افسانه‌هاي ادامه‌دار
درنا نيري دهقاندرنا نيري: مجموعه داستان «اژده­ها کشان» را یوسف علیخانی بعد از مجموعه داستان «قدم به خیر مادر بزرگ من است» نوشته است. من کتاب اول ایشان را نخوانده­ام . متن حاضر مطالبی است از روی سلیقه و تحت تأثیر داستان­های «اژده­ها کشان».

قشقابل، بز مشهدی قشنگ، همراه گله­ی رمضانعلی گالشی است تا به نذر امام­زاده قربانی شود. کبلایی رجب بز را می­بیند، خوشش می­آید و طالب بز می­شود. وقتی پی می­برد بز مال مشهدی قشنگ است مصرتر به خرید قشقابل پافشاری می­کند. کار کبلایی رجب بزبیاری است، فرقی نمی­کند بز مال که باشد. او بزها را انتخاب می­کند، می­خرد و به گله­اش اضافه می­کند. اما قشقابل او را به گذشته­اش وصل می­کند و در نهایت به آینده­اش.

بعد از معامله، گلّه­ی رمضانعلی که از اسپی گیله رد شده و رفته­بود، قشقابل اولین داد را کشیده­بود. آب از چشم و بینی و دهانش راه افتاده و مریض شده­بود. کبلایی نتوانسته­بود از یاد ببرد که این قشقابل نذری کبلایی قشنگ بوده برای آقا. کبلایی قشنگ در سال­های دور به کمک کبلایی رجب شتافته و بز دزدیده­شده­ی او را به او برگردانده بوده.

کبلایی رجب پسر کبلایی قشنگ را آورده بوده میلک برای گالشی بزهایش. در داستان به یک رابطه­ی عاطفی بین بمانعلی و کبل رجب اشاره می­شود و حرف­های درگوشی مردم که می­گویند: شوهر کبلایی قشنگ، کمر نداشته که چنین پسر گردن کلفتی پس بیاندازد آن هم بز دوست. و در پایان جمله­ی «... باران فقط روی خانه، بزها، زن و پسر کبل رجب می­بارید.» تائیدی بر این پچ­پچه­ها است.

بز در طویله می­میرد و کبل رجب روی پیش بام خانه­اش، هم زمان با هم.

روایت داستان «قشقابل» از زمان بیماری بز آغاز می­شود با نقب به گذشته پیش می­رود و با مرگ قشقابل و کبل رجب خاتمه می­یابد. نویسنده با به کار گرفتن وا­ژه­های محلی و نوع روایت محاوره خواننده را به بازی می­گیرد. خواننده در نام­های روستایی و شباهت­های پسبند و پیشوندها گم می­شود. حال تشابه نام سگ و مشهدی سکینه زن کبلایی رجب را به آن اضافه کنید. در این اثنا لذت خواندن یک داستان خوب بر خواننده تلخ می­شود.

با این که چند بار داستان را خواندم متوجه نشدم این بز چگونه معامله شد. چی دادند و بز را گرفتند؟ یا این که اسپی گیله کجاست؟ یا چی است؟ و این­که شعر در پایان داستان اضافه است و کاربردی ندارد.


1. «ا­ژده­ها کشان» خواننده را به میدان بازی می­کشاند و بازی می­دهد و در نهایت برنده از میدان بیرون می­رود. خواننده داستان­ها را چندباره می­خواند و کتاب را زمین نمی­گذراد. ولی همه صبر و حوصله ندارند. مطالب زیادی در مورد این کتاب خواندم. در کمال تعجب می­دیدیم گاهی یک خواننده­حرفه­ای هم در خط اصلی بعضی داستان­ها گم شده و به اشتباه رفته­است. نقدی را از منتقد معروفی خواندم که خط داستانی، چند داستان از مجموعه را دریافت نکرده­بود. شاید برداشت من­هم اشتباه باشد. امیدوارم این­طور نباشد.

«نسترنه» داستان دختری­است که پدر و مادرش را از دست داده، خانه­اش در پایین محله­است. برای نفروختن خانه و نرفتن به قزوین دلایلی دارد که داستان پاسخگوی آن است. نسترنه به دنبال گوسفند از گله مانده­اش در باران به کوه می­زند و بنابر باور اهالی رنگین کمان درآمده و درنیامده با پسر مشدی طلا که بز او را پیدا کرده روبه­رو می­شود. ای ازدواج به نفع هر دوی آن­هاست. و همه چیز به خیر و خوشی تمام می­شود.

