سيده رباب ميرغياثي (روزنامه اعتماد ملي): جلال آلاحمد را رحمت كناد خدايش، زنده اگر بود، لابد تقدير و تشكر ميكرد از يوسف عليخاني بابت <اژدهاكشان> كه حوصله كرده است و به چنين موضوع حقيري پرداخته و <وقت عزيز خود را درباره يك ده - يك ده بي نام و نشان - كه در هيچ نقشهاي، نشانهاي از آن نيست و حتي در جغرافياي بزرگ و دقيق نيز بيش از دو سه سطر به آن اختصاص داده نميشود(>اورازان، جلال آل احمد، 1383، ص 12) صرف كرده است.
<اژدهاكشان> مجموعهاي داستاني كه يوسف عليخاني آن را روايت ميكند. او هم نويسنده است و نه مردم نگار( !مانند جلال آل احمد كه نويسنده بود و نه مردم نگار)! كه خواسته باشد لهجه ناآشناي دورافتادهاي را به ياد ما آورده باشد و قصد بيان و توصيف آداب و رسوم و معيشت و حيات و ممات مردمان آن روستا را هم ندارد و <ميلك> تنها، كنج خلوت و كوچكي از جغرافياي اين مرز و بوم است كه جهان داستاني يوسف عليخاني را ميسازد. با اين وجود، يوسف عليخاني نويسنده ناخودآگاه پاي در كفش مردم نگاران و جامعه شناسان كرده و در روايتهاي داستاني خويش، در نقش مشاهده كنندهاي دقيق وارد عمل شده است و از فرهنگ و پيشه و رفتار و معيشت و كار و باور و مذهب و... مردمان <ميلك> توشهاي برگرفته و اين همه را نيز در روستاي داستاني خويش وارد كرده است تا علاوه بر مستندسازي، در كنار خيال پردازيهاي شاعرانه داستانهايش در <اژدهاكشان>، بخشي از فرهنگ عاميانه و ويژگيهاي شخصيتي، اجتماعي و فرهنگي عدهاي از روستاييان ايراني، واقعگرايي را هم شدت بخشيده باشد.
بستر اصلي داستان، روستا و بافت روستايي است. بنابراين، اصرار بر تنش و درگيريهاي خاص و يكسري ماجراهاي عجيب و يا حوادث نادر در مايههاي داستاني اين مجموعه خيال باطلي است كه راه به جايي نميبرد. در <اژدهاكشان> خواننده مسافر روستايي است، انگار <ميلك( >نمادي از روستاهاي امروزي در ايران) و پي رديف كلمات و ميان روايتهاي يوسف عليخاني نويسنده چرخ ميخورد در كوچه پس كوچههاي روستا و لابهلاي مردمان آنجا؛ گوش شنواي حرفهاشان، پي داستانهاشان، محو آن طبيعت بكر دور، غرق تخيلات خود... خواننده، به قدر پانزده روز (پانزده داستان) اقامت ميكند در <ميلك> و هر روز، روزگاري بر او ميگذرد... چنانكه پس از پايان خوانش كتاب، علاوه بر اينكه ذوق خواننده از لذت خواندن و شنيدن قصه سرشار ميشود، كولهبار دانستههايش درباره لهجهاي خاص، ادبياتي خاص، مردماني و فرهنگي خاص و... بيشتر شده و كمي هم، ناشناختههاي اين سرزمين پر قدمت بر او آشكار ميگردد.
ادب عامه يا ادب شفاهي (قصهها و افسانهها، اسطورهها، ترانهها، بازيها، امثال و... ) يكي از شاخههاي فرهنگ عاميانه يا فولكلور است كه به طور شفاهي از فردي به فردي ديگر يا از نسلي به نسل ديگر منتقل ميشود. يوسف عليخاني نيز ادبيات عامه در <ميلك> را دستمايهاي براي پرداخت داستانهايش قرار ميدهد؛ با اين تفاوت كه نگاهي عاقلاندر سفيه ندارد نسبت به اين موضوع و در كنار ثبت افسانههاي محلي و ترانههاي بومي (در قالب داستان)، زندگي اجتماعي و فرهنگي مردم، شيوه توليد و كار آنها را نيز منعكس ميكند تا اين مجموعه داستان همچون مستندي داستاني و سينمايي ( نه مانند <اورازان> جلال آل احمد كه مستندي است تاريخي و طبيعي)، تصويري روشن و شفاف از <ميلك> و رفتار و منش وانديشه و احساس و مذهب و اخلاق و اعتقاد و باور مردمان آنجا را ارائه دهد.
