پارسنامک | اژدهاکشان
بخش اول ...اینجا یا اینجا (Mp3)
بخش دوم ...اینجا یا اینجا (Mp3)
بخش سوم ...اینجا یا اینجا (Mp3)

برنامه گفت و گو محور "پارسنامک"، امشب (سه شنبه پنجم آذر) گفت و گوی خود را به یوسف علیخانی، برنده جایزه ادبی جلال آل احمد و نامزد جایزه هوشنگ گلشیری اختصاص داده است.
این برنامه متناسب با مناسبات ادبی و هنری کشور، هر هفته به مرور آنها می پردازد؛ بررسی یک موضوع خاص نیز در یکی از این حوزه ها، با حضور استادان و صاحب نظران ارزیابی می شود که این هفته یوسف علیخانی، نویسنده مجموعه داستان «اژدهاکشان» مهمان گفت و گوی «
پارسنامک» است. شهرام بهرامی‌نژاد، سردبير، تهيه كننده و گوينده پارسنامک و علی دهباشی کارشناس این برنامه است.
«
پارسنامک» روزهای سه شنبه ساعت 19:30 به وقت تهران برابر با ساعت 16:30 به وقت گرینویچ از کانال اروپا، و از گروه هنر و ادبیات شبکه جهانی صدای آشنا پخش می شود.

نشانی ماهواره ای کانال های شبکه صدای آشنا: کانال 1 ( اروپا )
ماهواره هات برد 8، فرکانس 12437، سیمبل ریت 27500، پلاریته افقی

Labels: , ,

youssef.alikhani AT yahoo DOT com
شهرگان

شهرگان

شهرگان: جایزه جلال احمد که چندی پیش به چند تن از نویسندگان ایرانی اهدا شد با حرف‌ها و حدیث‌های بسیاری همراه بود. این جایزه که برای نخستین بار به نام این نویسنده و روشنفکر معاصر مزین شده بود، جایزه‌ای است که از سوی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی به تولید‌کنندگان فرهنگ، اهدا می شود و امسال هم اعضای هیات علمی این جایزه را صفار هرندی وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی تعیین کرده بود.
بهر حال حکایت تلخ نویسندگان و اهالی قلم در سرزمین سعدی و حافظ و حلاج پایانی ندارد و این بار هم این گفتگو حکایت تلخ یکی از کاتبان ایرانی است که از غم سوء تفاهم‌های تاریخی ما ایرانیان رنج می‌برد. یوسف علیخانی نویسنده جوانی است که با این سرنوشت تاریخی روشنفکران و سخنوران این دیار، دست و پنجه نرم می کند و چندین سال است که ساکت و آرام داستان‌هایش را می نویسد و با این سرنوشت مبارزه می‌کند. او این بار برای دریافت این جایزه نامزد شد و این در حالی بود که یوسف در گوشه عزلت به کار خویش مشغول بود و از هیاهوی شهر به عزلت الموت رفته بود. خبر دریافت جایزه جلال به یوسف، او را در مواجهه با برخی بی‌مهری‌ها و انتقادات دوستان قرار داد. دوستانی که در این ایام سخت بیکاری و گوشه‌نشینی او، انتظار یاری و همدلی از آنها داشت. بلافاصله اما باردیگر علیخانی نامزد دریافت جایزه ادبی هوشنگ گلشیری شد. جایزه‌ای که از سوی دوستان روشنفکران و شاگردان این استاد داستان نویسی، بنیان گذاشته شده‌است تا صدای ادبیات مستقل ایران باشد. تقارن این دو رخداد و حاشیه های آن برای آقای نویسنده و مخاطبان بی طرف، جالب است به ویژه آنکه بدانیم حتی پس از چاپ چند کتاب و دریافت این جایزه‌ها هم باز آقای نویسنده غم نان دارد و به کارش عشق می‌ورزد. عاشقی که خود را این گونه معرفی می کند: «شناسنامه‌ام می گوید متولد اول فروردین 1354هستم، اما مادرم شناسنامه‌ام را قبول ندارد و می گوید «سیزده بدرم را خراب کردی با آمدنت. هر سال زن‌ها و دخترهای میلکی، طناب می‌بستند به درخت کهنسال تادانه تپه روبروی روستا و اون سال نحسی سال را با تو به در کردم.»
دوم ابتدایی را هم همانجا خواندم و بعد رفتیم قزوین. اوایل از این که بهم می گفتند پشت کوهی، حالم بد می‌شد اما بعد که فهمیدم الموتی «دیلمی» هستم، سر از پا نمی شناختم.
آنچه در پی می آید متن گفتگوی کوتاه با علیخانی به بهانه این روزهاست./ مسعود باستانی


آقای علیخانی! اجازه بدهید اول به شما تبریک بگویم. شما یکی از نویسندگان جوان ایرانی هستید که امسال موفق شدید یک جایزه معتبر ادبی را به دست آورید و برای یک جایزه دیگر هم نامزد شوید. شما جایزه جلال آل احمد را گرفتید و برای دریافت جایزه هوشنگ گلشیری هم کاندیدا شدید، اما این روزها شاهد برخی ناملایمات و بی مهری‌ها در رابطه با نویسندگان و فعالین ادبی ایران هستیم. اگر الان یوسف علیخانی بخواهد حال و روزش را برای مخاطبین گزارش کند، چه می‌گوید؟

احساس می کنم هنوز هم خواب هستم. یک خواب شیرین که امیدوارم خیلی زود از آن بیدار شوم به زندگی معمولی خودم که همان نوشتن است بازگردم. من معمولا یا داستان کوتاه می‌نویسم و یا تحقیق می‌کنم. در واقع گذران زندگی من از راه تحقیق است. به همین دلیل امیدوارم این روزها خیلی زود تمام شوند.

چرا از این روزها گلایه مندید؟ شنیده‌ام که شما در حال حاضر بیکار هستید و برخی مشکلات روزمره هم دارید؟ آیا به خاطر این مشکلات این قدر تحت فشار قرار گرفتید؟

من تا کنون ندیده‌ام که در ایران فردی به شکل حرفه‌ای از راه نوشتن نان بخورد. این سئوال که نویسنده چه جایگاهی دارد قابل تامل است. شاید تا قبل از اینکه این جایزه به من تعلق بگیرد، رسما از دید خیلی‌ها نویسنده محسوب شوم‌، از دید خودم از 15 سال پیش نویسنده بودم. من با خودم مشکلی نداشتم ولی شاید مشکل اینجاست که گویا حتما باید یک تاییدی صورت بگیرد تا از دید دیگران نویسنده باشیم. خلاصه به غیر از آن بخش از نویسندگان حرفه‌ای مانند دولت آبادی یا مجابی و ... کسی را ندیدم که از راه نوشتن نان بخورد. مشکل خاصی هم نیست زندگی همواره سختی‌های خود را دارد. بیکاری من هم یک بیکاری خود خواسته است زیرا که احساس می‌کردم شاید مانند بقیه آدم‌ها نمی‌توانم با یک ریتم ثابت و کارمندی زندگی کنم. همان زمان هم که سرکار بودم از صبح زود تا غروب کار میکردم و در جامعه کارمندی این روند قابل قبول نیست و خود به خود محکوم به حبس می شوید. زمانی که کارمند بودم چه آن دوره پنج ساله که در روزنامه انتخاب کار می کردم و بعد در یک دوره یک ساله در روزنامه جام جم صفحه ادبیات منتشر می‌کردم و پس از آن هم به دعوت دکتر یونس شکرخواه در جام جم ان لاین به عنوان مترجم عربی مشغول به کار بودم تا زمانی که سایت منحل شد کار سخت بود. بعد از آن هم مدت 7 و 8 ماه مسئول صفحه فرهنگ مردم بودم ولی نتوانستم ادامه دهم و در تیرماه امسال استعفا کردم. آن زمان سخت می گذشت و الان هم سخت تر است. زیرا اگر شما بخواهید 8 ماه تنها از راه نوشتن و تحقیق کردن گذران زندگی کنید و اگر پشتوانه مالی نداشته باشید محکوم به شکست هستید. لاجرم ویراستاری می‌کنید اما ممکن است 5 ماه بعد پول شما را بدهند یا کار تحقیقی انجام می‌دهید اما نهایتا درصدی از دستمزد خود را می‌گیرید و معلوم نیست چه وقت به شما پول می‌دهند. این زندگی ماست! زندگی و مبارزه! مبارزه‌ای که من به نوعی از دوران کودکی به آن مشغول بودم و همزمان با درس خواندن در بازار قزوین هم کار می‌کردم. بعد که در دانشگاه تهران و در رشته ادبیات عرب قبول شدم و بعد هم دوران سربازی و ... با من بود. این روزها دوست دارم زودتر به حال و هوای معمولی برگردم چون حداقل ظرف سه هفته گذشته مثل یک تلفنچی شده‌ام و مدام پاسخگوی لطف دوستان هستم و یا به پیام‌ها پاسخ می‌دهم.

این روزها مشغول چه کاری هستید؟

من قبل از ماجرای این جایزه‌ها مشغول تحقیق درباره یکی از طایفه‌های الموت بودم و چند هفته کوله پشتی به دوش، روستا به روستا پیاده راه می‌رفتم تا قصه‌های آنان را جمع آوری کنم و از آداب و رسوم عکس بگیرم. کار، مربوط به طایفه مراغیان یا کله بزی‌هاست که در 16 روستا در اطراف الموت ساکن هستند. این همان طایفه‌ای است که عارف قزوینی در مقدمه کتابش به آنها اشاره می‌کند. من ظرف این مدت در آنجا بودم و حتی صدای آنان را هم ضبط می‌کردم تا اینکه دوربین عکاسی‌ام شکست و مجبور شدم که به شهر بازگردم. متوقف شدن کارم مصادف شد با حکایت جایزه جلال و تب و تاب‌های خاص آن. من از هردو طیف تبریک داشتم به این معنا که از آن سو دکتر جواد مجابی، علی دهباشی، شهرام رحیمیان، رضا جولایی، محمد محمدعلی، فرشته ساری و فرخنده آقایی تبریک گفتند و از این سو دکتر موسوی گرمارودی و عبدالعلی دستغیب تبریک گفتند. همین موضوع برایم خیلی جالب بود.

