در جلسه نقد "اژدهاكشان" در كرج عنوان شد؛ محسن فرجي: ادبيات، توهم ِ واقعيت است
مجموعه داستان "اژدهاكشان" نوشته يوسف عليخاني، عصر چهارشنبه در كارگاه ماهانه نقد كتاب "ماه و نگاه" حوزه هنري كرج به وسيله محسن فرجي و داستان نويسان اين استان، نقد و بررسي شد. محسن فرجي در ابتداي اين جلسه ضمن رد سخناني درباره پژوهشي خواندن مجموعه داستان اژدهاكشان گفت: بخش عمده اي از داستان امروز ما متاسفانه آنقدر آپارتمان نشيني و كافه اي شده كه وقتي داستاني، فضاي تازه اي به ما معرفي مي كند گمان مي كنيم نويسنده تحقيق كرده و در نتيجه بيش از داستان نويس بودن، پژوهشگر است. فرجي اضافه كرد: همه ما مي دانيم تحقيق نيازمند روش تحقيق و نتيجه گيري است كه هيچ كدام از داستان هاي اژدهاكشان داراي چنين خصوصيتي نيست. نويسنده مجموعه داستان هاي "يازده دعاي بي استجابت" و "چوب خط" گفت: فراموش نكنيم ادبيات، توهم ِ واقعيت است و مخاطب نبايد فريب بخورد كه چون نويسنده اي مثل عليخاني سراغ روستايي مثل "ميلك" رفته، پس حتما دارد واقعياتي را مي گويد كه متعلق به يك منطقه خاص است. محسن فرجي درباره اژدهاكشان گفت: عليخاني با 15 داستان اين مجموعه كه به نوعي ادامه داستان هاي مجموعه قبلي او "قدمبخير مادربزرگ من بود" است، د نياي اختصاصي خود را مي سازد ولي گمان من اين است كه اين موضوع يك رويه مساله است و رويه مهمتر آن، ساختن جهان داستاني عليخاني است. اين كه او به چه مي انديشد، به مقولات مهم و دغدغه هاي بشري چون عشق، مرگ، اخلاق و مذهب چگونه نگاه مي كند. متاسفانه اين جهان داستاني در اژدهاكشان بسيار تكه پاره است و به جهان داستاني عليخاني نمي رسيم. فرجي افزود: عليخاني موفق مي شود دنياي اختصاصي خود را خلق كند كه اتفاقا نكته مهم و ارزشمندي است و با نگاه به ادبيات داستاني معاصر مي بينيم مجموعه داستان اژدهاكشان چقدر متفاوت و اختصاصي عليخاني است. عليخاني در زماني كه اغلب نويسندگان ما قادر به خلق دنياي داستاني خود نيستند، توانسته دنياي اختصاصي خود را خلق كند واين اتفاق و موفقيت كمي براي يك نويسنده نيست اما كاش مي توانست جهان داستاني اش را نيز بسازد. منتقد جلسه ماهانه نقد كتاب حوزه هنري كرج عنوان كرد: يكي از ايرادهاي ساختاري چند داستان مجموعه اژدهاكشان اين است كه روايت در آغاز به شكل سوم شخص است اما در ادامه بدون دليل و پشتوانه قدرتمند، روايت اول شخص مي شود. محسن فرجي گفت: ما اگر بتوانيم به نوعي قصه نويسي ايراني برسيم كه نه تنها محتوا، بلكه شيوه روايت را از حكايت هاي ايراني بگيريم، موفقيت خوبي مي توانيم به دست آوريم. اين اتفاق مي توانست در مجموعه داستان اژدهاكشان رخ دهد كه متاسفانه عليخاني به سادگي از كنار آن عبور كرده و نتوانسته سنگ بناي نوعي قصه ايراني را بگذارد. عليخاني به دليل اين كه جدا از داستاننويس بودن، سالهاست در حال گردآوري قصه هاي عاميانه است مي توانست از شيوه روايت نقالان و راويان قصه هاي مردم استفاده كند.
اين نويسنده معاصر ضمن طبقه بندي نويسندگان به دو دسته "سودا" و "پيشه" گفت: عده اي سوداي نوشتن دارند و كساني، پيشه نوشتن. آن ها كه پيشه نويسندگي دارند از اين راه به مخاطب گسترده تر فكر مي كنند كه الزاما عامه پسند نيستند به طور مثال آقاي دولت آبادي يك نويسنده پيشه است. وي اضافه كرد: عليخاني جزء نويسندگاني است كه سوداي نوشتن دارد و پيشه اش نويسندگي نيست و از اين راه امرار معاش نمي كند. در تمام دنيا هم وضعيت به همين شكل است و نويسندگان سودا مدام در حال نوشتن و تجربه كردن هستند و گستاخ تر به نظر مي رسند كه به طور مثال، علي خداي، محمد كلباسي و رضا فرخفال، سه نويسنده اصفهاني، از اين دسته اند و چون نويسندگان پيشه نيستند، يك يا دو كتابي مانده اند. فرجي عنوان كرد: سودايي بودن نويسندگان اين دسته يك نكته به همراه دارد و آن اين كه ما نمي توانيم مانند زمان ِ نقد آثار نويسندگان پيشه، نويسندگان سودا را نقد كنيم. نقد داستان هاي نويسنده سودا بسيار سخت تر است چون برخلاف نويسنده پيشه كه براساس يك سنت ادبي مي نويسد، مدام در حال ابداع است. اين منتقد گفت: وقتي با نويسنده اي مثل عليخاني طرف هستيم با پيش فرض هاي نويسنده پيشه، سراغ او نرويم. با شناخته هاي نقد متعارف و كلاسيك به طرف او نرويم بلكه اين فرض را در نظر بگيريم كه داريم به سراغ موجود ناشناخته اي مي رويم و بايد به صفحه صفحه اين كتاب با چراغ قوه نزديك شويم، چون پر از تاريكي است. اژدهاكشان جزء اين نوع كارهاست. نويسنده مجموعه داستان "چوب خط" و نامزد دريافت جايزه پكا در سال جاري گفت: در هيچ داستاني از مجموعه اژدهاكشان به طور مستقيم به زمان اتفاق داستان ها اشاره اي نمي شود ولي خالي شدن روستا از روستاييان و ترسيم فضاي بدون سكنه در ميلك، نشان دهنده اين است كه زمان، زمان معاصر و امروز ماست و بدون اشاره مستقيم به زمان نسبي داستان ها مي رسيم كه اين موضوع به نظر من از نقاط قوت مجموعه اژدهاكشان است كه ضمن بي زمان بودن، در عين حال به شكل داستاني، روستاهاي امروز ايران را روايت مي كند. محسن فرجي افزود: عليخاني بايد به مرور از شيفتگي خود به زبان و منطقه الموت در داستان هاي خود بكاهد و بياموزد كه به زمان اندك و خواسته مخاطب احترام بگذارد و رگه هاي زيبايي را پيدا كند، البته خوانندگان اژدهاكشان اگر به كتاب قبلي او "قدمبخير مادربزرگ من بود" نگاه كنند مي بينند اين كتاب پر از اين شيفتگي ها و واژگان سخت و نامفهوم بود اما عليخاني چون نويسنده اي تجربي است در ادام تلاشش به اژدهاكشان رسيده كه اميدواريم روز به روز ضمن حفظ روح ِ ميلك در داستان ها، با مخالب كم حوصله هم بيشتر ارتباط برقرار كند.