هرچند كه فلسفه افسانههاي نقل شده در اين داستان از حقيقت زندگي روستاييان نيز دور نيست، زيرا پيدايش و رواج داستانهاي تخيلي درباره ديو و روح و جن و آقا و قهرمان و... بازتاب برداشت ساده انگارانه مردمان روستايي است درباره زندگي، مرگ، طبيعت، اميدها و آرزوهايشان و... كه از باورهاي اجتماعي و اعتقادهاي مذهبي، يا در نتيجه محدوديتهاي اجتماعي و يا محروميتهاي اقتصادي شكل ميگيرد تا گريزي باشد براي آرام ذهن و خيال روستاييان از دغدغهها و نگرانيهاي معمول زندگيهايشان و انگار مسيري است براي دستيابي به آرمانهاي رويايي آنها. به عنوان مثال، اشاره ميشود به باورهايي كه دستمايه نويسنده قرار گرفتهاند تا داستانهاي <نسترنه>، <ديولنگه و كوكبه>، < اژدهاكشان> و... خلق شوند: <هر كي بتانه وقت كمان بستن آله منگ از زيرش رد بشه، به نرسيدههاش ميرسه.( >ص 22)
يا: <قارچ كه در بيايه، دخترا ميرن صحرا، سبزي و سير كوهي جمع ميكنن.>
و يا: < ديو لنگهاي از كوه پشت صحرا ميآيد. دخترا مشغول جمع كردن سير كوهي و سبزي و قارچ هستند كه ديولنگه، جفت ميزنه مثل گرگ ميان گله شان و هر دفعه يكي را ميگيرد و ميبرد.( >ص 36)
و يا: <بعد گفته بود شب كه شد، هر كسي فكر ميكنه مسبب اين بلاي آسماني است، خودش توي تاريكي راه بيفتد و برود سارابنه.( > ص48)
و يا: <اگر برعكس پشت خر ننشيني، به پشت سرت نگاه نكني، بلا وا نميشه.( >ص 54)
و يا: <دويدم و دويدم سر كولي رسيدم دو تا خاتون ديدم، يكي منه آب داد يكي منه نون داد...( >ص 75)
علاوه بر افسانههاي محلي، نويسنده از ضربالمثلهاي مورد استفاده در ميان مردمان <ميلك> نيز براي گفتگوهاي مؤثر و موجز كه در موقعيتهاي مناسب از زبان مردمان داستان شنيده و خوانده ميشود، به شايستگي بهره گرفته است. به عنوان مثال: <درخت اگه خودش كرم نداشته باشه، هزار باغستان در آبادي شكل نگيره.( >ص 32)
يا: <عقل در سر نباشه، جان در عذابه.( >ص 22)
و يا: <يه قطره كه بريزه زمين، جمع كردنش سخته.( >ص 24)
و يا:<هر رفتني يك آمدني هم دارد.( >ص 41)
و يا: <هر كسي يه وقتي سر پيري هم باشه، دنبال خاكش برميگرده سر جاي اولش.( >ص 88)
از ديگر نكتههاي مثبت كه به ياري داستاننويسي يوسف عليخاني آمده است تا او بتواند جهاني بي مثال و واقعي خلق كند، شناخت او است درباره ارزشها، طرز تلقي و انگيزههاي روستاييان؛ عامل ارزشمندي كه با وجود ناشناخته بودن مكان ماوقع داستان براي خواننده، اما او را سردرگم نميسازد. اسم مكانهاي واقعي (اسپي گيله، كوه آله منگ درآيو، سرخه كوه، سنگه كوه، كوه گون، سرپل، ناحيه، لب رود، آغگل، زرشك، باراجين، گدوك، گردنه فلار، شارشيد، سلكون، نعلدار، كولي سر،...) به همراه توصيفهاي زنده و ملموس از طبيعت و جايگاه و كاربرد و كاركرد اين مكانها و نامگذاري مردمان روستا با توجه به فرهنگ آن ناحيه (مانند كوكبه، كبلايي قشنگ، گرگعلي، نسترنه، خاله پاشقه،...) جداي اينكه از نظر مردم شناسي و جامعه شناسي نوعي ثبت ارزشمند محسوب ميشود، اسامي بكر و زيبايي هستند كه كمتر شنيده شدهاند.
همچنين ميتوان رد بسياري از ويژگيهاي اخلاقي، اجتماعي و شخصيتي روستاييان را - كه از عناصر خرده فرهنگ دهقاني (كارل راجرز) به شمار ميروند - در ميان مردمان و جهان داستان <اژدهاكشان> جستجو كرد كه به شكل و شيوهاي ظريف به كار داستان و شخصيتپردازي آن آمده است. به عنوان مثال، <تقديرگرايي> يكي از ويژگيهاي بارز در ميان روستاييان است كه باعث عدم پذيرش نوآوري و تغيير ميشود. نويسنده در داستانهاي مختلف اين خصوصيت را به نمايش ميگذارد.
