Labels: Ghadam_be_kheir
Labels: Ghadam_be_kheir
Labels: Ghadam_be_kheir
ابتدا دوست داریم بدانیم که اصلا چطور شد که طرف داستان رفتید؟ از تجربه های نوشتن، بخصوص تا وقتی که قزوین بودید؟
سال 68 بود نمایشنامه ای نوشته بودم بردم پیش ِ "محمدقلی ها" کارشناس تئاتر آن زمان اداره ارشاد. بزرگترین راهنمایی ای که به من کرد این بود که برو پیش آقای " لطفی". رفتم مدتی فیلمنامه نوشتم پیشش که بعد گفت داستان بنویس، نوشته هایت خیلی داستانی است. نوشتم و بعد... اولین داستان هایم را سال 70 نوشته ام و هنوز هم دفتر شصت برگ هایی را که مرتب نگاهشان می داشتم، نگه داشته ام. توی هر کدامشان هم به گمانم ده پونزده تا داستان هست. عادت کرده بودم که آخر هفته ها را برای خودم نگه دارم. ما شش هفت تا خواهر برادر هستیم، به عبارتی هفت تا برادر و یک خواهر. دو تا اتاق داشتیم و دوران مهاجرت را از سر می گذارندیم. پدرم دو شیفت کار می کرد و مادرم توی خانه جدا از خانه داری، فندق هم می شکست یا خیاطی و کارهای دیگر که زندگی بگذرد. بخاطر اینکه جایی نداشتیم به ناچار برنامه ریزی کرده بودم که لااقل آخر هفته ها را از دست ندهم و قبل از اینکه برادرهام بیایند اتاق بالا، داستانم، داستانی را که یک هفته توی ذهنم هزار بار نوشته شده بود، روی کاغذ می ریختم. این بود که عشق نوشتن همیشه همراهم بود، نه تنها همراه من که همراه ما بود. ما چند نفر بودیم؛ هرمز و ابراهیم و حبیب و امیر و اکبر و ... که با هم جمع می شدیم زیر زمین خانه امیر ( بعدها این اتاق معروف شد به اتاق امیر) و تا یادم نرفته بگویم که می رفتیم پیش دوست نازنینی که بیرون قزوین در شهرک محمودآباد زندگی می کرد. دوست شاعر و انسانی به نام ِ جمشید شمسی پور معروف به خشتاونی. به تالشی و گیلکی شعر می گفت و هساشعرهایش بسیار خواندنی و شنیدنی است. آن روزها تازه داشت منظومه اش مسله رخن را منتشر می کرد. گروه اتاق امیر و جمشید به اضافه علی طاهری، بعدها جمع خوبی شد که کاش ادامه پیدا می کرد.
همان موقع سرکی توی سینمای جوانان قزوین کشیدم و دوره اش را دیدم؛ به گمانم سال 1371 بود. آن زمان "جعفر نصیری شهرکی" به ما داستان نویسی درس می داد. بعد هم زد و چند تا از داستان های من در قزوین منتشر شد و همان وقت دانشگاه هم قبول شدم؛ رشته زبان و ادبیات عرب دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران. برای خودم اعتماد به نفسی پیدا کرده بودم توی نوزده سالگی ( سال 1373 ) و فکر می کردم که حالا هرجای تهران هم بروم و داستان بخوانم باید حسابی تحویلم بگیرند. رفتم اما اینطور نشد. توی این سال ها هم مدام نوشته ام و کارهای بی ربط زیادی انجام داده ام که باشم. داستان می نوشتم و سر آن با "محسن فرجی" که هم دانشگاهی و هم خوابگاهی ام بود بحث می کردیم. خدابیامرز "ساعد فارسی رحیم آبادی" هم بود که می نشست پای نوشته هام. " افشین نادری " هم گردن ِ من و هم گردن این داستان ها بخصوص خیلی حق دارد که با نگاه مردم شناسانه و شاعرانه اش، مشوق خوبی بود برای نوشتن در این فضا. بعد یک دوره ای یک آدمی توی قزوین پیدا شد که اگرچه من تهران بودم و دانشجو، اما هفته یک بار می آمدم قزوین. حسن لطفی توی روزنامه ولایت ِ آن زمان جلسات داستان خوانی داشت. از جمله آدم هایی که به آن جلسه می آمد یکی " فریدون حیدری ملک میان" بود که برای ولایت ویراستاری می کرد. این آدم تمام ذهنیت من را درباره داستان برهم زد و هنوز هم برهم می زند. ( پیش خودمان بماند همان سال ها گمش کردم تا همین یک مدت پیش توی شلوغی میدان انقلاب ِ تهران پیدایش کردم ).
