انوشه منادي، يوسف عليخاني و محمدمحمدعلي
انوشه منادي
ژيلا سربازي
اميرحسين يزدانبُد
حميدرضا منائي
مهراد زرگر
اژدهاكُشان - مجموعه داستان - يوسف عليخاني
Labels: aziz_and_negar, interview, nasl_3
Labels: ejdehakoshan
Labels: ejdehakoshan
براي دريافت فايل پي دي اف (Pdf) روي عكس كليك كنيد
اژدها كشان» جديدترين مجموعه داستان يوسف عليخاني به تازگي از سوي موسسه انتشارات نگاه چاپ و منتشر شده است.
يوسف عليخاني متولد 1354 ميلك از توابع رودبار الموت، ليسانس زبان و ادبيات عرب را از دانشگاه تهران گرفته است و مدت پنج سال در روزنامه انتخاب و حدود پنج سال نيز در روزنامه جامجام سابقه فعاليت دارد.
نخستين كتاب او به نام «نسل سوم داستاننويسي امروز» در سال 80 از سوي نشر مركز منتشر شد. «عزيز و نگار» يا بازخواني يك عشقنامه را در سال 81 توسط نشر ققنوس منتشر كرد كه چاپ دوم آن در سال 85 به بازار آمد.
«قدم بخير مادر بزرگ من بود» مجموعه داستان ديگر او در سال 82 از سوي نشر افق منتشر شد و چاپ دوم آن طي روزهاي آينده منتشر خواهد شد.
زندگينامه «ابن بطوطه» و «صائب تبريزي» را به سفارش آموزش و پرورش براي انتشارات مدرسه نوشت و زندگينامه «حسن صباح» را براي انتشارات ققنوس تاليف كرده است. وي هماكنون مجموعه داستان «سالها برميخوره شنبه به نوروز» را براي چاپ آماده كرده است. ضمن اينكه با همكاري و همراهي افشين نادري مشغول گردآوري و ثبت و ضبط قصههاي مردم رودبار الموت است كه تاكنون دو جلد از اين مجموعه هفت جلدي آماده چاپ و جلد سوم در مرحله آمادهسازي است.
Labels: interview
Labels: aziz_and_negar
نقد ِ فتحالله بينياز ... اينجا
نقد ِ محمدرضا گودرزي ... اينجا
نقد ِ فريدون حيدري مُلكميان ... اينجا
گزارش تصويري جلسه ... اينجا
خبرگزاري كتاب
اينجا و اينجا و اينجا
به روايت ايسنا ... اينجا
روايت مهر ... اينجا
روايت ميراث ... اينجا
روايت جام جم آنلاين ... اينجا
روايت خبرگزاري فارس ... اينجا
روايت كانون ادبيات از اين نشست ... اينجا
اينجا و اينجا و اينجا و اينجا
به روايت حميدرضا علاقبند (گردباد) ... اينجا
نقدهاي ديگر درباره اين كتاب ... اينجا
Labels: ejdehakoshan
داستان هاي مجموعه "اژدهاكُشان" از نظر نوعي، داستان هايي هستند كه به آن ها داستان هاي اقليمي مي گويند. به اين دليل به آن ها اقليمي مي گويند چون مكان خاص دارد يعني مكاني كه در داستان ها ساخته مي شود و به يك منطقه مربوط است و اين البته به اين معنا نيست كه جاي ديگري نباشد اما مخصوص جايي خاص است. باورها و گويش هم خاص است و اين ها با هم يك فضاي فرهنگي خاص را مي سازند.
از نظر ژانري، داستان ها در وهله نخست شگفت هستند و البته داستان هاي غيرشگفت هم در ميان شان هست. معيار شگفت بودن هم معيارهاي ساختاري است به اين معني كه رخدادهاي پيش آمده در داستان با تجربه زيسني شما همخوان نباشد. وقتي مي گوييم شخصيت سوسك شد، در واقع داستان شگفت آفريده ايم. يعني چيزي كه اتفاق افتاده، نامعمول، نامانوس و تجربهناپذير است. تفاوت شگفت با غريب هم اين است كه در غريب، استدلال مي شود. مثلا فرانكشتاين غريب است. تكه تكه جلو مي رود و به شكل علمي ماجرا را توجيه مي كند كه چطور مرده زنده مي شود.
داستان هاي رئاليسم جادويي زير مجموعه داستان هاي شگفت قرار مي گيرند. شما در داستان هاي شگفت مي پذيريد كه شخصيت تان پرواز مي كند. به عنوان مثال در داستان "سيامرگ و مير" در مجموعه داستان "اژدهاكشان" باور مي كنيد كه مرده، حرف بزند. نمي گوييد چرا و چگونه؟ اكثر داستان هيا اين مجموعه، شگفت هستند. داستان "كل گاو" تنها داستان غير شگفت مجموعه است.
به نظر من وقتي ما ژانر را مشخص كنيم نياز به قياس با نوع هاي ديگر نداريم يعني معياري كه براي مكان و شخصيت در داستان مدرن همينگوي هست، به اين مربوط نمي شود. داستان هاي همينگوي، گفتار محور هستند نه نوشتار محور. سنت قصه گويي كهن هم بر محور گفتار محوري است.
تا جايي كه از كتاب اژدهاكشان برمي آيد، عليخاني به منطقه اي خاص رفته و باورهايي كه در قالب افسانه ها بوده، يادداشت كرده و آمده در قالبي داستاني، اين ها را بيان كرده است. در برخي داستان ها اين قالب به خوبي نشسته و در برخي هم ننشسته است.
