اواسط دههي شصت توي دبيرستان معلم تاريخي داشتيم كه در عين حال كه بهترين معلم همهي دورهي دانشآموزيام بوداما تكيه كلاميرا هميشه از توي يك كت چارخانه بيرون ميآورد و مدام نثار ما ميكرد "بشين الدنگ" ، "بخوان الدنگ"، "چرند نگو الدنگ "، "همهي شما الدنگيد"، "خيلي خوب بود الدنگ" و ... يك روز سر درس كلاس تاريخ، براي لحظاتي از تاريخ ملتها و اقوام فاصله گرفت و گوشه اي از تاريخ زندگي خودش را براي ما رو كرد اينكه در دوره دبيرستان آنقدر وضع اقتصادي اسفباري را تجربه كردهبود كه مجبور بود به همراه دوست هماتاقياش هر ماه خانهي اجارهاياش را پيش از رسيدن موعد پر داختن اجاره، شبانه بي هيچ سر و صدايي ترك كند و در خانهي جديدي ساكن شوداما توي اين تعويضهاي ماهانه يكبار بالاخره دستشان رو ميشود آن هم درست موقعي كه يك گاري آورده بودند تا اثاثيهي ناچيزشان را روي آن بگذارند و اتاق اجارهايشان را كه در حواشي گرگان قرار داشت ترك كنند. واقعيت اين بود كه از شانس بدشان دو الاغ كه در طويلهي كنار خانه سكونت دايمي داشتند از سر شب به طور متناوب به جان هم ميافتند و در نيمههاي شب درست در زماني كه اثاثيهياماده داخل يك گاري قرار ميگيرد دعواي دو الاغ چنان بالا ميگيرد كه تنها ظرف چند لحظه زمين و زمان به هم ميريزد صاحبخانه بيدار ميشود و در پايان اين ماجرا دست معلم تاريخ ما رو ميشود..... و معلم تاريخ ما حالا داشت با آب و تاب نه گير افتادن خودشان را كه در گيري شديد الاغها را تشريح ميكرد كه من بلند شدم و در گرماگرم صحبتهايش اجازه خواستم ... - صحبت كن الدنگ. گفتم اين كه چيزي نيست من به چشم خودم توي يكي از دهات ديلمان دختري را ديدم كه الاغ هاري به او و خواهرش حمله ميكند و با گرفتن گردن دختر لاي دندانهايش و تكان دادن سرش، كار دختر را يكسره ميكند ... معلم تاريخ گفت "چرند نگو الدنگ! بشين الدنگ!" من عين واقعيت را گفته بودم ولي معلم تاريخ باسواد و دوست داشتني و مدام الدنگ گوي ما، باورش نشده بود و من اگرچه در آن لحظه از عدم باور واقعيتي كه با دو چشمم ديده بودم دلگير شدماما بعدها دريافتم كه بسياري از واقعيتها آنقدر غير واقعي است كه باور كردنش سخت است همانگونه كه بسياري از غير واقعيتها آنقدر راحت و ظريف جاي واقعيت جا زده ميشود كه باور كردنش آسان ميشود.
اما اينك با خواندن ديرهنگام تك تك داستانهاي كتابي نوشتهي يوسف عليخاني با نام "قدمبخير مادر بزرگ من بود" تجربههايي از گذشته و سپري شدن قسمتي از دورههاي كودكيام در فضايي شبيه همهي قصههاي اين كتاب باعث شده كه همه چيز اين قصهها را باور كنم و با تمام ابعاد وشخصيتهاي اين مجموعه داستان ارتباطي نزديك پيدا كنم انگار همهي اين فضاها را در جايي ديدهام انگار آنها روزگاري به خوابم آمدهاند انگار كسي روزگاري همهي اين قصهها را در بلنترين شبهاي زمستان براي من تعريف كرده و انگار ...
ميلك كه روستايي متعلق به الموت و البرز جنوبي است و از اين جايي كه من زندگي ميكنم ميلك را آرميده در پشت قلههاي اغلب مه گرفتهي بلند بالاي اشكور تصور ميكنم روستايي است كه ممكن بود مثل اغلب روستاهاي فراموش شدهي ديار ما سال تا سال اسمي از آن در جايي برده نشود اما حالا روستاهاي فراموش شدهي ديار ما با فاصله اي دور و نزديك با حسرت به ميلك نگاه ميكنند چرا كه حالا يكي از فرزندان ميلك نام ميلك را با كتاب خود جاودانه كرده حالا تنها درخت تادانه ميلك را كم و بيش همه ميشناسند و مهمتر از اين بسياري از باورها وقصههاي مردمان البرز(شمالي و جنوبي) از مرگ و فراموشي نجات پيدا كرده ...