چرا باید یک نویسنده حتماً جایزه بگیرد و یا یک طوری سر زبان‌ها بیفتد تا توجه مردم جلب شود و جامعه ما به وی نگاه کند. در غیر این صورت هم باید با تیراژ محدود کتاب‌هایش سر کند و با مشکلات دست و پنجه نرم کند. آیا واقعا این جایزه‌هاست که نویسندگان جوان را نویسنده می کند؟

دو جور نگاه می توان به این ماجرا داشت. یکی اینکه خوانندگان ما خواننده‌هایی سطحی و سهل گیری شده‌اند که منتظرند تا نسخه‌ای برایشان پیچیده شود و دیگران برای آنان تعیین تکلیف کنند که مثلا این کتاب‌ها یا این رمان‌ها و مجموعه داستان‌ها کارهای خوبی هستند. اگرچه بخش عمده‌ای هم این طورند و نمی توان منکر شد. ناشرم می‌گفت اگر مثلا در یک سال گذشته کتابت 1500 نسخه فروش رفته‌است، ظرف این دوهفته 500 عدد فروخته‌ایم و کتاب باید تجدید چاپ شود و قرار است طرح جلد آن را هم عوض کنند. نگاه دیگر اینکه باید چرا خوانندگان نسبت به رمان‌های ما بی‌رغبت شده‌اند؟ این پرسش هم نیازمند یک بررسی عمیق و همه جانبه است و اینکه آیا این موضوع تقصیر نویسنده است یا شرایط جامعه؟ مگر من نویسنده چه قدر می‌توانم بنویسم و چه قدر دستم برای نوشتن باز است؟ در هرصورت باید این دو نگاه را در نظر بگیریم. پاسخ به آن، کار من نیست. کار یک محقق است که جدی کار کند و علت را پیدا کند. من تنها یوسف علیخانی هستم، همان فردی که کتاب نسل سوم را نوشت. این کتاب حاصل دوران دانشجویی من بود. 3 هزار صفحه گفتگو با نویسندگانی مانند شهریار مندنی پور، چهلتن و دیگران. اما تنها کسی که توانست کامل از آن استفاده کند، خود علیخانی بود چون از یکی ادبیات کلاسیک را یاد گرفت و از دیگری داستان سنتی یا داستان مدرن یا داستان پست مدرن را آموخت و از یکی دیگر داستان مینی مال را! هیچ‌وقت این کتاب کامل چاپ نشد و تنها نشر مرکزگزیده‌ای از آن را چاپ کرد. من در سال 82 قدم بخیر را نوشتم و پس از آن هم چند کار برای غم نان انجام دادم. من یک کتاب دو جلدی هم درباره الموت دارم. دو کاری که 620 و 1020 صفحه است و محصول سه سال و نیم کار تحقیقاتی من و دوستم افشین نادری در انتهای رودبار الموت است. اما آیا می توانم این کتاب را چاپ کنم؟ آیا ناشری هست که روی این کتاب سرمایه گذاری کند؟ آخرین کار من هم مجموعه داستان دیگری است که فعلا نام آن را عروس بید گذاشتم.

مشکل نویسندگان جوان ایرانی بسیار پیچیده‌است. آنها درگیر غم نان می‌شوند. یعنی یا باید کار کنند به امید آنکه روزی ستاره شوند و مورد توجه قرار بگیرند و یا اینکه برای غم نان از مسیر خویش منحرف شوند. در این شرایط چه سازمان و یا نهادی وظیفه حمایت از آنان را بر عهده دارد به طوری که دولتی و فرمایشی هم نشوند؟ آیا این راه به بن بست رسیده‌است؟

اجازه بدهید یک مثال بزنم. من در حال حاضر سه رمان نیمه کاره‌دارم. رمان حاصل نظم یک نویسنده است که اندکی کمتر غم نان دارد و می تواند حداقل چند ماه به صورت پیاپی روی یک موضوع کار کند. اما هر بار که من شروع می‌کنم و دو یا سه هفته جلو می‌روم، کار متوقف می‌شود. البته این شاید ناشی از ناتوانی‌های من باشد و نتوانم یک رمان بنویسم اما بخش عمده‌اش هم مربوط به دغدغه یک لقمه نان است. هم سن و سالان من، نسل چهارم ایران محسوب می شوند، یعنی کسانی که در سال 75 اولین کتاب خویش را منتشر کردند. شاید این جایزه‌ها خود یک راهکار مناسب حمایتی از نویسندگان جوان است. نمی‌دانم چرا جایزه جلال جایزه اول نداشت و آن 11 سکه به هیچ کس تعلق نگرفت. من شایسته تقدیر شدم و 25 سکه گرفتم و با همین مقدار می توانم به راحتی یک سال کار کنم و حداقل چند کار نیمه تمام را کامل کنم.

راستی اگر مایل هستید درباره جایزه جلال و جایزه گلشیری کمی توضیح دهید. آیا شما جهت گیری‌های سیاسی که رسانه‌ها در مورد آنها می‌گویند را قبول دارید؟

نظر من هم سلیقه من است. تمام نظراتی که درباره جایزه جلال یا جایزه گلشیری داده می‌شود سلیقه‌ای است. جایزه جلال سلیقه داوران مسابقه جلال بوده و جایزه گلشیری هم همین طور. چون جایزه جلال را گرفتم تردید ندارم که جایزه هوشنگ گلشیری به من داده نخواهد شد، تا اینجا هم که نامزد نهایی شدم کافی است. برای من که سال‌هاست عکس گلشیری را در اتاقم دارم و از طریق کتاب‌هایش درس یاد می گیرم، همین هم کافی است. من واقعا می‌ترسیدم پیش گلشیری بروم چون شنیده بودم او در داستان نویسی بسیار سختگیر و جدی است. بهرحال چه این جایزه را به من بدهند و چه ندهند من همان یوسف علیخانی هستم. کتاب اژدهاکشان در جایزه اصفهان و جایزه منتقدان مطبوعات یا جایزه روزی روزگاری اصلا مورد توجه قرار نگرفت، حتما سلیقه داوران آن جوایز با این‌ها تفاوت داشته‌است در حالی که سپانلو بر این کتاب نقد نوشته است و شهرنوش پارسی پور، دستغیب، کشکولی و دکتر روشنک پاشایی هم مطالبی درتایید این کار نوشته‌اند. بهر حال عده‌ای گفتند که این کار اصلا قصه نیست همانطور که من به عنوان یک انسان ایرانی برخی کارها را دوست ندارم. بهر حال سلیقه‌ها با هم متفاوتند. نکته دیگر اینکه ابتدا وقنی زنگ زدند و گفتند که تو برای جایزه جلال نامزد شدی باور نکردم و فکر کردم که شوخی است. زیرا در دوران قدم بخیر هم این اتفاق افتاده بود و این کتاب نامزد کتاب سال شد ولی جایزه نگرفت و لذت نامزد شدن باقی ماند. البته این بار متفاوت بود و پس از چند روز تقریبا مطمئن شدم ولی حرفم این است که بهر حال ما در یک جامعه پر از سوء تفاهم زندگی می‌کنیم و حتی در باره جوایز ادبی هم این ماجرا وجود دارد. عده‌ای از دوستان سعی می‌کنند که این جوایز را سیاسی تحلیل کنند و این سوء تفاهم‌ها به من هم منتقل شده بود. خوب! چرا به یوسف علیخانی جایزه‌ای را می‌دهند که جایزه وزارت فرهنگ و ارشاد است؟ بلافاصله هم دوستان بازار را گرم کردند و نگذاشتند که خبر بمیرد! آنها بیش از انکه علیه وزارت ارشاد بنویسند درباره برنده این جایزه و دولتی بودن آن نوشتند. اینکه چرا به یوسف علیخانی این جایزه تعلق گرفته است و این کتاب اصلا شایسته تقدیر نبود. درست ظهر روز سوم خبر جایزه گلشیری اعلام شد و شاید در این لحظه شادی و قهقهه من از لحظه بردن جایزه جلال بیشتر بود که دیگر خیچ صدایی نشنیدم.

سئوال آخر، کارهای شما اغلب در فضای روستایی است. از این پس هم همچنان می‌گویید که الموت جادویی تر از آمریکای لاتین است؟ قصه‌های بعدی شما در چه فضاهایی هستند؟

من قصه‌های شهری هم دارم اما قرار گذاشتم تا زمانی که قصه های روستای زادگاهم تمام نشده‌اند، کاری نکنم. این روستا دیگر وجود خارجی ندارد. نه آدم‌هایش زنده‌اند و نه چیزی از فضاهایش باقی مانده‌است. روستایی که من از آن می‌نویسم روستایی خالی از جمعیت با افسانه‌ها و خرافات است. اگر روزی از خواب بلند شوم و ببینم که خواب تهران یا قزوین را دیده‌ام، حتما از فردا قصه‌هایم شهری خواهند شد.

Labels: ,

youssef.alikhani AT yahoo DOT com
علی قانع
نقد علی قانع بر اژدهاکشان
روزنامه فرهنگ آشتی، چهارشنبه، 20 آذر 87، صفحه 6 ...اینجا و اینجا (Pdf)