از ویژگی های مجموعه داستان ِ " قدم بخیر مادربزرگ من بود " برایمان بگویید.
باور کنید به نظر من هیچ ویژگی خاصی در این مجموعه داستان وجود ندارد و مجموعه داستانی است متشکل از 12 داستان که یک جورهایی خواستم با انتشار آن به خودم در درجه اول نشان بدهم که می نویسم و روزمره گی ها هنوز هلاکم نکرده است.
وقتی این داستان ها را می نوشتم واقعا فکر نمی کردم که دارم چه کار می کنم. شاید اصلا به ذهنم خطور نمی کرد که وقتی این داستان ها به شکل کتاب منتشر بشود کلی آدم پیدا می شوند و موضوع را جدی بگیرند که " چرا در روستایی واقعی این داستان ها اتفاق می افتند" ، " چرا زبان تاتی ( زبان مردم رودبار و الموت و رودبار شهرستان و ... ) را به کار گرفته اید؟" ، " چرا اینقدر گویش تاتی را به افراط به کار برده اید؟" ، " چرا داستان ها به فولکلور مردم کوهستانی البرز نزدیک است؟" و ... چرا های دیگر. اصلا هم فکر نمی کردم که این داستان ها خوانده بشوند که حالا بیایم به جای نوشتن از مردم شهر، یه سری روستایی جماعت را وارد داستان بکنم؟ خواستم فقط داستان بنویسم که میلک ِ ذهنی و کودکی ام تا در فضای دود آلود ِ تهران، ناپیدا نشده، ثبتش شود؛ همین.
در داستان های مجموعه " قدم بخیر مادربزرگ من بود" اغلب به نتیجه قطعی و محتوم می رسیم که اشخاص داستان و خواننده را تحت تاثیر واحدی قرار می دهد. آیا مجموعه صرفا نماینده سنتی جامعه است؟
این که اغلب به یک نوع نتیجه گیری می رسند این ضعف من است، چرا که گمانم من از هر چیزی که یک نوعی به هنر ارتباط برقرار می کند این است که نباید تاثیر واحد ایجاد کند. به نظر من هر کسی باید از کار خلاقه نتیجه متناسب با آراء و افکار و تربیت و ... غیره خود دست پیدا کند. البته باید قبول کنیم به دلیل اینکه داستان شکل نزدیک تری به زندگی دارد شاید این تاثیر واحد را به دنبال داشته باشد. بعد هم دقت کنید که داستان ها در فضای ساده روستایی رخ می دهند و این شاید پر بیراه نباشد که من و شما به هم به یک نتیجه برسیم گو اینکه طی یک سال گذشته و ضمن دقت در نظراتی که پس از خواندن داستان ها از خوانندگانم شنیده یا خوانده ام همه به یک نتیجه قطعی نرسیده اند و تاثیرها کمابیش میان شان متفاوت بوده است.
