گفتگو با یوسف علیخانیروزنامه اعتماد ملی

صبر كرد تا تقويم خورشيدي به تمامي ‌عبور كند از پنجاه‌وسومين سال از سده چهاردهمش؛ و درست در آغاز پنجاه‌وچهارمين سال قرن، نوزاد خانواده گرم و پرتعداد روستاي ميلك شد. كسي چه مي‌داند! شايد اين همه از آن جهت بود كه وقتي مي‌آيد، اهالي روستا، سال نو و قدم نورسيده را در نخستين روز سال، يكجا به عليخاني‌ها تبريك بگويند. خانواده‌اي كه به‌قدر 8 سالگي يوسف در زادبومش ماند و بعد راهي قزويني شد كه آن روزها نه شهرستان مركزي استان، كه تابعي از توابع زنجان بود. يوسف در ابتداي دهه 70 از سد كنكور با قبولي در رشته زبان و ادبيات عرب به سوي دانشكده ادبيات و علوم انساني دانشگاه تهران عبور كرد و پس از فارغ التحصيلي، دوران وظيفه عمومي ‌را به‌عنوان سرباز نيروي زميني ارتش در پادگان صفريك تهران گذراند. ترجمه متون عربي و گفت‌وگو با نويسندگان ايراني براي روزنامه <انتخاب>، ظاهرا نخستين مسووليت‌هاي او در حوزه مطبوعات پس از دوران سربازي بود. يوسف مترجمي‌ و خبرنگاري را بعد از <انتخاب> در <جام‌جم> ادامه داد و مسووليت صفحه‌هاي داستان و فرهنگ مردم را در اين روزنامه به‌عهده گرفت. راه‌اندازي و انتشار مجلا‌ت اينترنتي <قابيل> و <تادانه> او را به يكي از فعالا‌ن عرصه وب در قلمرو فرهنگ و ادبيات فارسي تبديل كرد. ‌ بله، نام يوسف عليخاني تا به امروز كه در سراشيب 33 سالگي‌اش قرار دارد، به دفعات بر جلد كتاب‌هايش نقش بسته است. جداي از <اژدهاكشان> (نشر نگاه،1386) كه اخيرا به‌عنوان تنها مجموعه داستان برگزيده در نخستين دوره جايزه جلا‌ل آل‌احمد مورد تقدير قرار گرفت و هم‌اكنون يكي از نامزدهاي هشتمين دوره از جايزه هوشنگ گلشيري است، مجموعه داستان ديگري نيز به نام <قدم ‌بخير مادربزرگ من بود> (افق، چاپ اول 1382، چاپ دوم 1386) از او منتشر شد كه نامزدي جايزه كتاب سال و دريافت جايزه ويژه شانزدهمين جشنواره روستا را برايش به دنبال داشت. وي مجموعه داستان ديگري به نام <عروس بيد> را نيز آماده انتشار دارد. از ديگر تاليفات عليخاني مي‌توان به حسن صباح (داستان زندگي خداوند الموت، ققنوس،1386)، صائب تبريزي (داستان زندگي شاعر سبك هندي، مدرسه، 1386)، ابن‌بطوطه (داستان زندگي سفرنامه‌نويس معروف، مدرسه، چاپ اول 1383، چاپ دوم 1386)، عزيز و نگار) بازخواني يك عشقنامه، ققنوس، چاپ اول 1381، چاپ دوم 1385) و نسل سوم داستان‌نويسي امروز ايران (گفت‌وگو با نويسندگان، مركز، 1380) اشاره كرد. ‌ گفت‌وگويي كه مي‌خوانيد به مناسبت تقدير از <اژدهاكشان> در نخستين دوره جايزه جلا‌ل آل‌احمد و نيز قرار گرفتن نام اين مجموعه در فهرست كانديداهاي هشتمين دوره از جايزه گلشيري انجام شده است كه در آن يوسف به سوالا‌تي پيرامون جهان داستان‌هاي اين مجموعه پاسخ گفته است. ‌

داستان‌هاي مجموعه <اژدهاكشان> از مهارت شما در روان و خوشخوان‌نويسي با تاثيري آشكار از لهجه مردمان منطقه رودبارالموت قزوين بهره برده است. چنين رويكردي كه عمدتا در ديالوگ‌ها قابلا‌ بررسي است، به نظر شما آيا براي درآوردن فرهنگ مردمان يك منطقه به مختصات زبان داستاني ضرورت دارد؟

