يوسف عليخاني را بيشتر چهره اي ژورناليستي مي شناسند; كسي كه در كار ترجمه و مصاحبه هاي حرفه اي ادبي است ، اما بخشي از زندگي اش را هم صرف داستان نويسي كرده و حاصل آن مجموعه داستاني اي به نام "قدم بخير مادربزرگ من بود" اين كتاب بتازگي از سوي نشر افق منتشر شده كه شامل 12 داستان كوتاه و موجز است . بعضي از داستان ها در ششمين جشنواره بين المللي روستا و داستان هاي برگزيده مسابقه صادق هدايت انتخاب شده اند. فضا و محل رويدادهاي داستاني مجموعه ، روستايي به نام "ميلك " است (به فتح لام و سكون كاف ) بي شك وجود جوي روستايي ، القاكننده الگوها و انگاره هاي زندگي روستايي است و متعاقبا سيستمي از انديشه را شكل مي دهد كه متاثر از ساخت هاي تاريخي ، فرهنگي ، اقتصادي و... جامعه شباني يا كشاورزي است و در مرحله نخست ، مخاطب انتظار دارد محتواي فكري ودرونمايه فلسفي و روانشناختي داستان از بين برود و با قصه اي ساده ، بي دغدغه و بي هيچ نوع شهودي از لحظات انساني برخورد كند. بنابراين خواننده در رويارويي نخستين با اين داستان ها به يك دوراهي مي رسد.
داستان كوتاه ، فرزند منتقد جهان نو
براساس يك نگرش رايج ، ژانر داستان كوتاه ، فرزند جهان نو و پديده هاي تازه است و در عين حال به عنوان فرزندي منتقد به سوي تمام نيروها و ساخت هاي تكنولوژيك فرهنگي و جريان هاي فكري تازه يورش مي برد. در اغلب نوشته هاي كوتاه نويسان اخير، دغدغه مختلف آدمهاي داستاني با يك روح شهري و در فضايي نوين جريان دارد. داستان هاي عليخاني در اين نگرش از همان ابتدا با ژانر داستان كوتاه به تضاد مي رسند. محيط داستاني روستاست و در آن هيچ نيروي تكنولوژيك يا جريان نوين فكري و فرهنگي وجود ندارد و آدمهاي روستاي ميلك دچار دغدغه هاي فراوان شهرنشيني ، ياس فلسفي يا چالش هاي روحي نيستند. آنها اغلب آرام و داراي روحي سبك هستند. حركات ساده و بچگانه آنها، هنگامي كه با ديالوگ هايي صادق و صميمي هارمونيزه مي شود، نشانگر آرامشي عميق است . غير از جريان اژدهاي طلسم شده زير مرقد امامزاده كه به صورت مفهومي مجرد و متافيزيكي مانند مرگ درآمده هيچ بحراني آنها را تهديد نمي كند. در حركاتشان چالش روحي يا اختلالي رواني به چشم نمي خورد و پيرامونشان نشاني از هيچ طبيعت مصنوعي و زمختي نيست ، كه آزارشان دهد. دنياي ذهني آدمهاي ميلك مانند درختان پيرامونشان سبز و شكوفاست . هميشه در دنياي آنها پرندگان به عنوان نمادي از زندگي حضوري پررنگ دارند، حتي گياهان به عنوان استعاره اي از رنگ سبز، تداعي گر طول موج پايين آدمي هستند و براي تصوير آرامش در اين داستان ها تكرار مي شوند. آدمهاي اين كتاب ، نشاطي جسمي و روحي را به ما ديكته مي كنند و 2 تمايز محيط و روحيه شخصيتها، داستان هاي عليخاني از ژانر كوتاه نويسي مدرن منفك مي شوند و بيشتر در قالب افسانه و حكايت جاي مي گيرند، افسانه آدمياني كه قابل باور داستاني نيستند. آنها به حدي ساده و دوست داشتني اند كه مخاطب مي تواند ساعتها حرفها و حركات آنها را دنبال كند و نه تنها دچار چالش ذهني نشود،بلكه به يك نوع لذت و شعف مضاعف دست يابد.