بعد از خواندن قشقابل نسترنه را می­خوانی و نفسی از راحتی دریافت داستان می­کشید. شیرینی دلچسبی در ذهنت می­نشید. با خود می­گویی: چه خوب بود گرگعلی همان بمانعلی گالشی باشد یا رمضانعلی گالشی. همه یکی هستند. این­ها یک نقش اجتماعی دارند که با آن شناخته می­شوند. گالشی. چوپان. نام­ها تنها بازی نویسنده­است در پرداخت داستان.

در داستان «دیولنگه و کوکبه» از ابتدا تا «ننه می­گوید: آن شب تا سه شب، معلوم نشد کوکبه کجا رفته.» روایت یک دست و رئال پیش می­رود. بعد کوکبه را در باغستان پیدا می­کنند. حتماً جنازه­اش را چون روحش به شکل کوکوهه هر از گاهی می­رود نزدیک خانه آقای معلم و کو کو می­کند.

افسانه­ی دیو لنگه و کوکبه و کوکوی کوکوهه، هر شب در گوش دخترکان روستایی زمزمه می­شود.


2. در داستان­های اژده­ها کشان مرز بین مرگ و زندگی، حقیقت و افسانه، انسان و حیوان محو شده­است. افسانه­های محلی به چنان زیبایی در زندگی مردم تنیده شده­است که خواننده بعد از خواندن این داستان­ها خود به باور این خرافه­ها می­رسد. اما خواننده با داستان­های خطی و کلاسیک روستایی در این کتاب روبه رو نیست. پرداخت مدرن، داستان­های عامیانه و گفتاری را در حد یک اثر ماندگار هنری ارتقاع داده­است.

در «گورچال» مرد بعد از دو سال به خانه برمی­گردد. فرزند سه ساله­اش تا پدر را می­بیند می­میرد. زن مویه می­کند و در بین آن دوسال رنج را مرور می­کند و مرد خونسرد احوال خانه و حیاط و درخت انار را می­نگرد. حرف می­زنند و لابه­لای گریه، درد و دل و صحبت به سادگی مرگ فرزند فراموش می­شود. مرد گیوه چینی یاد گرفته و زن چادرشب بافی و اگر کمی دیالوگ­ها ادامه پیدا می­کرد، می­توانستم بگویم و زندگی ادامه دارد.

گورچال را راحت می­خوانید و می­فهمید. پیچیدگی­های زبان و بازی­های فرمیک نقشی ندارند و داستان به سادگی روایت می­شود. اما به نظر می­آید نام داستان بر داستان سنگینی می­کند و کاربردی ندارد. گورچال محلی است که خانه­ی این زوج، تنها خانه واقع شده در آن محل است. و این سؤال پیش می­آید که بر چه باوری باید جنازه فرزندشان را ببرند آن­طرف و به آب بسپارند؟ که چه بشود؟ ولی این هم فراموش می­شود وزندگی ادامه دارد. در اواسط داستان نویسنده به یکباره بازی با کلمات را به خاطر می­آورد اما آزار دهنده نیست.

«انار درخت حیاط یک بال بیشتر نداشت و حالا مثل زنی چند پستان، بال­هایش را باز کرده­بود و با رز آویزان چارچوب، استخر حیاط را سایه کرده­بود.»


3. اژده­ها کشان می­توانست یک کتاب مستقل اقلیمی باشد برای قشر خاصی؛ ولی این­طور نیست. اژده­ها کشان کتابی­است که جامعه و اجتماع و آدم­های مخصوص به خودش را دارد. دنیای این داستان­ها برای خواننده ناآشناست و با فضای گم و مهو مواجه است که باید آن را ذره ذره کشف کند. بعد از خواندن کتاب انگار که در میلک زندگی کرده باشی زوایای کوه­ها و کوچه پس کوچه­ها و مردم آن را می­شناسی. داستان­ها بر پایه خرافه­ها و باورهای ساکنان روستای میلک شکل می­گیرد ولی خاص محل یا مکانی خاص نیستند. علائق و باورهایی که مطرح می­شوند ریشه­ی انسانی دارند.

