بهنام ناصح: يوسف عليخانى از جمله نويسندگان پركار اين نسل است كه تاكنون سه كتاب: «نسل سوم»، «عزيز و نگار» و اخيراً مجموعه قصه «قدم بخير مادربزرگ من بود» را در كارنامه خود ثبت كرده. گفت وگويى كه مى خوانيد به بهانه انتشار مجموعه داستان «قدم بخير...» و حول وحوش اين قصه ها صورت گرفته.
• با توجه به فضاى داستان هايتان كه فضاى وهم انگيزى است چرا روستاى ميلك را كه روستايى است واقعى، انتخاب كرديد؟
هميشه خواندن داستان هايى كه در مكانى خاص اتفاق مى افتند برايم جالب بوده. برايم فرقى نمى كند كه اين مكان اصلاً وجود داشته يا از تخيل نويسنده به وجود آمده. ولى براى خود من ميلك از جهاتى خيلى عجيب بود و شايد عجيب تر اينكه كه من بعد از نوشتن قدم بخير هرگز خواب ميلك را نديدم. پيش از آن تمام خواب هايى كه مى ديدم با تمام افراد و دوستان و حتى همكاران اينجاى ام همه در ميلك اتفاق مى افتاد.
• از اين واهمه نداشتيد كه مكان واقعى اى مثل ميلك ذهن خواننده را به واقعيت و فضاى بيرون از داستان ارجاع بدهد؟
نه. چرا كه ميلكى كه در قصه هاى من آمده هيچ شباهتى به ميلك واقعى ندارد و آدم هايش هم همين طور. ولى اين قصه ها با آن فضايى كه در ذهن من از بچگى به جا مانده و خاطراتى كه با مهاجرت به شهر، رنگ و بوى ديگرى گرفته پيوندى جدانشدنى دارد كه حتماً بايد در اين قصه ها در چنين مكانى مى آمد.
• وقتى به مجموعه قصه ها نگاه مى كنيم متوجه مى شويم كه به رغم شباهت هايى كه وجود دارد تمام آنها از لحاظ سبكى يك دست نيست و انگار هر كدام در عرصه اى جدا تجربه شده اند.
اين انتقادى است كه برخى دوستان هم به چند قصه از اين مجموعه وارد كرده اند. مثلاً گفته اند: اى كاش «سمك هاى سياهكوه» يا «قدم بخير» را در مجموعه نمى گذاشتى چون با ريتم بقيه داستان ها جور نمى آيد. اين دو قصه از آن نوع قصه هايى است كه بازى زبانى و فرمى در آن به كار رفته و نويسنده در آن حضور دارد و... خوب حق هم دارند. چون خود من در دوره اى وقتى وارد عرصه قصه شدم و داستان هايم را به مجلات و نشريات مختلف براى چاپ مى دادم جو غالب ايجاب مى كرد كه خود من به سمت قصه هاى فرمى بروم ولى وقتى جلوتر آمدم احساس كردم كه نه، انگار اين زبان من نيست و مثل اينكه دارم بازى درمى آورم و بعد از آن هم چند قصه ديگر نوشتم كه هيچ كدام در مجموعه اى نيامده تا اينكه قصه «يه لنگ» و «رعنا» و «كرنا» را نوشتم.
اگر به اين قصه ها توجه كنيد، مى بينيم هر سه اينها به نوعى مى شود گفت كه قصه هاى خطى اند و نزديك به شكل سنتى داستان گويى. با اينكه روايت داستان ها خطى است، ماجرا و قصه دارد ولى چيز هايى را كه مى خواستم در آنها آوردم. چون فقط براى آن قشر روشنفكرى كه دنبال بازى زبانى است ننوشته بودم. نوشته بودم كه رعنا را تصوير كنم رعنايى كه نمونه هايش را ديده بودم و هنوز هم در ميلك مى توانيد ببينيد يا ماجراى يه لنگ، را كه ما از بچگى مى شنيديم، قصه اى عاميانه است كه موجود افسانه اى- خيالى اسطوره اى كه قد تبريزى دارد و يك چشم بيشتر ندارد و... اين قصه ها وجود داشت ولى من آمدم اينها را در فضاى امروزى ساختم امروزى كه ميلك خالى شده و جز چند زن و مرد پير و تنها در آن چيزى نمانده.