رئاليسم بومي ايران
شايد از اين ديدگاه ، بهتر بتوانيم با داستان هاي عليخاني ارتباط برقرار كنيم . هر چند امروزه واژه رئاليسم جادويي به شكل اصطلاحي جغرافيايي درآمده و بيشتر به نام نويسندگان امريكاي لاتين ثبت شده است ; اما بي شك هر سرزميني نوعي رئاليسم مخصوص خود را دارد، كه نه از كاويدن روح انسان درگير با پديده هاي نو، بلكه از كاويدن روح جمعي و ناخودآگاه تاريخي قبيله ، قوم يا ملتي حاصل مي شود; مثلا در ايران داش آكل نمونه اي از اين محصول فرهنگي است. داستان هاي بيژن نجدي نيز كاوشي در روح جمعي آدميان است . انگار صحنه اي از يك زمان بي تاريخ از اعصار و قرون درآورده اند و با خود به زمانه ما آورده اند. عليخاني نيز گويي با چنين هدفي به روستاي غريب و مرموز ميلك و به تعبير ما فضاي داستاني اش پا گذاشته است .11 داستان اين كتاب در فضاي ميلك اتفاق مي افتد و بهترين داستان كتاب نيز "آن كه دست تكان مي داد، زن نبود" هرچند در شهر به وقوع مي پيوندد، اما ذهنيت و نمادهاي زباني و افسانه اي روستايي ميلك همچنان در زندگي شهري آدمهاي اين داستان رسوخ دارد، به طوري كه حتي درصدد بازگرداندن آنها به روستاست .
زبان
اگر درباره زبان داستان گفته موپاسان (زبان يكدست ) را قبول داشته باشيم ، در نگاه اول داستان هاي عليخاني توام با گسيختگي هاي فراواني است ، به طوري كه وقفه هاي زباني كه نويسنده در داستان ايجاد مي كند، شيرازه داستان را از هم فرو مي ريزد و حركت سيال متن را دچار اختلال مي كند، اما اگر در متن با دقت كاوش كنيم ، اين امر به دليل 2 نوع زبان غير همجنس است كه به لحاظ فونتيك ، زيرساخت زباني و حتي لحن نگارش ، تفاوت زيادي باهم دارند و هنگامي كه نويسنده سعي در استفاده صحيح و بجا از اين زبانها دارد، موفق عمل مي كند. زبان اول ، روايت راوي داستان است كه زباني شبه معيار را براي توصيف اجزاي داستان ، پردازش چهره آدمها و شخصيت پردازي بعد فيزيكي به كار مي برد و هرگاه اين زبان را با كاركردي ساده و وصفي مورد استفاده قرار مي دهد، عملكردي موفق دارد; اما زبان دوم ، زباني است كه به وجود آدمها، كردارها و باورهاي آنان تشخص مي بخشد. اين زبان برشي از لهجه يا گويش منطقه اي بومي است كه نويسنده آنها را در متن داستاني خود قرار داده است و ما اغلب به عنوان ديالوگ هاي داستاني عمق هويت افراد را با آنها تشخيص مي دهيم . ديالوگ شخصيت هاي اين داستان ها ازجمله عليخان ، خيرالله خيرالله ، گلجهان ، رعنا، گلباجي ، گاو دوش ، قدم بخير و... تنها يك ديالوگ عادي نيست كه صرفا به خاطر زنجيره علي و معلولي داستان گوشه پس گوشه هاي متن را پر كند، بلكه اين ديالوگ ها، شناسنامه ، هويت و روح تاريخي اين شخصيت هاي داستان و آدمهاي ناپيداي ديگري است كه صداي حرفهاي ساده ، نمادين و گاه طنزآميزشان از اعماق ، اعصار و قرون در گوش ما مي پيچد. بي شك اين ديالوگ ها موتيف و انگيزه اصلي نويسنده از نوشتن داستان هاست . چرا كه او زبان وصفي داستان را در خدمت اين ديالوگ ها به كار مي گيرد و از سوي ديگر، ديالوگ ها به عنوان انگيزه اصلي نوشتار و جوهره ذاتي اين داستان ها به زبان و لحن داستاني نويسنده ، هويت راوي مي بخشد و به تعبير ديگر، اين ديالوگ ها هستند كه زبان راوي را به گوشه و كنار رويدادهاي داستان هدايت مي كند و گويي نويسنده چاره اي جز پرداخت عيني و فيزيكي صاحبان ديالوگ ها نمي بيند; "كبلاي آب دهانش را قورت داد و به عليخان نگاه كرد. عليخان نگاهي به خيرالله خيرالله كرد و نگاهي به خروس . خروس راه افتاد و ديگر نوك نزد به زمين . آمد و رفت طرف نعلدار امامزاده . خيرالله خيرالله كتاب را بست و گفت : هر جا را نوك زد،بكنيد". روي قبر حيران مانده بود. عليخان گفت : "بگفتم هرچه هست از گور اين بلند مي شه " و ادامه داد "نامحرم نمانه اينجا" نه نباتعلي گفت : " خروس تو خواخور تو، خودت بكن ."