برعكس تمام دوستان من معتقدم ضعيف ترين داستان مجموعه، خود داستان ِ "اژدهاكُشان"است كه داستان نشده است. يك چيز ديگر است. يعني عناصر اسطوره اي به خدمت داستان درنيامده است. اينجا تنها يك نقل داريم كه در نوع خود هم قشنگ هست البته. با اين حال به نظر من اين مجموعه، داستان هاي بسيار قوي تري دارد.
در جهان داستان هاي عليخاني، چند عنصر تكرار مي شود كه يكي از آن ها، امامزاده اسماعيل است و در اكثر داستان ها حضور دارد.
اين مجموعه داستان را در عين حال مي توان به شكل خط پيوسته و داستان هاي به هم پيوسته نيز دنبال كرد.
درخت تادانه، درخت زالزالك، درخت توت، بز و سگ، از عناصر تكرار شونده اي هستند كه در اين داستان هاست و در مجموع، روستاي "ميلك" را مي سازند.
وقتي داستان ها گفتار محور هستند و ار قصه ها و حكايت ها ريشه گرفته اند در واقع بن مايه اسطوره اي پيدا مي كنند. اين داستان ها از يك بُعد، مدرن هستند و از يك بُعد نبايد باشند. داستان هاي اين مجموعه به شكل خط زماني عادي گفته نمي شوند كه در حكايت ها و افسانه ها مي بينيم. گاهي در داستان هايي شاهد شكست زماني هستيم اما زمان از بُعد ديگر در اين داستان ها اسطوره اي است. در داستاني، شخصيتي را مي بينيم كه مرده و در داستان ديگر مي بينيم هست. يعني اينجا نشان مي دهد زمان ابدي – ازلي است و آدم ها دارند تكرار مي شوند. از بُعد ديگر كه مدرن مي شوند، بحث شخصيت هاست. ما تفرّد شخصيت نداريم. در حكايت ها و افسانه ها و نقل هاي شفاهي، نقش مايه هاي اجتماعي تعيين كننده هويت هستند كه فلان كس چوپان است و فلان كس راننده يا شغل هاي ديگر. يعني فرقي نمي كند كه مش دوستي را مش عصمت بگويند، چون اين ها يك نقش اجتماعي دارند كه بايد باوري را انتقال دهند. اين ويژگي داستان هاي اسطوره اي و حكايت هاست. به همين دليل اين داستان ها، شخصيت پرداز نيستند و نبايد هم دنبال چنين چيزي در چنين داستان هايي بود. يعني اين كه شخصيت پردازي نيست، غلط نيست. اين داستان ها بايد همين جوري باشند چون داستان هايي هستند كه از اسطوره ها ريشه گرفته اند و بيان شگفتي اي كه در آن قرار مي گيرند.
بنمايه 6 داستان مجموعه اژدهاكشان، به طور مستقيم مرگ است و جنازه در آن ها كاركرد دارد. در بقيه هم مرگ و مردگان نقش بسيار زيادي در جهان داستان ها دارند كه در پايان آن ميلك ِ روبه مرگ و رو به انهدام را مي سازند. روستايي كه دارد كم كم تهي مي شود. در دو سه داستان اشاره مي شود كه دارند مي روند.
شخصيت ها كلي و عام هستند.
در داستان "اوشانان"كه همان اجنه و ازمابهتران باشد، برخوردي كه شخصيت ها مي كنند برخورد از نوع عنصر غيرمعمول نيست و اين را مي پذيريم كه اين ها هستند. رخدادها غيرمعمول نيست. يا زماني كه مش دوستي در داستان "سيامرگ و مير" حرف مي زند و مرده است. كسي نمي گويد چي شد؟ اين چطور حرف مي زند؟ جهان داستاني اين را پذيرفته است.
كليد اصلي داستان هاي مجموعه اژدهاكشان عليخاني اين است كه مرز ميان زندگي، مرگ، انسان، حيوان و طبيعت محو شده و از بين رفته است. داستان هاي اسطوره اي اصولا اين طوري هستند. "بز" در اين داستان ها گريه مي كند. مگر بز گريه مي كند؟ يعني يك صفت انساني به او داده مي شود. يك بخشي از وجود شخصيت است. يا سكين و سكينه. سگ هم نام زن ِ شخصيت اصلي داستان است. سَكين، سگ است و سكينه، زن او. اينجا اين برخورد تحقير نيست كه چرا نام سگ و زنش يكي است. كاركرد اين موضوع مهم است. در واقع مرزي ميان جهان زندگان و مردگان وجود ندارد و ما نمي خواهيم بگوييم وقتي كسي مرد، تمام مي شود. وقتي كسي مُرد، شكل عوض مي شود و اين است كه مش دوستي حرف مي زند يا در داستان "تعارفي"شخصيت خواب مي بيند و بعد همان خواب تحقق پيدا مي كند. در واقع اين مرزها شكسته است. داستان هاي رئاليسم جادويي و شگفت اين گونه هستند.