• با نگاه دوباره به مجموعه، خودتان گاه افسوس نمى خوريد كه اى كاش به جاى اينكه شيفته عجيب بودن وقايع و رابط افسانه اى داستان شويد كمى بيشتر روى خود قصه كار مى كرديد؟
شايد ولى نه در همه قصه ها. مثلاً به داستان «يه لنگ» توجه كنيد اگر قرار بود تنها شيفته خود افسانه يه لنگ شوم ديگر شخصيتى خلق نمى كردم و آن را توى قصه درست درنمى آوردم. شما اگر دقت كنيد، سه چهار صفحه اول يه لنگ اصلاً ربطى به يه لنگ ندارد و بيشتر به زندگى روستايى كه آنجا است پرداخته مى شود و رابطه حسى اى كه براى آن زن ايجاد مى شود و دنبال موضوع يه لنگ است. در واقع يه لنگ پشت ماجرا است ولى البته خودم اعتراف مى كنم كه در بعضى قصه ها مثل ميلكى مار نتوانستم فضايش را خوب دربياورم و همان طور كه شما مى گوييد بيشتر شيفته فرهنگ عامه اش شدم.
• قصه رعنا در ميان ديگر قصه ها به خاطر شكل راحت و روانى روايتش ممتاز شده . چطور شد كه اين اتفاق افتاد؟
عجيب اين است، در حالى كه از نظر من اين قصه يكى از معمولى ترين قصه هايم بود و كمترين حساسيت را روى آن به خرج داده بودم، نظر اغلب خواننده ها را جلب كرد.
• شايد هم به خاطر اينكه آن را راحت تر نوشتيد و كمتر در شكل روان و راحت اوليه اش دست برديد.
بله دقيقاً همين طور است. در اين مجموعه، راحت ترين قصه هايى را كه نوشتم «رعنا» بود و «كرنا». شايد دليل موفق نشدن بعضى از قصه ها هم اين بود كه زياد با آنها ور رفتم و اين تجربه خوبى براى من بود كه در اين فضاى روستا آن بن مايه و اصل موضوع نبايد قربانى خيلى چيز ها از جمله تكنيك و... شود.
• انگار خيلى از اين داستان ها براى شنيدن نوشته شده نه براى خواندن و همين نثر در پيش بردن برخى روايت ها كمك كرده. اين مسئله چقدر تعمدى بوده؟
ببينيد! به هر حال ما در ارائه قصه دو شكل ممكن داريم. يا قصه نويسى مى كنيم يا قصه گويى. من سعى كردم راهى بين اين دو را در پيش بگيرم. تلاشم اين بود در عين حال كه قصه رعنا روايت و قصه اش گفته مى شود، قصه اش نوشته شود يا مثلاً قصه «يه لنگ» سال ها گفته شده (با آن فرمى كه بين مردم عامه وجود دارد نه اين طور كه در كتاب آمده) ولى من آمدم با اين ديدگاه دوباره قصه را شكل دادم.
يكى از منتقدان عنوان مى كرد بار اول كه شروع كرده بود به خواندن اين كتاب سعى كرده بود با چشمش آن را بخواند. نتوانسته بود آن را به انتها برساند و مى گفت متن اذيتش مى كرد ولى وقتى دوباره شروع كرده بود به بلندبلند خواندن قصه مى گفت حتى آن كلمات «تاتى» كه اكثر خوانندگان به آن ايراد مى گرفتند هم برايش مفهوم شده بود.