تلاشی برای وصل ادبیات بومی به ادبیات داستانی
علي قانع

«اژدهاکشان» یوسف علیخانی از زمان ورود به بازار ادبیات داستانی ایران باعث چالش‌های مختلف و بحث برانگیزی شد و پرسش‌هایی را درباره مشروعیت وجودی داستان‌های بومی و جایگاه آن در ادبیات معاصر مطرح کرد، که آیا اساسا این نوع داستان‌ها چگونه می‌تواند وصلتی با جریان داستان‌نویسی معاصر داشته باشد و اینکه زمان تولید این گونه ادبی به سر آمده و اصولا لزومی به نوشتن آن هست یا نه. در همین رابطه مسائل حاشیه‌ای دیگری به وجود آورده که در مطبوعات و برخی سایت‌های ادبی هم، مخالفان و موافقان در برابر هم صف‌آرایی کردند .
اکنون نه در مقام منتقد، که براین باورم از نقد سالم ادبی محروم هستیم، بلکه به عنوان خواننده‌ای نیمه حرفه‌ای که تولیدات ادبیات داستانی را دنبال می‌کند به برخی موارد از نقاط ضعف و قدرت مجموعه اژدهاکشان اشاره می‌کنم. به نظر من اگر داستان حرفی برای گفتن داشته باشد و هدف اصلی کار را ایجاد ارتباط بدانیم، می‌بایست تا اندازه قابل قبولی هر دو گروه مخاطب خاص و عام را جذب کند‌. شاید بتوان گفت داستانی موفق است که دغدغه‌های مشترک بین همه ذائقه‌ها را نشانه بگیرد. به طور مثال در گروه داستان‌های بومی، دغدغه‌ها آن‌قدر انحصاری و خاص نباشد که خواننده شهرنشین و ماشینی هیچگونه ارتباطی با کلیت روال داستان برقرار نکند و بالعکس در داستان‌های شهری هم آن‌قدر مسائل اختصاصی و مربوط به فضای آپارتمان‌ها و ماشین و دود و مترو شود که نه تنها خواننده بومی که حتی در برخی موارد، خواننده شهرستانی هم نتواند ارتباط لازم و کافی را داشته باشد. چیزی که شاید تنها در چند مورد داستان‌های مجموعه اژدهاکشان اتفاق می‌افتد و در باقی کارها، خلق ارتباط به خوبی صورت می‌گیرد و از حق که نگذریم این است که نمی‌توان بالکل منکر اشتراک دغدغه در شخصیت‌های مجموعه اژدهاکشان و انسان معاصر و شهری شد. به طور مثال در داستان «نسترنه» که به عقیده من یکی از بهترین‌های این مجموعه است ورای صورت ظاهری و عناصر روستایی از قبیل بز و گوسفند و چراگاه و... با یک معضل ملموس و آشنا روبه رو هستیم. پیردختری تنها به نام نسترنه را می‌بینیم که از یک سو با آدم‌های آبادی و دایره زندگی‌اش در گیر است و از سویی دیگر با نفس زن بودن و تمنایی که هر زنی در هر کجا می‌تواند داشته باشد. حالا مگر این نسترته نمی‌تواند در شهر زندگی کند، کارمند و کارگر و یا استاد دانشگاه باشد و یکی از آدم‌هایی باشد که در کنارمان زندگی می‌کند و ما روزانه آنها را می بینیم؟یا در داستان «اوشانان» یکی دیگر از داستان‌های خوب مجموعه به نوعی با یک اشتراک دغدغه روبه رو هستیم که منحصر به فضا و مکان خاصی نیست و در اقصی نقاط کره خاکی با آن مواجهیم. ارتباط با از ما بهتران، اوشانان، ارواح و دیگران؛ کسانی که منسوب به دنیایی دیگر هستند و به چشم همه نمی‌آیند. این موارد ریشه در باورهای خاصی دارد و منحصر به شهر و روستا و کشور خاصی نیست و در ادبیات شرق و غرب هم به وفور دیده می‌شود. در این عرصه، رمان «دیگران» و «‌پدرو پارمو» و بسیاری موارد دیگر را شاهد هستیم. در این داستان هم گرچه نمونه‌ای کاملا بومی‌ و سنتی مطرح شده ولی کاملا پخته و قوام آمده و دارای فضایی
وهم برانگیز و معمایی و قابل لمس است که البته به عقیده من دخالت راوی یا نویسنده در برخی بند‌ها زائد و غیرضروری است و به ایجاد ارتباط مخاطب ضربه می‌زند .در داستان «گورچال» مردی به دلایلی که دانستنش برای خواننده مهم نیست بعد از تحمل دوره دو سال زندان به خانه باز می‌گردد و در بدو ورود کودکی که ظاهرا از خودش نیست و زنش برای دور ماندن از تنهایی درغیاب او به خانه آورده، هول می‌کند و جان می‌دهد. این داستان نیز در هر جا و مکانی می‌تواند اتفاق بیفتد. یکی می‌آید و یکی می‌رود و ماجرای زندگی ادامه می‌یابد؛ داستان تنهایی انسان و گذر عمر و ادامه ناگزیر زندگی‌. در گروه دوم داستان‌های مجموعه «اژدهاکشان» با داستان‌هایی روبه رو هستیم که گرچه بیشتر بومی‌اند و بافت روستایی دارند ولی با شخصیت پردازی خوب و موجز نویسنده کاملا در متن و فضا قرار می‌گیریم و لزومی‌ به شهری بودن سوژه حس نمی‌شود. فقط در بعضی مواقع بیش از حد به باورهای قومی‌و محلی تکیه شده و حالت تحمیلی به خود می‌گیرد که شاید با آزاد گذاشتن خواننده در انتخاب، این نقیصه برطرف می‌شد. در داستان قشقابل مردی دلبسته بُزهاست. او بُزی را که پیرزنی نذر امامزاده کرده از آن خود می‌کند و ظا‌هرا در ایام جوانی نموره ارتباطی هم با او داشته. اتفاق‌های شوم از پی هم سر می‌رسند و در پایان مرگ بُز و پیرمرد با هم مصادف می‌شود. نویسنده در این داستان به خوبی از پس تصویر سازی شور و شیدایی پیرمرد و حال و هوای اهالی آبادی بر آمده است و رگه‌هایی از فیلم به یاد ماندنی گاو مهرجویی را در ذهن تداعی می‌کند.
در داستان «دیولنگه و کوکبه» راوی با تعلیق‌های بجا و جذاب، پرده از رابطه دختری روستایی و معلم مدرسه آبادی برمی‌دارد. داستان با هیجان پیش می‌رود و نهایتا منجر به غیبت و یا فرار دختر می‌شود و راوی از زبان چند نفر ماجرا را به افسانه‌ای محلی و قدیمی ربط می‌دهد و اینکه با زدن رعد و برق، دیوی از آسمان پایین می‌آید و یکی از دختران آبادی را با خود می‌برد. داستان لحظه‌های زیبایی را خلق می‌کند و با شگردی خاص و جالب و به نحوی قابل قبول، خیال و واقعیت را به هم وصل می‌کند.در داستان «اژدهاکشان»راوی با نقل قول از سوی چند نفر، افسانه قدیمی دیارشان را بازسازی می‌کند که چگونه حضرتقلی به جنگ اژدها رفت و او را از پای در آورد و در سنگ‌های کوه حک شد. کار با وجود کوتاهی، از برجستگی‌های داستانی خاصی برخوردار است؛ کاری پر رمز و راز و لبریز از وهم و دلهره که جزو داستان‌های قوی و استخوان‌دار مجموعه است .اما گروهی از داستان‌ها، حداقل از نظر من ارتباط لازم را برقرار نمی‌کنند و گاهی باعث خستگی و ملال می‌شوند. شاید یکی از دلایل این امر به کارگیری از جمله‌ها و بند‌های طولانی و کشدار و توصیف‌های غیر ضروری است که باعث نفس گیر شدن و ملال در کارها می‌شود و حکم سرعت گیر را دارد. داستان‌های«سیا مرگ و میر»، «شول و شیون» و «ظلمات» از این دست است. در داستان‌های«آه دود» و «تعارفی» با موضوعی شعاری و تکرای روبه رو هستیم و نویسنده هیچ نگاه تازه‌ای در طرح این موضوعات ارائه نمی‌دهد؛ اما در داستان «الله بدشت سفیانی» با کار جالبی از نوع طنز آمیخته با شوخی و جدی روبه رو هستیم. جوانکی سر به دیوانگی گذاشته و مردم دلیل خل بازی و جنونش را اهانت به امامزاده و شکستن شاخه‌های درخت مقدس تادانه می‌دانند؛ ولی در پایان، راهکار در حل مشکل مجردی او یافت می‌شود و او را سوار بر ماده قاطر معروفی ‌کرده و راهی بیابان می‌کنند تا شاید به طریقی درمان شود .«اژدهاکشان»، مجموعه قابل تاملی است و نسبت به کتاب قبلی یوسف علیخانی «قدم بخیر، مادربزرگ من بود» که در پی وصل ادبیات بومی‌و پست مدرن بود، از پختگی و قوام بیشتری برخوردار است و با تجربه بهتری پا به میدان گذاشته. شاید پرهیز از تاکید شدید و گاهی افراطی از باورهای محلی و تفکیک و حذف برخی از بندهای محیط شناختی و پژوهشی که گاهی به کار داستان نمی‌آید بتواند در کارهای بعدی این نویسنده خوب ادبیات داستانی کشورمان راهگشا باشد و شاهد کارهای پربارتری از یوسف علیخانی باشیم .

Labels:

youssef.alikhani AT yahoo DOT com
حرکت در مه
روزنامه همشهری
برای دریافت سایز بزرگتر، کلیک کنید

احسان حضرتی، خبرنگار روزنامه همشهری با عبدالعلی دستغیب، امیرحسین خورشیدفر، ابراهیم حسن‌بیگی، فرشته ساری، فیروز زنوزی جلالی، لادن نیک‌نام و یوسف علیخانی، درباره نخستین دوره جایزه ادبی جلال آل‌احمد ، گپ زده که بد نیست بخوانید. این گزارش در همشهری‌آنلاین.

Labels:

youssef.alikhani AT yahoo DOT com
اژدهاکشان؛ رويارويي دنياي روستا و جهان شهر

عبدالعلی دستغیبداستان نخست مجموعه، ماجراي پيرمردي روستايي به اسم كبل‌رجب است كه با زني به نام مشدي‌سكينه زندگي مي‌‌كند. گرچه ‌اين دو با هم اختلا‌ف‌هايي هم دارند اما پيداست كه با يكديگر بسيار انس گرفته‌اند. رجب به دليل اينكه فرزند ندارد، همه مهر و علا‌قه خود را به بزي كه رنگ و پيكره‌اي طرفه دارد مي‌‌بندد. اين بز فضاي خالي زندگي او را پر مي‌‌كند. سكينه گرچه به صورت ظاهر از حضور بز در خانه گله و شكوه مي‌‌كند اما در اعماق قلب خود به‌اين حيوان علا‌قه‌مند است. داستان به دست آوردن اين بز، هم ساده و هم درخور توجه است اوج داستان آنجاست كه رجب پس از مرگ بز در پيش بام افتاده و بزها آمده‌اند دور او حلقه زده‌اند و سكينه (زنش) رواندازي گل‌منگلي را رويش مي‌‌اندازد و گريه مي‌‌كند يا به قول نويسنده <گل پيش بام خيس مي‌‌شود(>ص 19)، در بين بزهايي كه يك عمر به آنها عشق ورزيده، مرده است. اين داستان يعني <قشقابل> مفهوم قابل تاملي از عشق است كه در دو لا‌يه خودنمايي مي‌كند؛ به دست آوردن بز و ماجراي زندگاني صاحب بز و از طرفي مشدي‌سكينه و ارتباطش با كبل‌رجب، تلخ و شيرين عشق را به نمايش درمي‌آورد و همين نگاه، اين داستان را از بقيه داستان‌ها متفاوت كرده است. ‌
<نسترنه> دومين داستان مجموعه از بهترين داستان‌هاي كتاب، ماجراي دختري است 40 يا 45 ساله كه خويشانش به قزوين رفته‌اند و خودش در <ميلك> تنها مانده است .به موازات ماجراي نسترنه، رحمان و مادرش را داريم كه از دهي ديگر به‌ اينجا آمده‌اند و گويا اهالي ميلك، كارهاي اين دو را نمي‌‌پسندند. رحمان و مادرش خيلي فقيرند و كاروبار معيني هم ندارند. رحمان گاهي براي نسترنه كاري مي‌‌كند و مزدي دريافت مي‌‌كند. نسترنه اكنون در بيابان است و باران سيل‌آسايي مي‌‌بارد و مسافت زيادي هم از ده دور شده است. او به دنبال بز گم شده خود است. زماني كه تصميم مي‌‌گيرد برگردد، خستگي و ترس، سراپاي او را فرامي‌‌گيرد. روي زميني دراز مي‌‌كشد و چادرش را به دور خود مي‌‌پيچد. به نظر مي‌‌رسد در اينجا كار نسترنه تمام است. اميدي به بازگشت او نيست. در اينجا، نويسنده دوربين روايت را به دست اهالي مي‌‌دهد: <بعدها گفتند رحمان، پسر مشدي‌طلا‌ كه داشته از ده آن طرف كوه برمي‌‌گشته، بز نسترنه را پيدا مي‌‌كند و بين راه مي‌‌رسد به او. خدا عالم است به كردكارشان. يكي مي‌‌گويد: ‌ - خدا عمر بده بهش. باز اين. خدا خير به جووني‌اش بده. - خدا شانس بده.( >ص 28)
ابهامي‌ كه در داستان وجود دارد در اينجا باز مي‌‌شود. ما در صحنه آخر رحمان را مي‌‌بينيم كه گوسفندان نسترنه را خود به چرا مي‌‌برد و خود و مادرش هم در خانه نسترنه كنگر خورده‌اند و لنگر انداخته‌اند.
حفظ خط روايت در <نسترنه> و پايان تاثيرگذار و قابل تاويل داستان، نسترنه را به يكي از بهترين داستان‌هاي مجموعه تبديل كرده است. ‌
در داستان <ديولنگه و كوكبه> معلمي ‌به ميلك مي‌‌آيد و بين دانش‌آموزان مدرسه، به دختري به نام كوكبه علا‌قه‌مند مي‌‌شود. اين علا‌قه دوطرفه است، به‌طوري كه كوكبه، حتي لباس‌هاي آقا معلم را مي‌‌شويد و به تعبير نويسنده <جزئي از وسائل معلم خانه> مي‌‌شود. بالا‌خره معلم با كوكبه قرار مدار مي‌‌گذارد كه او را از ده ببرد. مردم روستا كه در اين موارد خيلي غيرتي هستند، مي‌‌خواهند معلم را از ده اخراج كنند. معلم تصميم مي‌‌گيرد فرار كند. برادران كوكبه هم از قزوين آمده‌اند. آقا معلم به مدرسه ده پشت كوهي مي‌‌رود كه دخترها براي جمع كردن قارچ به نزديكي آنجا مي‌‌روند. در اينجا اوسانه‌اي است: <زماني كه دخترها، سير و سبزه و قارچ جمع مي‌‌كنند، ديولنگه، جفت مي‌‌زند و ميان گله دخترها، يكي را مي‌‌گيرد و با خود مي‌‌برد.> در حالي كه برادران كوكبه و راننده و اهالي منتظرند سروكله معلم پيدا شود تا حسابش را برسند، معلوم مي‌‌شود كه معلم مانند ديولنگه جفت زده و از دهات در رفته است. مدتي بعد شايعه مي‌‌گويد كه معلم حالا‌ زن و بچه دارد و كوكبه هم كه ديگر كوكوهه (مرغ حق) شده، مي‌‌رود نزديك اتاق آقاي معلم و كوكو مي‌‌كند. ‌
قصه در اينجا، هم ابهام دارد و هم بامزه و طنزآميز است. كوتاه سخن اينكه كوكبه به طور افسانه‌آميزي در بين رعد و برق و باران و روييدن قارچ‌ها و سبزي‌ها و حمله ديولنگه به گله ناپديد مي‌‌شود و مثل داستان، ما هم اين را مبهم مي‌‌گذاريم.
داستان <گورچال> درباره روستايي است كه يك خانوار بيشتر ندارد. مردي است به نام حسن كه پسر يك ساله دارد و زني كاري و زحمتكش به نام قدم‌بخير. فقر و تنگنا، حسن را به دزدي مي‌‌كشاند و به زندان مي‌‌افتد. بعد از دو سال از زندان آزاد مي‌‌شود و به سوي گورچال به راه مي‌‌افتد. تصوير آغاز داستان كه پسرك، پدرش را بالا‌ي سرش مي‌‌بيند، خيلي تجسمي ‌و ديداري است: <پسرك سه ساله چه مي‌‌دانست آنكه پا از چپر داخل گذاشته و آمده رسيده بالا‌ي سرش، پدرش است. حتي سگ‌هاي گورچال هم پارس نكرده بودند كه غريبه‌اي آمده و وقتي پسرك نگاهش را از روي كفش رزين پدرش بالا‌ برد و شلوار سربازي‌اش را ديد و بعد پيراهن يقه خرگوشي‌اش را و آن وقت مردي بلندقامت كه ‌ايستاده بود خيره‌خيره نگاهش مي‌‌كرد، فقط هق‌هق كرد و دراز به دراز افتاد جلو انار درخت.( >ص 37)
<گورچال> بي‌آنكه تلا‌ش كند تا به داستاني حسي تبديل شود، تاثير عاطفي عميقي بر مخاطب مي‌گذارد و شايد اين حس و عاطفه به خاطر پسرك باشد كه همان اول داستان به سادگي يك حس تلخ كودكانه مي‌ميرد و اين بحران حادثه است كه لا‌يه زيرين < گورچال> را مي‌سازد.
اما داستان <اژدهاكشان> كه نسبت به داستان‌هاي ديگر غامض‌تر و رمزي‌تر است. داستان اين است كه روستاييان ميلك، كوه نزديك به روستاي خود را به شكل اژدهايي مي‌‌بينند؛ اژدهايي كه حضرتقلي او را كشته است. در ذهن افسانه‌پرداز اهالي ميلك، حضرتقلي همين كه مي‌‌فهمد اژدها قصد حمله دارد تا اين روستا را با خاك يكسان كند، سوار قاطرش مي‌‌شود و يك‌راست از قزوين مي‌‌كوبد و خود را به نزديك كوه مي‌‌رساند و با اژدها وارد كاروزار مي‌‌شود. جنگ حضرتقلي با كوه (اژدها) به صورت روايي بيان مي‌‌شود. حضرتقلي با سه ضربه اژدها را سه تكه مي‌‌كند. ميلكي‌ها پس از گذشت سال‌ها همچنان در انتظار آمدن حضرتقلي مانده‌اند. منتظر نوري هستند كه از امامزاده ميلك مي‌‌رود و با نوري كه از كوه اژدهاكشان به هم رسيده، كي مي‌روند پيش امامزاده شارشيد.
گمان مي‌‌كنم كه در اين قصه عناصر نيرومندي از اسطوره‌هاي ايران باستان مثل اژدها موجود باشد؛ حضرتقلي كه مي‌‌تواند نمونه بعدي <ميترا> باشد و <شارشيد> كه مي‌‌تواند معبد خورشيد باشد. اگر اين عناصر زندگي‌بخش و نجات‌بخش با هم يگانه شوند، آن وقت اهالي ميلك مي‌‌توانند روزهاي خوشي را بگذرانند. داستان گرچه در حال و فضاي پاستورال (روستايي) است، نمادهاي بومي ‌داستاني ما را در خود دارد؛ مثل خورشيد و ميترا (ايزدمهر و روشني) و ستيزه اسطوره ميترايي.
<ملخ‌هاي ميلك> هم در همين حال و هوا سير مي‌‌كند. داستان حالت واقع‌گرايي و افسانه‌اي، هر دو را با هم دارد؛ ابن يامينه كه در شهر درس مي‌‌خواند به ده مي‌‌آيد. ده در معرض هجوم ملخ‌هاست. ملخ‌ها به باغستان رسيده‌اند و نزديك ميلك شده‌اند. ميلكي‌ها مي‌‌گويند حتما كسي معصيتي كرده كه ميلك دچار چنين بلا‌يي شده است. اكنون بايد كسي به <سارابنه> برود و آب متبرك چشمه آنجا را به ميلك بياورد و آب را به زمين و اطراف روستا بپاشند تا بلا‌ رفع شود.(در واقع سارهاي ساربنه بيايند و ملخ‌ها را بخورند.) ابن‌يامينه كه در مدرسه شهر درس خوانده است، به ‌اين باورها، خنده و طعنه مي‌‌زند. او كه بايد پس از تمام شدن درسش به روستا برگردد، خودش را بين روستاييان غريبه مي‌‌بيند:
<پرسيده بود: - راسته چنين چيزي؟ - مثلا‌ برفتي درس بخواندي. شماها ره توي مدرسه چي ياد بدادن؟ - خيلي چيزا خب. - يعني نگفتن هركسي براي خودش سارابنه داره.( >ص 53)
اما بعد مي‌‌بينيم كه همين ابن‌يامينه زير تاثير افسانه‌هاي محلي، خري را از طويله بيرون مي‌‌كشد و بدون پالا‌ن سوار آن مي‌‌شود و به سوي چشمه سارابنه مي‌‌رود. پيداست كه مي‌‌خواهد آب آن چشمه را به ده بياورد.
