اِزرا پاوند اين بار از ميلك مي آيد! | فريدون حيدري مُلك ميان
در زماني نه چندان دور، ويل دورانت درباره اِزرا پاوند – شاعر آمريكايي – نوشت: " … پيش از آنكه موسوليني ترس آميخته به احترام در او برانگيزد، فردگرايي بود ناب و خواهان آزادي جسم و انديشه، و بيش از حد مغرور و خود بين. انگليسي ها با خوي محافظه كاري خودخواهانه شان، او را آدمي بسيار پرمدعا يافتند. تقريبا همه ي كساني كه او را مي شناختند، ظاهر پر نخوتش را در مقابل كيسه ي گشاده و قلب مهربانش مي بخشيدند. جان كورنوس مي گفت: " او يكي از مهربان ترين آدم هايي است كه تاكنون به دنيا آمده. " و تي. اس . اليوت اظهار مي داشت: " هيچ كس در مهرباني به مردان جوان – كه به نظر وي با ارزش و ناشناخته بودند – به پاي او نمي رسيد. "
او به برخي از اينان غذا و به بعضي ديگر لباس مي داد. پرسي ويندهام لوئيس مي گفت: اِزرا فقط شاعري بزرگ نيست، بلكه مددكار حيرت آوري براي ديگران بوده است." … امكان چاپ نخستين كتاب شعر اليوت را فراهم كرد و … براي جيمز جويس در لحظه خطيري به هنگام نگارش اوليس، مدد معاش تدارك ديد. او امي لوول – شاعره آمريكايي – را در لندن معرفي كرد و به وي معرفي نامه هايي داد كه باعث تسهيل پذيرش او هم در پاريس شد. پاوند مي گفت: " مسئله من زنده نگهداشتن تعدادي شاعر پيشرو و قرار دادن هنرها در جايگاه مقدم و مسير پيشرفت شان، چونان راهنماي بي چون و چرا و چراغ تمدن است."
شايد ويل دورانت كاملا محق بود كه اين چنين از اِزرا پاوند بگويد. شايد اين هر دو در اقليم قلم به دستان چندان تثبيت شده بودند كه ديگر جاي هيچ اما و اگري باقي نمي ماند.
با اين همه، اين حقير فقير با تمامي بضاعت مزجاتم، مايلم جرات كنم و از حضرت يوسف عليخاني ميلكي بگويم؛ چنانكه او خود پيوسته بزرگوارانه از هم قلمانش ياد مي كند به گفتار يا نوشتار. اما اگرچه هيچ كدام مان چنانكه شايد يا نشايد هنوز تثبيت نشده باشيم در اين خرابستان ادبيات. چه باك؟! وقتي مارگريت دوراس به صراحت بنويسد: " نوشتن چيزي را علاج نمي كند. ببينيد اين چيزها دوراس را تثبيت مي كند." و پاپ ژان پل دوم و حتي پاپ بنديكت شانزدهم نيز همچون اعقاب شان از آن بالكن، بگوييم از آن مهتابي مقدس، به پيروان شان دست تكان مي دهند و براي شان دعا مي كنند، ديگر چگونه مي توان به هرچه تثبيت و ادبيات تثبيتي دل خوش كرد؟ آه، دوراس! دوراس نازنين! چقدر برايت احترام قائل بوديم و هستيم هنوز!!
و ديگر براي قلم در غلافاني چون ما، نه شرمي است نه خوفي؛ وقتي كه قرار باشد از آن چيز هنوز " نيم زنده مغشوشي ته انجماد" بگوييم. ديگر چرا بگوييم؟ به تريج قباي كدامين منصف برمي خورد اگر بگوييم؟

باري، عليخاني جسور است؛ قلمش از او نيز جسورتر. مجموعه داستان " قدم بخير مادربزرگ من بود" صحت اين مدعاست. گيرم كه گاه جسارت نوعي شتابزدگي آزارنده را هم به همراه داشته باشد. اما آثار جسور، خواننده جسور نيز مي طلبند با نگاهي جسور. اگرنه، در محاق مي مانند و نويسنده – آدم است ديگر، و زيبايي زشتش هم به همين است – به تدريج در خود فرو مي رود كه اين در خود فرو رفتن هم گاه به كشفي و تصميمي شگفت مي انجامد: شايد خلق يك شاهكار؛ و گاه به هيچ نمي انجامد جز سرخوردگي مطلق و دور قلم را قلم كشيدن براي ابدالآباد.
اما عليخاني پيش از آنكه نويسنده باشد، حرفه اي است. گويي براي هيچ چيز جز اين از بطن مادر به ميلك پا نگذاشته و سپس از آنجا به محافل هنري –ادبي راه نيافته است. از خصايص نيك يا بد عليخاني – نيك در گستره ي زندگي در مقام شهروندي نويسنده، بد در محدوده هنر و ادبيات تثبيتي دوراسي – يكي اين است كه به همنوعانش به ويژه از انواع قلم بازش به شدت مهر مي ورزد. خيلي ساده، او هم به درد قلمزني بزرگ مبتلاست كه قادر نبود صِرف نوشتن بنويسد؛ همو كه در ميانه ي رمانش دفعتا اعلام مي داشت: " انسان بودن يعني آگاهي بر اين كه تو مسووليت كامل داري، يعني در برابر فقر از شرم گداختن، حتي اگر گناهش بر گردن تو نباشد. " و يا با ايمان و اعتقادي شگفت مي نوشت: " در لحظاتي خاص، ما طعم بعضي روابط انساني را چشيده ايم؛ براي ما حقيقت همين است." حتي گورگي هم هرگز اين قدر شعاري نبوده است. با اين همه، مي گويند شازده كوچولويش پرفروش ترين كتاب بعد از انجيل بوده و هست. واقعا هست؟!
اين از آن آسماني گرفتار آدم بزرگ ها: آنتوان دو سنت اگزوپري.

