شهرگان: جایزه جلال احمد که چندی پیش به چند تن از نویسندگان ایرانی اهدا شد با حرفها و حدیثهای بسیاری همراه بود. این جایزه که برای نخستین بار به نام این نویسنده و روشنفکر معاصر مزین شده بود، جایزهای است که از سوی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی به تولیدکنندگان فرهنگ، اهدا می شود و امسال هم اعضای هیات علمی این جایزه را صفار هرندی وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی تعیین کرده بود. بهر حال حکایت تلخ نویسندگان و اهالی قلم در سرزمین سعدی و حافظ و حلاج پایانی ندارد و این بار هم این گفتگو حکایت تلخ یکی از کاتبان ایرانی است که از غم سوء تفاهمهای تاریخی ما ایرانیان رنج میبرد. یوسف علیخانی نویسنده جوانی است که با این سرنوشت تاریخی روشنفکران و سخنوران این دیار، دست و پنجه نرم می کند و چندین سال است که ساکت و آرام داستانهایش را می نویسد و با این سرنوشت مبارزه میکند. او این بار برای دریافت این جایزه نامزد شد و این در حالی بود که یوسف در گوشه عزلت به کار خویش مشغول بود و از هیاهوی شهر به عزلت الموت رفته بود. خبر دریافت جایزه جلال به یوسف، او را در مواجهه با برخی بیمهریها و انتقادات دوستان قرار داد. دوستانی که در این ایام سخت بیکاری و گوشهنشینی او، انتظار یاری و همدلی از آنها داشت. بلافاصله اما باردیگر علیخانی نامزد دریافت جایزه ادبی هوشنگ گلشیری شد. جایزهای که از سوی دوستان روشنفکران و شاگردان این استاد داستان نویسی، بنیان گذاشته شدهاست تا صدای ادبیات مستقل ایران باشد. تقارن این دو رخداد و حاشیه های آن برای آقای نویسنده و مخاطبان بی طرف، جالب است به ویژه آنکه بدانیم حتی پس از چاپ چند کتاب و دریافت این جایزهها هم باز آقای نویسنده غم نان دارد و به کارش عشق میورزد. عاشقی که خود را این گونه معرفی می کند: «شناسنامهام می گوید متولد اول فروردین 1354هستم، اما مادرم شناسنامهام را قبول ندارد و می گوید «سیزده بدرم را خراب کردی با آمدنت. هر سال زنها و دخترهای میلکی، طناب میبستند به درخت کهنسال تادانه تپه روبروی روستا و اون سال نحسی سال را با تو به در کردم.» دوم ابتدایی را هم همانجا خواندم و بعد رفتیم قزوین. اوایل از این که بهم می گفتند پشت کوهی، حالم بد میشد اما بعد که فهمیدم الموتی «دیلمی» هستم، سر از پا نمی شناختم. آنچه در پی می آید متن گفتگوی کوتاه با علیخانی به بهانه این روزهاست./ مسعود باستانی
آقای علیخانی! اجازه بدهید اول به شما تبریک بگویم. شما یکی از نویسندگان جوان ایرانی هستید که امسال موفق شدید یک جایزه معتبر ادبی را به دست آورید و برای یک جایزه دیگر هم نامزد شوید. شما جایزه جلال آل احمد را گرفتید و برای دریافت جایزه هوشنگ گلشیری هم کاندیدا شدید، اما این روزها شاهد برخی ناملایمات و بی مهریها در رابطه با نویسندگان و فعالین ادبی ایران هستیم. اگر الان یوسف علیخانی بخواهد حال و روزش را برای مخاطبین گزارش کند، چه میگوید؟
احساس می کنم هنوز هم خواب هستم. یک خواب شیرین که امیدوارم خیلی زود از آن بیدار شوم به زندگی معمولی خودم که همان نوشتن است بازگردم. من معمولا یا داستان کوتاه مینویسم و یا تحقیق میکنم. در واقع گذران زندگی من از راه تحقیق است. به همین دلیل امیدوارم این روزها خیلی زود تمام شوند.
