ليلا بابايي: «اين مهم نيست كه زرشكيها سوار گاوهاشان نگاه كرده باشند به جنگ حضرتقلي با اژدهايي كه كوهها را خط انداخته بود تا برسد به ميلك . اين هم مهم نيست كه . . . »
با خواندن سطرهاي اول داستان قشقابل وارد دنياي جديدي شدم . هر چه جلوتر ميرفتم ، بيشتر با فضا و مردم ميلك آشنا ميشدم وقتي كتاب را بستم، قشقابل و كوكبه و كبلايي جلويم رژه ميرفتند ، گويي خودم جزيي از ميلك بودم كه اينقدر خوب آنجا را ميشناختم .
موفقيت اين كتاب فقط بخاطر اطلاعات وسيع عليخاني در مورد اين مكان نيست بلكه بخاطر گره خوردن اين اطلاعات با قصه نويسي قوي او است كه توانسته چنين كتابي را خلق كند .
قبل از اين داستانهاي زيادي را خواندم كه در مورد روستائيان بوده ولي با هيچكدامشان اين ارتباطي را كه با مردم ميلك برقرار كردم نتوانستم داشته باشم .
خواننده شهرنشين خيلي راحت اين داستانها را ميپذيرد و فضاي داستان خواننده را با خودش ميبرد و بدون اينكه متوجه باشد با شخصيتها همذات پنداري ميكند .
شروعهاي زيركانه نويسنده اينقدر لغزنده است كه نميداني كه كي به پايان شگفتش رسيدهاي . همينطور كه داستانها پيش ميرود فضا و رنگ داستان و ديالوگها كمك ميكند به شناخت شخصيتهاي داستان، بدون هيچ توضيح اضافهاي .
چيزي كه خيلي برايم جالب بود جملههايي ناب بود كه بجاي كلمات و جملههاي كليشهايي بكار برده بود .
مثل« به نرسيدههاش ميرسه» بجاي بكار بردن به آرزوهاش ميرسه . « آتش برق كه بزند » بجاي رعد و برق و . . . كه از اين دست بسيار بود .
نكته ديگر اينكه اسامي شخصيتها خواننده را اذيت نميكند و همه خوب توي داستان نشستهاند و از نثر فوقالعاده داستان چيزي نميگويم كه خود مبرهن است .
و ديگر اينكه خرافات روستائيها را بسيار زيبا توي داستان گنجانده . داستان كوكبه يكي از اين خرافات ميلك را بازگو ميكند . ( كه خيلي وسيعتر در كل گيلان زمين هم گفته ميشود. ) تبديل شدن كوكبه به كوكوهه كه نزديك خانه آقا معلم كوكو مي كند .
و رسمهاي اهالي دهي كه امامزاده دارند و حتما بايد به امامزاده احترام بگذارند . حتي گناهكارترينشان در عين دزد يا . . . بودن باز حرمت امامزاده را حفظ ميكنند . كه اين مطلب آشنايي كامل عليخاني را با ميلك نشان ميدهد .
و در آخر خواندن اين مجموعه را به همه شما دوستان توصيه ميكنم . وقتي كتاب را تمام كرديد شما ميلك را نه تنها ميشناسيد، بلكه ميبينيد با همه اهالياش آشنا هستيد .
شب كه ميشود از پشت پنجره به تاريكي چشم ميدوزيد تا شايد اوشانان را ببينيد و ميبينيد كه به شما ميگويند بيا ، بيا .