نقطه محوري اين داستا، آب شفابخش است؛ آب زلا‌ل و نيروبخشي كه در اسطوره‌هاي ايرانيان باستان حتي به مرتبه ‌ايزد بانوي آب و باران <آناهيتا> درآمده است. آناهيتا چنانچه از اسمش پيداست، دوشيزه‌اي زيبا با اندام كشيده و موهاي افشان است و نماد مطلق بي‌عيبي و بي‌گناهي. گمان مي‌‌كنم اگر نويسنده در نوشتن اين داستان، عناصر افسانه‌اي آناهيتا را در زير متن داستان قرار مي‌‌داد، قصه ژرف‌تر و منسجم‌تر از آب درمي‌‌آمد.
در داستان <اوشانان> يكي از اهالي ميلك يعني پدربزرگ راوي مريض مي‌‌شود و خانواده‌اش او را به شهر (قزوين) مي‌‌برند. راوي داستان نوه‌ اين شخص است. پيدايش شهر بزرگ قزوين و وسعت گرفتگي آن، با كساد شدن كار زراعت و دامداري سبب مي‌‌شود اهالي ميلك تك‌تك يا با خانواده به قزوين بروند و ده به تقريب كم‌كم خالي مي‌‌شود. حضور شهرنشيني جديد به نظر ميلكي‌هاي در روستا مانده، نشان از پيدا شدن اوشانان (از ما بهتران) دارد كه در سيماي يك زن و دو كودك كه به طور مرموزي به روستا آمده‌اند، تجسم پيدا كرده است. راوي با خاله كه اوشانان را مي‌‌بيند، گفت‌وگو و چالش دارد. راوي مي‌‌خواهد خالي ماندن روستا و گرفتاري ميلكي‌ها را به طور علمي‌و واقعي توضيح بدهد اما حريف خاله گلناز نمي‌‌شود.
راوي مي‌‌خواهد بداند خاله گلناز درباره آمدن مجدد اوشانان چه مي‌‌گويد و زمان آن را بازگو كند اما خاله خاموش است: <مي‌‌پرسم: خاله نگفت كي دوباره مي‌‌آيد؟ حرف نمي‌‌زند. مي‌‌دانم هر چه بمانم جوابي نخواهم گرفت. ازش مي‌‌خواهم لا‌اقل بگذارد صداي كبك‌ها را بشنوم كه ميلك را گرفته‌اند دست خودشان.( >ص 89)
نويسنده در اين داستان چه مي‌‌خواهد بگويد؟ ميلكي‌ها در جهاني نامطمئن زيست مي‌‌كنند. گويا كم‌كم متوجه شده‌اند كه خبرهايي هست. دگرگوني‌هايي هست، اما نمي‌‌توانند به كنه قضيه پي ببرند. راوي مدرسه‌رفته هم نمي‌‌تواند با خاله گلناز و مادرش و ديگران هم‌پرسي كند. او در جهان ديگري زيست مي‌‌كند؛ جهاني بي‌قصه و بي‌افسانه؛ جهاني كه همه كارها به دست علم و تكنيك است. در زير متن قصه، رويارويي جهان افسانه‌ها و جهان علم و تكنيك را مي‌‌بينيم. خاله گلناز و مادر راوي هم متوجه شده‌اند كه تقديس باورهاي آنها در نزد راوي كه نماينده شهروند امروزي است، استهزايي بيش نيست. سكوت خاله گلناز در آخر داستان زيركي نويسنده را مي‌‌رساند. اين سكوت خيلي بامعناست. خاله گلناز مي‌‌داند كه به هيچ وجه نمي‌‌تواند راوي قصه را به حضور و وجود اوشانان باورمند كند و به همين دليل سكوت مي‌‌كند. اين سكوت از هر گفته و تصويري گوياتر است.
كتاب داستان‌هاي ديگري هم به نام‌هاي <شول و شيون>، <سيامرگ و مير>، <تعارفي>، <كل گاو>، <آه دود>، <الله‌بداشت سفياني>، <آب ميلك سنگين است> و <ظلمات> دارد كه حال و هواي روستايي و وضع زيست اهالي ميلك و روستاييان مهاجر را نشان مي‌دهد. داستان <شول و شيون> پرده از خصومتي برمي‌دارد كه هميشه بين روستاييان ديده مي‌شود. مشدي اكبر كه سن‌وسالي از او رفته است خواستگار خواهرزاده مشدي‌سالا‌ر مي‌شود اما سالا‌ر به او جواب رد مي‌دهد و وي را استهزا مي‌كند. افزوده بر اين، اين دو بر سر زمين زيور نيز اختلا‌ف دارند. در بين بگومگوها، مشدي‌اكبر، مشدي‌سالا‌ر را با تفنگ مي‌زند و فرار مي‌كند. سالا‌ر مي‌ميرد. زن سالا‌ر از حرصش شروع مي‌كند به زدن جنازه و شيون كردن. جنازه سالا‌ر روي سكوي ايوان امامزاده است و هركسي حرفي مي‌زند. در اين ميان غلا‌مرضا، پسر شرور مشدي‌عباد سر مي‌رسد و با تير و كمان، سارهاي امامزاده را هدف مي‌گيرد: <نشانه مي‌گيرد. سار گيج گيجي مي‌خورد و پر پر مي‌زند و مي‌افتد روي شمدي كه مشدي‌سالا‌ر انگار هزار سال بود زيرش خوابيده بود.( >ص 62) ‌
نكته معمايي داستان در اين است كه مشدي‌اكبر مدام غلا‌مرضا را تعقيب و تهديد مي‌كرده است كه كاري به كار سارهاي امامزاده نداشته باشد و همان ساعتي كه با تفنگ، سر در پي پسر شرور گذاشته بوده، با مشدي‌سالا‌ر درگيري پيدا مي‌كند. آن خشمي ‌كه غلا‌مرضا در او برمي‌انگيزد، وي را كه مرد خوبي است، از حال عادي خارج مي‌كند.
در داستان <سيا مرگ و مير>، مشدي‌دوستي به خانه عنقزي، زن پدربزرگ مي‌رود و به رغم تندرستي‌اش، پس از نوشيدن چاي مي‌ميرد. عنقزي حيران مي‌شود؛ همه به فندق چيني رفته‌اند. پس از مدتي، روستايي‌ها فرا مي‌رسند و با تلا‌ش بسيار جنازه را پشت امامزاده دفن مي‌كنند. روايتي مي‌گويد عزيزالله، شوهر مشدي‌دوستي هر پرسشي را كه از زن مرده‌اش مي‌كرده او پاسخ مي‌داده و <عجيب‌تر اينكه عزيزالله خودش هم سال‌هاست مرده است.( >ص 69) ‌
حالا‌ چه طور مرده‌اي از مرده ديگر پرسش مي‌كند و پاسخ مي‌گيرد، اين را هيچ كسي نمي‌داند. ‌
در قصه <الله‌بداشت سفياني>، الله‌بداشت، پسر مشدي‌ناهيد و كبلا‌يي‌مرادعلي، سفياني (جن‌زده) مي‌شود و مي‌رود بالا‌ي درخت <تادانه> حياط امامزاده و روي شاخه‌اي مي‌نشيند. مادر و پدر پيرش هر قدر التماس مي‌كنند پايين نمي‌آيد. راننده ماشيني كه روستاييان را به قزوين مي‌برد و مي‌آورد مي‌گويد: <رشته برفته بوده عملگي. پول‌هاش ره بگيرن. بلا‌ها سرش بياورن. اين هم سفياني بشوه و برگرده زيار.( >ص 127) ‌ اما پيرزني باور دارد ماجرا، ماجراي عشق و عاشقي است. ‌
در همه داستان‌هاي اين مجموعه نكته‌هاي ساده است كه از متن بيرون مي‌زند و طرفه و عجيب است. در مثل <نسترنه> زن بي‌شوهر كه در پي گوسفند گمشده‌اش در شامگاهي باراني و توفاني بدون هراس از گرگ‌هاي گرسنه به بيابان مي‌زند، نادانسته چيز ديگري را نيز تعقيب مي‌كند: <پايش را از باغستان بيرون نگذاشته بود كه فكر كرد سه كوه آن طرف‌تر باران تمام بشود، رنگين كمان درمي‌آيد.( >ص 22)
درباره مجموعه <اژدهاكشان> و داستان‌هاي آن بايد بگويم كه بيشتر روايت‌ها با گفت‌وگو زنده مي‌‌شود و پيش مي‌‌رود. تصويرهاي آمده در كتاب، غالبا تصويرهاي خيالي محيط روستايي است و با ذهنيت روستاييان و وضع جغرافيايي ميلك و شارشيد و گورچال و... تناسب دارد. در بعضي داستان‌ها، معمايي طرح مي‌‌شود و گفت‌وگو و كردار روستاييان، قدم به قدم، به سوي گشودن اين معما پيش مي‌‌رود. اين معماسازي در مجموعه داستان پيشين يوسف عليخاني <قدم‌بخير مادربزرگ من بود> بهتر و ژرف‌تر از آب درآمده بود. در اين مجموعه هم در داستان‌هاي <اژدهاكشان>، <اوشانان> و <نسترنه> جلوه نماياني دارد.
نویسنده در این داستان معمایی را طرح کرده است که اگر کسی آن معما را دریافت نکند، داستان برایش جالب نیست. این داستان، اثری بومی است. بسیاری از نویسندگان، طرح داستانی، صحنه آرایی و شخصیت پردازی خود را از روی آثار برجسته غیربومی اقتباس می کنند ولی علیخانی داستانی پدید می آورد که اقتباس نیست و به مصایب و مشکلات مردم روستا می پردازد.
شاید آثار اقتباسی برای عده ای از مخاطبان جالب باشد ولی برای عموم مخاطبان که توقع دارند اثری ادبی، فلسفی و اصیل به زبان فارسی نوشته شود، جالب نیست.
علیخانی با در کنار هم قرار دادن شهر بزرگ قزوین و روستای "میلک" بر فاصله و چالش ميان سنت و تمدن مدرن انگشت می گذارد و به شکلی ظریف به مصایب و مشکلات مردم روستایی که به شهر مهاجرت کردند، می پردازد.
علیخانی با در کنار هم قرار دادن شهر بزرگ قزوین و روستای "میلک" بر فاصله و چالش ميان سنت و تمدن مدرن انگشت می گذارد و به شکلی ظریف به مصایب و مشکلات مردم روستایی که به شهر مهاجرت کردند، می پردازد.
علیخانی توانسته است، این مشکلات را به گويش الموتی بیان کند. از ديگر نكات مثبت اين اثر اين است كه حوادث با گفتگو پیش می رود و شخصیت ها هم از راه گفتگو معرفی می شوند.
گويش الموتي (ديلمي) گرچه در مجموعه دوم عليخاني كمتر است ولي باز فراوان است و گاه خيلي بامزه و مطايبه‌آميز مي‌‌شود. اشخاص داستاني غالبا زن و مرد و دختر و پسر، به همان شيوه گويش روستايي و باستاني حرف مي‌‌زنند و سلوك مي‌‌كنند اما در اينجا گردش غيرمترقبه‌اي مي‌‌بينيم و آن حضور شهر بزرگ و شهرنشيان در محيط پاستورال است. حضور شهرنشينان يا رفتن روستاييان ميلك به قزوين، مانند سنگي است كه ما به وسط درياچه‌اي پرتاب كنيم. درياچه موج برمي‌‌دارد و چين و شكن پيدا مي‌‌كند و دواير خيزآب‌هايش به ساحل مي‌‌رسد. يوسف عليخاني توانسته است با سادگي و شوخ طبعي ويژه‌اي، اين خيزآب‌هاي مدور به‌وجود آمده در زندگاني اين روستاي بسيار باستاني را تصوير كند.