با توجه به نوع داستان های این مجموعه، احساس می کنم که هنوز برخورد خوبی با این مجموعه نشده شاید دلیلش این باشد که توجه به دنیای واقعی دست ِ کم گرفته شده و وهم ِ شکل دهنده داستان ها به طور فزاینده ای مورد تاکید نویسنده است. قدری نظر می دهم. بحث تجدد و چگونگی اثر آن در برخورد و زیست همزمان به روستاها خیلی سال است که اتفاق افتاده است اما روش زندگی و افکار اشخاص داستان کاملا مغایر و متفاوت با رسوم و قراردادهای اجتماعی معاصر است. در صورتی که زمان داستان به نظر می رسد بعد از انقلاب است؟
جواب شما را در چند بخش باید بدهم . اول اینکه اشاره دارید به اینکه زمان داستان به نظر می رسد بعد از انقلاب است. می توانم بگویم در داستان هایی بله. از جمله در داستان " یه لنگ" یا " کرنا" یا " رعنا" . اما در اغلب داستان ها این زمان نیست که در محور داستان ها حایز اهمیت است بلکه موضوع و حتی شخصیت ها هستند که هسته اصلی تشکیل دهنده داستان قرار می گیرند. تازه گیریم که این داستان ها همگی بعد از انقلاب باشند این را در نظر بگیرید که در یک روستای کوهستانی اتفاق می افتند. اصلا این ها را بگذاریم کنار که می دانم مدعیان بعد به خود من خواهند گفت که تو داستان نوشته ای یا گزارش؟ شاید پرداختن به موضوعاتی فرازمانی چون توجه به خرافات و آیین و رسوم مختص به زمان معاصر نیست. اتفاقا چون تمام تغییرات بنیادی – کاری به خوب و بدش ندارم – از قبل از انقلاب شروع شد و دارد کم کم شکل کامل می گیرد به شکل ناقص! توجه من به این موضوعات بوده است. وگرنه به قول منتقدان:
" داستان هاي مجموعه ي "قدم بخير…." مانند داستان هاي روستايي دهه چهل و پنجاه نيست كه فقر و تهيدستي روستاييان را عمده مي كردند تا راه براي دگرگوني اجتماعي روستايي فراهم شود، اين داستان ها نوعي "باطل السحر" است و مي خواهد به ژرفاي رسم و رسوم هزاران ساله رسوخ كند..." ( از نقد عبدالعلی دستغیب در سایت سخن )
یا:
" يوسف عليخانى نويسنده جوان ايرانى كه داستانهاى موقعيتى شهرنشين ها را ناديده گرفته است و اوايل قرن بيست و يكم سراغ روستاها مى رود، در اين مجموعه مى خواهد با نگاهى مدرنيستى، فرديت روستانشين را در جوار حافظه جمعى (الگوها، باورها، اعتقادات و...) بازنمايى كند. " ( از نقد فتح الله بی نیاز در روزنامه ایران )
یا:
" دوازده داستان مجموعه " قدم بخیر مادربزرگ من بود" اگرچه ارزشی یکسان ( حداقل از نظرمن) ندارند اما با اشتراکاتشان بوی " یوسف علیخانی" و زادگاهش را می دهند. منی که سال ها پیش با خواندن داستان های قدرتمند فاکنر به ولایت " یوکنا پاتوفا" رفته بودم و با صد سال تنهایی " ماکوندو" را شناخته بودم و در جلسات مختلف از آن ها مثال زده بودم ( چرا که معتقدم مارکز ، فاکنر، ساعدی و بسیاری از بزرگان ادبیات داستانی زیستگاه پیرامونی خود را درست شناخته و سپس از بهره از تخیل خود دنیایی ساخته اند که هم زیستگاه آنها است و هم جای دیگری) حالا با خواندن اولین مجموعه داستان یوسف علیخانی " میلک" را می شناسم. اما این " میلک" می تواند هم " میلک" زادگاه یوسف باشد و هم جای دیگری در این دنیای بزرگ. جایی که در آن آدم ها با باورهایشان تعریف می شوند و وهم و خیال و راز جزجدایی ناپذیر زندگی آنها به حساب می آید. " ( از نقد حسن لطفی در روزنامه ولایت ِ قزوین )
لطفی نداشت که من ِ نویسنده به موضوعات معاصر بپردازم. البته همین جا بگویم که می پردازم و خواهم پرداخت. چنانکه در کار بعدی من این موضوع را خواهید دید که فقر و تهیدستی یک خانواده را بن مایه داستان قرار داده ام اما در این داستان های قدم بخیر... به نوعی توجه به آن آداب و رسوم و خرافات نازمانی برایم مهم بود. نمی گویم خوب یا بد که خیلی هاش را باید با عقل سلیم سنجید و دور ریخت اما چه کسی گفته که تمام این آداب و رسوم بد است؟
دیگراینکه می گویید توجه خوبی به این کتاب نشد. اتفاقا شد. در جامعه کتابخوان و قشر روشنفکر و منتقد نه تنها دیده که نقد هم شد اما در محافل ِ اینچنانی و آنچنانی که من و شما از آنها بی خبر نیستیم دیده نشد. از اتفاق وقتی که داشتم مجموعه داستانم را با اصرار ایرنّا، همسرم و خانم فرخنده آقایی ِ نویسنده منتشر می کردم یک روز با ترس و لرز داستان ها را پیش دوست و همراه این سال هایم محسن فرجی بردم. با ترس برده بودم که به نظر تو این ها اصلا خوب است که چاپ بشوند؟ محسن با کلیت موضوع موافق بود اما پیشنهادهایی داشت که خب یک مقدار تعصب ِ من - که الان فکر می کنم که اتفاقا باید حرف هایش را گوش می کردم - باعث شد نظراتش را اعمال نکنم. جالب اینکه یکی از دلایل دیده شدن داستان ها و خوانده شدن شان همین نوشتن از فضای روستایی و بومی بود، گو اینکه به قول بعضی ها گویش الموتی خیلی ها را اذیت هم کرده بود، اما به هر حال دیده شد.
