يوسف عزيز سلام گمان نميكردم تا اين حدّ با داستانهاي شما مانوس شوم كه با آن كه هر يك از آنها را دو يا سه بار خواندهام باز هم بخواهم به سراغشان بروم و از بيان ساده اما تاويل پذير واقعيت جن زده نوع بشر در آنها باز در شگفت شوم. اين شگفتي بارهايي ديگر هم به سراغمامده است، و اتفاقا در جهانهاي داستاني و شاعرانه اي ظاهرا متقابل و ظاهرا نامربوط؛ از جمله هنگاميكه " پدروپارامو" را ميخواندم يا زماني كه شعر " مرثيه " از توماس گري را (كه يكي از زيباترين شعرهاي اوست) يا زماني ديگر آنگاه كه داستانهاي كوتاه " پلاژ" ِ آلن روب گرييه و " گربه زير باران" از همينگوي – و بسياري از موارد ديگر را. چنان كه ميدانيد برحسب ظاهر نميتوان ربطي ميان " پلاژ " و " گربه زير باران " – كه به شرح جزء جزء دو واقعيتاشكار و بي پس پشت ميپردازند – از يك سو، و " پدرو پارامو" و " مرثيه" – كه جهانهاي خفته در خفته پس پشت واقعيت راآشكار ميكنند – و نيز داستانهاي زيباي شما – كه از جن زدگي واقعيت پرده بر ميدارند – از سوي ديگر، يافت.اما در بطن همه اينها حقيقتي غامض و در عين حال ساده وجود دارد كه آنها را به هم مرتبط ميكند. بخشي از آن حقيقت – دست كم – ميتواند جادوي روايت باشد؛ و بخشي ديگر – برعكس – جادويي ست كه در خودِ موضوع روايت وجود دارد. شايد نويسنده و شاعري ميتواند به چنين تاثيرگذاري شگرفي برسد كه علاوه بر دريافت اين هر دو جادو، آنها را توامان در درون خود نيز داشته باشد؛ كه نتيجه آن واقعيت متباين داستاني و جهان متعالي شعر است. نميخواهم چيزهايي را كه خود خوب ميدانيد و من چون گنگ خوابديده اي، نجواي پريشاني از آنها را گاه و بيگاه شنيدهام برايتان بازگو كنم. سخن اين است كه شما – به شهادت داستانهايتان – به اين اندريافت و درون بودگي رسيده ايد، براي همين، جهان شما نيز متباين است و خاصّ ِ خودتان، كه چنانچه با هوش جادو زده خود آن را وسعت بخشيد و ابعاد به ژرفا نشسته آن رااشكار كنيد، به موقعيت غبطه برانگيز شايسته خود دست خواهيد يافت. غرض از جادوزدگي هوش – چنان كه ميدانيد – رويكرد ظاهري به جهان اجنّه و جادو نيست؛ بلكه رسيدن به ايجاز روايت، و خلسه روايت را در خود روايت نهادن است؛ كه در اكثر داستانهاي " قدم بخير ... " به آن دست يافته ايد. براي مثال من نتوانستم شكفتگي مهرانگيز خود را پس از خوانش دوّم داستان " آن كه دست تكان ميداد، زن نبود" پنهان كنم. اين داستان بسيار زيباست. ايجاز آن در حدّ نهايت است و پايان آن بس باشكوه و البته بسيار حزن انگيز. حزني از جنس حزني كه از خواندن يك رباغي خيام در انسان پديدار ميشود. دو صحنه موازي پايان اين داستان، يعني ديو مستولي بر دشت و جنّ ايستاده در قاب پنجره – آن هم پس از بازگشت مرد و زن از يك پايان و عزم آنها براي شروع شايد آخرين پايان – به نوعي گوياي تنهايي فجيع آدميدر زمينه كائنات و از سوي ديگر بيانگر ناگزيري سرشتي او در تمناي بازگشت به جهان غار يا جهان اساطير الاولين است. همين تنهايي، بي پناهي و تمناي شايد خفي است كه در جهان واقعيت غير داستاني، براي مثال، نويسنده بزرگ و عزيز ما را – كه تمام عمر، تجلّي وجود را احيانا تنها در مراياي قابل لمس ميديده است – به هنگام مواجهه با مرگ به سوي احساس خسران