راوي داستان ها به همان دليل اسطوره اي، امروزي شده است و اگر نقصي از نظر روايت شناسي بخواهيم پيدا كينم به نظرم در راوي هاي عليخاني است. اغلب داناي كل هستند و عادتا هم بايد داناي كل باشند. وقتي اين چيزها را مي گوييم يك راوي همه چيزدان بايد از بيرون بگويد اما عليخاني يك جاهايي "من" توي داستان مي آورد كه به گمانم از دستش در رفته است. اين ها روايت هاي ازلي – ابدي هستند كه مرز ندارند و ديگر بحث داستان هاي روستا نيست، بحث داستان ِ باورهاست. وقتي باورهاست، مرزي نيست و راوي بايد به شكل كلاسيك روايت كند چون ذات داستان هاي اسطوره اي اينطور است.
داستان "اوشانان" داستاني كاملا مدرن است. راوي اش اول شخص است و اين انتخاب كاملا بجا صورت گرفته است چون در اين داستان در نقش خودش هست و دارد مي گويد من با پدر و مادرم صحبت مي كنم و منطق حضور خودش در متن را توجيه مي كند و بُعد مدرنش كاملا ارجح است و راوي اش كاملا مجاز است.
راوي در داستان "كل گاو"هم البته اندكي به اين شكل پيش مي رود.
در مجموع، راوي ها حالت نقالي و قصه گويي دارند و بيروني هستند و به شكل نقل گونه دارند اين داستان ها را روايت مي كنند.
باورهاي اسطوره اي مثل ديولنگه كه دخترها را موقع جمع كردن قارچ با خود مي برد، رخدادهايي هستند كه با توجيه هاي ماوراء طبيعي و اسطوره اي به نوعي در ذهن شخصيت ها مُوَجّه مي شوند و از نظر آن ها واقعي هستند. مثلا در داستان اوشانان چهار تفاوت انسان ها با جن ها را مي بينيم كه جدا از ارزش داستاني، ارزش فولكلور هم دارد. اين چهار تفاوت اين هاست: 1- ما با هم مي آييم زمين، اونا به كار خودشان و ما به كار خودمان. 2- اونا هميشه دنبال كسي هستند كه باهاشون همزباني كند. 3- اونا مثل آدما قادر نيستند منطقه زندگي شان را عوض كنند و 4- اونا نوشتن نمي توانند و فقط مي توانند گپ بزنند. (يعني گفتار محور هستند.)
يا حمله ملخ در داستان ملخ هاي ميلك و ربط آن با انجام معصيت. شخصيت ها كاري ندارند اتفاقاتي كه مي افتند دليل طبيعي دارند، بلكه مي گردند كه ببينند كي گناه كرده.
به گمان من داستان اقليمي، داستان ِاكنون ماست. ما كه در تهران هستيم، مگر كي هستيم؟ 80 درصد ما همان روستايي هايي هستيم كه اينجاييم.
اسطوره جهان، مردگان و زندگان و حيوانات به شكل دروني با هم درهم آميخته شده اند و مرزي ميان واقعيت اين ها وجود ندارد.
بحث ديگر من درباره اين داستان ها، بحث مطالعات فرهنگي است. ارزش اين كتاب، جدا از بار داستاني اش، بحث مطالعات فرهنگي آن است.
منتقدان ما بيشتر مطالعه ادبي مي كنند و ارزش اثر را براساس ارزش هاي ادبي مي سنجند اما سي – چهل سال است كه همزمان با آن، بحث مطالعات فرهنگي مطرح شده كه مي گويد ادبيات، دلالت فرهنگي است. يعني شما به ما بگوييد چي مي نويسيد، ما بگوييم در آن فرهنگ، در آن زبان، چگونه باورهايي هست يا چگونه بوده و دگرديسي هاي آن را پيدا كنيم.
داستان هاي مجموعه اژدهاكشان، ارزش مطالعات فرهنگي دارند و ما از آن ها دلالت مي گيريم و با بررسي اين ها به چيزهاي ديگر مي رسيم كه مثلا اين داستان ها در نزديكي قزوين اتفاق مي افند و قزوين قطب صنعتي كشور است و در عين نزديكي، آدم ها اينقدر دور از هم هستند.
و در آخر اينطور حرف هايم را تمام كنم كه "سيامرگ و مير"، "تعارفي" و "اوشانان"از بهترين داستان هاي اين مجموعه هستند.
***
نقد ِ فتحالله بينياز ... اينجا
نقد ِ محمدرضا گودرزي ... اينجا
نقد ِ فريدون حيدري مُلكميان ... اينجا
گزارش تصويري از جلسه نقد "اژدهاكُشان" در كانون ادبيات ايران ... اينجا
نقدهاي ديگر درباره اين كتاب ... اينجا
من اين مجموعه را در سه تراز نقد ميكنم. اول، يك مروري خواهم داشت بر 10 داستان به شكل اجمالي. بعد اين داستانها را از نظر ساختاري و معنايي. سومين مرحله، نقد ديدگاه فرهنگي كه آيا نوشتن چنين اثري در چنين زماني اصلا ضرورت دارد يا نه و بعد مقايسه و مقابلهاش با چند مجموعه با همين شكل از نويسندگان امريكايي.
در داستان اول «قشقابل» ما با مردي روستايي مواجه ميشويم كه بزي دارد كه نميخواهد از اين منفك بشود، يعني بفروشدش. چرا نميخواهد بفروشد؟ به دليل اين كه اين بز نشان دهنده تعلق خاطر اين فرد به زن ديگري به نام كربلايي قشنگ است و حتي به اصطلاح نشاندهنده رابطهاي كه در جواني داشته و گرچه اين رابطه قطع شده اما در خاطر اين فرد باقي مانده. به همين دليل وقتي اين بز مريض ميشود و دارد ميميرد، عملا اين پيرمرد هم رو به مرگ است. يعني مرگ اين دو تا همزمان اتفاق ميافتد. داستان به اعتقاد من جايي كه بمانعلي ميگويد «ماندن جسد بز در طويله شگون ندارد»، تمام ميشود و بعد ديگر اضافه است به خصوص ترانهاي كه خوانده ميشود. چون اين داستان، اين ترانه را روايت كرده براي ما، و ديگر ضرورتي براي آمدن ترانه نبوده است.