ضرورتش را من تعيين نكرده‌ام. داستان‌ها اين - به قول شما - ضرورت را خواسته و در خدمت گرفته‌اند. من داستان نوشته‌ام، داستاني كه دغدغه‌هاي انسان تنها مانده امروز را نشان مي‌دهد. داستان‌هاي مجموعه <اژدهاكشان> يا حتي مجموعه قبلي‌ام <قدم بخير مادربزرگ من بود> در روستايي مي‌گذرد به نام <ميلك> كه در شكل زميني‌اش در بخش رودبار (رودبار الموت) شهرستان قرار گرفته است، اما دغدغه‌هايي را دنبال كرده‌ام كه مي‌توانست در هر روستاي ديگري رخ بدهد. در گيلا‌ن كه شمالي‌ترين منطقه ايران است، در بوشهر، جنوبي‌ترين جاي كشور يا در كردستان و يا در كرمان. خب ناگفته پيداست زادگاه من همين روستاست كه سكوي پرش من شده است. روستايي كه تا دوم ابتدايي هم در آن درس خوانده و بعد راهي قزوين شده‌ام. انسان امروز تنهاست؛ خواه در روستاي خالي از سكنه شده ميلك يا باقي روستاهاي الموت، خواه در شهر. براي نشان دادن تنهايي اين انسان شايد در كلا‌نشهرها، اندكي دست آدم تنگ بشود ولي با روستاي خالي از سكنه، اين تنهايي را مي‌توان دوچندان به رخ كشيد. من و شما هم [از آنجا كه] آدميم و احتمالا‌ مصداق آن شعر معروف شاملو [كه مي‌گويد< ]كوه‌ها با هم‌اند و تنهايند.> آدمي‌زاده وقتي تنها مي‌شود، گرفتاري خيال و خرافات و باورها - اگرچه در شرايط عادي و عاقلا‌نه به آنها بخنديم و جدي‌شان نگيريم - همزاده تنهايي او هستند. وقتي من يك روستا را مركز ثقل جهان انتخاب كردم، طبيعي است اين روستا آدم‌هايي دارد با گويش و لهجه و زبان ويژه خود. آدم‌هايش هم آداب و رسوم و باورهاي خاص خود را يدك مي‌كشند و اين روستا به هر حال بر آن قسمت از زمين قرار گرفته كه الموت مي‌خوانندش و من گريزي از آن ندارم كه منكر تمام آداب و رسوم و زبان مردم بشوم. اما همه چيز را همه كس ندانند! كاش يك زبان‌شناس و در شكل خاص‌ترش، يك الموت‌شناس كه زبان ديلمي ‌هم مي‌داند مي‌آمد و مي‌رفت قصه‌هاي من را مي‌خواند و مي‌ديد كه آيا زبان داستان‌هاي من نعل به نعل زبان ديلمي‌الموتي‌هاست؟ مخصوصا در <اژدهاكشان> كه سعي شده بين زبان ديلمي‌ و زبان فارسي امروز، به زبان سومي ‌برسم.

چرا براي روستاي خالي از سكنه تنهايي دوچنداني نسبت به شهر قائل هستيد؟ مگر جز اين است كه انسان تنها در شلوغترين شهرها نيز تنهاست؟ آدم‌هاي همان داستان <ملخ‌هاي ميلك> آيا جز از براي ناتواني خود در كشف راز حمله ملخ‌ها تنهايند؟ تنهايي انسان مدرن و انسان سنتي، مگر در چيزي جز غم ازلي و اندوه تراژيك ريشه دارد؟ فكر نمي‌كنيد با ارجح برشمردن روستا نسبت به شهر به عنوان قلمرو روايت تنهايي، اندوه ازلي بشر را به مقتضيات جغرافيايي فرو مي‌كاهيم؟