‌* انتشارات نگاه، چاپ اول، 1386

این نقد در روزنامه اعتماد ملی ...اینجا و اینجا
[اینجا و اینجا ( Pdf)]
گفتگوی عبدالعلی دست‌غیب با شبستان ... اینجا

***
نقد «عبدالعلي دست‌غيب» بر «قدم بخیر مادربزرگ من بود» ... اینجا

Labels: ,

youssef.alikhani AT yahoo DOT com

گفتگو با یوسف علیخانیروزنامه اعتماد ملی

صبر كرد تا تقويم خورشيدي به تمامي ‌عبور كند از پنجاه‌وسومين سال از سده چهاردهمش؛ و درست در آغاز پنجاه‌وچهارمين سال قرن، نوزاد خانواده گرم و پرتعداد روستاي ميلك شد. كسي چه مي‌داند! شايد اين همه از آن جهت بود كه وقتي مي‌آيد، اهالي روستا، سال نو و قدم نورسيده را در نخستين روز سال، يكجا به عليخاني‌ها تبريك بگويند. خانواده‌اي كه به‌قدر 8 سالگي يوسف در زادبومش ماند و بعد راهي قزويني شد كه آن روزها نه شهرستان مركزي استان، كه تابعي از توابع زنجان بود. يوسف در ابتداي دهه 70 از سد كنكور با قبولي در رشته زبان و ادبيات عرب به سوي دانشكده ادبيات و علوم انساني دانشگاه تهران عبور كرد و پس از فارغ التحصيلي، دوران وظيفه عمومي ‌را به‌عنوان سرباز نيروي زميني ارتش در پادگان صفريك تهران گذراند. ترجمه متون عربي و گفت‌وگو با نويسندگان ايراني براي روزنامه <انتخاب>، ظاهرا نخستين مسووليت‌هاي او در حوزه مطبوعات پس از دوران سربازي بود. يوسف مترجمي‌ و خبرنگاري را بعد از <انتخاب> در <جام‌جم> ادامه داد و مسووليت صفحه‌هاي داستان و فرهنگ مردم را در اين روزنامه به‌عهده گرفت. راه‌اندازي و انتشار مجلا‌ت اينترنتي <قابيل> و <تادانه> او را به يكي از فعالا‌ن عرصه وب در قلمرو فرهنگ و ادبيات فارسي تبديل كرد. ‌ بله، نام يوسف عليخاني تا به امروز كه در سراشيب 33 سالگي‌اش قرار دارد، به دفعات بر جلد كتاب‌هايش نقش بسته است. جداي از <اژدهاكشان> (نشر نگاه،1386) كه اخيرا به‌عنوان تنها مجموعه داستان برگزيده در نخستين دوره جايزه جلا‌ل آل‌احمد مورد تقدير قرار گرفت و هم‌اكنون يكي از نامزدهاي هشتمين دوره از جايزه هوشنگ گلشيري است، مجموعه داستان ديگري نيز به نام <قدم ‌بخير مادربزرگ من بود> (افق، چاپ اول 1382، چاپ دوم 1386) از او منتشر شد كه نامزدي جايزه كتاب سال و دريافت جايزه ويژه شانزدهمين جشنواره روستا را برايش به دنبال داشت. وي مجموعه داستان ديگري به نام <عروس بيد> را نيز آماده انتشار دارد. از ديگر تاليفات عليخاني مي‌توان به حسن صباح (داستان زندگي خداوند الموت، ققنوس،1386)، صائب تبريزي (داستان زندگي شاعر سبك هندي، مدرسه، 1386)، ابن‌بطوطه (داستان زندگي سفرنامه‌نويس معروف، مدرسه، چاپ اول 1383، چاپ دوم 1386)، عزيز و نگار) بازخواني يك عشقنامه، ققنوس، چاپ اول 1381، چاپ دوم 1385) و نسل سوم داستان‌نويسي امروز ايران (گفت‌وگو با نويسندگان، مركز، 1380) اشاره كرد. ‌ گفت‌وگويي كه مي‌خوانيد به مناسبت تقدير از <اژدهاكشان> در نخستين دوره جايزه جلا‌ل آل‌احمد و نيز قرار گرفتن نام اين مجموعه در فهرست كانديداهاي هشتمين دوره از جايزه گلشيري انجام شده است كه در آن يوسف به سوالا‌تي پيرامون جهان داستان‌هاي اين مجموعه پاسخ گفته است. ‌

داستان‌هاي مجموعه <اژدهاكشان> از مهارت شما در روان و خوشخوان‌نويسي با تاثيري آشكار از لهجه مردمان منطقه رودبارالموت قزوين بهره برده است. چنين رويكردي كه عمدتا در ديالوگ‌ها قابلا‌ بررسي است، به نظر شما آيا براي درآوردن فرهنگ مردمان يك منطقه به مختصات زبان داستاني ضرورت دارد؟

ضرورتش را من تعيين نكرده‌ام. داستان‌ها اين - به قول شما - ضرورت را خواسته و در خدمت گرفته‌اند. من داستان نوشته‌ام، داستاني كه دغدغه‌هاي انسان تنها مانده امروز را نشان مي‌دهد. داستان‌هاي مجموعه <اژدهاكشان> يا حتي مجموعه قبلي‌ام <قدم بخير مادربزرگ من بود> در روستايي مي‌گذرد به نام <ميلك> كه در شكل زميني‌اش در بخش رودبار (رودبار الموت) شهرستان قرار گرفته است، اما دغدغه‌هايي را دنبال كرده‌ام كه مي‌توانست در هر روستاي ديگري رخ بدهد. در گيلا‌ن كه شمالي‌ترين منطقه ايران است، در بوشهر، جنوبي‌ترين جاي كشور يا در كردستان و يا در كرمان. خب ناگفته پيداست زادگاه من همين روستاست كه سكوي پرش من شده است. روستايي كه تا دوم ابتدايي هم در آن درس خوانده و بعد راهي قزوين شده‌ام. انسان امروز تنهاست؛ خواه در روستاي خالي از سكنه شده ميلك يا باقي روستاهاي الموت، خواه در شهر. براي نشان دادن تنهايي اين انسان شايد در كلا‌نشهرها، اندكي دست آدم تنگ بشود ولي با روستاي خالي از سكنه، اين تنهايي را مي‌توان دوچندان به رخ كشيد. من و شما هم [از آنجا كه] آدميم و احتمالا‌ مصداق آن شعر معروف شاملو [كه مي‌گويد< ]كوه‌ها با هم‌اند و تنهايند.> آدمي‌زاده وقتي تنها مي‌شود، گرفتاري خيال و خرافات و باورها - اگرچه در شرايط عادي و عاقلا‌نه به آنها بخنديم و جدي‌شان نگيريم - همزاده تنهايي او هستند. وقتي من يك روستا را مركز ثقل جهان انتخاب كردم، طبيعي است اين روستا آدم‌هايي دارد با گويش و لهجه و زبان ويژه خود. آدم‌هايش هم آداب و رسوم و باورهاي خاص خود را يدك مي‌كشند و اين روستا به هر حال بر آن قسمت از زمين قرار گرفته كه الموت مي‌خوانندش و من گريزي از آن ندارم كه منكر تمام آداب و رسوم و زبان مردم بشوم. اما همه چيز را همه كس ندانند! كاش يك زبان‌شناس و در شكل خاص‌ترش، يك الموت‌شناس كه زبان ديلمي ‌هم مي‌داند مي‌آمد و مي‌رفت قصه‌هاي من را مي‌خواند و مي‌ديد كه آيا زبان داستان‌هاي من نعل به نعل زبان ديلمي‌الموتي‌هاست؟ مخصوصا در <اژدهاكشان> كه سعي شده بين زبان ديلمي‌ و زبان فارسي امروز، به زبان سومي ‌برسم.

چرا براي روستاي خالي از سكنه تنهايي دوچنداني نسبت به شهر قائل هستيد؟ مگر جز اين است كه انسان تنها در شلوغترين شهرها نيز تنهاست؟ آدم‌هاي همان داستان <ملخ‌هاي ميلك> آيا جز از براي ناتواني خود در كشف راز حمله ملخ‌ها تنهايند؟ تنهايي انسان مدرن و انسان سنتي، مگر در چيزي جز غم ازلي و اندوه تراژيك ريشه دارد؟ فكر نمي‌كنيد با ارجح برشمردن روستا نسبت به شهر به عنوان قلمرو روايت تنهايي، اندوه ازلي بشر را به مقتضيات جغرافيايي فرو مي‌كاهيم؟

من تنهايي دوچنداني [براي روستا] قائل نيستم، بلكه ترديدي نيست كه يك روستايي، تنهايي چندگانه‌اي دارد كه بدون خواندن فلسفه و رسيدن به پوچي گرفتار آن شده است؛ روستاي خالي از جمعيت شده. در بالا‌ي محله تنها يك خانواده زندگي مي‌كنند و در پايين محله يكي دوتاي ديگر. بعد وقتي يك روستايي بي‌سواد كه تنها تكيه گاهش چيزهايي است كه از يك طرف خودش به آنها شك كرده و از سوي ديگر فرزندان شهررفته تحصيلكرده‌اش به ديده شك و ترديد و حتي حذف به آن نگاه مي‌كنند، اين تنهايي چند جهته مي‌شود. حالا‌ بگذريم از تنهايي‌هاي انسان شهري كه يا مالي است يا دوري و فاصله‌ها. اين تنهايي را روستايي هم البته دارد؛ حتي در شكل افراطي‌اش. آدم روستايي كه براي نان شبش مانده، حتي مثل آن انسان شهري نيست كه دنبال يخچال امرسان دوقلو و تلويزيون نمي‌دانم چند اينچ است. او در تامين نان شب خود مانده است. وقتي اولين برف بنشيند مي‌ماند خودش و گاو و خرش و اگر مانده باشد همسري كه اغلب تنهاتر از آنند كه همسري برايشان مانده باشد و معمولا‌ يكه و تنها مانده‌اند؛ همان‌طور كه يكه و تنها آمده‌اند. يك بار ديگر اگر به مبحث تنهايي دقت كني مي‌بيني من برايش جغرافيا تعيين نكرده‌ام و مي‌گويم هر دوتايشان تنها هستند. يكي كه به گمانم تنهاي ابدي ازلي شده و ديگري دوست دارد تنها ديده شود و... بگذريم، تنهايي انسان كه جغرافيا ندارد تا من بخواهم دهاتي و شهري‌اش كنم. اگرچه خب من دارم از مردماني مي‌نويسم كه بايد بهشان بيشتر معتقد باشم و تنهاترشان ببينم تا بتوانم بهتر نشانشان بدهم.

ويژگي ديگر اين داستان‌ها كه پرداختن به آن بحث نگرش شما به داستان را پيش مي‌كشد، وفاداري به واقعيت و عينيت سوژه‌هاست. چنانكه در اغلب كارها، مكانيسم روايت شما در خدمت بيان‌مندي محض از طريق شرح فضاهاي عيني و اداي ديالوگ‌هاست. داستان بودن يا به اعتباري <قصويت> از نظر شما آيا در گرو بيان‌مندي محض و در اختيار تام سوژه قرار دادن دستگاه روايي است؟ يا اينكه به فراروي از سوژه و عبور از عينيات هم نظر داريد؟ ‌

قبول داريد كه وقتي يك موضوع را مني كه با چشم‌هاي خودم ديده‌ام برايتان تعريف كنم آني نيست كه شما بر اساس شنيده‌هاي خود و با نحوه روايت خود براي ديگري تعريف مي‌كنيد و اين، ديگر آني نيست كه بوده و هيچ ربطي ديگر به واقعيت و عينيت سوژه اوليه ندارد؟ اگر اين را قبول داريد اندكي در همين جا مكث كنيم. واقعيتي رخ داده؛ من با ميزان دانش و دامنه كلمات و باورها و لهجه خاص خودم آن را يك بار تعريف مي‌كنم. پس ببينيد درواقع من دارم آن واقعه را بازسازي مي‌كنم و به خلق مي‌رسم. آن وقت شما به عنوان راوي دوم، شنيده‌هاي من راوي اول را دوباره مي‌خواهيد با ميزان دانش و دامنه كلمات و باورها و لهجه و پيشداوري‌هاي خودتان براي ديگري تعريف كنيد. پس ديگر به هيچ‌وجه نمي‌توانيم بگوييم كه من راوي اول و شماي راوي دوم به واقعيت و عينيت سوژه‌ها وفادار مانده‌ايم. مكانيسم روايت در اختيار بيان فضاها و ديالوگ‌ها - همان كه من مي‌گويم - يعني اينكه من درواقع با تمامي‌ آنچه هستم سعي دارم به هر ترتيبي شده ماجرا را به خورد شما بدهم؛ راست و دروغش بماند كنار. من وقتي واقعه‌اي را بازگو مي‌كنم، در آن سهم دارم و هر چقدر هم كه سعي كنم بي‌طرف باشم نمي‌توانم. كمي ‌اگر به دور و برمان نگاه و در كارهاي روزمره‌مان دقت كنيم، مي‌توانيم اين ماجرا را به خوبي لمس كنيم و اگر بيشتر در آن دقيق بشويم، خواهيم ديد كه بسياري از سوءتفاهم‌ها و مشكلا‌ت زندگي هم در آني است كه به باور عامه <دروغ> است و درواقع ما مي‌شويم راوي دروغگو! زياده‌گويي را بگذاريم كنار. آيا داستان كوتاه و در شكل عام‌ترش، ادبيات به دنبال چيزي جز دروغ است؟ دروغي كه هرچه گنده‌تر باشد، باورپذيرتر خواهد شد.