نويسنده " قدم بخير مادربزرگ من بود" هم به يقين جاي و جايگاه خود را دارد. آدم به درستي نمي داند به عليخاني اندرز دهد يا به خود. او در حقيقت با فداكاري تمام اما البته به گونه ي فرساينده اي، به ارتقا و استعلاي نوعي از ادبيات جدّي اعتقاد دارد كه ادبستان اين ديار به كلي از آن بري است. نيست؟ چون همه مي گوييم؟ اما كدام همه؟ مگر نه اين كه ديري است اين همه جايش را به گمگشتگان منزوي و منفردي داده است – نداده است؟ - كه با خوشيفتگي تمام تنها قلم ريخته هاي ناچيزشان را به تماشا نشسته اند و براي خويش كف مي زنند و كِل مي كشند!
بس است! قول قرون را غرغره نكنيم! ديگر همه چيز را همگان نمي دانند؛ همه چيز را شايد تنها آن كس مي داند كه همگان او را از خود رانده اند.
چه كسي بود كه مي گفت: " ما در پي اثري هستيم كه يك جور احساس لزوم را القا كند، اثري كه وقتي آن را بخوانيد، احساس كنيد نوشتنش ضرورت داشته." ديويد اپلفيلد نبود؟ همان سردبير مجله فرانك؟
نمي دانم چرا هر روزي كه مي گذرد، اكثر به اين مي انديشم كه داستان نو ايراني – و بلكه جهاني – گيرم آخرين داستان، ناگزير شباهتي تام و تمام دارد به آن منادي ناگاه از كمين درآمده ي خيام!
شايد داستان نويسي چون عليخاني هم خود به زبان اين را قبول نداشته باشد. شايد به ديده ترديد به آن بنگرد. اما قلب و قلمش همين را مي گويند؛ به ضرس قاطع همين را مي گويند. چرا كه ميلك داستان هايش گروتسكي نو، خيره كننده و رشك برانگيز دارد. عليخاني از معدود داستان نويسان فارسي زبان است كه مي توان به آثار آتي اش چشم داشت. او خود اين انتظار را در ما دامن زده است.
از اين گذشته، مهم اين نيست – اگر چه هست – كه عليخاني قول استاد بزرگ – همينگوي-: " اولين نسخه هر چيزي مزخرف است." را با همان جسارت ذاتي و سودايي اش ناديده گرفته بود، شايد ناديده گرفته بود، مهم اين است كه حتي در لابه لاي پيش نويس هايش هم گاه مي توان به رگه ها و تصاوي ناب و بكري برخورد كه جايش در سراسر ادبيات شُسته رُفته ، اتو كشيده و پر غمزه اين ديار خالي است.
اگر در سراسر ادبيات غرب نتوان هرگز جمله اي با صلابت، كمال و يكتايي " پيرمرد خواب شيرها را مي ديد" برخورد، بي گمان در هيچ يك از آثار پيشين خود همينگوي نيز نمي توان عبارت و تعبيري از اين دست، يافت. او در " سيلاب هاي بهار" خود حتي از عليخاني هم ناشي تر بوده است. نبوده است؟