<اي روزگار! اين هم كاره دامان ما بگذاشتي؟ همه گاوي دارن، چيزي دارن، ما چي؟ بد نگفتن قديمي جماعت كه ريزه مال، صاحبش ره نسازه و درشت مال، صاحبش ره پول بياره.( >ص 8)
يا: <خيلي سال نبود كه فكر ميكرد يك روزي با جواني كه نميدانست كي هست، دست بچههايش را خواهد گرفت و تنها خانه پايين محله شلوغ ميشود، اما نه مردي قسمتش شده بود و نه پدر و مادرش مانده بودند.( >ص 22)
و يا: <دختر، شهر بزرگه! شايدم خدا ره چي بديدي، قسمت تو هم اونجا بود. چيه اسير و عبير اين بي صاحاب ماندهها بمانده اي.( >ص 25)
و يا: <ملخها كه حمله كردند چو افتاد يكي معصيتي كرده كه ميلك دچار چنين بلايي شده.( >ص 47)
و يا: < آ شيخ جان! بگوين يكي خلافي انجام بداده. راسته؟( >ص 48)
و يا: <خدا جان. خدا جان. اين چه بدبختي يه. خودم بديدم. يك عمر اشنوستم باغستانم سنگينه، اما اين سفر خودم بديدم؛ با دو چشمانم.( >ص 130)
يكي ديگر از امتيازهاي <اژدهاكشان>، انتقاد و اعتراض پنهان آن است كه در لايههاي داستاني مطرح ميشود نسبت به سطح زندگي و شرايط نامناسب اقتصادي و اجتماعي روستاييان و مساله پر اهميت مهاجرت كه علاوه بر افزايش آسيبهاي اجتماعي در شهرها، باعث خالي از سكنه شدن روستاها و نابودي مهمترين بخش توليدي در اقتصاد (بخش كشاورزي) ميشود.
در داستانهاي مختلف اين كتاب به تأثير مهاجرت بر جامعه روستايي نيز اشاره ميشود و درباره برخي از دلايل آن نيز صحبت به ميان ميآيد: <ننه ميگويد: ميلك خلوت شده. بابا سرفه ميكند و ميگويد:اين وقت سال، بالا محله فقط گلناز خاله ميمانه و مشدي سلطانعلي.( >ص 72)
يا: <از صبح خيلي جاها رفتم. پايين محله باز سرپاست اما بالامحله فقط يك خانواره...( >ص 72)
و يا: ...< حالا كه ميلك خالي بشده...( >ص 137)
و يا: -< كاشكي بفروشم و برم قزوين. كلفتي ره كه از من نگرفتن. - چه حرفان زني عمه. اين جور باشه كه تمام باغستان ده بايد ميلكي يان همين جوري بفروشند و بشوند قزوين كه كلفتي بكنن. - بايد بفروشن. اين كه نشد زندگي. همهاش هول و ولا. همهاش سنگيني همهاش ترس. همه اش زهره تركي.( >ص 133)
و يا: <آبادي نيست اين خراب شده. نه ماشين ميره اونجا، نه هيچي.( >ص 51)
و يا: <يه سالي، غاز حمله ميكنه. يه سالي گرگ ميافته صحرا. يه سالي خوك آيه باغستان. يه سال بي آبي. هر سال يه برنامه داريم.( >ص 51)
و يا: <دل پيچه امانش را بريده بود. توي تعاوني شنيده بود: اين سيمرغ كه مدام برود قزوين، چرا نگويي تو را حبي، دوايي، چيزي بگيره بيارن.( >ص 135)
و يا: <جاده نبود تا كمپرسي را بشود آورد آنجا.( >ص 91)
<اژدهاكشان> از آن نوع داستانهايي است كه پشتوانه فرهنگي و اجتماعي و تاريخي دارد و سطر به سطر آن مستلزم كندوكاو است و بايد نسبت به تمام واژههاي آن آگاهي پيدا كرد و گذرا عبور نكرد. انگار لذت زندگي كه به جان كلمات نشسته است. براي خواندن <اژدهاكشان> شتاب جايز نيست. طرح هيچ سؤالي هم لزومي ندارد. يوسف عليخاني قصه تعريف ميكند؛ همين. قرار نيست كشف و شهودي از پي خواندن اين كتاب حاصل شود يا هدف بزرگ و عجيبي محقق گردد يا... در پي قصه خواني يا قصه گويي نميتوان چيزي را جستجو كرد الا قصه! قصه بار معنايي خويش را به دوش ميكشد؛ يعني روايتي دستمايه ذهن و خيال. انگار فرصت كوتاهي براي خيالپروري. زندگي در فضاهاي فانتزي كه رنگ و نور دارد. حال اگر خواننده، گوش جان به لحن دلنشين اين قصهها بسپارد، سفر دلچسبي را تجربه خواهد كرد و تا مدتها، لذت خاطره اقامت پانزده روزه در <ميلك> را در خيال خويش مزه مزه خواهد كرد.