در داستان «اژده­ها کشان» با یک افسانه روبه­رو هستیم . افسانه­ای که پایان ندارد. چون یکی از نواده­های حضرتقلی قراربوده­است از دست حاکم روزگارش فرار کند و در میلک پناه بگیرد، که اگر اژده­ها میلک را با خاک یکسان می­کرد، دیگر امام­زاده­ای آن­جا ساخته نمی­شد. ناجی (حضرتقلی) از قزوین می­آید. اژدها را می­کشد. خودش هم می­میرد و نواده­ی او سا­ل­ها بعد می­آید و آن­جا امام زاده می­شود. ولی این مهم نیست. نور اژده­ها کشان و امزاده میلک یکی می­شود و می­رود توی شارشید و این هم مهم نیست. این که کی نورها بر می­گردند مهم است.

انگار این افسانه مهم نیست و مهم ادامه­ی آن است که از قصه بیرون و در ذهن خواننده است.


4. اغلب داستان­های این مجموعه با زاویه دید اول شخص روایت می­شود. اول شخصی که در روایت محو است و ما هرگز نمی­فهمیم کیست. گاهی بعد از دو سه صفحه یا دو سه پاراگراف راوی خود را به میان متن می­کشد و داستان را روایت می­کند و دوباره نیست می­شود. این بازی نویسنده است که خوب هم بازی کرده­است.

«راوی دیگر روایت نمی­کند. من هم دیگر چیزی نمی­دانم. »

در داستان «ملخ­های میلک» مثل اغلب داستان­های این مجموعه همه چیز در تردید می­گذرد. ملخ­ها حمله می­کنند و نمی­کنند. همه می­بینند ولی نوه­ی اوس ولی نمی­بیند. وقتی بلایی نازل می­شود باید معصیتی صورت گرفته باشد. روستایی­ها چیزهایی را می­بینند که این بچه شهری نمی­بیند.

گناهی جز ندانستن نیست. و نوه­ی اوس ولی برای کشف و شهود سوار خر می­شود و به سارابنه می­رود.


5. داستان­های اژده­ها کشان جملگی در یک روستا و با رابطه با آن اتفاق می­افتد. اما از هم مجزا هستند و با هم تداخل پیدا نمی­کنند. برای هر داستان شیوه­ی روایت خاصی انتخاب شده­است که به جا بوده­است. و این مختص نویسنده­ی این کتاب است. یوسف علیخانی شیوه­ی نوئی در روایت را ساخته و پرداخته است.

«شُول شیون» داستان دعوا بر سر زمین و موضوع مهمتر دعوای ناموسی است. داستان را راویان متعدد روایت می­کنند که کشش داستانی را برای خواننده از بین برده­است. هیچ هیجانی پشت داستان نیست و خواننده از خواندن روایت­های متعدد خسته می­شود. تعدد راوی به داستان ضربه زده­است.

در «سیاه مرگ­ومیر» همه­ی اتفاق داستان در پاراگراف اول و بلکن در همان سطر اول می­افتد. «وقتی عزیزالله، شوهر مشهدی دوستی، تابوت را که نه قالیچه­ای که مشهدی دوستی روی آن بود ، پایین آورد و شروع کرد به سؤال جواب کردن جنازه جواب داد.»

چه راحت می­میرند. می­دانند که می­میرند. خود را آماده­ می­کنند.

«هم آرد دارم هم پول.»

اسم داستان با داستان سنخیت ندارد و خواننده را به بیراهه می­برد. سه سطر پایانی داستان اضافه است و کاربردی ندارد. اگر در ابتدای داستان خواننده متوجه می­شد که عزیزالله پیش از این مرده و یا در طول داستان به آن اشاره می­شد، برای خواننده جذابیت بیشتری داشت.

در اژده­ها کشان گاهی بالا محله تنها خانه­اش خانه­ی گلنارخاله و مشهدی سلطانعلی است و گاه پایین محله تنها ساکنش نسترنه و تنها خانه­ی گورچال هم خانه­ی حسن و قدم خیر است.

کم کم همه و همه می­روند و اوشانان نمی­توانند بروند. چون میلک که حریف آدمیزاد نمی­شود آن­ها را می­کشاند.

در «اوشانان» باور راوی با باورهای اهالی روستا یکی می­شود وداستان را روایت می­کند. این­جا راوی خود یوسف علیخانی است که داستان را هم می­نویسد و اوشانان از نوشتنش خبر دارند.

