسیاری از داستان‌های دیگر نیز به کار رفته است. حتی نسخه‌های خطی نقالان از داستان‌های شاهنامه نیز منظوم ـ منثور می‌باشند.

اما چرا این داستان در این منطقه بسیار پرطرفدار است؟ ساده‌ترین پاسخی که به ذهن خطور می‌کند: این داستان در همین منطقه اتفاق می‌افتد، اسامی تمامی مکان‌ها برای شنوندگان داستان آشناست و کارها یا مراسمی که از سوی شخصیت‌های داستان به وقوع می‌پیوندد، برای آن‌ها شناخته شده است.

علاوه بر این‌ها، چیز دیگری که عزیز و نگار را به اهالی طالقان و الموت پیوند می‌دهد، گویش تاتی است. گویش تاتی که اغلب زبان‌شناسان آن را بازمانده‌ی زبانِ مادی می‌دانند، در برخی از مناطق به مانند جزیره‌هایی در محاصره زبان‌های دیگر (اغلب زبان ترکی)، به حیات خود ادامه می‌دهد. این جزیره‌های کوچک و بزرگ (از یک روستا گرفته تا محدوده‌ای به وسعت چندین روستا)، به شکل هلال از جمهوری خودمختار داغستان در روسیه تا جنوب استان مرکزی در ایران، قرار دارند. از جمله مناطقی که به تاتی سخن می‌گویند (یا در گذشته‌ای نزدیک سخن می‌گفته‌اند) طالقان و الموت است. وجود کلمات تاتی در روایت به چاپ رسیده عزیز و نگار، به خصوص در شعرها، نشان‌دهنده‌ی آن است که داستان اصلِ تاتی دارد (علیخانی نیز در مقدمه‌ی کتاب به درستی به این مساله اشاره کرده است). کلماتی مانند: تودار ، وال وشکو ، مجی ، لان ، واه ...... . پس، بسیار طبیعی است که مردم به داستانی که به زبان مادری‌شان است این چنین علاقمند باشند.

حالا برویم سراغ داستان عاشقانه. بی‌گمان بیشتر مردم، حداقل یک‌بار در زندگی خود عاشق شده‌اند یا تمایل داشته‌اند که ماجرایی عشقی داشته باشند. در تجزیه و تحلیل داستان‌های عامیانه، عموما آن‌ها را تجلّی آرزوهای دست نایافته انسان می‌دانند. مانند غلبه بر پادشاه یا ارباب زورگو، ثروتمند شدن، ارزش یافتن معنویات و غیره. داستان عاشقانه نیز تجلی یکی از آرزوهای دست نایافته انسان است: عاشق شدن و وصال یار.

این‌گونه داستان‌ها مخصوص ایام هجران عشاق است، دوران سوز و گداز و دوری و تلاش برای وصال. عواملی که عاشقان را از یکدیگر دور می‌کنند بسیارند: دوری مسافت، فاصله طبقاتی، کج‌فهمی یکی از دل‌دادگان از حرف یا عمل دیگری، مخالفت خانواده یکی یا هر دو به هر دلیلی، نامزد یا همسر داشتن یکی یا هر دو، وجود نفر سوم که از قدرت مادی یا معنوی برخوردار است، موانع عرفی و ... .

در طول سالیان و به دلیل همذات‌پنداری راویان و شنوندگان با عاشقان، شخصیت آن‌ها چنان صیقل می‌خورد که از هرگونه بدی و شرارتی تهی می‌شوند و حقانیت عشق‌شان از ابتدای داستان به مثابه یک اصل قطعی در نظر گرفته می‌شود. نیکی‌های آن‌ها چنان بالا می‌گیرد که اغلب اوقات از هر لحاظ (براساس فرهنگ مردم منطقه) همتا ندارند.

برای دیدن برخی از خصوصیات این شخصیت‌های به شدت سفید، نگاهی به عزیز و نگار می‌اندازیم.

1 – هر دو بر اثر کرامت خداوند و به واسطه‌ی خوردن سیب (میوه بهشتی) که درویش (مرد مقدس) به پدران‌شان می‌دهد به دنیا می‌آیند و در ضمن، جنسیت و اسم آن‌ها نیز از قبل تعیین می‌شود. «بعد از نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقیقه خداوند به شما اولاد کرامت می‌کند، یکی پسر و دیگری دختر. اسم پسر را عزیز و اسم دختر را نگار بگذارید.» (صفحه 26)

2 – عزیز و نگار هر دو بسیار زیبا هستند (یکی از صفات مثبت در تمامی جوامع بشری). «هر دو مثل ماه شب چهارده می‌درخشیدند .» (صفحه 26)

3 – هر دو درس‌خوانده و باسواد هستند. «آن‌ها که بزرگ شدند، برای تحصیل به مکتب رفتند. خوب دنیا را فهمیدند.» (صفحه 26)

4 – هر دو توانایی سرودن شعر دارند که در قسمت‌های مختلف داستان به آن اشاره می‌شود.

5 – هر دو آن‌قدر زیبایی و خصوصیات خوب مردانه یا زنانه دارند که افراد دیگر عاشق آن‌ها می‌شوند. بطور مثال دختر گیلانی که دل‌باخته عزیز می‌شود یا ملا‌حسن کرکندی که با تعریفات عزیز، خاطرخواه نگار می‌شود و به بالاروچ می‌رود و سعی در برقراری ارتباط با او می‌کند.

6 – عشق آن‌ها به قدری بالا می‌گیرد که به اصطلاح عشق خدایی می‌شود. زمانی که عزیز و نگار در خرمن‌گاه شب را با هم به سر می‌برند، بر اثرِ خواندنِ اشعارِ دعاگونه‌ی عزیز، سه بار وضعیت طبیعت دگرگون می‌شود. اولین مرتبه، هوا صاف می‌شود و باران نمی‌بارد. «تا این شعر را گفت به امر خدا، هوا چون پَرِ غاز صاف شد.» (صفحه 42).

دومین بار، خروس‌ها از خواندن باز می‌مانند. «این شعر را که گفت، دیگر خروسان واه نکردند.» (صفحه 42). و در سومین دفعه، هوا مجددا تاریک می‌شود. «از امر خداوند از نو هوا تاریک شد.» (صفحه 43)

7 – عشق آ‌ن‌ها به حدی می‌رسد که در هر شکلی، از هر مسافتی و با هر تماسی، به راحتی یکدیگر را می‌شناسند. درمان بیماری عزیز را ببینید. «دست او را گرفت. عزیز به هوش آمد.» (صفحه 46) یا تشخیص نگار از چهار فرسخی. «ببینید در محل بالاروچ روی پشت بام یک سیاهی نمایان است، آن نگار است.» (صفحه 54) و در صحنه‌ی پایانی، عزیز به سادگی نگارِ پوشیده در چادر را در بین جمعی از زنان می‌شناسد.
نگارم چادر شبرنگ دارد
دو پایش بر سر یک سنگ دارد

نمی‌دانم بگویم یا نگویم
زره پوشیده میل جنگ دارد
***
به نقل از شماره 3 و 4 فصلنامه ادبی - داستانی خوانش ... اینجا
گفتگو با سعید موحدی نویسنده و پژوهشگر ادبیات عامه ... اینجا
درباره کتاب "عزیز و نگار" بازخوانی یک عشقنامه ... اینجا
درباره یوسف علیخانی ... اینجا

Labels:

youssef.alikhani AT yahoo DOT com