شما گفتيد در پي بازسازي واقعه بوده‌ايد، خب، منظور من هم از وفاداري به عينيات، وفاداري به شيوه‌هايي در روايت است كه به همين بازسازي يا بازنمايي وقايع منجر مي‌شود. وقتي من تمام قواعد بازنمايي يك واقعه را رعايت مي‌كنم، حتي اگر مرجع بازنمايي‌ام شنيده‌هايم باشد، اين شنيده‌ها خود بازنموده‌اي از وقايع عيني‌اند كه من اين بازنموده را در قالبي ديگر از نو بازنموده‌ام. خب در اين فرآيند، چطور مي‌توانم به خلق واقعه‌اي جديد برسم؟

من منظورتان از قاعده و قانون را نمي‌فهمم. در عين صداقت برايتان گفتم كه اين شيوه كار من است و ديگر قانون و قاعده نمي‌دانم كه چيست! فقط سعي مي‌كنم داستان بنويسم و نه حتي قصه بگويم. داستان چيزي است و قصه چيز ديگري كه متاسفانه هنوز به درستي اين مبحث باز نشده تا اندكي دقيق‌تر به آن نگاه كنيم. براي من قصه آن است كه مادر و پدر و تمام آدم‌هايي كه هم‌صحبتم مي‌شوند، برايم تعريف مي‌كنند و داستان آن است كه از صافي من داستان خوانده و تا اندازه‌اي داستان‌شناس رد مي‌شود. داستان صنعت است. اين را كه قبول داريد؟ داستان صنعتي است خلا‌قانه. تكنيكي است كه هرچه دروني‌تر اجرا شود خوش‌تر و خوشخوان‌تر خواهد شد و هر چه ترفندهايش پنهان‌تر باشد نشان از تردستي نويسنده‌اش دارد. قصه اما آني است كه يك زبان بيشتر ندارد؛ زباني كه راوي و قصه‌گو مي‌داند، زباني است كه با آن قصه هزار و يك‌شبي و قصه آدم و حوا و قصه عاشقانه عزيز و نگار و قصه پيدايش و قصه شاه‌عباس و... همه را يكجور تعريف مي‌كند. همين است كه آن مي‌شود ادبيات شفاهي و اينكه من به دنبالش هستم مي‌شود ادبيات رسمي. هرگز هم گمان نكرده‌ام با جمع‌آوري ادبيات شفاهي و برگرداندن مو به موي آن مي‌توان داستاني امروزي خلق كرد كه تاكنون اگر هم چنين كرده‌ام در يكي دو داستان مثل <يه لنگ> و <ديولنگه و كوكبه> بوده؛ در اولي به بازسازي يك باور پرداخته‌ام. يه لنگ، موجودي است يك پا كه عاشق زن‌هاي تنهاست كه روسري قرمز به سر دارند و چادرشب به كمر مي‌بندند. در دومي ‌هم همان يه لنگ است كه نام ديگرش ديولنگه است و با قصه پيدايش كوكوهه (فاخته) درهم‌آميخته مي‌شود و داستان معلمي ‌را مي‌خوانيم كه با يكي از شاگردان دختر خود روي هم ريخته و او را فريفته خود ساخته است.

فرهنگي كه دستمايه روايت داستان‌هاي مجموعه <اژدهاكشان> است، متعلق به مردماني است كه تنوع مواد برسازنده شخصيت‌شان (موادي كه ذيل دو سرفصل كلي سنت و تجدد قابل بررسي‌اند) خميرمايه‌اي به شدت داستاني به آنها داده. اما انگار ترجيح داده‌‌ايد كمتر به درون آدم‌هايتان و تناقضات طبيعي شخصيت‌ها ورود كنيد. اين ويژگي آيا در تلقي شما از ماهيت قصه پاي دارد؟

مردمي ‌كه من از آنها مي‌نويسم، مردمي‌اند برگرفته از آني كه گاهي در گذري يا سركوچه‌اي يا ميدانچه‌اي يا در باغچه‌اي يا در امامزاده‌اي و يا حتي در ماشيني كوهستاني ديده‌ام. اينها هم مانند تمامي ‌ايرانيان اكنوني در معرض آني (تجدد) قرار گرفته‌اند كه در تعارض است با آني (سنت) كه بدان وفادار بوده‌اند. چنين مردماني - به من حق بدهيد اين‌قدر صريح باشم - داستاني‌ترين آدم‌هاي روي زمين هستند. [مگر] نه آنكه داستان، روايت مبارزه‌اي است كه انسان با خود و با محيط و اطرافيانش دارد؟ مبارزه كه هميشه معناي جنگ ندارد! دارد؟ ‌
مردمي ‌كه در برابر هر حادثه طبيعي به دنبال دلا‌يل ماورايي و غيرطبيعي‌اند، آيا آدم‌هاي داستاني نيستند؟ در كجاي دنياي امروز - كه خيلي‌هايمان با وجود اقرار به آن، هنوز به دنياي ديروز وصليم - وقتي خبر حمله ملخ به يك روستا شنيده مي‌شود، اندكي خلا‌قيت و خيالا‌ت به همراه آن مي‌آيد. شكر خدا رسانه‌ها هم كه روز به روز ذهن من و شما را خالي از تخيل مي‌كنند و به راحتي در خبري سه خطي با تيتري جنجالي و بعد ليدي موجز، برايمان مي‌نويسند كه ملخ‌ها حمله كردند، چون خشكسالي شده است؛ همين و تمام. اما مردم داستان‌هاي من به اين فكر نمي‌كنند. اگر هم نگوييم كه از آموزه‌هاي سنتي آنهاست، به هر تقدير وقتي ملخ به ده‌شان حمله مي‌كند، اولين اتفاق اين‌طور حادث مي‌شود: <ملخ‌‌ها كه حمله كردند چو افتاد يكي معصيتي كرده كه ميلك دچار چنين بلا‌يي شده.( >داستان <ملخ‌هاي ميلك>، ص47)
اما بخش ديگر سوال‌تان؛ من تلقي خاصي از داستان ندارم. بسياري اوقات شده هيچ نداشته‌ام در ذهنم جز يك باور، يا يك ديالوگ و يا يك صحنه. بعد اولين جمله داستان آمده و زير زبانم مزه‌مزه‌اش كرده‌ام و آن‌وقت احساس كرده‌ام گويا بزم دارد مي‌زايد. آن‌وقت رفته‌ام توي اتاقم و در را از پشت قفل كرده‌ام و نشسته‌ام پاي كامپيوتر و تا وقتي كه انگشتانم روي كيبورد مي‌رقصيده، من هم رقصيده‌ام با داستانم. درواقع آن جمله نخستين، مرا برده به جهاني كه همان جا شكل گرفته؛ وقت نوشتن كه آدم‌ها را آورده‌ام يك آدم گاهي تلفيقي بوده از آدم‌هاي بسياري كه در اطرافم ديده‌ام؛ آدم‌هايي كه در الموت و مشهد و گيلا‌ن و كردستان و بناب آذربايجان و اهواز و آرامگاه حيقوق نبي تويسركان يا بسطام و شيراز و اصفهان و زادگاهم ميلك ديده‌ام. اين است كه هيچ‌وقت نتوانسته‌ام با كتاب‌هايم در زادگاهم پز بدهم كه من شما را نوشته‌ام كه اگر چنين بگويم از روستا پرتم خواهند كرد به شهر.

ببينيد؛ نگاه برون‌گرايانه شما در داستان كه با توصيفاتي از تصاوير و وقايع قابل رويت همراه است، ساختاري مستند به كارهايتان داده. يعني چون شخصيت‌ها در داستان‌ها محوريت ندارند، اين موقعيت‌ها هستند كه دستمايه توصيف‌هاي جذاب شما مي‌شوند. حتي - به‌طور مثال- در داستان‌هايي مثل <اوشانان> يا <سيا مرگ و مير> كه با حدي از ذهنيت‌گرايي همراهند، باز هم شرح عينيات بر طرح ذهنيات غالب است. در حالي كه مناسبات ذهني هر يك از آدم‌ها با اجنه در <اوشانان> يا سهل و ممتنع بودن شخصيت‌هاي فراواقعي و بكري همچون <مشتي دوستي> و <عزيزالله> در <سيا مرگ و مير> كه برسازنده بخشي از فرازهاي درخشان مجموعه هم هست، متاسفانه زير سايه بازنمايي وقايع عيني ناديده گرفته شده است. آيا خودتان به‌عنوان نخستين خواننده كارهاي يوسف عليخاني، دليل اين امر را به موضوع محور بودن داستان‌هاي مجموعه نسبت مي‌دهيد يا دلا‌يل ناخودآگاهي براي آن قائليد؟ ‌

به هرحال ما در آسمان كه زندگي نمي‌كنيم! مي‌كنيم؟ هر واقعه‌اي هر قدر هم تخيلي و هرقدر هم جادويي يا اعجازي باشد، بايد از يك صافي زمين و گياه و انسان و درخت و حيوان بگذرد. يعني نويسنده براي اينكه آن دروغ بزرگ را راست جلوه دهد، ناچار است از اين سكوي پرش واقعيت استفاده كند و اگر اين نبود، از متون باستاني ما گرفته تا متن قصه‌اي - تاريخي و ادبي كلا‌سيك مثل <تذكره‌الا‌وليا>ي عطار، باورمان نمي‌شد كه چطور ممكن است آنكه نتوانسته برود مكه، مكه براي زيارتش آمده است. از غرايب اين حرف‌هاي اكنوني اين را برايت بگويم كه در مجموعه سومم <عروس بيد> داستاني دارم در همين حال و هوا؛ آدم‌هاي زميني با حركات خارق‌العاده؛ مثل آني كه در <سيامرگ و مير> ديدي كه مرده وقتي شوهرش مي‌آيد بالا‌ي سرش، چشمش را باز مي‌كند و با او همكلا‌م مي‌شود كه <من مرده‌ام.> يا در <تعارفي> مي‌بيني آني كه روايت شده است. موشك كه هوا نمي‌كنيم، داريم داستان مي‌نويسيم و اينها تمام آن چيزي است كه در چنته داريم. به هرحال قبل از من هم كسي نيامده بگويد داستان فقط اين است كه من مي‌نويسم ولا‌غير. نسخه پيچيدن كه نيست! داريم داستان مي‌نويسيم و سعي مي‌كنيم با آزمايش و خطا اندكي به آني برسيم كه در خاطر داريم؛ درست و غلطش ديگر به من نويسنده ربطي ندارد. با شما موافقم كه داستان‌هاي من موضوع‌محور هستند، اما موافق نيستم كه اين را حكمي ‌كلي بدانيم براي همه 12 داستان مجموعه <قدم بخير مادربزرگ من بود> و 15 داستان <اژدهاكشان.> آيا مي‌توانيد داستاني مثل <رعنا> را موضوع محور بدانيد؟ يا داستان <قشقابل> و <تعارفي> و <ظلمات> و <الله بداشت سفياني> را؟ شرايط اسطوره‌اي و افسانه‌اي كه موضوعات دارند، ناخودآگاه بقيه عناصر را به حاشيه مي‌برند، ولي تمام تلا‌ش من اين است كه با توصيف‌هاي گهگاهي، اندكي اسطوره را كنار بزنم و كمي‌ بيايم روي زمين؛ روي خاكي كه اسمش <ميلك> است و مثلا‌ در الموت قرار دارد.