من تنهايي دوچنداني [براي روستا] قائل نيستم، بلكه ترديدي نيست كه يك روستايي، تنهايي چندگانه‌اي دارد كه بدون خواندن فلسفه و رسيدن به پوچي گرفتار آن شده است؛ روستاي خالي از جمعيت شده. در بالا‌ي محله تنها يك خانواده زندگي مي‌كنند و در پايين محله يكي دوتاي ديگر. بعد وقتي يك روستايي بي‌سواد كه تنها تكيه گاهش چيزهايي است كه از يك طرف خودش به آنها شك كرده و از سوي ديگر فرزندان شهررفته تحصيلكرده‌اش به ديده شك و ترديد و حتي حذف به آن نگاه مي‌كنند، اين تنهايي چند جهته مي‌شود. حالا‌ بگذريم از تنهايي‌هاي انسان شهري كه يا مالي است يا دوري و فاصله‌ها. اين تنهايي را روستايي هم البته دارد؛ حتي در شكل افراطي‌اش. آدم روستايي كه براي نان شبش مانده، حتي مثل آن انسان شهري نيست كه دنبال يخچال امرسان دوقلو و تلويزيون نمي‌دانم چند اينچ است. او در تامين نان شب خود مانده است. وقتي اولين برف بنشيند مي‌ماند خودش و گاو و خرش و اگر مانده باشد همسري كه اغلب تنهاتر از آنند كه همسري برايشان مانده باشد و معمولا‌ يكه و تنها مانده‌اند؛ همان‌طور كه يكه و تنها آمده‌اند. يك بار ديگر اگر به مبحث تنهايي دقت كني مي‌بيني من برايش جغرافيا تعيين نكرده‌ام و مي‌گويم هر دوتايشان تنها هستند. يكي كه به گمانم تنهاي ابدي ازلي شده و ديگري دوست دارد تنها ديده شود و... بگذريم، تنهايي انسان كه جغرافيا ندارد تا من بخواهم دهاتي و شهري‌اش كنم. اگرچه خب من دارم از مردماني مي‌نويسم كه بايد بهشان بيشتر معتقد باشم و تنهاترشان ببينم تا بتوانم بهتر نشانشان بدهم.

ويژگي ديگر اين داستان‌ها كه پرداختن به آن بحث نگرش شما به داستان را پيش مي‌كشد، وفاداري به واقعيت و عينيت سوژه‌هاست. چنانكه در اغلب كارها، مكانيسم روايت شما در خدمت بيان‌مندي محض از طريق شرح فضاهاي عيني و اداي ديالوگ‌هاست. داستان بودن يا به اعتباري <قصويت> از نظر شما آيا در گرو بيان‌مندي محض و در اختيار تام سوژه قرار دادن دستگاه روايي است؟ يا اينكه به فراروي از سوژه و عبور از عينيات هم نظر داريد؟ ‌

قبول داريد كه وقتي يك موضوع را مني كه با چشم‌هاي خودم ديده‌ام برايتان تعريف كنم آني نيست كه شما بر اساس شنيده‌هاي خود و با نحوه روايت خود براي ديگري تعريف مي‌كنيد و اين، ديگر آني نيست كه بوده و هيچ ربطي ديگر به واقعيت و عينيت سوژه اوليه ندارد؟ اگر اين را قبول داريد اندكي در همين جا مكث كنيم. واقعيتي رخ داده؛ من با ميزان دانش و دامنه كلمات و باورها و لهجه خاص خودم آن را يك بار تعريف مي‌كنم. پس ببينيد درواقع من دارم آن واقعه را بازسازي مي‌كنم و به خلق مي‌رسم. آن وقت شما به عنوان راوي دوم، شنيده‌هاي من راوي اول را دوباره مي‌خواهيد با ميزان دانش و دامنه كلمات و باورها و لهجه و پيشداوري‌هاي خودتان براي ديگري تعريف كنيد. پس ديگر به هيچ‌وجه نمي‌توانيم بگوييم كه من راوي اول و شماي راوي دوم به واقعيت و عينيت سوژه‌ها وفادار مانده‌ايم. مكانيسم روايت در اختيار بيان فضاها و ديالوگ‌ها - همان كه من مي‌گويم - يعني اينكه من درواقع با تمامي‌ آنچه هستم سعي دارم به هر ترتيبي شده ماجرا را به خورد شما بدهم؛ راست و دروغش بماند كنار. من وقتي واقعه‌اي را بازگو مي‌كنم، در آن سهم دارم و هر چقدر هم كه سعي كنم بي‌طرف باشم نمي‌توانم. كمي ‌اگر به دور و برمان نگاه و در كارهاي روزمره‌مان دقت كنيم، مي‌توانيم اين ماجرا را به خوبي لمس كنيم و اگر بيشتر در آن دقيق بشويم، خواهيم ديد كه بسياري از سوءتفاهم‌ها و مشكلا‌ت زندگي هم در آني است كه به باور عامه <دروغ> است و درواقع ما مي‌شويم راوي دروغگو! زياده‌گويي را بگذاريم كنار. آيا داستان كوتاه و در شكل عام‌ترش، ادبيات به دنبال چيزي جز دروغ است؟ دروغي كه هرچه گنده‌تر باشد، باورپذيرتر خواهد شد.