داستان «نسترنه»؛ پير دختري است كه دارد روي صورتش مو درميآيد. سالها آرزوي ازدواج با جواني را داشته است. وقتي دارد مو در ميآورد ما ميفهميم چه وضعي دارد. ميخواهد از زير رنگين كمان رد بشود تا به آرزوهاش برسد. اين نشان ميدهد كه تا انسان زنده است، اميد دارد هر چند كه آماده مرگ باشد و عملا هم اين گم و گور ميشود. بميرد.
شخصيتهاي اين نويسنده در اين مجموعه راهي ندارند به جز اين كه بميرند.
ولي در اين داستان، يك جاهايي، زيادهگويي شده است، آنجا كه شرح مرگ پدر و مادر و مريض شدن و فروش علايق خانه است، ضرورت ندارد چون محور داستان همين زن هست و اين كه اين زن حتي حق ندارد روسري رنگي بپوشد چون پشت سرش ميگويند كه او به فسق و فجور گرايش پيدا كرده است. اين نشان دهنده قوي بودن سنت در روستاست.
داستان سوم «ديو لنگه و كوكبه» باز نشان ميدهد كه در روستاهاي ما، دخترها اساسا دوست دارند با شهريها ازدواج كنند و نمونهاش كوكبه است كه گرايش شديدي پيدا ميكند به معلم و بعد برادرهايش از شهر ميآيند و ما ميفهميم كه كوكبه محو شده. در واقع آنها سر به نيستش ميكنند، اما در قالب و در نماد و تمثيل يك «كوكوهه» بر معلم، هي ظاهر ميشود و اين نشاندهنده فرجام عشق و علاقه يك دختر روستايي در يك جامعه سنتي، آن هم مثل ميلك كه رو به فناست، به خوبي بازنمايي شده است. بعد رابطه معلم با آنجا كه چقدر به او احترام ميگذارند، به خوبي گفته شده است.
در داستان كوتاه «شول و شيون» ده فرد داريم يعني ده فرد وجود دارند و حرف ميزنند. به اعتقاد من اين داستان نيازي نداشت به ده شخصيت. درست است كه در جامعه ما و خصوصا در روستا، وقتي اتفاقي ميافتد همه اظهارنظر ميكنند ولي ما ميخواهيم اينجا داستان كوتاه بنويسيم شايد وجود چهار – پنج فرد كافي بود. ديالوگها هم زياد هستند. داستان بر محور كينهتوزي و مرگ ميچرخد كه سالار و اكبر نسبت به هم دارند و هم پاي عشق و علاقه در ميان است و هم پاي زمين.
در واقع نميفهميم كدام يكي ميخواهد ديگري را توجيه كند و در موازات هم پيش ميروند.
بعد داستان «سيامرگ و مير» هست و حرف زدن يك جنازه كه مرده است كه چه بسا وهم مطلق باشد. منتها اين نشاندهنده آماده بودن آدمها براي مرگ است. آدمي كه دارد چاي ميخورد و حرف ميزند يك مرتبه ميميرد. در اينجا ما ميبينيم فاصله آدمها با مرگ، فاصله بسيار نازكي است. دليلش هم اين است كه كليت آنجا در حال مرگ است و بنابراين وقتي ميميرد و قبل از مرگش هم صحبتش اين است كه توبه كند. حالا اين كه چرا فهميده دارد ميميرد، ما هم نميدانيم. به نظر من آن سه سطر پاياني هم كه راجع به شوهرش هست، اضافي است.
بعد داستاني دارند به نام «اوشانان» كه در واقع همان از ما بهتران است. اعتقاد اين است كه مردههايي كه آنجا مردهاند و نميخواهند از آنجا بروند. آنها ميگويند شما وقتي زندهايد، ميتوانيد برويد ولي ما نميتوانيم ميلك را ول كنيم و برويم. حالا البته در يك داستان ديگر، يكيشان كه ميميرد، ميگويد من را همين قزوين خاك كنيد و اصلا به ميلك نبريد. اوشانان اينجا در اين داستان، بر گلناز خاله ظاهر ميشوند. اين داستان با خودش يك سري باور و خرافه ميآورد كه اومدن اينها نوبتي است، در حالي كه ما در بالا محله ميبينيم گلناز خاله تنها مانده و شوهرش و در واقع نوبتي نمانده است. ضمن اين كه در اين داستان خود نويسنده به عنوان نويسنده ظاهر ميشود و به نوعي فراداستان ميشود، البته ما به اتكاي همين تك مولفه نميتوانيم بگوييم اين داستان پست مدرنيستي شده است، همان طور كه رمانهايي در ايران نوشته شدهاند كه تمام مولفههاي پستمدرنيستي را توي خودشان آوردهاند ولي هيچكدامشان پستمدرنيستي نشدهاند. همين طور اين داستان با يك مولفه، پستمدرنيستي نشده است، البته نويسنده، اين مولفه را اتفاقا به جا آورده است كه ميگويد من دارم مينويسم تا چه اتفاقي ميافتد. چون از ما بهتران آمده و مادربزرگش را كه خواسته بودند براي زائوشان برود و نرفت، بعد سنگين شد و بدنش گرم شد و از مشهد، كفن آوردند برايش و تمام كرد. يعني قرابت مردهها و زندهها را اين داستان به خوبي نشان ميدهد. البته مثلا يك بخشهايي مثل بردن آب ولرم با منقل و نداشتن تيزي كه در همه جا ايران، اضافي است.