اين نويسنده و منتقد ادبيات داستاني در ادامه اين نشست، ضمن قرار دادن مجموعه داستان اژدهاكشان در زيرمجموعه ادبيات اقليمي گفت: سابقه اين نوع ادبيات به دهه سي برمي گردد كه اوج شكوفايي آن در دهه چهل و با مطرح شدن بحث اصلاحات ارضي و تقابل سنت و مدرنيته است. فرجي اضافه كرد: متاسفانه ادبيات اقليمي پس از انقلاب افول مي كند و نمونه هاي اين نوع ادبيات را كمتر مي بينيم. محسن فرجي افزود: انتشار "قدمبخير مادربزرگ من بود" و "اژدهاكشان" به نوعي رجعت به ادبيات اقليمي ماست كه به گمان من در ادامه آن نوع ادبيات قرار نمي گيرد و براي خود سبك و سياق متفاوت و مغايري دارد. منتقد اژدهاكشان در كرج گفت: طرح مبارزات روستاييان و اربابان، مظلوم و ظالم از اركان ادبيات اقليمي مرسوم دهه سي و چهل بود كه اين تقابل در اژدهاكشان وجود ندارد. به عنوان مثال شما در داستان هاي عليخاني، مباحثي كه در داستان هاي "به آذين" ، "درويشيان" و "منصور ياقوتي" مطرح مي شدند، نمي بينيد. وي عنوان كرد: مضمون ديگر ادبيات اقليمي دهه سي و چهل، نقد خرافات و باورهاي روستاييان و عقايد و آداب و رسوم آن هاست كه نويسنده هايي مثل "ساعدي" و "گلشيري" سعي داشتند با داستان هاي خود به جنگ خرافات بروند اما در مجموعه داستان "اژدهاكشان" نه تنها نقدي بر خرافات صورت نمي گيرد كه بلكه پايه و مبناي داستان ها، استفاده از همين باورها و عادات است براي ترسيم فضاي داستاني. اين نويسنده جوان گفت: بحث طبيعت گرايي در ادبيات اقليمي نيز قابل توجه بود كه ادبيات اقليمي ما در دهه چهل به دو بخش ادبيات شمال و جنوب تقسيم مي شد. در بخش ادبيات شمال، بحث خوانين و فئودال ها را مي بينيم و در بخش ادبيات جنوب نيز بحث نفت و مبارزات كارگري وجود داشت. داستان هاي عليخاني در بخش ادبيات شمال ايران قرار مي گيرند چرا كه روستايي كه اين نويسنده از آن صحبت مي كند روستايي است به نام ميلك در الموت كه فرهنگ آن با مردم ميلك نزديك است. فرجي اضافه كرد: نويسنده هاي ادبيات شمال براي رسيدن به يك فضاي تغزلي و شاعرانه از زيبايي ها و چشم انداز طبيعت نيز استفاده مي كردند كه عليخاني از مكان چنين استفاده ابزاري نمي كند بلكه ميلك در داستان هاي او صاحب شخصيت است. ميلك نه تنها شخصيت است كه شخصيت اصلي داستان هاي "قدم بخير ... " و "اژدهاكشان" است. محسن فرجي در جلسه نقد اژدهاكشان در كرج گفت: عده اي نيز پس از انقلاب از ادبيات اقليمي براي رسيدن به فضاي رئاليسم جادويي استفاده مي كنند كه خانم رواني پور ، نمونه اي از چنين نويسندگان است. چنين چيزي نيز در كار عليخاني و مجموعه داستان اژدهاكشان نمي بينيم و از اين جهت، اين مجموعه يك كار يكّه و متمايز در ادبيات اقليمي به شمار مي رود و در واقع عليخاني نوع خاص خود از اين نوع ادبيات را خلق كرده است. فرجي درباره زبان داستاني مجموعه اژدهاكشان نيز گفت: عليخاني با استفاده هوشمندانه از زبان، كلماتي را به كار برده كه ضمن اين كه بار محلي دارند ولي در عين حال نيازي به ارجاع و پانوشت ندارند. او در مجموعه داستان قبلي اش البته مرتكب چنين اشتباهي شده بود. اين منتقد اضافه كرد: استفاده عليخاني از كلمات داراي بار ِ محلي و در عين حال مانوس، به گمان من سه ويژگي به همراه خود آورده است. يك؛ رسيدن به لحن خاص كه به طور مشخص براي اين داستانها خلق شده و نشان دهنده سادهگويي مردم الموت و ميلك است. دو؛ تصويرسازي بدون متوسل شدن به شيوه هاي مرسوم و متداول ساخت تصوير و سه؛ پيشنهاددادن عبارات و واژگاني كه مي توانند به غناي زبان فارسي در ادبيات داستاني ما كمك كنند.
رويا ميرغياثي: تا اينجا گفته بودم برايتان كه در راستاي تصميماتِ تازه زندگيمان، قيدِ كلاس زبان را زده و از اينجا سر در آورديم. آنجا چه خبر بود؟ كلي خبر! يكي مثلن همين نقد و بررسي مجموعه داستان اژدهاکشان اثر يوسف عليخاني با حضور حضرتِ ايشون و حضور غافلگيركنندۀ آقاي اُوشان! كه گزارش مبسوطِ آن را هم موكول كرديم به بعدِ خواندنِ آن يكي، دو داستانِ پاياني اژدهاکشان كه باقي مانده بود هنوز كه خوانديم آنها را نيز به سلامتي و الوعده وفا حالا! جانم بگويد برايتان، از همان ابتدا كه جلوس فرموديم در آن نشست، هي داد و بيدادِ ملّتِ فرهيختۀ داستان نويس ريخت به گوشمان كه چقدر سخت بود زبان و لحن ِ اين داستان ها. ما هم كه نخوانده بوديم كتاب را هنوز. بعدتر، با خبر شديم حضرتِ ايشون (تا اين لحظه، هنوز حرف و خبري نبود از حضور آقاي اُوشان!) مانده اند اندر ترافيك و با تأخير تشريف فرما مي شوند. آن وقت، ديديم فرصت غنيمت است و ما هم غريب. رفتيم كتاب را تهيه كرديم از همان گوشه و كنار! بلكه تنهايي مان پُر شود و ما هم اندك خبري داشته باشيم از اصل ماجرا كه " اژدهاكُشان " بود و ما هم خشن! به كُشت و كُشتار دلبستگي شديدي داريم؛ قتل و غارتِ اژدها جماعت هم كه لذتِ شگفتي دارد. حضرت عباسي، رفيق اگر داشتيم، مي نشستيم به حرف. كه نداشتيم و نشستيم به خواندنِ كتاب. چهار، پنج داستان خوانده بوديم از ابتداي كتاب كه كنار دستي مان زد بهمان كه " هي زور نزن خانوم! چيزي نمي فهمي الان! " ما هم از اين لبخنداي بي معني زديم كه يعني چي؟ خب، حضرت عباسي، لهجۀ كتاب كلّي تازگي داشت و سختي. حتا براي من كه خيال كنم همين يك استعداد را زياد دارم براي فهم و دركِ لهجه ها و زبان هاي نامأنوس! نشان به آن نشان كه موقع سفر به گناباد، هيچ كدام از آن ميزبانانِ مهربان اصلن خيال نكردند ماي طفلك! بارِ اولمان است كه آمده ايم آنجا و يكريز به لهجۀ خوشان حرف مي زدند و ما هم مردمي! به روي خودمان نمي آورديم و فهم كه نشان مي داديم از خودمان، انگاري آنها متوقع بودند في الفور به همان لهجه هم تكلم كنيم ما. اينا يعني ما كلن زبان بفهميم! تا آنجاي كتاب را هم فهميده بوديم خداييش. ضمن اينكه از گله و مال و دهات و مشدي و كبلايي ها هم سرمان مي شود؛ هم به دليل درسي كه خوانده ايم و هم به دليلِ آن آبا و اجدادِ روستانشيني كه داريم. القصه، اين نشست، با توجه به اينكه ما تاكنون سابقۀ شركت در چنين محافلي را نداشتيم، كلي مثمر ثمر بود. الان هم كه خواندنِ كتاب تمام شده است، خواستيم برداشت و لذّتي را كه خودمان كرده ايم و بُرده ايم سهيم شويم با شما. به قول حضرتِ ايشون، اگر بخواهيم " اژدهاكُشان " را در يك دسته اي، گروهي، چيزي، ... قرار بدهيم تا تكليف آن را مشخص كنيم در كل كه چي هست و چي نيست؟! بايد بگوييم از نوع ادبيات اقليمي- روستايي است اين مجموعه