شما گفتيد در پي بازسازي واقعه بوده‌ايد، خب، منظور من هم از وفاداري به عينيات، وفاداري به شيوه‌هايي در روايت است كه به همين بازسازي يا بازنمايي وقايع منجر مي‌شود. وقتي من تمام قواعد بازنمايي يك واقعه را رعايت مي‌كنم، حتي اگر مرجع بازنمايي‌ام شنيده‌هايم باشد، اين شنيده‌ها خود بازنموده‌اي از وقايع عيني‌اند كه من اين بازنموده را در قالبي ديگر از نو بازنموده‌ام. خب در اين فرآيند، چطور مي‌توانم به خلق واقعه‌اي جديد برسم؟

من منظورتان از قاعده و قانون را نمي‌فهمم. در عين صداقت برايتان گفتم كه اين شيوه كار من است و ديگر قانون و قاعده نمي‌دانم كه چيست! فقط سعي مي‌كنم داستان بنويسم و نه حتي قصه بگويم. داستان چيزي است و قصه چيز ديگري كه متاسفانه هنوز به درستي اين مبحث باز نشده تا اندكي دقيق‌تر به آن نگاه كنيم. براي من قصه آن است كه مادر و پدر و تمام آدم‌هايي كه هم‌صحبتم مي‌شوند، برايم تعريف مي‌كنند و داستان آن است كه از صافي من داستان خوانده و تا اندازه‌اي داستان‌شناس رد مي‌شود. داستان صنعت است. اين را كه قبول داريد؟ داستان صنعتي است خلا‌قانه. تكنيكي است كه هرچه دروني‌تر اجرا شود خوش‌تر و خوشخوان‌تر خواهد شد و هر چه ترفندهايش پنهان‌تر باشد نشان از تردستي نويسنده‌اش دارد. قصه اما آني است كه يك زبان بيشتر ندارد؛ زباني كه راوي و قصه‌گو مي‌داند، زباني است كه با آن قصه هزار و يك‌شبي و قصه آدم و حوا و قصه عاشقانه عزيز و نگار و قصه پيدايش و قصه شاه‌عباس و... همه را يكجور تعريف مي‌كند. همين است كه آن مي‌شود ادبيات شفاهي و اينكه من به دنبالش هستم مي‌شود ادبيات رسمي. هرگز هم گمان نكرده‌ام با جمع‌آوري ادبيات شفاهي و برگرداندن مو به موي آن مي‌توان داستاني امروزي خلق كرد كه تاكنون اگر هم چنين كرده‌ام در يكي دو داستان مثل <يه لنگ> و <ديولنگه و كوكبه> بوده؛ در اولي به بازسازي يك باور پرداخته‌ام. يه لنگ، موجودي است يك پا كه عاشق زن‌هاي تنهاست كه روسري قرمز به سر دارند و چادرشب به كمر مي‌بندند. در دومي ‌هم همان يه لنگ است كه نام ديگرش ديولنگه است و با قصه پيدايش كوكوهه (فاخته) درهم‌آميخته مي‌شود و داستان معلمي ‌را مي‌خوانيم كه با يكي از شاگردان دختر خود روي هم ريخته و او را فريفته خود ساخته است.