يك جاهايي زيادهگويي هست به خصوص آنجايي كه پرده را كنار ميزند و هي به شوهرش ميگويد تو هم اسمت را گذاشتهاي مرد! شايد زياد به اين ديالوگها احتياجي نبوده است.
بعد داستان «گورچال» هست. در واقع اين داستان، داستان زن هست. پدري ميرسد خانهاش بعد از دو سال. بچه سه سالهاش كه او را ميبيند، ميميرد. اين داستان، در واقع نه داستان اين پسر هست كه ميميرد و نه مرد – كه بعد از دو سال آزاد ميشود، خواننده حرفهاي ميفهمد كه داستان، داستان اين زن هست كه هميشه بايستي از يكي از مردهاي خانهاش محروم بماند. داستان خوب است ولي در مجموع كشش آن در حد و اندازه داستانهاي ديگر مجموعه نيست.
بعد «اژدهاكشان»؛ افسانهاي است كه با زباني موجز و نثري پخته نوشته شده است. متاسفانه چند غلط چاپي دارد. جالب است كشنده اين اژدها از قزوين ميآيد يعني از شهر ميآيد، شايد خود نويسنده نميدانسته اما از نظر ما در رخوت فرو رفتن روستاييها بيشتر از آن است كه از پس يك اژدها بربيايند. نقش راوي در اين داستان جالب است، اصلا هم نميگويم از روي دست بورخس نوشته شده، اصلا اين طوري نيست اما خيلي شبيه كار او شده. حضرتقلي، فاتحي است كه از شهر ميآيد و نوادهاش اسماعيل، اينجا ديگر جنبه عيني پيدا نميكند و درست كه در ميلك ميميرد اما به حالت امري ذهني در ميآيد و امامزاده ميشود و ما نميفهميم چرا امامزاده شده است و جالب اين است نوري كه از عينيت يعني كُشنده اژدها درميآيد با آن نوري كه از ذهنيت يعني امامزاده درميآيد بايستي يكي بشوند در آسمان و اين را به خصوص دخترها كه ميروند وقتي كه رعد و برق ميشود، ميبينند. در جنوب هم همين طور ميگويند كه وقتي كه رعد و برق ميشود، قارچ درميآيد. آنها متوجه ميشوند كه حالا امري هم ناخودآگاه صورت ميپذيرد كه بيشتر به آن معصوميتي كه دختربچهها دارند توجه ميشود كه آنها ببينند و آنها اولين بار كشف كنند.
بعد داستان «ملخهاي ميلك» كه در اين داستان كوتاه پاي 12 فرد به ميان آمده. ديالوگها هم زيادند و ميتوانست ديالوگ كمتر باشند. اين موضوع و باور هم در اغلب ايلها و عشاير هست كه وقتي ملخها به جايي حمله ميكنند، حتما معصيتي صورت پذيرفته و نويسنده اين را قرينهسازي ميكند با معصيت نوه اوسوليبابا. گرچه اين معصوميت واقعا به خاطر بچه سال بودن اين باعث چشمپوشي هست ولي باورهاي آنها بر اين امر هم سنگيني ميكند.
بعد داستاني داريم به اسم «تعارفي». يك مردهاي درميآيد و خاك ميدهد به دست اطرافيان و اينها تكهتكه ميبرند و گله گوسفند ميشود. اين قسمتش فانتزي است، يعني شما فكر ميكنيد يك داستان فانتزي ميخوانيد؛ دقيقا و نه بيشتر از اين. ولي بعد ميبينيد اين يك روياي خواب بوده.
روياي خوابي كه وقتي صفيخان، اين را ميبيند و ميرود قبرستان، با خود امر عينياش چفت و بست ميشود و انگار اين دنباله اون خواب است. وقتي مشدي شهريار زياري را ميبيند و زنش، مشدي گلشري را، دقيقا ادامه همان خواب است. بعد هم جوري ميخوابد و جملهاي گفته ميشود كه ما نميتوانيم به شكل قاطع بگوييم اين ميميرد يا چي ميشود: «صد جان كه داشت، يك جا، جا گذاشت و تا صبح پهلو هم نچرخاند.» ما نميفهميم واقعا مرده يا زنده است ولي در واقع اين مشهدي شهريار قرينهسازي شده است چون او در فكر مرگ است.
پنج داستان ديگر هم هست، براي اين كه من وقت را از دست ندهم مرورشان نميكنم. اما در آنها هم همين الگوهاي باورها و اعتقادات، سنگيني ميكند.
اين مجموعه در كل به گونهاي است كه حتي ميشود گفت به هم پيوسته است، به طوري كه اگر عنوان نداشت ميشد گفت يك رمان است، منتها به يك دليل هم نميشود گفت. به همين دليل هم من ميروم به بخش نقد ساختاري داستانها.