داستان كه پيشكوستانِ اين نوع يكي غلامحسين ساعدي است و احمد محمود و جلال آل احمد و ... ووو ... خب، تا اينجا مشخص است كه وقتي بستر اصلي داستان، روستا و بافت روستايي است اصلن نبايد اصرار داشت بر تنش و درگيري هاي خاص و يكسري ماجراهاي عجيب و يا حوادث نادر! همان طور كه روستا در ذهن ما تداعي گر سادگي است و طبيعت و دار و درخت و كوه و و دشت و دمن و نوعي عوام گرايي، اژدهاكُشان هم اين است ولاغير! يعني، شما سفر مي كني به روستايي، انگار ميلك و بعد، اين رديفِ كلمات را مي گيري و ميان روايت هاي يوسفِ عليخاني ِ نويسنده چرخ مي خوري در ميلك و لابه لاي مردمانِ آنجا؛ گوشِ شنواي حرفهاشان، پي داستانهاشان، محو آن طبيعتِ بكر ِ دور، غرقّ تخيلاتِ خود ... ميلك نام روستايي است كوچك و خلوت. دستِ بالايش جمعيتي دارد قريب به پانزده خانوار در سمتِ قزوين كه مردمانِ آن لهجه اي شيرين و دلنشين دارند و مهرباني و سادگي ِ آشنايي ... درست است كه اين كتاب توضيح ِ مجموعه داستان را يدك مي كشد پي عنوان اما، روايت هاي نويسنده جدا از هم نيستند اصلن. همگي حكايت هايي هستند دربارۀ ميلك و مردمانش. يعني ربط دارند به هم. عينهو آدمها و نام ها و مكان ها و ... ووو ... كه تكرار مي شوند و شناس ِ تو مي شوند بعد از يكي، دو داستان. انگار همان كه گفتم، مثلن شما سفر مي كني به ميلك، اقامت مي كني در آنجا، به قدر ِ پانزده روز و هر روز، روزگاري مي گذرد بر تو ... ميلكِ يوسف عليخاني دنياي امن و آرامي است با مردماني ساده دل و ساده فكر كه كمتر نشاني از آنها پيدا مي شود اينجا، در حوالي ما. آنها به لهجه اي حرف مي زنند، به شيوه اي مي انديشند كه دور است از ذهن و زندگي ما. پس به دنبالِ اين نباشيد كه كتاب را بخوانيد و هي جملۀ مرهم پيدا كنيد ميان داستان و همذت پنداري كنيد با آن. از اين خبرها نيست. نياز و فكر و دغدغه و نگراني و عشق و محبّت و ... نمي دانم چه و چۀ مردمانِ ميلك آشناي ما نيست. پس، بايد فقط به دنبال ميلك باشيد در اينجا و نه هيچ كسي، يا چيز ديگري. مثلن، پي خودتان نباشيد كه آن وقت، يكهو مي بينيد سر به كوه و بيابان گذاشته ايد و پي جاده، عزم ِ بازگشتِ به حدودِ خويش را كرده ايد؛ مثلن تهران. دوباره ميانِ ترافيك و ازدحام و فقر و فريبِ اين شهر بي در و پيكر جاخوش مي كنيد و بي خيالِ ميلك، لذتِ خيالپرويهاي دوست داشتني را از دست مي دهيد ولو به قدرِ همين يكي، دو ساعتِ اندك كه وقت صرف مي شود پاي خواندن ِ اين داستان ها. اژدهاكُشان، پانزده داستان دارد كه من نامگذاري بيشتر آنها را بي نهايت دوست دارم؛ قشقابل، نسترنه، ديولنگه و كوكبه، گورچال، اژدهاكُشان، ملخ هاي ميلك، شُول و شيون، سيامرگ و مير، اُوشانان، تعارفي، كَل گاو، آه دود، الله بداشت سفياني، آب ميلك سنگين است و ظلمات. از ميان اين پانزده داستان هم، نسترنه، اژدهاكُشان و اُوشانان را دوست مي دارم. كتاب پُر است از واژه هاي خاصِ آن منطقه كه ربط دارد به كار و بار و زندگي و اعتقاد و حرفه و ... مردمانِ آنجا. خب، دستِ كم همگي اين را مي دانيم كه مردم ِ روستا يكي، دو شغل بيشتر ندارند مثلن كشاورزي و دامپروي. اينجا هم وضع به همين شكل است. مردم يا باغ دارند يا گله يا زمين زراعي ... يك امامزاده اي هم هست توي ده، انگار محور است. به قول حضرتِ ايشون شخصيت دارد انگار. البت، من فكر مي كنم خيلي اشياء، حيوان ها، درخت ها، كوه ها، حتا همان خرافه ها و افسانه ها كه يكجوري موضوع اصلي اند، شخصيت دارند واسه خودشان. جزيي از زندگي اند نه در حاشيه كه خودِ متن. جاي آن استادِ مردم شناسي و جامعه شناسي ما خالي كه اگر بخوانند اين كتاب را، حتمن بچه ها را مجبور مي كنند به جاي كتاب هاي مثلن جلال، كه هنوز خاطرۀ بدِ آن تحقيقمان دربارۀ نفرينِ زمينِ آل احمد يادِ من هست، اژدهاكُشان را كالبدشكافي كنند! در كتاب، علاوه بر ميلك كه مكان اصلي ماوقع است و قزوين و شاهرود كه شناخته شده اند، كلي اسم مكانِ جالبِ ناآشناي محلي هم هست كه وقتي غرق مي شوي در داستان، انگاري خودت هم بلد مي شوي نشاني آنها را. حواستان باشد اين را مني مي گويم كه همين كرجِ آبا و اجدادي ام را حتا درست نمي شناسم؛ اسپي گيله، كوه آله منگ درآيو، سرخه كوه، سنگه كوه، كوه گون، سرپل، ناحيه، لب رود، آغگل، زرشك، باراجين، گدوك، گردنه فلار، شارشيد، سلكون، نعلدار، كولي سر.... البته، مثلن ميانِ همين اسم ِ مكان هاي داستان، ما كلي اين زرشك را دوست داشتيم كه يادمان مي انداخت يك جايي را در دهاتِ خودمان، كه موز است اسمش. اسامي آدم هاي داستان و مردمانِ ميلك هم كلي عجيب و غريب اند. آقاي اُوشان گفتند كه نام ها را از ميلك آورده اند، يعني شايد اگر هنوز سر بزنيم آنجا، يكهو بشنويم كه يكي دارد آن ديگري را كوكبه صدا مي كند و يا كبلايي قشنگ يا ... الان بگذريم از اينكه، من هنوزم معتقدم اعراب گذاري، نشانه گذاري و ... اگر رعايت مي شد، خيلي تأثير داشت در خوانشِ داستان و اين كتاب كلي مشكل اينجوري داشت به نظر من. البته، اشتباه تايپي هم بود يه چند تايي! يا يك مواردي مثل استفاده از يك كلمه به دو شكل كه بيشتر به نظر مي رسيد اشتباه تايپي باشد؛ مثلن زمستان و زمسّان (۷۷) يا آلبالوبستان و آلبالوستان (۱۰۰) نردبان و نردبام (چند جايي بود!) البته اين موارد در كنار ِ آن لهجه و ديالوگ هاي واقعي ِ واقعي كمتر به چشم مي آيد. ولي خب مهم است ديگر. هر چند با همين وجود نيز آدم كلي لذت مي برد و خيال مي كند اگر برود سمت قزوين، مي تواند كلي حرف بزند با مردم محلي به همين گويش. آدم احساس نزديكي مي كند. يك جمله اي بود در كتاب، حكايت ماست. اين داستان ها از مردمان ميلك، "مثل خواب بود كه آدم، آدم هاي غريبه را به اسم و رسم مي شناسد. " (۹۷) با اين حال، بعضي كلمات و جملات بود كه منم! با آن استعدادِ خدادادي نفهميدم يعني چي؟ مثلن اشهب(۱۰۲)، كاس چشم (۱۰۶)، اگه دست ور نداري، هر چي نابتّرت رو سرت مي كنم، كه اين هم دنبالش مي كنه. (۶۲)، كليد مليدان را بداد به من كه دارم مي ميرم اما جد نگرفتم، انگار بكردم چون فندق چين تنهاست مرگ خواهي مي كند. (۶۸)، نرفته و تنش شده بود خروار (۸۳)، تمام تنش تاوار شد(۸۳)، الهي نون سوار و تو پياده (۱۲۳)، زن سرنده (۱۳۰) ... ووو ... يكسري جملات هم بود كه من كيف كردم از خواندنِ آنها با آن لهجه. يكي اگر يك بار اينها را شنيده باشد، بعد بخواند ديالوگها را مي فهمد من چي مي گم! مثلن؛ سر گاو شما كه نيفتاده (۱۰۱)، قابلمه قور شده بود (۱۱۰)، چقدر كوري ديد توي زندگي (۸۳)، بال جليقه اش (۸۰)، الانه كه هوا انقلاب كنه (۲۲) در دهن مردم به در ِ كون شان چفته. اگه تانستين نگذارين برينن، آن وقت، حرف هم نشوين. (۳۴) ... ووو ... آن اشكالات واردۀ حضرتِ ايشون، به نثر و زمان و نوع روايت و ... هم حق بود. يكي، دو مورد كه اصلن مي شود گفت ضايع بود اين چرخش از سوم شخص به اول شخص. بيشتر نشان دهندۀ شتابِ نويسنده است البته. وگرنه، خيال نمي كنم آقاي اُوشان اگر بخواهند نگاهي منصفانه داشته باشند مخالف كنند با اصلاح اين موارد. (هرچند اين آقاي اُوشان كلي مهربان است و نقدپذير!) با اين حال، نثر خوبي دارد اين داستان ها. بابِ ميلِ من كه عاشق ِ پس و پيش كردن فعل و فاعل و ضمير و مفعول هستم. جاهايي هم هست كه به شعر مي زند اين نثر؛ به جا و لازم. مثلن؛ صداي بيل علي اشرف، تاريكي را خط مي اندازد. (۱۱۶)، وقتي كه داشت مي رفت، انار درخت حياط يك بال بيشتر نداشت و حالا مثل زني چند پستان، بال هايش را باز كرده بود و با رز آويزان چارچوب، استخر حياط را سايه كرده بود. (۳۹)، باران كه تمام مي شد، آله منگ از آنجا، كمان مي بست و هفت رنگش را مثال النگو، نشان ميلكي ها مي داد. نصف النگو توي كوه بود و نصف رنگي اش به ديدار مي آمد. (۲۶) ... ووو ... خب، ما واقعن خسته شده ايم از فعل ِ تايپيدن و گرنه فك ما جا دارد هنوز براي حرفيدن. قصه را خلاصه مي كنيم با يك توصيۀ خواهرانه كه لطفن وقتي داريد كتاب مي خوانيد از نوعِ داستان، هدفتان اين نباشد كه در پي آن كشفي كنيد يا موضوع خارق العاده اي را بفهميد يا ... يعني هي با خودتان نگوييد مثلن كه چي؟ حالا اين، اون، آخرش چي؟ من نمي فهمم مگر آدم وقتي قصه مي خواند بايد دنبال چه باشد الا همان قصه. قصه است ديگر. اسمش هم رويش؛ يعني روايتي دستمايۀ ذهن و خيال. اينقدر ذهن راكد و تخيلِ بي رنگ و لعابي نداشته باشيد لطفن. به جاي آن فكرتان، ( اگر مثل فكر ما تعطيل نيست!) كمي هم از خيالتان كار بكشيد. بگذاريد لذت ببريد. مگر قرار است با خواندن كتابِ داستان، آدم بشود اميل دوركيم يا آلبرت انيشتين؟! اينا رو به خاطر اين مي نويسم كه يك آقايي بود آنجا، يعني در آن نشست، رفته بود روي اعصابِ من، كتاب را نخوانده بود مگر چند صفحه از آن و هي دنبال هدفِ نويسنده بود كه يعني چي آقاي اُوشان كه نوشته اي اين داستان ها را؟ مي خواستي به چي برسي يا به كي يحتمل؟ عينهو آدمايي كه تا مي فهمند وبلاگ مي نويسيم هي مي پرسند هدفت چيه؟ فكر نمي كني مي توني كاراي بهتري انجام بدي؟ يكي نيست بگويد به آنها آخه شما رو سَنَنه داداش ِ من؟! در اژدهاكُشان هم آقاي اُوشان برايمان قصه تعريف مي كند. اتفاقن خوب هم تعريف مي كند. يك جاهايي هم زيادي خوب. حالا يا تو دوست داري يا نداري. اجباري كه نيست بنشيني اين داستان را بخواني و هي حرص بخوري كه چي؟! نخوان. (اينا رو مثل اين آقاي زيادي معركه گفتما!) حرفِ آخر هم اينكه؛ " محبت كه نباشه، چه ميلك و چه قزوين و چه تهران، هيچ فرقي نداره. " (۷۵) اين هم پيام اخلاقي و انساني اي كه ما از اين داستان گرفتيم. كاش آن آقا را دوباره مي ديدم، مي گفتم بهش؛ آقا اينه!!!
درنا نيري: مجموعه داستان «اژدهها کشان» را یوسف علیخانی بعد از مجموعه داستان «قدم به خیر مادر بزرگ من است» نوشته است. من کتاب اول ایشان را نخواندهام . متن حاضر مطالبی است از روی سلیقه و تحت تأثیر داستانهای «اژدهها کشان».
قشقابل، بز مشهدی قشنگ، همراه گلهی رمضانعلی گالشی است تا به نذر امامزاده قربانی شود. کبلایی رجب بز را میبیند، خوشش میآید و طالب بز میشود. وقتی پی میبرد بز مال مشهدی قشنگ است مصرتر به خرید قشقابل پافشاری میکند. کار کبلایی رجب بزبیاری است، فرقی نمیکند بز مال که باشد. او بزها را انتخاب میکند، میخرد و به گلهاش اضافه میکند. اما قشقابل او را به گذشتهاش وصل میکند و در نهایت به آیندهاش.
بعد از معامله، گلّهی رمضانعلی که از اسپی گیله رد شده و رفتهبود، قشقابل اولین داد را کشیدهبود. آب از چشم و بینی و دهانش راه افتاده و مریض شدهبود. کبلایی نتوانستهبود از یاد ببرد که این قشقابل نذری کبلایی قشنگ بوده برای آقا. کبلایی قشنگ در سالهای دور به کمک کبلایی رجب شتافته و بز دزدیدهشدهی او را به او برگردانده بوده.
کبلایی رجب پسر کبلایی قشنگ را آورده بوده میلک برای گالشی بزهایش. در داستان به یک رابطهی عاطفی بین بمانعلی و کبل رجب اشاره میشود و حرفهای درگوشی مردم که میگویند: شوهر کبلایی قشنگ، کمر نداشته که چنین پسر گردن کلفتی پس بیاندازد آن هم بز دوست. و در پایان جملهی «... باران فقط روی خانه، بزها، زن و پسر کبل رجب میبارید.» تائیدی بر این پچپچهها است.
بز در طویله میمیرد و کبل رجب روی پیش بام خانهاش، هم زمان با هم.
روایت داستان «قشقابل» از زمان بیماری بز آغاز میشود با نقب به گذشته پیش میرود و با مرگ قشقابل و کبل رجب خاتمه مییابد. نویسنده با به کار گرفتن واژههای محلی و نوع روایت محاوره خواننده را به بازی میگیرد. خواننده در نامهای روستایی و شباهتهای پسبند و پیشوندها گم میشود. حال تشابه نام سگ و مشهدی سکینه زن کبلایی رجب را به آن اضافه کنید. در این اثنا لذت خواندن یک داستان خوب بر خواننده تلخ میشود.
با این که چند بار داستان را خواندم متوجه نشدم این بز چگونه معامله شد. چی دادند و بز را گرفتند؟ یا این که اسپی گیله کجاست؟ یا چی است؟ و اینکه شعر در پایان داستان اضافه است و کاربردی ندارد.
1. «اژدهها کشان» خواننده را به میدان بازی میکشاند و بازی میدهد و در نهایت برنده از میدان بیرون میرود. خواننده داستانها را چندباره میخواند و کتاب را زمین نمیگذراد. ولی همه صبر و حوصله ندارند. مطالب زیادی در مورد این کتاب خواندم. در کمال تعجب میدیدیم گاهی یک خوانندهحرفهای هم در خط اصلی بعضی داستانها گم شده و به اشتباه رفتهاست. نقدی را از منتقد معروفی خواندم که خط داستانی، چند داستان از مجموعه را دریافت نکردهبود. شاید برداشت منهم اشتباه باشد. امیدوارم اینطور نباشد.
«نسترنه» داستان دختریاست که پدر و مادرش را از دست داده، خانهاش در پایین محلهاست. برای نفروختن خانه و نرفتن به قزوین دلایلی دارد که داستان پاسخگوی آن است. نسترنه به دنبال گوسفند از گله ماندهاش در باران به کوه میزند و بنابر باور اهالی رنگین کمان درآمده و درنیامده با پسر مشدی طلا که بز او را پیدا کرده روبهرو میشود. ای ازدواج به نفع هر دوی آنهاست. و همه چیز به خیر و خوشی تمام میشود.