• به خوب نكته اى اشاره كرديد. اتفاقاً براى من هم در بعضى از قصه ها مثل «مرگى ناره» اين گويش «تاتى» خيلى دست انداز ايجاد كرد و اين قبيل جملات بيش از آن كه يك ضرورت داستانى باشد براى شما يك دغدغه فردى بوده. اين طور نيست؟
من هميشه از ديدن فيلم هايى كه به زبان اصلى پخش مى شود لذت مى برم چه فيلم هايى كه در گيلان ساخته شده و چه در كردستان و يا آذربايجان و به گويش آن منطقه است و به همراه زيرنويس فارسى، شايد به اين طريق من هم قصد داشتم با استفاده از چنين كلماتى فضا را بيشتر ملموس كنم ولى وقتى جلوتر آمدم تجربه بيشتر به من فهماند كه بين تصوير در فيلم و زبان در قصه تفاوت زيادى وجود دارد. همين باعث شد كه قبل از چاپ، برخى از جملات با گويش تاتى را اصلاح و تعديل كنم. ولى اينكه شما مى گوييد «مرگى ناره» قابل فهم نيست هم كمى عجيب است. چون ديدم همه ارتباط برقرار كردند. گرچه شايد كمى پى نوشت ها اذيت مى كرد و...
• منظور من هم اين نيست كه قصه قابل فهم نيست. بلكه بيشتر اين فاصله اى كه بين خواننده و متن ايجاد مى شود مورد نظرم است، چون فكر مى كنم منظور فقط فهميدن قصه نباشد.
قبول دارم. البته نظر منتقدان در اين مورد متفاوت است. برخى معتقدند كه اصلاً نبايد از گويش تاتى استفاده مى كردم و يا لااقل به همان مقدارى كه مثلاً در «رعنا» يا «يه لنگ» و «كرنا» است و برخى ديگر معتقدند كه اين گويش شاخصه قصه هاى اينچنينى است.
• شما تصميم داشتيد كتابى شامل قصه هاى روستاى ميلك با زبان و آداب و رسومش منتشر كنيد يا قصد شما نوشتن صرفاً داستان بود كه حالا بر حسب اتفاق مكانش ميلك است؟
بله قبول دارم. كمى در اين ميان سرگردان بودم كه بالاخره در زبان رسيدم به قصه «آن كه دست تكان مى داد زن نبود» كه لحن تاتى دارد نه زبان تاتى. اصلاً بگذاريد اقرار كنم من كارهايى اينچنينى را دوست دارم. من از قصه هاى محمدآصف سلطان زاده خیلی لذت مى برم. با وجود اين كه فارسى درى است و بسيارى از كلماتش پى نوشت دارد يا كارهاى محمدرضا صفدرى كه كلماتش جنوبى است. نمى دانم انگار يك جورى مى خواستم آن شاخصه منحصر به خودش را داشته باشد و امضاى من پايش باشد.
• تا حال شما سه كتاب منتشر كرده ايد و هر كدام در يك زمينه. يكى مصاحبه با نويسندگان، ديگرى كارى تحقيقى روى قصه عاميانه «عزيز و نگار» و آخرى هم كه يك مجموعه قصه است. آيا مى خواهيد همه عرصه ها را تجربه كنيد؟
واقعيتش را بخواهيد همه اش دنبال داستان بودم. كتاب «نسل سوم» گفت وگو با نويسندگان بود و آن تلاش جست وجوگرى من براى اين كه بدانم اين آدم ها در مورد قصه چه مى خواهند بگويند. عزيز و نگار هم همين طور، هم آن حال و هواى جست وجوگرى و تحقيق بود و هم علاقه خود من به آن قصه و آن منطقه اى كه قصه در آن رخ مى دهد كه تاثيرش را در قصه هاى «قدم بخير...» گذاشته و مى توان گفت كه اغلب قصه هاى «قدم بخير...» بعد از جمع آورى حكايت هاى عزيز و نگار نوشته شد.
• پس مى شود حدس زد كه كار بعديتان بايد ترجمه داستان باشد.
نه اشتباه کردید. كار بعدى من يك رمان است و رمانى است كه تنها گويش «تاتى» در آن نيست بلكه گويش «كردى» و «تركى» هم در آن استفاده شده.
***
به نقل از روزنامه شرق / یکشنبه / 4 مرداد 1383 صفحه 4 فرهنگی شماره 247
Labels: Ghadam_be_kheir, interview
عروسِ بید
اژدهاكُشان
قدمبخير مادربزرگ من بود
جایزه جلالآلاحمد
جایزه هوشنگ گلشیری
کتاب سال
جایزه شهید غنی پور