رضا اميدوار (نسل سوم ِ جام جم): اگر یوسف علیخانی، داستاننویس نمی شد و در مورد میلک (روستای محل تولدش) نمینوشت،خیلی از ماها تا آخر عمرمان اسم میلک را نمیشنیدیم. اما حالا به لطف داستانهای او میلک یک روستای کاملا شناخته شده برای اهالی ادبیات داستانی است. علیخانی آدم پرکاری است و همزمان در جند حوزه فعالیت میکند. هم داستان مینویسد و هم به سفر میرود تا قصههای فولکلوریک را جمعآوری کند. اژدهاکشان،آخرین مجموعه داستان یوسف علیخانی بود که باعث شد نام او در بین تقدیرشندگان جایزه جلالآلاحمد قرار بگیرد. این مجموعه داستان حالا به چاژ سوم رسیده است تا بهانه ما برای این مصاحبه جور شده باشد.
بين داستان نوشتن و سفر كردن رابطهاي وجود داره؟
هم رابطهاي ندارند و هم دارند. رابطه ندارند چون وقتي من داستان مينويسم دارم داستان مينويسم و سفرنامه نمينويسم و وقتي سفرنامه مينويسم، داستان نمينويسم. مثل آن چيزهايي كه يكي دو تاش در جامجم منتشر شده هيچ وقت فكر نميكردم داستان مينويسم. داستاننويسي جدا از آن بحث ميل به نوشتن (نه استعداد) و تلاش، امري است فيزيكي.بايد بداني چه تكنيكهاي دارد و سفرنامه نويسي، تكنيكهاي ديگر.
اما در عين حال بين داستان نوشتن و سفر كردن هم رابطه نزديك وجود دارد. چون سفر كردن يعني زندگي كردن بيشتر. همه ما آدمها در دنيايي زندگي ميكنيم كه اگر اندكي تخيل در آن وارد كنيم داستانيتر ميشوند. درست است كه داستان نوشتن با استفاده از تخيل پيش ميرود، اما آيا مگر ميشود همه چيز تخيلي باشد؟ مگر ميشود داستان شما در ميان ايل قشقايي بگذرد و شما اين ايل را نشناسيد؟ يا داستان تا در لب رود ارس اتفاق بيفتد و شما ايل جلالي و كردهاي كرمانج آنجا را نشناسيد؟
پس تو جزو نويسندههايي هستي كه تا يك چيزي را تجربه نكنند، در موردش چيزي نمينويسند؟
نه به اين قطعيت كه ميگويي. فعلا هم فقط داستانهايي را منتشر كردهام كه در زادگاهم اتفاق ميافتند كه البته نود درصدشان با يك جمله يا يك كلمه يا يك صدا يا يك تصوير، شكل گرفتهاند در ميلكي كه برايش ساختهام و در واقع ميلك زادگاهم را قرباني ميلك داستانيام كردهام.
شايد ديگر دوستانم بر اين باور نباشند، اما گمان من اين است كه ذهن يك نويسنده، ذهن محدودي است كه بايد با خواندن، ديدن و تجربه كردن پرش كرد و بعد بگذارم ته نشين شود و روزي با يك قطعه موسيقي يا استكان چايياي كه از دستم ميافتد يا تصادفي كه توي خيابان ميكنم يا صابوني كه توي حمام توي چشمم ميرود، تخيلام جاري شود و آن بخش ناخودآگاهيام بيايد روي كاغذ. در واقع هرگز درباره چيزي تا به حال نوشتهاي نداشتهام.
پس ميلك هم بخشي از ناخودآگاه توست؟
شده. زماني آدم با موضوعي، آدمي و يك مكاني، احساسي برخورد ميكند. دچار يك جور حس نوستالژيك ميشود. بعد اين حس درگيرش ميكند. بعد چكارش بايد بكني؟ اگر همان را بنويسي كه ميشود يك قطعه ادبي. ناچاري اندكي علميتر باهاش برخورد كني. چارهاي نداري كمي دربارهاش بيشتر بداني.
اول ابتدايي بودم كه پدرم آمد شهر. يك سالي هم مانديم بعد مادرم آمد و بعد من و خواهرم. آن وقت سالي يكبار و آن هم در شهريور و وقت فندق چين به ميلك ميرفتيم. دنيايي كه هشت، نه سال در آن زندگي كردم و بيرون از آن را نديدم. حتي عاشق ستونهاي امامزاده و سنگ چينهاي باغستانها و جاده خاكي و سربالايي و سرپايينيها و پشتبامها و صداي مردم بودم. بعد اينها ماند ميلك و ما رفتيم قزوين كه وقت تمام شدن شهريور و اول مهر، عزايمان ميگرفت كه برگرديم به مدرسه و شهر.
اما اينها را هيچ وقت ننوشتم. نوشتم؟ چيزي در كتابهايم در اين باره نخواندهايد تا به حال. اما ميلك، محل وقوع حوادثي است كه درگيرم كرده و بعد سالها روي اين روستا و روستاهاي اطراف و الموت تحقيق كردم و همانطور كه ميداني اغلب شهرهاي ايران را گشتهام و از نزديك ديدهام.