فرهنگي كه دستمايه روايت داستان‌هاي مجموعه <اژدهاكشان> است، متعلق به مردماني است كه تنوع مواد برسازنده شخصيت‌شان (موادي كه ذيل دو سرفصل كلي سنت و تجدد قابل بررسي‌اند) خميرمايه‌اي به شدت داستاني به آنها داده. اما انگار ترجيح داده‌‌ايد كمتر به درون آدم‌هايتان و تناقضات طبيعي شخصيت‌ها ورود كنيد. اين ويژگي آيا در تلقي شما از ماهيت قصه پاي دارد؟

مردمي ‌كه من از آنها مي‌نويسم، مردمي‌اند برگرفته از آني كه گاهي در گذري يا سركوچه‌اي يا ميدانچه‌اي يا در باغچه‌اي يا در امامزاده‌اي و يا حتي در ماشيني كوهستاني ديده‌ام. اينها هم مانند تمامي ‌ايرانيان اكنوني در معرض آني (تجدد) قرار گرفته‌اند كه در تعارض است با آني (سنت) كه بدان وفادار بوده‌اند. چنين مردماني - به من حق بدهيد اين‌قدر صريح باشم - داستاني‌ترين آدم‌هاي روي زمين هستند. [مگر] نه آنكه داستان، روايت مبارزه‌اي است كه انسان با خود و با محيط و اطرافيانش دارد؟ مبارزه كه هميشه معناي جنگ ندارد! دارد؟ ‌
مردمي ‌كه در برابر هر حادثه طبيعي به دنبال دلا‌يل ماورايي و غيرطبيعي‌اند، آيا آدم‌هاي داستاني نيستند؟ در كجاي دنياي امروز - كه خيلي‌هايمان با وجود اقرار به آن، هنوز به دنياي ديروز وصليم - وقتي خبر حمله ملخ به يك روستا شنيده مي‌شود، اندكي خلا‌قيت و خيالا‌ت به همراه آن مي‌آيد. شكر خدا رسانه‌ها هم كه روز به روز ذهن من و شما را خالي از تخيل مي‌كنند و به راحتي در خبري سه خطي با تيتري جنجالي و بعد ليدي موجز، برايمان مي‌نويسند كه ملخ‌ها حمله كردند، چون خشكسالي شده است؛ همين و تمام. اما مردم داستان‌هاي من به اين فكر نمي‌كنند. اگر هم نگوييم كه از آموزه‌هاي سنتي آنهاست، به هر تقدير وقتي ملخ به ده‌شان حمله مي‌كند، اولين اتفاق اين‌طور حادث مي‌شود: <ملخ‌‌ها كه حمله كردند چو افتاد يكي معصيتي كرده كه ميلك دچار چنين بلا‌يي شده.( >داستان <ملخ‌هاي ميلك>، ص47)
اما بخش ديگر سوال‌تان؛ من تلقي خاصي از داستان ندارم. بسياري اوقات شده هيچ نداشته‌ام در ذهنم جز يك باور، يا يك ديالوگ و يا يك صحنه. بعد اولين جمله داستان آمده و زير زبانم مزه‌مزه‌اش كرده‌ام و آن‌وقت احساس كرده‌ام گويا بزم دارد مي‌زايد. آن‌وقت رفته‌ام توي اتاقم و در را از پشت قفل كرده‌ام و نشسته‌ام پاي كامپيوتر و تا وقتي كه انگشتانم روي كيبورد مي‌رقصيده، من هم رقصيده‌ام با داستانم. درواقع آن جمله نخستين، مرا برده به جهاني كه همان جا شكل گرفته؛ وقت نوشتن كه آدم‌ها را آورده‌ام يك آدم گاهي تلفيقي بوده از آدم‌هاي بسياري كه در اطرافم ديده‌ام؛ آدم‌هايي كه در الموت و مشهد و گيلا‌ن و كردستان و بناب آذربايجان و اهواز و آرامگاه حيقوق نبي تويسركان يا بسطام و شيراز و اصفهان و زادگاهم ميلك ديده‌ام. اين است كه هيچ‌وقت نتوانسته‌ام با كتاب‌هايم در زادگاهم پز بدهم كه من شما را نوشته‌ام كه اگر چنين بگويم از روستا پرتم خواهند كرد به شهر.