چرا از این روزها گلایه مندید؟ شنیدهام که شما در حال حاضر بیکار هستید و برخی مشکلات روزمره هم دارید؟ آیا به خاطر این مشکلات این قدر تحت فشار قرار گرفتید؟
من تا کنون ندیدهام که در ایران فردی به شکل حرفهای از راه نوشتن نان بخورد. این سئوال که نویسنده چه جایگاهی دارد قابل تامل است. شاید تا قبل از اینکه این جایزه به من تعلق بگیرد، رسما از دید خیلیها نویسنده محسوب شوم، از دید خودم از 15 سال پیش نویسنده بودم. من با خودم مشکلی نداشتم ولی شاید مشکل اینجاست که گویا حتما باید یک تاییدی صورت بگیرد تا از دید دیگران نویسنده باشیم. خلاصه به غیر از آن بخش از نویسندگان حرفهای مانند دولت آبادی یا مجابی و ... کسی را ندیدم که از راه نوشتن نان بخورد. مشکل خاصی هم نیست زندگی همواره سختیهای خود را دارد. بیکاری من هم یک بیکاری خود خواسته است زیرا که احساس میکردم شاید مانند بقیه آدمها نمیتوانم با یک ریتم ثابت و کارمندی زندگی کنم. همان زمان هم که سرکار بودم از صبح زود تا غروب کار میکردم و در جامعه کارمندی این روند قابل قبول نیست و خود به خود محکوم به حبس می شوید. زمانی که کارمند بودم چه آن دوره پنج ساله که در روزنامه انتخاب کار می کردم و بعد در یک دوره یک ساله در روزنامه جام جم صفحه ادبیات منتشر میکردم و پس از آن هم به دعوت دکتر یونس شکرخواه در جام جم ان لاین به عنوان مترجم عربی مشغول به کار بودم تا زمانی که سایت منحل شد کار سخت بود. بعد از آن هم مدت 7 و 8 ماه مسئول صفحه فرهنگ مردم بودم ولی نتوانستم ادامه دهم و در تیرماه امسال استعفا کردم. آن زمان سخت می گذشت و الان هم سخت تر است. زیرا اگر شما بخواهید 8 ماه تنها از راه نوشتن و تحقیق کردن گذران زندگی کنید و اگر پشتوانه مالی نداشته باشید محکوم به شکست هستید. لاجرم ویراستاری میکنید اما ممکن است 5 ماه بعد پول شما را بدهند یا کار تحقیقی انجام میدهید اما نهایتا درصدی از دستمزد خود را میگیرید و معلوم نیست چه وقت به شما پول میدهند. این زندگی ماست! زندگی و مبارزه! مبارزهای که من به نوعی از دوران کودکی به آن مشغول بودم و همزمان با درس خواندن در بازار قزوین هم کار میکردم. بعد که در دانشگاه تهران و در رشته ادبیات عرب قبول شدم و بعد هم دوران سربازی و ... با من بود. این روزها دوست دارم زودتر به حال و هوای معمولی برگردم چون حداقل ظرف سه هفته گذشته مثل یک تلفنچی شدهام و مدام پاسخگوی لطف دوستان هستم و یا به پیامها پاسخ میدهم.
این روزها مشغول چه کاری هستید؟
من قبل از ماجرای این جایزهها مشغول تحقیق درباره یکی از طایفههای الموت بودم و چند هفته کوله پشتی به دوش، روستا به روستا پیاده راه میرفتم تا قصههای آنان را جمع آوری کنم و از آداب و رسوم عکس بگیرم. کار، مربوط به طایفه مراغیان یا کله بزیهاست که در 16 روستا در اطراف الموت ساکن هستند. این همان طایفهای است که عارف قزوینی در مقدمه کتابش به آنها اشاره میکند. من ظرف این مدت در آنجا بودم و حتی صدای آنان را هم ضبط میکردم تا اینکه دوربین عکاسیام شکست و مجبور شدم که به شهر بازگردم. متوقف شدن کارم مصادف شد با حکایت جایزه جلال و تب و تابهای خاص آن. من از هردو طیف تبریک داشتم به این معنا که از آن سو دکتر جواد مجابی، علی دهباشی، شهرام رحیمیان، رضا جولایی، محمد محمدعلی، فرشته ساری و فرخنده آقایی تبریک گفتند و از این سو دکتر موسوی گرمارودی و عبدالعلی دستغیب تبریک گفتند. همین موضوع برایم خیلی جالب بود.