بعد از خواندن قشقابل نسترنه را میخوانی و نفسی از راحتی دریافت داستان میکشید. شیرینی دلچسبی در ذهنت مینشید. با خود میگویی: چه خوب بود گرگعلی همان بمانعلی گالشی باشد یا رمضانعلی گالشی. همه یکی هستند. اینها یک نقش اجتماعی دارند که با آن شناخته میشوند. گالشی. چوپان. نامها تنها بازی نویسندهاست در پرداخت داستان.
در داستان «دیولنگه و کوکبه» از ابتدا تا «ننه میگوید: آن شب تا سه شب، معلوم نشد کوکبه کجا رفته.» روایت یک دست و رئال پیش میرود. بعد کوکبه را در باغستان پیدا میکنند. حتماً جنازهاش را چون روحش به شکل کوکوهه هر از گاهی میرود نزدیک خانه آقای معلم و کو کو میکند.
افسانهی دیو لنگه و کوکبه و کوکوی کوکوهه، هر شب در گوش دخترکان روستایی زمزمه میشود.
2. در داستانهای اژدهها کشان مرز بین مرگ و زندگی، حقیقت و افسانه، انسان و حیوان محو شدهاست. افسانههای محلی به چنان زیبایی در زندگی مردم تنیده شدهاست که خواننده بعد از خواندن این داستانها خود به باور این خرافهها میرسد. اما خواننده با داستانهای خطی و کلاسیک روستایی در این کتاب روبه رو نیست. پرداخت مدرن، داستانهای عامیانه و گفتاری را در حد یک اثر ماندگار هنری ارتقاع دادهاست.
در «گورچال» مرد بعد از دو سال به خانه برمیگردد. فرزند سه سالهاش تا پدر را میبیند میمیرد. زن مویه میکند و در بین آن دوسال رنج را مرور میکند و مرد خونسرد احوال خانه و حیاط و درخت انار را مینگرد. حرف میزنند و لابهلای گریه، درد و دل و صحبت به سادگی مرگ فرزند فراموش میشود. مرد گیوه چینی یاد گرفته و زن چادرشب بافی و اگر کمی دیالوگها ادامه پیدا میکرد، میتوانستم بگویم و زندگی ادامه دارد.
گورچال را راحت میخوانید و میفهمید. پیچیدگیهای زبان و بازیهای فرمیک نقشی ندارند و داستان به سادگی روایت میشود. اما به نظر میآید نام داستان بر داستان سنگینی میکند و کاربردی ندارد. گورچال محلی است که خانهی این زوج، تنها خانه واقع شده در آن محل است. و این سؤال پیش میآید که بر چه باوری باید جنازه فرزندشان را ببرند آنطرف و به آب بسپارند؟ که چه بشود؟ ولی این هم فراموش میشود وزندگی ادامه دارد. در اواسط داستان نویسنده به یکباره بازی با کلمات را به خاطر میآورد اما آزار دهنده نیست.
«انار درخت حیاط یک بال بیشتر نداشت و حالا مثل زنی چند پستان، بالهایش را باز کردهبود و با رز آویزان چارچوب، استخر حیاط را سایه کردهبود.»
3. اژدهها کشان میتوانست یک کتاب مستقل اقلیمی باشد برای قشر خاصی؛ ولی اینطور نیست. اژدهها کشان کتابیاست که جامعه و اجتماع و آدمهای مخصوص به خودش را دارد. دنیای این داستانها برای خواننده ناآشناست و با فضای گم و مهو مواجه است که باید آن را ذره ذره کشف کند. بعد از خواندن کتاب انگار که در میلک زندگی کرده باشی زوایای کوهها و کوچه پس کوچهها و مردم آن را میشناسی. داستانها بر پایه خرافهها و باورهای ساکنان روستای میلک شکل میگیرد ولی خاص محل یا مکانی خاص نیستند. علائق و باورهایی که مطرح میشوند ریشهی انسانی دارند.
در داستان «اژدهها کشان» با یک افسانه روبهرو هستیم . افسانهای که پایان ندارد. چون یکی از نوادههای حضرتقلی قراربودهاست از دست حاکم روزگارش فرار کند و در میلک پناه بگیرد، که اگر اژدهها میلک را با خاک یکسان میکرد، دیگر امامزادهای آنجا ساخته نمیشد. ناجی (حضرتقلی) از قزوین میآید. اژدها را میکشد. خودش هم میمیرد و نوادهی او سالها بعد میآید و آنجا امام زاده میشود. ولی این مهم نیست. نور اژدهها کشان و امزاده میلک یکی میشود و میرود توی شارشید و این هم مهم نیست. این که کی نورها بر میگردند مهم است.
انگار این افسانه مهم نیست و مهم ادامهی آن است که از قصه بیرون و در ذهن خواننده است.
4. اغلب داستانهای این مجموعه با زاویه دید اول شخص روایت میشود. اول شخصی که در روایت محو است و ما هرگز نمیفهمیم کیست. گاهی بعد از دو سه صفحه یا دو سه پاراگراف راوی خود را به میان متن میکشد و داستان را روایت میکند و دوباره نیست میشود. این بازی نویسنده است که خوب هم بازی کردهاست.
«راوی دیگر روایت نمیکند. من هم دیگر چیزی نمیدانم. »
در داستان «ملخهای میلک» مثل اغلب داستانهای این مجموعه همه چیز در تردید میگذرد. ملخها حمله میکنند و نمیکنند. همه میبینند ولی نوهی اوس ولی نمیبیند. وقتی بلایی نازل میشود باید معصیتی صورت گرفته باشد. روستاییها چیزهایی را میبینند که این بچه شهری نمیبیند.
گناهی جز ندانستن نیست. و نوهی اوس ولی برای کشف و شهود سوار خر میشود و به سارابنه میرود.
5. داستانهای اژدهها کشان جملگی در یک روستا و با رابطه با آن اتفاق میافتد. اما از هم مجزا هستند و با هم تداخل پیدا نمیکنند. برای هر داستان شیوهی روایت خاصی انتخاب شدهاست که به جا بودهاست. و این مختص نویسندهی این کتاب است. یوسف علیخانی شیوهی نوئی در روایت را ساخته و پرداخته است.
«شُول شیون» داستان دعوا بر سر زمین و موضوع مهمتر دعوای ناموسی است. داستان را راویان متعدد روایت میکنند که کشش داستانی را برای خواننده از بین بردهاست. هیچ هیجانی پشت داستان نیست و خواننده از خواندن روایتهای متعدد خسته میشود. تعدد راوی به داستان ضربه زدهاست.
در «سیاه مرگومیر» همهی اتفاق داستان در پاراگراف اول و بلکن در همان سطر اول میافتد. «وقتی عزیزالله، شوهر مشهدی دوستی، تابوت را که نه قالیچهای که مشهدی دوستی روی آن بود ، پایین آورد و شروع کرد به سؤال جواب کردن جنازه جواب داد.»
چه راحت میمیرند. میدانند که میمیرند. خود را آماده میکنند.
«هم آرد دارم هم پول.»
اسم داستان با داستان سنخیت ندارد و خواننده را به بیراهه میبرد. سه سطر پایانی داستان اضافه است و کاربردی ندارد. اگر در ابتدای داستان خواننده متوجه میشد که عزیزالله پیش از این مرده و یا در طول داستان به آن اشاره میشد، برای خواننده جذابیت بیشتری داشت.
در اژدهها کشان گاهی بالا محله تنها خانهاش خانهی گلنارخاله و مشهدی سلطانعلی است و گاه پایین محله تنها ساکنش نسترنه و تنها خانهی گورچال هم خانهی حسن و قدم خیر است.
کم کم همه و همه میروند و اوشانان نمیتوانند بروند. چون میلک که حریف آدمیزاد نمیشود آنها را میکشاند.
در «اوشانان» باور راوی با باورهای اهالی روستا یکی میشود وداستان را روایت میکند. اینجا راوی خود یوسف علیخانی است که داستان را هم مینویسد و اوشانان از نوشتنش خبر دارند.
«نوشتن کاریه که اوشانان انداختن بغل من»
در هم آمیختگی باور اهالی و زندگی واقعی به جایی میانجامد که گلنارخاله یکی از اوشانان میشود.