ببينيد؛ نگاه برون‌گرايانه شما در داستان كه با توصيفاتي از تصاوير و وقايع قابل رويت همراه است، ساختاري مستند به كارهايتان داده. يعني چون شخصيت‌ها در داستان‌ها محوريت ندارند، اين موقعيت‌ها هستند كه دستمايه توصيف‌هاي جذاب شما مي‌شوند. حتي - به‌طور مثال- در داستان‌هايي مثل <اوشانان> يا <سيا مرگ و مير> كه با حدي از ذهنيت‌گرايي همراهند، باز هم شرح عينيات بر طرح ذهنيات غالب است. در حالي كه مناسبات ذهني هر يك از آدم‌ها با اجنه در <اوشانان> يا سهل و ممتنع بودن شخصيت‌هاي فراواقعي و بكري همچون <مشتي دوستي> و <عزيزالله> در <سيا مرگ و مير> كه برسازنده بخشي از فرازهاي درخشان مجموعه هم هست، متاسفانه زير سايه بازنمايي وقايع عيني ناديده گرفته شده است. آيا خودتان به‌عنوان نخستين خواننده كارهاي يوسف عليخاني، دليل اين امر را به موضوع محور بودن داستان‌هاي مجموعه نسبت مي‌دهيد يا دلا‌يل ناخودآگاهي براي آن قائليد؟ ‌

به هرحال ما در آسمان كه زندگي نمي‌كنيم! مي‌كنيم؟ هر واقعه‌اي هر قدر هم تخيلي و هرقدر هم جادويي يا اعجازي باشد، بايد از يك صافي زمين و گياه و انسان و درخت و حيوان بگذرد. يعني نويسنده براي اينكه آن دروغ بزرگ را راست جلوه دهد، ناچار است از اين سكوي پرش واقعيت استفاده كند و اگر اين نبود، از متون باستاني ما گرفته تا متن قصه‌اي - تاريخي و ادبي كلا‌سيك مثل <تذكره‌الا‌وليا>ي عطار، باورمان نمي‌شد كه چطور ممكن است آنكه نتوانسته برود مكه، مكه براي زيارتش آمده است. از غرايب اين حرف‌هاي اكنوني اين را برايت بگويم كه در مجموعه سومم <عروس بيد> داستاني دارم در همين حال و هوا؛ آدم‌هاي زميني با حركات خارق‌العاده؛ مثل آني كه در <سيامرگ و مير> ديدي كه مرده وقتي شوهرش مي‌آيد بالا‌ي سرش، چشمش را باز مي‌كند و با او همكلا‌م مي‌شود كه <من مرده‌ام.> يا در <تعارفي> مي‌بيني آني كه روايت شده است. موشك كه هوا نمي‌كنيم، داريم داستان مي‌نويسيم و اينها تمام آن چيزي است كه در چنته داريم. به هرحال قبل از من هم كسي نيامده بگويد داستان فقط اين است كه من مي‌نويسم ولا‌غير. نسخه پيچيدن كه نيست! داريم داستان مي‌نويسيم و سعي مي‌كنيم با آزمايش و خطا اندكي به آني برسيم كه در خاطر داريم؛ درست و غلطش ديگر به من نويسنده ربطي ندارد. با شما موافقم كه داستان‌هاي من موضوع‌محور هستند، اما موافق نيستم كه اين را حكمي ‌كلي بدانيم براي همه 12 داستان مجموعه <قدم بخير مادربزرگ من بود> و 15 داستان <اژدهاكشان.> آيا مي‌توانيد داستاني مثل <رعنا> را موضوع محور بدانيد؟ يا داستان <قشقابل> و <تعارفي> و <ظلمات> و <الله بداشت سفياني> را؟ شرايط اسطوره‌اي و افسانه‌اي كه موضوعات دارند، ناخودآگاه بقيه عناصر را به حاشيه مي‌برند، ولي تمام تلا‌ش من اين است كه با توصيف‌هاي گهگاهي، اندكي اسطوره را كنار بزنم و كمي‌ بيايم روي زمين؛ روي خاكي كه اسمش <ميلك> است و مثلا‌ در الموت قرار دارد.