چرا باید یک نویسنده حتماً جایزه بگیرد و یا یک طوری سر زبانها بیفتد تا توجه مردم جلب شود و جامعه ما به وی نگاه کند. در غیر این صورت هم باید با تیراژ محدود کتابهایش سر کند و با مشکلات دست و پنجه نرم کند. آیا واقعا این جایزههاست که نویسندگان جوان را نویسنده می کند؟
دو جور نگاه می توان به این ماجرا داشت. یکی اینکه خوانندگان ما خوانندههایی سطحی و سهل گیری شدهاند که منتظرند تا نسخهای برایشان پیچیده شود و دیگران برای آنان تعیین تکلیف کنند که مثلا این کتابها یا این رمانها و مجموعه داستانها کارهای خوبی هستند. اگرچه بخش عمدهای هم این طورند و نمی توان منکر شد. ناشرم میگفت اگر مثلا در یک سال گذشته کتابت 1500 نسخه فروش رفتهاست، ظرف این دوهفته 500 عدد فروختهایم و کتاب باید تجدید چاپ شود و قرار است طرح جلد آن را هم عوض کنند. نگاه دیگر اینکه باید چرا خوانندگان نسبت به رمانهای ما بیرغبت شدهاند؟ این پرسش هم نیازمند یک بررسی عمیق و همه جانبه است و اینکه آیا این موضوع تقصیر نویسنده است یا شرایط جامعه؟ مگر من نویسنده چه قدر میتوانم بنویسم و چه قدر دستم برای نوشتن باز است؟ در هرصورت باید این دو نگاه را در نظر بگیریم. پاسخ به آن، کار من نیست. کار یک محقق است که جدی کار کند و علت را پیدا کند. من تنها یوسف علیخانی هستم، همان فردی که کتاب نسل سوم را نوشت. این کتاب حاصل دوران دانشجویی من بود. 3 هزار صفحه گفتگو با نویسندگانی مانند شهریار مندنی پور، چهلتن و دیگران. اما تنها کسی که توانست کامل از آن استفاده کند، خود علیخانی بود چون از یکی ادبیات کلاسیک را یاد گرفت و از دیگری داستان سنتی یا داستان مدرن یا داستان پست مدرن را آموخت و از یکی دیگر داستان مینی مال را! هیچوقت این کتاب کامل چاپ نشد و تنها نشر مرکزگزیدهای از آن را چاپ کرد. من در سال 82 قدم بخیر را نوشتم و پس از آن هم چند کار برای غم نان انجام دادم. من یک کتاب دو جلدی هم درباره الموت دارم. دو کاری که 620 و 1020 صفحه است و محصول سه سال و نیم کار تحقیقاتی من و دوستم افشین نادری در انتهای رودبار الموت است. اما آیا می توانم این کتاب را چاپ کنم؟ آیا ناشری هست که روی این کتاب سرمایه گذاری کند؟ آخرین کار من هم مجموعه داستان دیگری است که فعلا نام آن را عروس بید گذاشتم.
مشکل نویسندگان جوان ایرانی بسیار پیچیدهاست. آنها درگیر غم نان میشوند. یعنی یا باید کار کنند به امید آنکه روزی ستاره شوند و مورد توجه قرار بگیرند و یا اینکه برای غم نان از مسیر خویش منحرف شوند. در این شرایط چه سازمان و یا نهادی وظیفه حمایت از آنان را بر عهده دارد به طوری که دولتی و فرمایشی هم نشوند؟ آیا این راه به بن بست رسیدهاست؟
اجازه بدهید یک مثال بزنم. من در حال حاضر سه رمان نیمه کارهدارم. رمان حاصل نظم یک نویسنده است که اندکی کمتر غم نان دارد و می تواند حداقل چند ماه به صورت پیاپی روی یک موضوع کار کند. اما هر بار که من شروع میکنم و دو یا سه هفته جلو میروم، کار متوقف میشود. البته این شاید ناشی از ناتوانیهای من باشد و نتوانم یک رمان بنویسم اما بخش عمدهاش هم مربوط به دغدغه یک لقمه نان است. هم سن و سالان من، نسل چهارم ایران محسوب می شوند، یعنی کسانی که در سال 75 اولین کتاب خویش را منتشر کردند. شاید این جایزهها خود یک راهکار مناسب حمایتی از نویسندگان جوان است. نمیدانم چرا جایزه جلال جایزه اول نداشت و آن 11 سکه به هیچ کس تعلق نگرفت. من شایسته تقدیر شدم و 25 سکه گرفتم و با همین مقدار می توانم به راحتی یک سال کار کنم و حداقل چند کار نیمه تمام را کامل کنم.