در داستان «تعارفی» بعد از خواندن کتاب تا آنجا متوجه شدم که کنایه از سیمرغ میلک در داستان اژدهها کشان وسیلهی نقلیه ای است که مردم را از میلک به قزوین میبرد. و معمایی که از اژدهها کشان در مغزم یدک میکشیدم حل شد.
در این داستان یوسف علیخانی با استفاده از ژانر خواب داستانش را روایت میکند. رؤیای مشدی صفی به واقعیت روز متصل میشود. چنان در هم میآمیزد که به دشواری خواب و بیداری از هم جوا میشوند.
6. اژدهها کشان را تنها برای داستان خواندن نمیخوانید. کار برد فُرمیک زبان و بازیهای زبانی شاخصههای قابل توجه داستانهای این مجموعه است. کاربرد صحیح واژههای محلی در نثر محاورهای داستانها به جز در اندکی موارد آزار دهنده نیست. نثر شاعرانهای که در متن خوش نشستهاست خواننده را به دنبال خود میکشاند.
در داستان «آه و دود» یوسف علیخانی بازی زبانی خود را به اوج میرساند.
«شبنم دستش را میپاشد روی نانها»
«سفره "شکر نعمت، نعمتت افزون کند" را بر میدارد و نان را توی پارچه میگذارد تا نم بخورد. از جملهی بعدی سفره، "کفر نعمت...کند" کلمات لای پارچه گیر کرده بودند.»
«اسرافیل پنیر را بر میدارد و شکر نعمت را باز میکند و پنیر ار میگذارد لای نان که خمیر شدهبود. کفر نعمت را میاندازد روی شکر نعمت و گره میزند و بلند میشود.»
«بیل را میکشد توی صورت آب و خط میاندازد به کونه درختهای فندق.»
در داستان «اللهبداشت سفیانی» متوجه چیزی نشدم، که چی؟ حالا قاطر آوردند و الله بداشت را سوار قاطر چموش کردند و او به تاخت رفت تا چه بشود. شاید این سوار قاطر شدن حکمتی داشت که من نمیدانم و در داستان هم باز نشدهبود. شاید پسرک به عشق سواری قاطر مش گلجهان درخت تادانه را رها کرد و پایین آمد. نفهمیدم علیخان به اللهبداشت چه گفت که راضی شد از تادانه پایین بیاید.
شاید هم مغزم پرشده از اسامی، اسامی و اسامی. در دو داستان پایانی کتاب «اژدهها کشان» خواننده نسترنه را پیش از رد شدن از زیر رنگین کمان میبیند که از این سو و آن سوی داستانِ «آب میلک سنگین است» سرک میکشد، در حالی که شاخ بزی را گرفته است و در داستان «ظلمات» ما به خاک سپردن کبل رجب را داریم که در داستان قشقابل مُرد.
این خصیصه در داستانهای دیگر کتاب وجود ندارد و یا کم رنگ است که اگر بود داستانهای اژدهها کشان داستانهای به هم پیوستهای را به وجود میآوردند.
7. داستانهای میلک داستانهای واقع گرای کلاسیک نیستند، رئالیسم جادویی هم نیستند. شگفت و یا ترسناک و یا لطیفه وار هم نیستند. داستانهایی با شیوه روایت و نثر و زبان مخصوص به خود هستند. شیوهای نو در روایت که مسلماً آقای علیخانی برای رسیدن به آن زحمت کشیدهاست. خواندن کتاب «اژدهها کشان» و نثر آمیخته به شعرش مرا به یاد زندهیاد «بیژن نجدی» و کتابش «یوزپلنگانی که با من دویدهاند» انداخت.
به آقای یوسف علیخانی تبریک میگویم به اضافه یک خسته نباشید و آرزوی موفقیت. «اژدهها کشان» را مؤسسه انتشارات نگاه با قیمت 1500 تومان راهی بازار کتاب کردهاست.
محسن حكيممعاني(روزنامه همشهري): يوسف عليخاني در همان مجموعه داستان اولش «قدم بخير مادربزرگ من بود» كه در سال 1382 منتشر شد، خود را به عنوان نويسنده اي بوم گرا و اقليمي معرفي كرد. داستان هاي آن مجموعه هم نه تنها در فضاي جغرافيايي يكي از روستاهاي الموت قزوين به نام ميلك اتفاق افتاد، بلكه بسياري از عناصر خاص بومي و محلي هم بود كه باعث مي شد آن ها را جزو داستان هاي اقليمي دسته بندي كينم. با علاقه خاص و شديد عليخاني به اين فضا شايد كمتر انتظار مي رفت، مجموعه دومش خالي از اين عناصر باشد و تجربه ديگري را فراروي خواننده قرار دهد. وقتي مجموعه «اژدهاكشان» انتشار يافت، خيالمان راحت شد كه نويسنده به هيچ روي قصد ندارد مولد و زاد بومش را اين بار در قالب داستان هم ترك كند و همچنان به همان فضاها دل خوش كرده و از آن مي نويسد. اما مهمتر از اين، بلوغي است كه يوسف عليخاني در مجموعه دومش –اژدهاكشان- بدان دست يافته است. در واقع از "قدم بخير مادربزرگ من بود" تا «اژدهاكشان» اگرچه به ظاهر راهي نيست اما تفاوت هايي اساسي و سرنوشت ساز هست كه باعث مي شود داستان هاي امروز او را نتيجه دوران بلوغ او به شمار آوريم. اين مختصر مي كوشد به برخي مشخصه هاي «اژدهاكشان» در مقايسه با مجموعه قبلي نويسنده و تفاوت هاي اين دو، نگاهي اگرچه مجمل و گذرا بيندازد. واضح ترين و ابتدايي ترين تفاوت داستان هاي «اژدهاكشان» با «قدم بخير ... » در نحوه برخورد عليخاني با گويش محلي است. داستان هاي مجموعه قبلي پر بود از اصطلاحات و واژه هاي نامانوس محلي كه كمتر منتقدي بود كه ايرادي به آن نگيرد و اشاره اي نكند. اين مشكل آن قدر جدي بود كه خود نويسنده هم مجبور شده بود دائما با ارجاع خواننده به پاورقي، سعي كند به نحوي كاملا ناپايدار و از روي اجبار، از تلخي اين تجربه بكاهد اما همين راهكار مشكل جديدي به وجود آورده بود و خواننده و منتقد و پس از آن نويسنده را نهايتا تلخكام مي گذاشت. عليخاني در مجموعه دوم «اژدهاكشان» با تدبيري اگرچه پيش آزموده ولي كارساز، اين مشكل را حل كرده است. در داستان هاي اژدهاكشان ديگر پاورقي نمي بينيد. اين سهل است، بلكه نويسنده با به كارگيري لحني تلطيف شده و قابل فهم به جاي لهجه، كوشيده تا دست اندازهاي خواننده را به حداقل برساند. عليخاني به نحوي قابل قبول حتي كلمات بومي را چنان در متن داستان جاگير كرده كه معنايي كاملا طبيعي به خود گرفته اند و ديگر نيازي به هيچ نوع ارجاع بيروني باقي نمانده است. اين چند سطر را بخوانيد: «تا هوا گرفت، گرگعلي چوپان، گله را برگرداند ميلك. هركسي آمد و گوسفندانش را برد طرف طويله اش. داد نسترنه درآمده بود. به گرگعلي فحش مي داد: به تونم مي گن گالش؟ هر دفه يكي از مالانم كمه.» (ص 29). بعد از خواندن اين چند سطر خواننده هرگز نمي پرسد "گالش" يعني چه؟ چون خود داستان در بطن خود اين سوال را جواب داده است. گالش يعني چوپان. مالان هم قاعدتا مترادف گاو و گوسفند است. گاهي در كل يك داستان بايد معني اصطلاحي را دريافت. وقتي مجموعه را مي خواني، ديگر نمي پرسي «اوشانان» چيست؟ مي داني كه لابد همان جن و پري و ازمابهتران است. داستان "كل گاو" را كه بخواني «پشه اي» و «كله بزي» دو اصطلاح غريب و ناآشنا نمي نمايد، چون درمي يابي كه اين هر دو نام هاي تيره و طايفه اي از الموتي هاست. به همين سياق است بسياري ديگري از اصطلاح ها و اسامي خاص كه به خوبي در متن داستان جا افتاده كه هيچ شبهه و ابهامي باقي نمي گذارد. البته ناگفته نگذاريم كه نثر عليخاني هنوز خوشخوان نيست. نمي دانم چرا اما جمله ها را نمي توان راحت خواند. انگار هنوز گيري در زبان و نثر نويسنده است كه اميدواريم برطرف شود.