اما يك داستان در مجموعه هست كه تفاوت‌هاي پديدارشناختي قابل ملا‌حظه‌اي با جهان داستاني شما دارد. <اژدهاكشان> نه تنها تماما در خدمت بازسازي وقايع روشن و آشكار و شرح وضعيت‌هاي پيش‌موجود نيست، بلكه موجوديتش را از طرح سوالا‌تي مي‌گيرد كه اساسا جوابي قطعي برايشان وجود ندارد. من اين داستان را از آن رو پيشروترين اثر مجموعه مي‌دانم كه توجه خواننده را به بخش تاريك هستي خود، به ناتواني قواي درك و ارائه نوع بشر جلب مي‌كند. در عين حالي كه فرهنگ و زبان مردمان همان ميلك نيز به بهترين شكل خود در تمام داستان جاري‌ است. شما اين تفاوت را چطور ارزيابي مي‌كنيد؟

<اژدهاكشان> مصداق كامل همان نوشتن براساس آزمايش و خطاست كه برايتان گفتم و به‌نوعي ادامه‌اي است در همان روند تجربه كردن‌ها. اولين بار اين داستان را سال 75 نوشتم و اسمش را گذاشتم <مارميلك> در عوض مارمولك. بعدها يادم هست در آسايشگاه پادگاني كه در آن سرباز بودم، روايت ديگري از آن نوشتم اما نشد و در همان حد <مارميلك> ماند. آن گذشت و بعدها سه‌باره و چهارباره هم نوشتم اما نمي‌شد كه نمي‌شد. رهايش كردم. فكر كردم از پس چنين ماجرايي برنمي‌آيم كه هنوز در حد مارمولك و مارميلك مانده است. مجموعه <قدم‌بخير مادربزرگ من بود> هم منتشر شده بود كه <اژدها> آمد و حضرتقلي را فرستادم به جنگش. حضرتقلي كه دوستش داشتم و با اينكه سعي كردم در داستان ديگري هم بياورمش، نشد كه نشد. نسخه آخر را يادم هست يك بار نوشتم؛ در يك نشست و يك‌بار كه دستم روي كيبورد به رقص درآمد. ويرايش اين داستان آن اندازه صورت گرفت كه كلمه‌اي تنها جا‌به‌جا شد و نتوانستم چيز ديگري بسازم از آنچه ساخته شده بود طي اين سال‌ها در ذهنم. داستان‌نويسي به گمان من به همان اندازه كه صنعت است، همان قدر هم بايد الهامش بيايد؛ همان‌قدر هم بايد قلقلك بدهيم اين جان شيفته نوشتن را كه چشم ظاهري‌مان بسته شود به دور و بر واقعي و چشم سرمان باز بشود به دنيايي كه يا ساخته شده، هديه‌وار آمده است به سرمان و يا اينكه بايد با همان چشم سر بسازيمش كه گاهي ساخته و گاهي هم نيم‌ساخته مي‌شود. داستان <اژدهاكشان> مصداق كامل نظرات سليقه‌اي دوستان خواننده و منتقد بود و همان اندازه كه از آن استقبال شد، همان اندازه هم شنيدم كه بدترين داستان مجموعه همين است. در مجموعه <قدم بخير مادربزرگ من بود> هم داستاني دارم به اسم <آنكه دست تكان مي‌داد زن نبود.> اين داستان هم سرنوشتي مانند <اژدهاكشان> داشت و شنيدم كه بسياري گفته بودند اصلا‌ داستان نيست و چند نقد هم خواندم كه به‌طور مشخص درباره اين داستان بود و آن را شاهكار خوانده بودند. نمي‌دانم در اين گفت‌وگو به شما گفتم يا در صحبت‌هاي شفاهي‌مان پيش از گفت‌وگو كه: كاش هر نويسنده‌اي آدمي‌ غمخوار هم داشته باشد كه هم برايش مادر باشد و هم دايه و هم ويراستار و هم استاد و هم خواننده. فكر مي‌كنيد چنين كسي يافت‌شدني است؟ براي من چه فرقي است ميان <اژدهاكشان> و باقي داستان‌ها؟ اصلا‌ فرقي هست؟ من روي همه داستان‌ها يك اندازه شادمان شده‌ام پس از كلمه كردنشان؛ اما اگر آن غمخوار كه گفتم بود، مي‌توانست به داد من نويسنده برسد.