صداقت پشت اثر
عليخاني دراين داستان ها، هنگامي كه به صداقت پشت رويدادها وفادار مي ماند، كليدي براي گشودن باورها و پندارهاي جادويي منطقه پيدا مي كند و با استحاله اين باورهاي بومي در زبان خود، به گوشه اي از زواياي عميق داستاني نقب مي زند، چراكه شالوده زيرساخت هاي زباني مردم ميلك نمادهايي مرموز و دور از ذهن است و نويسنده چاره اي جز زنده كردن اين نمادها، گره دادن آن با زبان شبه معيار خود نمي بيند. روستاي ميلك سرزميني است كه نه تنها قسمتي از تاريخ ، بلكه آينه اي نمادين و شفاف است و گويي در مقابل آينه هاي بي شماري قرار دارد، تا زماني دور و غيرقابل تصور را براي ما انعكاس دهد. ميلك جوي داستاني است كه در آن مي توان برگي از شناسنامه قوم آريا را ديد و زبان آدمهاي ميلك داراي تاريخ و هويت است . اين زبان هرچند تاتي خوانده مي شود، اما در اصل مادي است و نه تنها در منطقه رودبار و الموت ، خلخال ،طالقان و... ديالوگ مي شود، بلكه منطبق با كلمات و زيرساختمان زباني مناطق اساطيري غرب (لرستان ، كردستان و كرمانشاهان ) است كه هنوز زبان مادي در اجزاي زندگي روزمره مردم حضوري پررنگ دارد. شايد اين فضاي داستاني (ميلك ) نيز از كومالا روستاي مرموز و پيچيده خوان رولفو نويسنده بزرگ مكزيك چيزي كم ندارد و اگر چاشني وهم ، اسرار و رموز از ميلك كمتر بازتاب داده شده ، به دليل سهل انگاري نويسنده است . در ميلك اژدهايي طلسم شده زيرزمين وجود دارد، كه مانند شبحي تاريك و وهمناك در روح آدمهاي داستان ثبت شده است و گاه آدمهاي و همزده داستان براي پيدا كردن ردي از اژدها، خروسي را راهنماي باورهاي خود مي دانند; اما شايد در عمق نماد زباني ، خروس، به عنوان هدايتگر فكري شخصيت ابعاد داستاني زيادي نهفته باشد و گويي نويسنده از بازگو كردن آنها سرباز زده است . حتي وجود اين اژدهاي افسانه اي چيزي كم از رب النوع يوناني زير كوه المپ ندارد; رب النوعي كه تا ابديت محكوم به آهنگري زيرزمين است . با اين وصف وجود چنين عناصر ارزشمندي در زبان داستاني جزو خلاقيت هاي عليخاني نيست ; چرا كه مواد زنده اين زبان در بطن روستاي ميلك وجود دارد و حتي نويسنده مورد انتقاد تند و شديد قرار مي گيرد. چرا او بنا بر حافظه نوشتاري خود، بايد به نقب ، كنكاش و برداشتن لايه هاي بي شماري از اين زبان جادويي مي پرداخت ? همچنان كه خوان رولفو نويسنده ماندگار جهان ، چاره اي جز جراحي لايه هاي زماني روستاي كومالا ندارد و خوان پرسيادو شخصيت كانوني را به عمق باورهاي اين روستاي غريب مي فرستد، چنان كه براي عمق دادن به زبان جادويي خويش از زنده كردن آدمهاي قديمي روستاها هم ابايي ندارد، منتظر باورپذيري مخاطب نمي ماند و با تكيه بر جرياني خواب آميز و روياگونه ، آنها را براي انعكاس باورها و كردارهايشان زنده مي كند و به اين صورت به غني ساختن زبان داستاني اش مي پردازد. عليخاني گويي اين ثروتهاي زباني اي را كه زير زمين روستاي ميلك قرار گرفته ، گاهي به چشم گزارش يا خبر فرهنگي نگاه مي كند; چرا كه با ديدن داستان "سمكهاي سياه كوه ميلك " اين حدس ما به يقين تبديل مي شود، اما بي شك اگر نويسنده حرفي براي گفتن دارد از بازسازي زبان مرموز، پيچيده و وهمناك آدمهاي ميلك و تاريخ و اسطوره هايشان است .