«نوشتن کاریه که اوشانان انداختن بغل من»

در هم آمیختگی باور اهالی و زندگی واقعی به جایی می­انجامد که گلنارخاله یکی از اوشانان می­شود.

در داستان «تعارفی» بعد از خواندن کتاب تا آن­جا متوجه شدم که کنایه از سیمرغ میلک در داستان اژده­ها کشان وسیله­ی نقلیه ای است که مردم را از میلک به قزوین می­برد. و معمایی که از اژده­ها کشان در مغزم یدک می­کشیدم حل شد.

در این داستان یوسف علیخانی با استفاده از ژانر خواب داستانش را روایت می­کند. رؤیای مشدی صفی به واقعیت روز متصل می­شود. چنان در هم می­آمیزد که به دشواری خواب و بیداری از هم جوا می­شوند.


6. اژده­ها کشان را تنها برای داستان خواندن نمی­خوانید. کار برد فُرمیک زبان و بازی­های زبانی شاخصه­های قابل توجه داستان­های این مجموعه است. کاربرد صحیح واژه­های محلی در نثر محاوره­ای داستان­ها به جز در اندکی موارد آزار دهنده نیست. نثر شاعرانه­ای که در متن خوش نشسته­است خواننده را به دنبال خود می­کشاند.

در داستان «آه و دود» یوسف علیخانی بازی زبانی خود را به اوج می­رساند.

«شبنم دستش را می­پاشد روی نان­ها»

«سفره "شکر نعمت، نعمتت افزون کند" را بر می­دارد و نان را توی پارچه می­گذارد تا نم بخورد. از جمله­ی بعدی سفره­، "کفر نعمت...کند" کلمات لای پارچه گیر کرده بودند.»

«اسرافیل پنیر را بر میدارد و شکر نعمت را باز میکند و پنیر ار می­گذارد لای نان که خمیر شده­بود. کفر نعمت را می­اندازد روی شکر نعمت و گره می­زند و بلند می­شود.»

«بیل را می­کشد توی صورت آب و خط می­اندازد به کونه درخت­های فندق.»

در داستان «الله­بداشت سفیانی» متوجه چیزی نشدم، که چی؟ حالا قاطر آوردند و الله بداشت را سوار قاطر چموش کردند و او به تاخت رفت تا چه بشود. شاید این سوار قاطر شدن حکمتی داشت که من نمی­دانم و در داستان هم باز نشده­بود. شاید پسرک به عشق سواری قاطر مش گلجهان درخت تادانه را رها کرد و پایین آمد. نفهمیدم علیخان به الله­بداشت چه گفت که راضی شد از تادانه پایین بیاید.

شاید هم مغزم پرشده از اسامی، اسامی و اسامی. در دو داستان پایانی کتاب «اژده­ها کشان» خواننده نسترنه را پیش از رد شدن از زیر رنگین کمان می­بیند که از این سو و آن سوی داستانِ «آب میلک سنگین است» سرک می­کشد، در حالی که شاخ بزی را گرفته است و در داستان «ظلمات» ما به خاک سپردن کبل رجب را داریم که در داستان قشقابل مُرد.

این خصیصه در داستان­های دیگر کتاب وجود ندارد و یا کم رنگ است که اگر بود داستان­های اژده­ها کشان داستان­های به هم پیوسته­ای را به وجود می­آوردند.


7. داستان­های میلک داستان­های واقع گرای کلاسیک نیستند، رئالیسم جادویی هم نیستند. شگفت و یا ترسناک و یا لطیفه وار هم نیستند. داستان­هایی با شیوه روایت و نثر و زبان مخصوص به خود هستند. شیوه­ای نو در روایت که مسلماً آقای علیخانی برای رسیدن به آن زحمت کشیده­است. خواندن کتاب «اژده­ها کشان» و نثر آمیخته به شعرش مرا به یاد زنده­یاد «بیژن نجدی» و کتابش «یوزپلنگانی که با من دویده­اند» انداخت.

به آقای یوسف علیخانی تبریک می­گویم به اضافه یک خسته نباشید و آرزوی موفقیت. «اژده­ها کشان» را مؤسسه انتشارات نگاه با قیمت 1500 تومان راهی بازار کتاب کرده­است.
***
اژدهاكُشان - مجموعه داستان - يوسف عليخاني
youssef.alikhani AT yahoo DOT com