انتخاب <اژدهاكشان> در جايزه آل‌احمد، اظهارنظرها و انتقادات متنوعي را در پي داشت. ارزيابي شما از اين موضعگيري‌هاي انتقادي چيست؟

به هرحال ما در ايران زندگي مي‌كنيم! بروز چنين رفتارهايي در قبال انتخاب يك اثر در يك جايزه ادبي، پيش از اين هم وجود داشته و همين مسبوق به سابقه بودن، گواهي بر طبيعي بودن موضعگيري‌هايي است كه مي‌گوييد. مي‌خواهم بگويم كه چندان دور از انتظار نبود و نيست برايم اين واكنش‌ها. كما اينكه فكر نمي‌كنم كسي هم انتظاري غير از اين داشته باشد. آيا شما خودتان انتظار داشتيد جز آنچه ديديم اتفاق ديگري بيفتد؟

براي خود شما كه تنها جايزه بخش مجموعه داستان را از آن خود كرديد، عجيب نيست كه جامعه ادبي ما نمي‌داند چه كساني در مقام داور، اثرتان را واجد شرايط لا‌زم براي دريافت اين جايزه دانسته‌اند؟

همان بهتر كه نمي‌دانيم كيستند! ترجيح مي‌دهم به اين موضوع فكر نكنم. واقعيت اين است كه به هرحال يك عده آدم نشسته‌اند و كتاب‌ها را خوانده‌اند و در اين ميان، يكي را شايسته تقدير دانسته‌اند. اينكه اين آدم‌ها چه كساني بودند و چه سلا‌يقي داشتند، ديگر به من مربوط نمي‌شود. چرا بايد ذهنم را به اين مساله مشغول كنم؟ چه ضرورتي دارد؟ شايد اگر مي‌دانستم اندكي فقط از حس كنجكاوي‌ام كاسته مي‌شد؛ همين. ‌

فكرش را مي‌كرديد <اژدهاكشان> كانديداي دريافت جايزه گلشيري هم بشود؟

نه. ولي اعتراف مي‌كنم كه نامزد شدن در اين جايزه داغ داغم كرد! پيش خودم گفتم بي‌جهت نيست كه اين روزها و شب‌ها كه جايزه جلا‌ل را گرفته‌ام، مثل تمام آن شب‌ها و روزهاي پيش از نوشتن <قدم بخير...> و <اژدهاكشان> و داستان‌هاي ديگر، با خواندن داستان‌هاي گلشيري، به‌ويژه مجموعه <نمازخانه كوچك من> و <شازده احتجاب> با گلشيري خلوت كرده‌ام و حالا‌ كه نيست - برعكس زمان زنده بودنش كه ازش مي‌ترسيدم-، مدام <عروسك چيني> شكسته‌ام را با كمكش بند مي‌زنم و هي بند مي‌زنم و خوشحالم كه براي يك‌بار هم كه شده، او را در <كارنامه> ديدم. گلشيري دلسوز بود و من - به جرات مي‌گويم - دلسوزتر از او به ادبيات، كسي را در اين 16 سال گذشته نديده‌ام! حيف كه زود رفت و حيف كه زود رفت. ترديد ندارم اگر زنده بود بيشتر كمكم مي‌كرد تا بدانم كجا درست رفته و كجا به بيراهه كشيده شده‌ام كه بسيار شنيده‌ايم به كمك همه مي‌شتافت و هر كس را كه با داستاني از جهاني متفاوت‌تر مي‌ديد، بيشتر ارج مي‌گذاشت.

درباره ساير كانديداهاي جايزه گلشيري چه نظري داريد؟ ‌

خوشحالم كه جز خانم فرشته ساري، باقي همه از نسلي هستيم كه نسل چهارم مي‌خوانندمان.

و در مورد مجموعه آماده انتشارتان؟

همين قدر مي‌توانم بگويم كه آنقدر هست كه تكرار <قدم بخير...> و <اژدهاكشان> نباشد.

در زمينه رمان هم آيا اثري در دست نگارش داريد؟ ‌

چند باري دست به كار شده‌ام اما هنوز خالي‌تر از آني‌ام كه فكر كنم 40 ساله شده‌ام.

و آثار خارج از ادبيات داستاني چه طور؟ ‌

كارهايي براي يك لقمه نان مي‌كنم مثل همين <به دنبال ناصرخسرو> كه به تازگي تمامش كردم. كارهايي هم دارم براي يك بغل اعتبار و اداي دين به كساني كه با رفتن‌شان، حمايتم مي‌كنند در نوشتن از خودشان.


این گفتگو در روزنامه اعتماد ملی...اینجا و اینجا

نقد «عبدالعلي دست‌غيب» بر اژدهاکشان ...اینجا و اینجا
[اینجا و اینجا و اینجا (Pdf)]

Labels: , ,

youssef.alikhani AT yahoo DOT com