اين داستانها، داستانهاي واقعگرا و كلاسيك نيست ولي رئاليسم جادويي، گوتيك يا شگفت يا غريب يا وهمناك هم نيستند اما عناصري از رويكرد شگرف يا تودرتويي كه البته برخي از نظريهپردازان اين رويكرد را بهش اعتقادي ندارند، به علاوه شكست خط زماني به شكل ممتد. بعد بازي با حضور يا عدم حضور راوي در برخي جاها. شما ميبينيد داستان شروع شده و فكر ميكنيد سوم شخص است بعد از دو سه صفحه و پنج شش آكسيون يا ديالوگ، آن وقت اين راوي خودش را ميكشد وسط. بعد حتي جايي مثل داستان «ظلمات» راوي ميآيد وسط داستان، بعد وقتي مشدي گل جهان مي رود به طرف خانهاش، نميگويد راوي كه رفته، و دقايق و جزيياتي را شرح ميدهد كه گويي راوي سوم شخص است.
به دليل همين بازيها، اين داستانها، داستانهاي مدرنيستي هستند اما چون نويسنده در جايگاه صورت بيان، در صورت دال و نه مدلول، قرار ميگيرد و به ذهن شخصيتها نفوذ نميكند، اين داستانها از نوع داستانهاي مدرن روانكاوانه نيستند، از نوع داستانهاي مدرن رفتارگرايانه هستند.
در اين داستانها كه در همه شان شخصيتها تكرار ميشوند ما شاهد انبوه رويدادهاي عيني و باورها هستيم در يك مكان فشرده كه به خوبي ساخته ميشود. فضا واقعا براي ما ساخته ميشود ولي ما هيچ چيزي از قضاوت شخصيتها نداريم. زمان ساخته نميشود. زمان يعني چي؟ يعني اين كه اگر اين داستانها ترجمه شوند زمان را نميتوانند دريابند. البته ما از وجود 600 هزار تومان پول براي گرفتن يك تفنگ اتريشي، وجود تعاوني يا واژه گردشگري، ميفهميم داستانها به دهه هشتاد خودمان تعلق دارند ولي منتقدان و خوانندگان خيلي حرفهاي ممكن است با ايماء و اشاره، اين را بفهمند، در حالي كه وقتي ما با خرافه و باور و فضاي اين جوري روبهرو هستيم، بهتر است با نشانههاي صريحتري، اين را نشان بدهيم.
شما اگر انگلستان هم تشريف ببريد، به شدت خرافاتي هستند يا جنوب امريكا و حتي مراجعه به فالگير. اين مهم نيست چون قرن شانزدهم هم خرافاتي بود.
مهم اين است كه ما نشان بدهيم الان در اوايل قرن 21 ميلك اينقدر خرافي باقي مانده است. اين مهم است.
متاسفانه زمان در داستان ها ساخته نميشود. داستانها در امتداد هم نيستند. چون رويدادها در امتداد زمان نيستند، بنابراين ما قضاوتي از اين آدمها نسبت به جهان بيرون نداريم و نميفهميم اينها نسبت به شهر چگونه قضاوتي ميكنند. ميگويد كه از قزوين آمد يا ميگويد گوشي را گذاشته بود. پس در ميلك تلفن هست. پس چرا اين آدمها هيچي درباره پيرامون نميگويند. وسايل مدرن هست. يا رفتهاند قزوين. پس چرا درباره گراني و غيره حرف نميزنند.
ميلك، جايي است در حال فروپاشي. جايي است رو به نابودي. نويسنده در واقع خواسته نمادي از روستاهاي ايران بسازد كه خوب هم ساخته، چون تمام روستاهاي ايران دارند نابود ميشوند، اما در عين حال در همين روستاها وقتي ميروي، ميبيني كه مايكل جكسون را ميشناسند و نيوتن جان و سيديها عجيب و غريبي دارند و خيليهايشان موبايل دارند، پس اين داستانها كه در دهه 80 اتفاق افتاده و ميدانيم موبايل هم 83 آمده، پس چرا اينها هيچكدامشان قضاوتي درباره پيرامون نميكنند.
انسانها در ميلك اساسا زندگي نميكنند بلكه با سرنوشت سربه گريبانند. نويسنده هيچ جا اين را به صراحت نگفته ولي خود ما احساس ميكنيم و همه آماده مرگ هستند ضمن اين كه همه مدام با مردهها در ارتباط هستند و مردهها برميگردند به اين طرف.
اما آيا به اعتقاد خواننده اين مجموعه، آقاي عليخاني، شخصيتهايش را ميگذارد در يك موقعيتي، به آكسيون وادارشان كند. يعني اينها را در سكون نشان ميدهد يا نه، اينها را در هر لحظهاي نشان ميدهد.
اما معناگرايي يا بنيانهاي معنايي مورد انتظار من در اين داستانها ساخته نشده است. چرا؟ چون ميتوانستيم همين مجموعه را به شكل خيلي خيلي قويتري داشته باشيم، چون خرافه و باور و اعتقاد و نابودي روستاها، پروسهاي است كه در 200 داستان كوتاه و نوول آمده. يا تقابل سنت و مدرنيته. ما اينجا انتظار داشتيم امر ديگري مطرح بشود.
يك امر ديگري بازنمايي بشود به طوري كه به عنوان جوهره اين مجموعه داستان دربيايد.
از لحاظ توازن نقل و تصوير، برتري با تصوير است يعني به خصلت مدرنيستي بودن داستانها كمك ميكند.