ميكشاند و او را وا ميدارد كه به تمام راهي كهامده است، به تمام انديشه و نگاه خود، به ديده – دست كم – ترديد بنگرد. يا خانواده نويسنده بزرگ و عزيز ديگرمان را، براي رهاندن او از چنگال مرگ، وادار ميكند كه به واقعيتي در پس پشت مرايا نگاه كنند و به نذر و نياز پناه برند. اين داستان – چنان بسياري از داستانهاي ديگرتان – علاوه بر تاويلهاي ديگر، تاويلي هستي شناسانه دارد، و قلم شما با زيبايي اي اشارت گونه و به خوبي، وضعيت فجيع آدميرا به تصوير كشيده است. از ديگر داستانهايي كه ميخواهم به آناشاره كنم " كفتال پري" و " رعنا" هستند. اين دو داستان علاوه بر ژرفاي وجودشناسانه شان، گنجها يا خميرمايههايي در درون خود دارند كه شما ميتوانيد بنياد جهان كامل داستاني تان را بر آنها بگذاريد. در هر دوي آنها – ضمن آن كه داستانهاي كاملي هستند – خميرمايههاي شگرف يك رمان وجود دارد كه به گمان من اگر با تامل آنها را كشف كنيد به شكوفايي اي شايسته استعداد خود خواهيد رسيد. اين خميرمايه، به نوعي ديگر، در برخي از داستانهاي ديگر نظير " ميلكي مار" هم هست. به غير از داستان " سمكهاي سياهكوه ميلك " – كه اتفاقا تقلاي هنوز به سرانجام نرسيده ايجاد يكي از بديع ترين و زيباترين فرمهاي داستاني در آن ديده ميشود – بقيه داستانها به سرانجام شايسته خود رسيده اند. نكته جالب اين است كه در بسياري از آنها داستان در پايان خود هنوز به پايان نرسيده است، مثلا در " مرگي ناره " و " كرنا" ؛ و اين خواننده را تا مدتها به خود مشغول ميدارد.اما احساس ميكنم – به عنوان يك خواننده – كه براي مثال جمله پايان داستان " مزرتي " آن ضرباهنگ لازم براي القاي مواجهه ناگهاني شخصيت داستان – كه سعي ميكند با پچپچه فكر و حرف خود را از حضور اجنّه غافل كند – با اجنّه ندارد. اين البته احساس من است و اگر احساس خودتان اين نيست نميخواهد براي آن اعتباري قائل شويد. چنين احساسي را در پايان داستان " خيرالله خيرالله" هم داشتم،اما با خوانشي ديگر زائل شد. همچنين برخي جاها نياز به ويرايشي دستوري و از لحاظ كاربرد زمانها احساس ميشود،اما اينها، اگر هم درست باشد، چندان مهم نيست، چرا كه به راحتي در چاپ بعد جبران شدني است. مهم اين است كه شما توانسته ايد جهان خاصّ ِ خود را بنا كنيد، و اين كاميابي اي بس بزرگ است. لهجه به كار رفته در داستانها، البته در خوانش اول، خواننده را از يگانه شدن با متن باز ميدارد،اما اين مشكل – بنا به تجربه من – در خوانش دوم و سوم، ديگر تقريبا ناپديد ميشود. چنان كه قبلا نيز پيشنهاد كردم چون جهان شما بدون اين لهجه پاي نميگيرد، آن را با همين لهجه بنا كنيد و سپس – در صورت لزوم و چنان كه آسيبي به متن و عينيت آن وارد نميكند – آن را بگردانيد، زيرا خواننده مشتاق و اهل براي دريافت لذت يك متن ميتواند بارها و بارها به سراغ آن برود،اما خوانندگان غير از اين، هرگز چنين تولّايي ندارند، مخصوصا اگر اين لهجه در زمينه اي گسترده چون رمان و به گونه اي مبسوط مورد استفاده قرار گيرد. در پايان باز هم سپاس خود را از داستانهاي شما ابراز ميكنم و به انتظار " زياريان " شما مينشينم. سلام گرم مرا به همسر و فرزند عزيز و خانواده گراميتان برسانيد خداوند نگهدارتان باشد محمد شريفي رفسنجان 28 / 9 / 84