اما برگرديم به يوسف عليخاني؛ به آثارش. بهتر است ديگر از خودش نگوييم. شايد حضرات، حضرات تثبيت شده اين را برنتابند. گيرم كه ماريو وارگاس يوسا در عين نگاه متضادش هفتصد صفحه در رثاي گابريل گارسيا ماركز سياه كرده باشد! با اين همه، ديگر از عليخاني، از شخص مهربان عليخاني نگوييم، از قدم بخيرش بگوييم و از ميلكش؛ اما نه ميلك زاد بومي اش؛ بلكه دقيقا از ميلك به دقت ساخته و پرداخته داستاني اش. منصف باشيم و مشوّق. عليخاني هم يوكناپاتافي خود را خلق كرده است به سياق ويليام فاكنر. اگرچه " قدم بخير مادربزرگ من بود" يك مجموعه داستان قلمداد شده، اما وقتي از خواندن تمام آن فارغ مي شويم، به نظر مي رسد كه رماني را خوانده ايم. رماني با مركزيت روستايي موسوم به ميلك. و گويي كه راوي در سوگ زاد بوم فراموش شده اش مرثيه اي مي سرايد: " ميلك هم همين يكي دو صباح زنده است…" ص 36.
آنجا كه ديگر مدت هاست از منظر زندگان به چشم نمي آيد؛ چرا كه تنها " … جنازه حيران به ميلك نگاه مي كرد." ص 23.
اما چنانكه گويي خوان پرسيادو به كومالا بازآمده باشد، كليت داستان ها، " پدروپارامو" رمان درخشان خوان رولفو را در خاطر ما تداعي مي كند. به خصوص وقتي كه مي گويد: " عوعوي سگ ها نبود. اين گمان من نيست كه تازه از قزوين آمده باشم ميلك و بخواهم خودم را غافل نشان بدهم… " ص 46.
و يا " فلار گردن هم تابلوي هميشگي اي بود با نشان راه هاي مارپيچ و گردنه پيچ در پيچ فلار كه مي رفتند به بالا و مي پيچيدند زير ابرها. ماشين ها از آنجا مي آمدند. چند پارچه آبادي توي كوه ها، سبزه مي زدند." ص 94.
و حتي از اين عبارات صريح تر وقتي كه مي نويسد: " ميلكي ها هم چندان كه از آدمي جماعت انتظار دارد، اهل حرف نبودند كه يا بيابان بودند يا باغستان. " ص 28.
با اين همه، راوي ميلك همچنان به شدت شيفته روستاي آبا و اجدادي خويش است: " … كاشكي ائمه مي گذاشت آب به وفور به ميلك بيايد… " ص 49.
و در انتهاي احتضار روستايش شايد هنوز به معجزه اميدوار است: " از قدرتي خدا پيغمبر بود كه ساق شد…" ص 49.
زماني كه راوي مي كوشد تا با صداقتي تام و تمام به توصيف هرآ‹چه به گذشته پيوسته است بپردازد، خيال و واقعيت و وهم و رويا چنان در هم تنيده و زيبا جلوه گر مي شوند تو گويي هم اكنون آن همه را چونان فيلمي از زماني سپري شده به نظاره نشسته ايم: " هنوز اگر زنده باشد، لابد مي نشيند توي تلار و رو مي كند به باغستان پايين خانه… ديگر براي رعنا هم عادي شده بود. فقط كافي بود كه بيايد و پوست تخت را پهن كند و رويش بنشيند تا بعد هم نگاهي به دورتر بيندازد؛ آن جا كه ديگر باغستان نبود و كوه ها به ديدار مي آمدند. " ص 26.
" تنها گلپري مي دانست كه تبريزي هاي گلچال بيست و سه تا نيستند… صداي داركوبي از همان جا مي آمد، نتوانست ببيند به كدام درخت آويزان است. " ص 34.
" … ريسمان گويي قد كرده باشد كه حمله كند و مثل افعي زهرش را پرتاو كند طرفش يا لااقل به دست و پايش بپيچد و كاري نتواند انجام دهد، سياه لايي مي زد. " ص 63 – 62
" من كه رسيدم، دمش هم داشت مي رفت زير ضريح… اما حكما بايد دشتبان داسش را انداخته باشد به جان افعي… " ص 8.
" بوي پونه را آب روخانه مي آورد… هوس جويدن پونه او را راه انداخت… " ص 71.

نويسنده " قدم بخير مادربزرگ من بود" زمان و بازتاب آن را با ظرافت و به گونه خاص خويش به كار مي گيرد. او وقايع و آنات خوشايند و ناخوشايند را طوري كنار هم مي چيند و تعريف مي كند كه گويي سمك هاي سياه كوه ميلك به او گفته باشند: " اين ها را ننويس! همه ي آنچه نوشته اي باطل است. تو بايد آنچه ما مي گوييم بنويسي، نه آنچه خودت فكر مي كني. " ص 72.

عليخاني شاعر شعر ابتدايي چشم اندازهاي ميلك است. او اِزرا پاوند نثر نويسي است كه هرچه بيشتر به سمك ها گوش مي سپارد، شگفت انگيزتر مي نويسد. فقط كاش همه آنچه را خود مي شنود براي خوانندگان بي تابي كه وقت همه كاري دارند الّا خواندن دقيق ِ داستان، تماما برگردان كند؛ چنان چون اين عبارات عالي، مطنطن، باشكوه و بي نظير منتخب از كتابش. جا دارد آن را دوباره بخوانيم! به قول بيدل بزرگ:
قماش فهم نداريم ورنه خوبان را
اتوي پيرهن نازچين پيشاني است

فريدون حيدري ملك‌ميان
اواخر زمستان هشتاد و چهار
شهريار
***

Labels:

youssef.alikhani AT yahoo DOT com