سنتز زباني
عليخاني پس از فراز و فرودهاي زباني ، زبان جادويي منطقه و زبان شبه معيار راوي به زبان موجز، صيقل يافته و درخشان در داستان "آن كه دست تكان مي داد، زن نبود" مي رسد. نويسنده در اين داستان ، به پروسه شكل يافته زباني دست يافته است كه هرچند نمي توان مولفه هاي ميني ماليسم را بر آن تحميل كرد، اما رنگ و بويي از ميني ماليسم در آن به چشم مي خورد. تراش دادن آدمها به حداقل كلمات ، كاويدن انديشه آنها تا عمق و تعريف شخصيتي از آنها به لحظات از مهمترين مشخصات زباني نويسنده در اين داستان است كه بي شك او را به يك فرديت زباني رسانده كه در آينده نويسندگي اش مهم جلوه گر مي شود. عليخاني در اين داستان نمونه كامل حرف كارلوس فوئنتس ، شخصيت شرقي ، زبان شرقي و نويسنده شرقي را به تصوير مي كشد. آدمهاي داستاني او با دو فاكتور گذشته و رويا حضور خود را در داستان تثبيت كرده اند. آنها با آن كه در شهر زندگي مي كنند، روياي ميلك درخاطراتشان به چشم مي خورد و نمادهاي زباني ميلك به شكلي رندانه و ضمني در متن زبانشان از جانب نويسنده جاسازي شده است . بي شك اين داستان در زمره داستان هاي قوي و ارزشمندي است كه اين روزها مي توانيم آن رابخوانيم : “مرد بازنشسته شده بود، زن پير نشده بود. مرد مي خواست برگردد به ميلك . زن مي گفت من پير نشده ام ، اما ديگر نمي توانم برگردم . مرد مي گفت كه من ديگر كاري ندارم در شهر. زن مي گفت خب پيداكن . مرد نشسته بود توي خانه و داشت پيرتر مي شد. زن مي گفت پس برو بيرون تا جوان بماني ... “
متن مكانيكي سرانجام بازيهاي زباني
متاسفانه در عرصه ادبيات اغلب نويسندگان جهان سوم از جمله كشور ما به نوعي روشنفكري تقليد مبتلا هستند; مخصوصا در عرصه شعر يا داستان كمتر نظريه پردازي در اين وادي پيدا مي شود و اغلب نظريه هاي زبان شناسي از سوسور و رولان بارت گرفته تا ژاك دريدا و فين كنشتاين - را با روح آثار ادبي آميخته اند، به تاثير از متافيزيك حضور دريدا، يا مرگ زبان محوري از جانب ليوتار، كه اعتقاد داشت واژگان معناي خود را از دست داده اند و بايد در فراسوي آفاق معنوي زبان معنا آفريد خيلي از نويسندگان امروز ساختار نحوي زبان را مي شكنند. نمونه اصيل اين امر هر چند در گذشته در آثار مولانا و در دوره معاصر در آثار بهرام صادقي به چشم مي خورد، اما بي شك شيوه هاي شكستن ، كاركردهاي لحن و شكل برخورد زبان با روح مفاهيم مدنظر بزرگاني همچون مولانا يا صادقي بوده است ; اما اغلب نويسندگان امروز به هواي نوگرايي و تنها با اتكا به شكستن روساخت زباني به اين كار مبادرت مي ورزند، كه اين اشتباه فرجامي جز آفرينش متني مكانيكي ندارد. داستان "سمك هاي سياه كوه ميلك" نمونه اي از اين كارهاست . متاسفانه نويسنده در اين داستان به خوبي متوجه "ذات زبان " نيست . و