تفاوت نگاه از ويژگي هاي ديگر مجموعه اژدهاكشان، توجه بيشتر نويسنده است بر روايت بيروني و عيني، آن چه در مجموعه قبلي اش كمتر ديده مي شد. داستان هاي «قدم بخير ... » اغلب با زاويه ديدهايي سروكار داشت كه به ناچار درون و ذهن شخصيت ها را نيز مي كاويد و هرچه هم نويسنده مي خواست از روايتي بيروني بهره مند شود، باز نمي توانست از توجه به درون بركنار بماند. اينك در «اژدهاكشان» عليخاني تا حدي به اين مهم دست يافته است. داستاني نظير "شول و شيون" كاملا از زاويه ديد نمايشي يا دوربيني بهره مي برد. داستان به طور كامل به تصوير كشيدن وقايع را مدنظر دارد و كمترين دخل و تصرفي در واقعيت بيروني نمي كند. "كل گاو" هم با آن كه اول شخص روايت مي شود، اما واجد جنبه اي كاملا عيني است و بيشتر بر شرح تصويري وقايع تكيه دارد تا قضاوت راوي اول شخ. تفوق نگاه عيني بر درون كاوي وروايت ذهني در اكثر داستان ها ديده مي شود، حتي وقتي داستان با زاويه ديد داناي كل روايت مي شود، باز هم برتري با عناصر بيروني است. به عنوان مثال «قشقابل» ، «آب ميلك سنگين است» ، «ملخ هاي ميلك»، «سيامرگ و مير» و ... از اين دستند. استفاده خوب و به جاي عليخاني از ديالوگ باعث تقويت اين جنبه شده است، چرا كه نويسنده با استفاده از گفتگو به جاي شرح و توصيف، بار بسياري از آنچه را كه بايد گفته مي شد از شانه عناصر ديگر برداشته و داستان ها را به مرز نمايش صرف نزديك كرده است. البته بعضي داستان ها كه نام برديم به نظر مي رسد ظرفيت بيشتري داشتند تا بدون هيچ گونه دخل و تصرفي در واقعيت بيروني روايت شوند، اما به دلايلي نامعلوم، نويسنده جلوي اين اتفاق خوش يمن را مي گيرد. از جمله مي توان به «ملخ هاي ميلك» اشاره كرد. در اين داستان در حالي كه تا نيمه به صورتي كاملا جا افتاده و سر راست روايتي بيروني شكل گرفته و جواب مي دهد، ناگهان اين روايت قطع مي شود. به نحوي آزاردهنده شاهد جمله اي هستيم كه همه چيز را براي مدتي كوتاه، لااقل چند سطر، خراب مي كند: «" فقط اين حرف ها را مي شد توي قصه ها زد. چطور بايد يك نفر سواره مي رفت به سارابنه و بدون اينكه به پشت سرش نگاه بكند، توي چشمه آنجا، خودش را مي شست.» (ص 53) در بحث درباره شيوه روايت داستان هاي عليخاني به نكته مهم ديگري هم بايد اشاره كرد كه توجه نكردن به آن بي مبالاتي بزرگي به شمار مي آيد. عليخاني در مجموعه قبلي اش هم نشانه هايي بروز داده بود مبني بر اين كه علاقه اي پنهاني دارد به وارد كردن يك راوي ناشناخته و مخفي نگه داشتن او از چشم خواننده. از اين راوي مرموز در برخي داستان هاي اژدهاكشان بيشتر استفاده شده است. داستان را مي خواني و ناگهان انگار با روح كلي سرزمين سر و كار داري و با جمله اي، كلمه اي، اشاره اي مواجه مي شود كه نمي داني از كدام سر پرانده شده است و چگونه بايد تحليلش كني؛ نمونهاي كه چند سطر پيش از داستان «ملخهاي ميلك» آورديم از اين دست است و در داستان «اوشانان» چهره ناپيداي اين راوي نهان را اندكي بهتر ميبينيم. او در قالب نويسندهاي كه از ميلك و افسانهها و باور داشتهايش مينويسد، يك لحظه نيم رخش را نشان ميدهد. اما در باقي داستانها هيچ كجا مشاهده نميشود. با اين حال وجود افعال مضارع يا ماضي نقلي و بعيد در متن داستانها ردپاي ديگري از او بر جاي ميگذارد. واقعيت اين است كه وقتي پاراگرافي نظير اين را ميخوانيم: «ايرج وقتي ميبيند در باز است و قابلمه شير و بشقاب قيماق كنار تاقچه است ولي رختخواب روي تختخواب فنري نيست و لنگههاي دمپايي، هر كدام يك طرف اتاق افتادهاند، برميگردد و دو برادر با هم برميگردند خانه.»(ص 34) لحظهاي مكث ميكنيم كه اين كيست كه از همه چيز خبر دارد، اما گويا دچار لكنت است يا ميترسد از بازگويي تمام آنچه ديده، يا شايد نميداند و تنها حدس ميزند. در فرازهايي نظير اين، روايت به گزارش نيمه موثق شبيه ميشود كه نميداني چقدر بايد به آن تكيه كني: «حضرتعلي وقتي فهميده اژدها، قصد ميلك كرده و ميتازد تا آنجا را با خاك يكسان بكند، سوار قاطرش شده و يك راست از قزوين كوبيده و از باراجين رفته و نرسيده به زرشك، از جلويش درآمده. اژدها وقتي ديده حضرتعلي، شمشيرش را برانداخته و... (ص 43). و همين روايت شبه نقل قولي، داستان اژدهاكشان را به اين پاراگراف ميرساند كه «خود حضرتعلي هم معلوم نيست كه از زهر اژدها، بعد از نبرد، همانجا ميميرد يا اينكه خسته ميشود و سكته ميكند كه در هر حال وقتي سيمرغ ميلكيها از كوه نرسيده به زرشك رد ميشود، يكي ماجرا را تعريف ميكند.» (ص 44) روي آوردن به رئاليسم داستانهاي عليخاني در مجموعه «قدم به خير...» واجد جنبههاي غيررئاليستي (سوررئاليستي و رئاليست جادويي) غريبي بودند. اما از وجهي كه بنگري جن و پريان داستانهاي عليخاني ديگر داشتند شورش را درميآوردند. در «قدم به خير...» برتري با داستانهايي بود كه اساس آنها بر خرافهها و باورداشتهاي مردم محلي استوار بود و به همين دليل زيرساخت اين داستانها غيررئاليستي شده بود. اما در مجموعه «اژدهاكشان» برعكس است. عليخاني در اين مجموعه به رئاليسم روي آورده است. رئاليسمي عريان. اكنون به جز يكي دو داستان (اوشانان، تا حدي سيامرگ و مير و باز تا حدي تعارفي...) با زمينهاي كاملا واقعي سروكار داريم. باورداشتها و ديگر زمينه داستان نيستند، بلكه به عنوان تكلمههايي براي ساخت فضا و شخصيتها عمل ميكنند. اين روند را در داستانهاي عليخاني بايد خوشيمن تلقي كرد، زيرا از يك سو به غناي داستانها افزوده است و از سوي ديگر نگهداشتن عناصر غيررئاليستي در حد باورهاي شخصيتها باعث جلوگيري از ايجاد حس ملال در خواننده ميشود. گمان ميرود كه ادبيات ما بيش و پيش از آن كه نياز داشته باشد به جن و پري و انواع و اقسام موجودات ماورايي، در قالب بوميگرايي، به سامان دادن فضا و انسانشناسي اقليمي احتياج دارد و اين دستاوردي است كه يوسف عليخاني در مجموعه داستان «اژدهاكشان» تا حد زيادي بدان دست يافته است.
به نقل از روزنامه همشهري، صفحه 18 پنجشنبه 20 دي ماه 1386
ليلا بابايي: «اين مهم نيست كه زرشكيها سوار گاوهاشان نگاه كرده باشند به جنگ حضرتقلي با اژدهايي كه كوهها را خط انداخته بود تا برسد به ميلك . اين هم مهم نيست كه . . . »
با خواندن سطرهاي اول داستان قشقابل وارد دنياي جديدي شدم . هر چه جلوتر ميرفتم ، بيشتر با فضا و مردم ميلك آشنا ميشدم وقتي كتاب را بستم، قشقابل و كوكبه و كبلايي جلويم رژه ميرفتند ، گويي خودم جزيي از ميلك بودم كه اينقدر خوب آنجا را ميشناختم .