راستی اگر مایل هستید درباره جایزه جلال و جایزه گلشیری کمی توضیح دهید. آیا شما جهت گیریهای سیاسی که رسانهها در مورد آنها میگویند را قبول دارید؟
نظر من هم سلیقه من است. تمام نظراتی که درباره جایزه جلال یا جایزه گلشیری داده میشود سلیقهای است. جایزه جلال سلیقه داوران مسابقه جلال بوده و جایزه گلشیری هم همین طور. چون جایزه جلال را گرفتم تردید ندارم که جایزه هوشنگ گلشیری به من داده نخواهد شد، تا اینجا هم که نامزد نهایی شدم کافی است. برای من که سالهاست عکس گلشیری را در اتاقم دارم و از طریق کتابهایش درس یاد می گیرم، همین هم کافی است. من واقعا میترسیدم پیش گلشیری بروم چون شنیده بودم او در داستان نویسی بسیار سختگیر و جدی است. بهرحال چه این جایزه را به من بدهند و چه ندهند من همان یوسف علیخانی هستم. کتاب اژدهاکشان در جایزه اصفهان و جایزه منتقدان مطبوعات یا جایزه روزی روزگاری اصلا مورد توجه قرار نگرفت، حتما سلیقه داوران آن جوایز با اینها تفاوت داشتهاست در حالی که سپانلو بر این کتاب نقد نوشته است و شهرنوش پارسی پور، دستغیب، کشکولی و دکتر روشنک پاشایی هم مطالبی درتایید این کار نوشتهاند. بهر حال عدهای گفتند که این کار اصلا قصه نیست همانطور که من به عنوان یک انسان ایرانی برخی کارها را دوست ندارم. بهر حال سلیقهها با هم متفاوتند. نکته دیگر اینکه ابتدا وقنی زنگ زدند و گفتند که تو برای جایزه جلال نامزد شدی باور نکردم و فکر کردم که شوخی است. زیرا در دوران قدم بخیر هم این اتفاق افتاده بود و این کتاب نامزد کتاب سال شد ولی جایزه نگرفت و لذت نامزد شدن باقی ماند. البته این بار متفاوت بود و پس از چند روز تقریبا مطمئن شدم ولی حرفم این است که بهر حال ما در یک جامعه پر از سوء تفاهم زندگی میکنیم و حتی در باره جوایز ادبی هم این ماجرا وجود دارد. عدهای از دوستان سعی میکنند که این جوایز را سیاسی تحلیل کنند و این سوء تفاهمها به من هم منتقل شده بود. خوب! چرا به یوسف علیخانی جایزهای را میدهند که جایزه وزارت فرهنگ و ارشاد است؟ بلافاصله هم دوستان بازار را گرم کردند و نگذاشتند که خبر بمیرد! آنها بیش از انکه علیه وزارت ارشاد بنویسند درباره برنده این جایزه و دولتی بودن آن نوشتند. اینکه چرا به یوسف علیخانی این جایزه تعلق گرفته است و این کتاب اصلا شایسته تقدیر نبود. درست ظهر روز سوم خبر جایزه گلشیری اعلام شد و شاید در این لحظه شادی و قهقهه من از لحظه بردن جایزه جلال بیشتر بود که دیگر خیچ صدایی نشنیدم.
سئوال آخر، کارهای شما اغلب در فضای روستایی است. از این پس هم همچنان میگویید که الموت جادویی تر از آمریکای لاتین است؟ قصههای بعدی شما در چه فضاهایی هستند؟
من قصههای شهری هم دارم اما قرار گذاشتم تا زمانی که قصه های روستای زادگاهم تمام نشدهاند، کاری نکنم. این روستا دیگر وجود خارجی ندارد. نه آدمهایش زندهاند و نه چیزی از فضاهایش باقی ماندهاست. روستایی که من از آن مینویسم روستایی خالی از جمعیت با افسانهها و خرافات است. اگر روزی از خواب بلند شوم و ببینم که خواب تهران یا قزوین را دیدهام، حتما از فردا قصههایم شهری خواهند شد.