وقتي زمان ميگذرد و بيشتر و بيشتر ميبيني و ميشناسي، آني كه دوست داري همان ميشود، مثل آن گل شازده كوچولو كه در سيارهاش جا گذاشته بود؛ مثل ميلك من همه جا هست اما ميلك كودكيهاي من گم شده است و دنبال آن ميگردم شايد و شايد هم دنبال راهي ميگردم براي محو نشدن حتي اكنونش.
ولي درگيري تو با ميلك بيشتر از اين حرف هاست. نه تنها فضاي ميلك، بلكه زبان ديلمي، كه مردم ميلك هم از گويشوران اين زبان هستند، نمود پر رنگي در برخي از داستانهاي تو دارد، در مجموعه اولت همين نثر لذت خواندن برخي از داستانها را از آدم ميگرفت. هرچند به دليل ناشناخته بودن اين زبان، در بعضي از داستانها هم به ايجاد يك فضاي وهمآميز كمك ميكرد. در مجموعه دومت اما به نظر ميرسد از زبان ديلمي (الموتي) و استفاده از آن به شكل افراطي گذشتهاي. اصلا چرا اين نوع زبان را براي روايت داستانهايت انتخاب كردي و بعد كنار گذاشتيش؟
نوشتن داستان در واقع يك نوع بازي جدي بوده برايم كه در آن سعي كردم شكلهاي مختلف را امتحان كنم. زماني از گويش محاوره قزويني استفاده كردم كه داستان بلند «راحت راحت» را اينطور نوشتم (اين داستان هنوز منتشر نشده.) بعد همان سالها كه اصرار داشتم از لهجه محاوره قزويني استفاده كنم، جايي از «احمد شاملو» خواندم نويسنده بايد زبان را جوري تراش بدهد كه ترك با لهجه تركياش بخواند و اصفهاني با لهجه اصفهاني و داش مشدي با لهجه داش مشدي و زن خانهدار با لهجه خودش. از خير محاورهنويسي گذشتم. بعد شروع كردم مثل آدميزاد بنويسم. شد داستانهايي كه در مجلات منتشر كردم؛ بسيار شسته رفته و مثلا مقيد به فاعل و مفعول و فعل فارسي معاصر و نه حتي فارسي كلاسيك. اما ديدم نميچسبد. وقتي دارم مينويسم اين زبان من نيست. آن وقت خودم را رها كردم، فكر كردم من دارم داستان مينويسم بگذار لحن خودم هم در داستانها ديده بشود. قرار نيست تا ابد فاعل و مفعول و فعل پشت سر هم بيايند و بعد هم من كه براي روزنامه گزارش نمينويسم يا خبر ترجمه نميكنم يا مقاله نمينويسم كه اين قيد و بندها را رعايت كنم، من داستان مينويسم و در واقع همانطور كه قصههاي قديمي، لحن راويانش را داشتند و هر قصه با لحن قصهگو همراه ميشد، داستانهاي من هم با لحن من داستاننويس همراه بشوند.
آمدم اندكي در فضاي داستانهاي «قدم بخير مادربزرگ من بود.» اوايل اتفاقا زبان خيلي فارسي بود. ديدم اين جوري نميشود. گفتم از لحن و زبان خود الموتيها هم استفاده كنم. شد يكي دو تا داستان به قول تو سخت خوان مجموعه داستان اولم؛ مثل مرگي ناره و ميلكي مار و كفتال پري. ديدم اين حرفي رو كه تو ميزني خيليها ميزنند. دنبال راه دررو بودم و رسيدم به داستانهاي رعنا و خيرالله خيرالله. در واقع راوي به كمك روايتش دارد زبان شخصيتها را به فارسي برميگرداند.
تا رسيدم به مجموعه «اژدهاكشان.» خود داستان «اژدهاكشان» فارسي فارسي است اما در اغلب داستانها سعي كردم كلماتي را از زبان ديلمي استفاده كنم كه بشود در همان جمله يا داستان، معنايش را فهميد؛ اين كه چقدر توانستهام موفق بشوم، نميدانم.
و حالا هم در مجموعه سومم كه دارد آماده چاپ ميشود و آخرين ويرايشها را رويش انجام ميدهم، اگر هم از زبان ديلمي استفاده كردم در واقع نوعي بازي فرمي و زباني است و باقي داستانها سرراست و به قول منتقدان زبان مجموعههاي قبليام، فارسيتر شده است.
اين وسط هم كساني بودند كه گفتند اتفاقا كاش همان افراط در زبان «قدم بخير...» را ادامه ميدادي كه وهمآلودتر ميكند داستانها را. كساني هم بودند كه گفتند «اژدهاكشان» خوش خوانتر شده چون زبانش را امروزي تر كردي. بايد بمانم ببينم با سومين مجموعهام چه برخوردي ميشود.
نسخه html نسخه PDF ویژهنامه "نسل سوم" روزنامه جامجم سه شنبه 13 اسفند 1387 صفحه 6