عناصري كه زيرساخت زباني يعني رمزها و اشياي نمادين در باورهاي ميلك را ناديده مي گيرد. بي شك سمكها، سياه كوه ميلك ، نمادها باورها و افسانه ها بيشتري را در بطن خود پنهان كرده است و اگر نويسنده در روح اين موجودات وهم آميز يا اعماق باورهاي مردم ديگر مليك چنگ بيندازد، به نمادهاي زباني درخشاني دست مي يابد كه سرمايه زباني و شناسنامه تاريخي و نمودي از باورهاي باستاني انسان ايراني است ; نمادهايي كه امروزه مي توانند ديكته كننده زاويه ديگري از زبان با تعديلي فرا مدرن باشند كه حتي ادبياتي مرموز و جادويي مانند امريكاي لاتين را هم به ستايش وا دارد; "سينه ريز الماس نشانش مي ماند توي مشت پيرزن . سمكه سعي مي كند فكر كند. در همين حين ميلكي سنجاقي از زيرچارقدش باز مي كند و در ران سمكه فرو مي كند. سمكه خودش با دست خودش سينه ريز را به او مي دهد. يا سينه ريز را بردار يا من را، - تو را بر مي دارم كه سينه ريز داري . - هفت نسل تو". چنان كه وجود نماد وهم انگيز سنجاق نه تنها در باورهاي مردم تات زبان بلكه در باورها وزيرساخت هاي زباني مردم غرب كشور، براي حفاظت انسان در مقابل نيروهاي (متافيزيكي و غير انساني از جمله "جن " هاست ، به طوري كه با زدن سوزن به لباس يا جايي از بدن جن او به تسليم انسان در مي آيد. حتي با اين كار جنهاي ناپيدا هم تجلي مي يابند و در قالبي انسان وار، تسليم انسان ، باورهاي بومي منطقه و جزو به جزو ساختار فرهنگي منطقه مي شوند، اما نويسنده در داستان سمكهاي سياه كوه ميلك و موارد معدود ديگري ، از اين زيرساخت هاي زباني و به تعبير محصولات فرهنگي فرامدرن مي گذرد و چون خود حقيقي او آدمي است متعلق به جهان نو، اسير نظريه پردازي هاي جديد زبان شناسي مي شود. او رمز و توتم و افسانه كه مادهالمواد گرانبهاي زبان جادويي منطقه اند را كنار مي گذارد و به زباني ساده تر مدرن را بر فرا مدرن ترجيح مي دهد و كلمه مرموز و افسانه اي سمك را به هر شيوه اي مي شكند و شايد اين كار نه تنها سمك كش ، بلكه زبان كشي و مفهوم كشي نيز هست . "سمكپ اشاره كرد كه آمد. سمكت شگ مي كاشت . سمكح ترشي تر مي گذاشت و بي صدا مي خنديد. صفحه 71. و يا اين كه نويسنده به تاثير از اين نظريه هاي تحميلي به داستان با شكستن خط روايت ، سعي مي كند خود حقيقي و حقوقي (يوسف عليخاني ) را وارد داستان كند و با اين كار خودش را به داستان سنجاق مي كند. اين امر بي شك ما را به ياد شاعران كلاسيكي مي اندازد كه تنها به خاطر ثبت خود نامشان را در پايان شعر ذكر مي كردند و اين كار بيشتر به تاريخ ربط دارد و از نويسنده چهره مورخي مي سازد و اثرش را تا حد تاريخ نويسي پايين مي آورد: "ما بي شماريم ،اگر بخواهيم همين طور داستان چمندون ادامه پيدا كند، يوسف خواهد توانست كه تمام ما را بنويسد. صفحه 74"