اما آيا نوشتن چنين مجموعه داستاني در چنين شرايطي لازم بود يا نه؟
گاهي وقتها ميشنويم كه دوره نوشتن اين نوع داستانها به سر آمده است. اول اين كه به گمان من دوره نوشتن داستانهاي آپارتماني و كافهاي كه همهاش نسكافه ميخورن، در ايران به سر آمده است. بسه ديگه! اگر چيز تازهاي گفته بشه، اشكال نداره. يا رمان سياسي را ميگويند دورهاش به سر آمده اما ميتوان تنهايي پرهياهو نوشت يا شكار انسان را نوشت. اساسا پست مدرنيستها به دليل مركززدايي و حاشيهگرايي و مقابله با ابر كلان روايتها، 80 درصد داستانهايشان سياسي ميشود. پس ميشود نوشت.
در مورد روستا هم ميشود نوشت، منتها پرسه زدن در روستا براي گفتن آن چيزهايي كه گفته شده، اضافي است. آقاي عليخاني كه داستانهايش را از ادبيات شفاهي ميگيرد بايد به اين امر توجه كند و بيايد سنت و مدرنيته و تقابل آنها با هم را در هم بياميزد و اين داستانها را به تراز بالاتري برساند.
آدمها در ميلك هم نميخواهند از آنجا بزنند بيرون و هم ميزنند. اين موضوع خيلي جالب تصوير شده. هم ميخواهند بميرند و هم ميخواهند از آنجا بروند. همه حالات اونجا هست. آنها بايد بميرند. راه ديگري ندارند. اين ميتواند با يك امر مدرنيستي ديگري در هم بياميزد و داستانها را به سطح بالاتري بكشاند. فقط اين نباشد كه در داستانها، يك تعدادي خرافه سلطه پيدا كند.
گرفتن از ادبيات شفاهي هم هيچ اشكالي ندارد. داستانها اغلب يا با ادبيات شفاهي در هم ميآميزد مثل داستانهاي امريكاي لاتين يا از كتابهاي مقدس گرفته ميشود به خصوص در اروپا و امريكا يا از رويدادهاي عين، تبعيض نژادي، جنگ جهاني اول، جنگ داخلي امريكا و چقدر منبع داستان بوده است. يا از رمانسها گرفته ميشود.
آقاي عليخاني داستانهايش را از ادبيات شفاهي ميگيرد. ادبيات امريكاي لاتين هم از ادبيات شفاهي گرفته شده است منتها ادبيات شفاهي اي كه افق مشترك با خواننده جهاني پيدا مي كند. ماركز، 6 صفحه باور كلمبياييها را چه جوري خلاصه ميكند. ميگويد: «آن روز سانتا سونيا دلاپيدا ميدانست يكي بايد بميرد، چرا؟ چون كاسه عدس و نخو و لوبيا ريخته بود زمين و شكل ستاره درست كرده بود و گلهاي سرخ، بوي بد ميدادند. درست بود، اورسولا مرد؛ مادر سرهنگ»
هنرمند هزار گزينه ميبيند يكي را برميگزيند تا افق مشترك پيدا كند با تمام جهان.
ادبيات شفاهي وقتي منبع داستان ما ميشود، بايستي در آن گزينه كاري صورت گيرد، به همين دليل من فكر ميكنم نوشتن اين داستانها در چنين شرايطي بسيار هم خوب است.
***
نقد ِ فتحالله بينياز ... اينجا
نقد ِ محمدرضا گودرزي ... اينجا
نقد ِ فريدون حيدري مُلكميان ... اينجا
گزارش تصويري از جلسه نقد "اژدهاكُشان" در كانون ادبيات ايران ... اينجا
نقدهاي ديگر درباره اين كتاب ... اينجا
لذت نقد خواندن نبردهام و شم منتقد بودن ندارم. هفده هجده سال پیش در دنیای سخن نامهای خواندم از ماریو وارگاس یوسا خطاب به نویسندهای آلمانی. نوشته بود: شما در جدل شیوهی غریبی دارید آقای گونترگراس!
با خواندن این عبارت، چیزی در من شکل گرفت و با وجودم عجین شد. مانند تکه شعری، مایهی زمزمهی این سالهای من شده است. لحن و ریتم این گفته غیر مستقیم به من میگوید لازم نیست خیلی منظم چیزی را شروع کنی و حرفهایت ابتدا و میانه و انجام داشته باشد . این حرف به من آموخت که باید خود را رها کرد. با این همه، همواره حواسم بوده است که خیلی هم مجاز به رها بودن نیستیم و نهایتا باید به قاعدهای قایل باشیم.
***
او یادآوری کرد که بسیاری از رمانها و آثار ادبی خوب را به خاطر پیشداوریها و قضاوتها کنار میگذاریم و نخوانده از کنارشان رد میشویم و برای نمونه، به نحوه برخورد ویل دورانت با دن آرام شولوخف اشاره کرد.
ملک میان گفت: دورانت در تفسیرهای زندگی نوشته است که به "دن آرام" شولوخف، به خاطر بیزاریاش از طرز تفکر سوسیالیستی این رماننویس، مدتهای مدید بی اعتنایی میکرده است. میگوید: مطالعه آن را با این پیشفرض که حوصلهام را سر خواهد برد آغاز کردم. خواندم و آتش گرفتم. ناخشنودی من از شولوخف، مرا سالها از زیباترین رمان قرن دور نگه داشته بود.
سپس به اژدها کشان علیخانی اشاره کرد و افزود: من خوشبختانه کار علیخانی را با لذت خواندهام و با کتاب او موافق هستم اما این موافق بودن به معنی پذیرفتن همهی اجزای آن نیست.