يوسف عليخاني كه اگراشتباه نكنم از هشت - ده سالگي سوار سيمرغ ميلك شده و بالاجبار همراه خانواده به قزوين كوچيده برخلاف بسياري از آدمهايي كه در محيطهاي بزرگ دست و پا شان را گم ميكنند و خيلي راحت در برابر فرهنگ غالب هويت بوميشان را انكار ميكنند سعي ميكنند تا زبان مادري شان را خيلي زود ازياد ببرند و در درياي سهمگيني كه همه چيز را به راحتي ميبلعد بي هيچ مقاومتي غرق ميشوند، نخواسته فرهنگش را زبان مادرياش را و همهي آن چيزهايي را كه او را به ميلك و الموت پيوند ميدهد به راحتي فراموش كند. يوسف عليخاني روحش را در ميلك جا گذاشته و نگران سرزميني است كه در آنجا متولد شده و روياهاي كودكياش در فرهنگ و افسانههاي آنجا شكل گرفته و در تك تك قصههاي "قدمبخير مادربزرگ من بود" اين نوستالژي را ميتوان مشاهده كرد. به عقيدهي من چيزي كه در اين كتاب از ديد منتقدان دور مانده همانا نگراني عليخاني است از آيندهي روستايي به نام ميلك كه خود درد مشتركي است از سرنوشت تك تك روستاهاي اينگونهي ديار ما. شاملو معتقداست :
"ساليان دراز نميبايست دريافتن را كه هر ويرانه نشاني از غياب انساني ست كه حضور انسان آباداني ست".
و اين حضور ويا بهتر بگويم عدم حضور انسان اغلب در قصههاي عليخاني خود را نمايان ميكند. وقتي كه آدمها به اجبار ميلك را ترك ميكنند گلپري به جاي بيست وسه درخت تبريزي هميشگي گلچال، بيست و چهار درخت ميبيند و بعد همانجا درخت بيست و چهارم به "يه لنگ" افسانه اي تبديل ميشود .. انسان ميرود و با رفتن انسان، جن ويه لنگ وديو است كه در ويرانهي حاكم بر غياب انساني حضور هراسناك خود را نمايان ميكنند و اين چيزي است كه نويسنده از آن وحشت دارد و اين تنها مشكل ميلك نيست كه مشكل اغلب روستاهاي فراموش شدهي ديار ماست و عليخاني نه به صورت شفاف و رئال كه به صورت نمادين و زيبا از آن صحبت ميكند و كيست كه نداند وقتي شغلي شرافتمند وجود نداشته باشد وقتي كه سرمايه گذاري باعث توليد شغلي شرافتمند و تامين كننده نشود روستايي مثل ميلك با وجود هراس و هشدار نويسنده اي چون عليخاني آرام آرام از سكنه خالي خواهد شد حتي رعناي مجنون نيز از ميلك به قزوين كوچانده خواهد شد و افسوس كه نويسنده جز هشدار كار ديگري نميتواند بكند.
قصههاي عليخاني كه سرشار از گفتگوهاي اصيل الموتي و لهجه مردمان آنسوي كو ههاي اشكور است به واقع گيلكيترين كتابي است كه تاكنون خواندهام چرا كه زبان مردمان الموت با زبان ما عليرغم تفاوت جزيي لهجه، ريشهي مشتركي دارد و تك تك لغات و اصطلا حات محلي اين كتاب در اغلب نقاط گيلان بويژه در شرق گيلان و غرب مازندران عينايا با اختلاف خيلي جزيي بكار ميرود و عليخاني با كتابش در زمينه زنده نگه داشتن لغات و اصطلاحات مشترك اقوام حاشيهي البرز كاري قابل تحسين ارايه داده چيزي كه متاسفانه از ديد بسياري از صاحب نظراني كه دغدغهي زبان مردمان منطقه را دارند دور مانده است و انطور كه بايد و شايد هم از اين زاويه هم از زاويه زنده نگه داشتن بسياري از باورها و افسانههاي منطقه به آن پرداخته نشده (شايد بسياري از اين صاحب نظران هنوز اين كتاب را نخوانده باشند). با وجود اين جسارت عليخاني در استفادهي فراوان در جاي جاي قصههاي اين مجموعه از زبان و واژههاي محلي كه به نوبه خود كاري ويژه است ستودني است.
عليخاني اين داستانها را در ابتداي ورودش به دنياي داستان نويسي كه ناب و بكر است نوشته و من فكر ميكنم در اين راه سربلند بيرون آمده و كاري قابل تحسين ارايه داده و من به نوبهي خودم اگرچه اين كتاب را دير خواندهاماما منتظر "اژدهاكشان" عليخاني هستم تا داغ ِداغ، كاري به مراتب قوي تر از "قدمبخیر مادربزرگ من بود" را از اين نويسندهي تواناي ميلكي بخوانم و لذت ببرم.