موفقيت اين كتاب فقط بخاطر اطلاعات وسيع عليخاني در مورد اين مكان نيست بلكه بخاطر گره خوردن اين اطلاعات با قصه نويسي قوي او است كه توانسته چنين كتابي را خلق كند .
قبل از اين داستانهاي زيادي را خواندم كه در مورد روستائيان بوده ولي با هيچكدامشان اين ارتباطي را كه با مردم ميلك برقرار كردم نتوانستم داشته باشم .
خواننده شهرنشين خيلي راحت اين داستانها را ميپذيرد و فضاي داستان خواننده را با خودش ميبرد و بدون اينكه متوجه باشد با شخصيتها همذات پنداري ميكند .
شروعهاي زيركانه نويسنده اينقدر لغزنده است كه نميداني كه كي به پايان شگفتش رسيدهاي . همينطور كه داستانها پيش ميرود فضا و رنگ داستان و ديالوگها كمك ميكند به شناخت شخصيتهاي داستان، بدون هيچ توضيح اضافهاي .
چيزي كه خيلي برايم جالب بود جملههايي ناب بود كه بجاي كلمات و جملههاي كليشهايي بكار برده بود .
مثل« به نرسيدههاش ميرسه» بجاي بكار بردن به آرزوهاش ميرسه . « آتش برق كه بزند » بجاي رعد و برق و . . . كه از اين دست بسيار بود .
نكته ديگر اينكه اسامي شخصيتها خواننده را اذيت نميكند و همه خوب توي داستان نشستهاند و از نثر فوقالعاده داستان چيزي نميگويم كه خود مبرهن است .
و ديگر اينكه خرافات روستائيها را بسيار زيبا توي داستان گنجانده . داستان كوكبه يكي از اين خرافات ميلك را بازگو ميكند . ( كه خيلي وسيعتر در كل گيلان زمين هم گفته ميشود. ) تبديل شدن كوكبه به كوكوهه كه نزديك خانه آقا معلم كوكو مي كند .
و رسمهاي اهالي دهي كه امامزاده دارند و حتما بايد به امامزاده احترام بگذارند . حتي گناهكارترينشان در عين دزد يا . . . بودن باز حرمت امامزاده را حفظ ميكنند . كه اين مطلب آشنايي كامل عليخاني را با ميلك نشان ميدهد .
و در آخر خواندن اين مجموعه را به همه شما دوستان توصيه ميكنم . وقتي كتاب را تمام كرديد شما ميلك را نه تنها ميشناسيد، بلكه ميبينيد با همه اهالياش آشنا هستيد .
شب كه ميشود از پشت پنجره به تاريكي چشم ميدوزيد تا شايد اوشانان را ببينيد و ميبينيد كه به شما ميگويند بيا ، بيا .
نرگس جورابچيان: "اژدهاكشان" را انتخاب كردهام چون دلم براي قصه تنگ شده بود.
"اژدهاكشان" اينطور تقديم شده است: براي وليمحمد، پدربزرگم و تمام قصهگوهايي كه قصه شدند.
حتي اگر اول كتاب و اين تقديمي را هم جدي نگيري، هر صفحه كه از كتاب بگذرد حس آرامش توي رگهايت خواهد دويد. آنقدر كه دلت بخواهد مثل كودكي سرت را بگذاري روي بازوي مادربزرگ و به خواب بروي.
من حوصلهي خواندن و كند و كاو روستاها را ندارم. اصلاً انگار دنياي روستاييهايي كه توي كتاب و فيلمها به من نشان ميدهند، با دنياي من خيلي فرق دارد. اما دنياي "اژدهاكشان" دنياي همان آدمهايي است كه هروقت به سرم ميزند بروم توي يك روستا گم و گور شوم، آنها را تصور ميكنم.
يوسف عليخاني از بالا، از بيرون به مردم روستاي ميلك نگاه نميكند. او بين همانهاست. وقتي كه از اوشانان ميترسند، وقتي كه نسترنه ميرود كه از زير كمان آله منگ رد شود، وقتي كه كوكبه كوكوهه ميشود و ...
با خواندن هر قصه ساعتها به نقطهاي دور نگاه كردهام. گاهي خواب گلناز خاله ديدهام و قدم بخير. گاهي ساعتها دنبال كوكبه گشتهام. گاهي هم به جاي كبلايي عاتقه شبها هزار غلت خوردهام تا صبح شود. مثل همان وقتها كه قصهي نمکی و غول و هفتتا در خانهشان را شنيدم و ساعتها خانهي نمکی و خواهر و برادرهايش را تصور كرده بودم.
آنقدر همهي داستانها به هم پيوسته است كه نسترنه توي قصههاي ديگر هم حضور دارد. مثل عليخان و قدم بخير و اوشانان. آنقدر كه فكر ميكني داري ميلك را ميبيني، هر صبح كه شب شود و هر شب كه صبح شود حتماً اتفاقي ميافتد، گاهي براي مشدي خيري، گاهي براي باغستانها كه ملخها حمله ميكنند.
ميلك را كه هيچ، قزوين و الموت را هم نديدهام. اما از همين حالا دلم ميخواهد بروم امامزادهاش، دلم ميخواهد فندقچين بروم كه همه ميآيند. دلم ميخواهد يكي از اوشانان با من هم حرف بزند تا شايد بتوانم راضياش كنم كه ما به اوشانان هيچوقت نخنديدهايم.
يوسف عليخاني! ممنونم براي اينهمه قصه. اين شبهاي سرد زمستان، گرچه كرسي نيست، گرچه مادربزرگ يا قصههايش را به ياد نميآورد، يا وسط قصه خوابش ميبرد، اما من سردترين زمستان عمرم را با اژدهاكشان خواهم گذراند و حتم دارم روزي نه چندان دور براي كودكي كه در راه است، قصههاي اين كتاب را تعريف خواهم كرد.
انسيه پوستي: "برای ولی محمد پدر بزرگم . .." اول کتابش نوشته بود . اژدهاکشان را می گويم . وقتی خواندم، بی اختيار سال گذشته افتادم . وقتی عليخانی را در نشريه ديدم .راستش کمی جا خوردم . چند وقتی می شد که عليخانی را در قزوين نديده بودم .شايد به اين خاطر بود حسن لطفی اول گفتگو ، با اين سوال شروع شد چرا به قزوين آمده؟ بعد از ولی محمد برايمان گفت که از دنيا رفته و آرام آرام جلسه گفتگو آن روز شروع شد . وقتی جلسه تمام شد . دوستم گفت: ديدی وقتی داشت سوالها را جواب می داد انگار داشت داستان می خواند گفتم : خب؟ نگاهم کرد و گفت : توی جلسه خواب بودی؟! گفتم : نه بخدا. ولی دوستم راست مي گفت : لحن عليخانی داستانی بود .
امسال وقتی کتاب اژدها کشان می خواندم بعضی از داستانهای عليخانی با صدای خودش هم داشتم . اژدهاکشان برخلاف مجموعه داستان قبلیاش از گويش محلی استفاده نکرده بود. ولی يک چيز برايم خيلی جالب بود. وقتی داستان را با صدای خودش گوش میکردم . بهتر متوجه میشدم شايد به خاطر اين بود، ديالوگ ها درست و صحيح تلفظ میکرد . هر چند خيلی از دوستان هم گفتند « برای آدم تنبل مثل من ، خدا از در و ديوار می رساند!! » ولی من چند بار امتحان کردم . وقتی داستانها را گوش میدادم بهتر میتوانستم تجزيه و تحليل کنم .
يکی از نقاط قوت عليخانی شايد اين باشد محيط داستانهايش را و حتی گذشته شخصيتهای داستانهايش را میداند . ولی خودمانيم ، خيلی دوست دارم داستانی از اين نويسنده بخوانم که دور از فضای الموت باشد . دوستم میگويد : اين نوشته مثلاً نقد است . میخندم و میگويم نه ، چون در اين چند ماه دوستان بهتر از من نقد و بررسی کردند.