اضافه کرد: من اژدهاکشان را مستقل نمیدانم. قسمت دوم "قدم بخیر مادر بزرگ من بود" است و با کتاب سوم علیخانی – سالها برمیخوره شنبه به نوروز – فکر میکنم تریلوژی میلک کامل میشود. من البته خوش تر دارم که با استناد به جملهای از داستان تعارفی مجموعه اژدهاکشان، نام کتاب سوم را بگذارم "اینجا میلک است".
***
نویسندگان بزرگ، نشانههای بزرگیشان در کارهای اولشان پیداست. همانگونه که نشانههای صد سال تنهایی را در طوفان برگ مارکز میتوان دید. در کتاب اول علیخانی - قدم بخیر... – این رگهها بود. رگههایی که به شوق میآورد و نوید میداد.
***
به زیبایی زبان اژدهاکشان – به رغم انتقاد از واژگان بومی و غیرعمومی آن - اشاره کرد. جملههایی را از داستانهای مختلف این کتاب شاهد آورد. برای مثال، از داستان قشقابل این تکه را را مثال زد:"از کنار دیوار کاهگلی به طرف کوچه سنگلاخ عصا زد". با اینه همه گفت: کاش نویسنده در نوشتن بعضی عبارات بیشتر دقت میکرد و روی نثر وقت بیشتری میگذاشت.
خطاب به علیخانی گفت: شما حتی اگر کلیدر را خواندهاید بار دیگر آن را در دست بگیرید نه به این خاطر که بخوانید، که برای اینکه ببینید دولت آبادی چه کرده. در این رمان حتی یک کلمه نیست که اذیت کند.
ملک میان عبارات آغازین کلیدر را از بر برای حاضران خواند و گفت: دنیای عجیب و غریب داستانهای علیخانی اگر با ظرافت دولتآبادی خلق شود چه میشود!
***
او تصاویر داستانهای اژدهاکشان را به نقاشیهای امپرسیونیستها تشبیه کرد و گفت: عبارات زیبا و تصاویر ناب این کتاب، حسی نوستالژیک به من منتقل میکرد، انگار که در برابر نقاشیهای مونه یا پیسارو ایستادهام. در کار علیخانی درخت زالزالک و باران و سگ، در تابلوهای پیسارو، چوپانان و دروگرانی که در سایهی بید، تن به خنکای آب نهر میسپارند.
***
بخش دیگر حرفهای ملک میان درباره روایت و زاویه دید راوی در مجموعه اژدهاکشان بود. به گفتهی وی، جز دو داستان که اول شخص هستند، باقی داستانهای این مجموعه راوی سوم شخص دارند.
در این باره گفت: اول شخص این داستانها البته در روایت محو میشود و ما هرگز نمیفهمیم که کیست. راوی معمولا غالب قصه را بر نمیتابد وبه شعر کلام و تصویر روی میآورد.
اظهار داشت: من اعتقادی به لزوم مشخص کردن قصه یا داستان بودن این مجموعه ندارم. با فلوبر هم عقیده هستم که گفت: قطعهای که خوش نوشته شده باشد لاجرم بر دل مینشیند.
و دو مرتبه تکههای دیگری از داستانهای عليخانی را خواند و افزود: زیبایی دیگر چه چیزی میتواند باشد. زیبا زیباست و چه احتیاج به دلیل دارد؟ ازمیان این همه کاغذ که به زباله دانی ریخته میشود، یکیشان میشود دوازده داستان سرگردان و نجات پیدا میکند.
به اعتقاد میک میان، علیخانی نیز مانند هر نویسنده دیگری بازی کرده و بازیاش را نیز قشنگ و جذاب ارایه داده است.
گفت: نویسنده اژدهاکشان به راحتی مینویسد: راوی دیگر روایت نمیکند و من هم دیگر چیزی نمیدانم.
ملک میان، درباره این راحتی که در مقدمهی حرفهایش در هنگام نقل نامه یوسا بر آن تاکید کرده بود، به نوشتهای از هنری جیمز استناد کرد و در این باره نیز گفت: هنری جیمز مینویسد که ازهنرت لذت ببر. و خوشبختانه علیخانی لذت میبرد. من 10 سال پیش از این در دیداری کوتاه به علیخانی که به من داستانی از خودش را داده بود گفتم چرند نوشتهای و او گفت: 10 سال نوشتم تا بتوانم از تو تایید بگیرم.
و به نقل نوشتهی هنری جیمز ادامه داد: تمام زندگی از آن توست. به آنهایی که میگویند هنر این است و جز این نیست گوش مسپار. به یاد داشته باش که بزرگان با وجود تفاوتهای بسیارشان، کارکردهاند و همگی ماندهاند. اولین وظیفهی تو این است که آگاه باشی. بلند نظر و باریک بین باش. شاید موفقیت را در آغوش بگیری.
***
نقد ِ فتحالله بينياز ... اينجا
نقد ِ محمدرضا گودرزي ... اينجا
نقد ِ فريدون حيدري مُلكميان ... اينجا
گزارش تصويري از جلسه نقد "اژدهاكُشان" در كانون ادبيات ايران ... اينجا
نقدهاي ديگر درباره اين كتاب ... اينجا
عروسِ بید
اژدهاكُشان
قدمبخير مادربزرگ من بود
جایزه جلالآلاحمد
جایزه هوشنگ گلشیری
کتاب سال
جایزه شهید غنی پور