اما يك داستان در مجموعه هست كه تفاوت‌هاي پديدارشناختي قابل ملا‌حظه‌اي با جهان داستاني شما دارد. <اژدهاكشان> نه تنها تماما در خدمت بازسازي وقايع روشن و آشكار و شرح وضعيت‌هاي پيش‌موجود نيست، بلكه موجوديتش را از طرح سوالا‌تي مي‌گيرد كه اساسا جوابي قطعي برايشان وجود ندارد. من اين داستان را از آن رو پيشروترين اثر مجموعه مي‌دانم كه توجه خواننده را به بخش تاريك هستي خود، به ناتواني قواي درك و ارائه نوع بشر جلب مي‌كند. در عين حالي كه فرهنگ و زبان مردمان همان ميلك نيز به بهترين شكل خود در تمام داستان جاري‌ است. شما اين تفاوت را چطور ارزيابي مي‌كنيد؟

<اژدهاكشان> مصداق كامل همان نوشتن براساس آزمايش و خطاست كه برايتان گفتم و به‌نوعي ادامه‌اي است در همان روند تجربه كردن‌ها. اولين بار اين داستان را سال 75 نوشتم و اسمش را گذاشتم <مارميلك> در عوض مارمولك. بعدها يادم هست در آسايشگاه پادگاني كه در آن سرباز بودم، روايت ديگري از آن نوشتم اما نشد و در همان حد <مارميلك> ماند. آن گذشت و بعدها سه‌باره و چهارباره هم نوشتم اما نمي‌شد كه نمي‌شد. رهايش كردم. فكر كردم از پس چنين ماجرايي برنمي‌آيم كه هنوز در حد مارمولك و مارميلك مانده است. مجموعه <قدم‌بخير مادربزرگ من بود> هم منتشر شده بود كه <اژدها> آمد و حضرتقلي را فرستادم به جنگش. حضرتقلي كه دوستش داشتم و با اينكه سعي كردم در داستان ديگري هم بياورمش، نشد كه نشد. نسخه آخر را يادم هست يك بار نوشتم؛ در يك نشست و يك‌بار كه دستم روي كيبورد به رقص درآمد. ويرايش اين داستان آن اندازه صورت گرفت كه كلمه‌اي تنها جا‌به‌جا شد و نتوانستم چيز ديگري بسازم از آنچه ساخته شده بود طي اين سال‌ها در ذهنم. داستان‌نويسي به گمان من به همان اندازه كه صنعت است، همان قدر هم بايد الهامش بيايد؛ همان‌قدر هم بايد قلقلك بدهيم اين جان شيفته نوشتن را كه چشم ظاهري‌مان بسته شود به دور و بر واقعي و چشم سرمان باز بشود به دنيايي كه يا ساخته شده، هديه‌وار آمده است به سرمان و يا اينكه بايد با همان چشم سر بسازيمش كه گاهي ساخته و گاهي هم نيم‌ساخته مي‌شود. داستان <اژدهاكشان> مصداق كامل نظرات سليقه‌اي دوستان خواننده و منتقد بود و همان اندازه كه از آن استقبال شد، همان اندازه هم شنيدم كه بدترين داستان مجموعه همين است. در مجموعه <قدم بخير مادربزرگ من بود> هم داستاني دارم به اسم <آنكه دست تكان مي‌داد زن نبود.> اين داستان هم سرنوشتي مانند <اژدهاكشان> داشت و شنيدم كه بسياري گفته بودند اصلا‌ داستان نيست و چند نقد هم خواندم كه به‌طور مشخص درباره اين داستان بود و آن را شاهكار خوانده بودند. نمي‌دانم در اين گفت‌وگو به شما گفتم يا در صحبت‌هاي شفاهي‌مان پيش از گفت‌وگو كه: كاش هر نويسنده‌اي آدمي‌ غمخوار هم داشته باشد كه هم برايش مادر باشد و هم دايه و هم ويراستار و هم استاد و هم خواننده. فكر مي‌كنيد چنين كسي يافت‌شدني است؟ براي من چه فرقي است ميان <اژدهاكشان> و باقي داستان‌ها؟ اصلا‌ فرقي هست؟ من روي همه داستان‌ها يك اندازه شادمان شده‌ام پس از كلمه كردنشان؛ اما اگر آن غمخوار كه گفتم بود، مي‌توانست به داد من نويسنده برسد.

انتخاب <اژدهاكشان> در جايزه آل‌احمد، اظهارنظرها و انتقادات متنوعي را در پي داشت. ارزيابي شما از اين موضعگيري‌هاي انتقادي چيست؟

به هرحال ما در ايران زندگي مي‌كنيم! بروز چنين رفتارهايي در قبال انتخاب يك اثر در يك جايزه ادبي، پيش از اين هم وجود داشته و همين مسبوق به سابقه بودن، گواهي بر طبيعي بودن موضعگيري‌هايي است كه مي‌گوييد. مي‌خواهم بگويم كه چندان دور از انتظار نبود و نيست برايم اين واكنش‌ها. كما اينكه فكر نمي‌كنم كسي هم انتظاري غير از اين داشته باشد. آيا شما خودتان انتظار داشتيد جز آنچه ديديم اتفاق ديگري بيفتد؟

براي خود شما كه تنها جايزه بخش مجموعه داستان را از آن خود كرديد، عجيب نيست كه جامعه ادبي ما نمي‌داند چه كساني در مقام داور، اثرتان را واجد شرايط لا‌زم براي دريافت اين جايزه دانسته‌اند؟

همان بهتر كه نمي‌دانيم كيستند! ترجيح مي‌دهم به اين موضوع فكر نكنم. واقعيت اين است كه به هرحال يك عده آدم نشسته‌اند و كتاب‌ها را خوانده‌اند و در اين ميان، يكي را شايسته تقدير دانسته‌اند. اينكه اين آدم‌ها چه كساني بودند و چه سلا‌يقي داشتند، ديگر به من مربوط نمي‌شود. چرا بايد ذهنم را به اين مساله مشغول كنم؟ چه ضرورتي دارد؟ شايد اگر مي‌دانستم اندكي فقط از حس كنجكاوي‌ام كاسته مي‌شد؛ همين. ‌

فكرش را مي‌كرديد <اژدهاكشان> كانديداي دريافت جايزه گلشيري هم بشود؟

نه. ولي اعتراف مي‌كنم كه نامزد شدن در اين جايزه داغ داغم كرد! پيش خودم گفتم بي‌جهت نيست كه اين روزها و شب‌ها كه جايزه جلا‌ل را گرفته‌ام، مثل تمام آن شب‌ها و روزهاي پيش از نوشتن <قدم بخير...> و <اژدهاكشان> و داستان‌هاي ديگر، با خواندن داستان‌هاي گلشيري، به‌ويژه مجموعه <نمازخانه كوچك من> و <شازده احتجاب> با گلشيري خلوت كرده‌ام و حالا‌ كه نيست - برعكس زمان زنده بودنش كه ازش مي‌ترسيدم-، مدام <عروسك چيني> شكسته‌ام را با كمكش بند مي‌زنم و هي بند مي‌زنم و خوشحالم كه براي يك‌بار هم كه شده، او را در <كارنامه> ديدم. گلشيري دلسوز بود و من - به جرات مي‌گويم - دلسوزتر از او به ادبيات، كسي را در اين 16 سال گذشته نديده‌ام! حيف كه زود رفت و حيف كه زود رفت. ترديد ندارم اگر زنده بود بيشتر كمكم مي‌كرد تا بدانم كجا درست رفته و كجا به بيراهه كشيده شده‌ام كه بسيار شنيده‌ايم به كمك همه مي‌شتافت و هر كس را كه با داستاني از جهاني متفاوت‌تر مي‌ديد، بيشتر ارج مي‌گذاشت.

درباره ساير كانديداهاي جايزه گلشيري چه نظري داريد؟ ‌

خوشحالم كه جز خانم فرشته ساري، باقي همه از نسلي هستيم كه نسل چهارم مي‌خوانندمان.

و در مورد مجموعه آماده انتشارتان؟

همين قدر مي‌توانم بگويم كه آنقدر هست كه تكرار <قدم بخير...> و <اژدهاكشان> نباشد.

در زمينه رمان هم آيا اثري در دست نگارش داريد؟ ‌

چند باري دست به كار شده‌ام اما هنوز خالي‌تر از آني‌ام كه فكر كنم 40 ساله شده‌ام.

و آثار خارج از ادبيات داستاني چه طور؟ ‌

كارهايي براي يك لقمه نان مي‌كنم مثل همين <به دنبال ناصرخسرو> كه به تازگي تمامش كردم. كارهايي هم دارم براي يك بغل اعتبار و اداي دين به كساني كه با رفتن‌شان، حمايتم مي‌كنند در نوشتن از خودشان.


این گفتگو در روزنامه اعتماد ملی...اینجا و اینجا

نقد «عبدالعلي دست‌غيب» بر اژدهاکشان ...اینجا و اینجا
[اینجا و اینجا و اینجا (Pdf)]

Labels: , ,

youssef.alikhani AT yahoo DOT com
حسن لطفی
روزنامه همشهری
برای دریافت سایز بزرگتر، کلیک کنید

حسن لطفی، داستان‌نویس و فیلمساز قزوینی، معلم من بوده است؛ اولین کسی که اولین داستان‌هایم را خواند و آن ها را منتشر کرد و همیشه اولین کسی بوده که قوت قلب داده برای نماندن و جلو رفتن. این بار همزمانی سه جایزه برای محمدرضا تیموری و محمدحسینی و یوسف علیخانی، بهانه ای برای حسن لطفی شده است تا از شاگردانش بنویسد: «محمد حسینی با کتاب «به دنبال فردوسی» در هفتمین دوره جایزه کتاب های آموزشی (رشد) وزارت آموزش و پرورش، برگزیده زبان و ادبیات فارسی شد. محمدرضا تیموری برای تصویربرداری فیلم کوتاه «آهنگ ابدیت» دیپلم افتخار تصویربرداری برتر جشنواره فیلم کوتاه تهران را به خود اختصاص داد و یوسف علیخانی با مجموعه داستان «اژدهاکشان» نویسنده برتر حوزه داستان کوتاه اولین دوره جایزه جلال آل احمد و نامزد نهایی بخش مجموعه داستان هشتمین دوره جایزه هوشنگ گلشیری شد ... ادامه»

Labels:

youssef.alikhani AT yahoo DOT com