تمام دیالوگ های " قدم بخیر... " را به زبان تاتی نوشته اید که البته برای ما و بخصوص اهالی رودبار، کاملا قابل فهم است، اما فکر نمی کنید این سبک استفاده از زبان برای نوشتن گفت و گو ها، دایره وسیع مخاطبان شما را کمی محدود می کند؟ یا معتقدید که خواننده وظیفه دارد خودش را با شرایطی که نویسنده تعیین کرده مطابقت بدهد؟
همین اولش بگویم که تمام دیالوگ ها به زبان تاتی نیست. شما دارید از مجاز جزبه کل استفاده می کنید گویا؟! این که من چرا از زبان تاتی استفاده کرده ام خودش دلایلی دارد. این مجموعه داستان از 12 داستان تشکیل می شود که اگر دقت کنید در سه چهار داستان از آن، به شکل افراطی از این گویش استفاده شده است. سه چهار داستان هم هست که اصلا کلمه ای تاتی در آنها نیست و سه چهار داستان هم حد میانه را رعایت کرده اند.
یک جور تمرین و تجربه بود. می خواستم با این نوع کار ببینم می توان لحن و فضای آن مناطق را به خواننده منتقل کرد یا خیر؟ گویا موفق هم بوده در جاهایی و در جاهایی هم نه. خیلی به من می گویند که با این کار باعث شده ای خواننده ها را بپرانی و برخی هم تحسین کرده اند. اعتقاد من این است که خواننده ها پرنده که نیستند که با دیدن یک کلمه تاتی بپرند. ما مگر وقتی توی خیابان می بینیم یک کسی گیلکی، تاتی، کردی و ... حرف می زند از او دور می شویم؟ طبیعی است که نه. ولی حالا چون برای اولین بار است که این کلمات را نوشته شده می بینیم یک مقدار برایمان سنگین است که باید تحمل کرد.
خواننده به هیچ وظیفه ندارد که به تعیین تکلیف نویسنده گوش بدهد و باید با داستان خوب ارتباط برقرار بکند، اگر خواننده ای از داستان من دور شده، پس معلوم است که نتوانسته ام خوب با او ارتباط برقرار بکنم.
بعد هم دوست من ما که نمی توانیم تمام یک لهجه یا زبان را در داستان بیاوریم، من به دلیل علایقی که دارم، سعی کردم نمایی از فضا و لهجه و مردم بومی الموت بدهم و این نما گاهی به واقعیت نزدیک تر و گاهی دور تر بوده است.
نکته دیگری هم که من را راغب می ساخت که این نوع کارم را با اعتقاد انجام دهم این بود که می دیدم تمام داستان هایی که نوشته و منتشر می شود دارای یک زبان، یک فضاست. هیچ تفاوتی نمی توانستم میان نوشته های دوستان – حتی – هم نسلم پیدا کنم، برای همین سعی کردم با این زاویه دید سراغ چنین کاری بروم و خوشحالم که نسبتا جواب مثبت گرفتم. بد نیست به بخشی از نقدهایی که در این خصوص نوشته شده است نگاهی بیندازیم:
" آدم ها اين جا با زبان توصيف داستان كه فارسي شهري و روزمره است حرف نمي زنند بلكه با زبان ميلكي ( اين زبان ميلکی در اين جا تبديل شده است به يک زبان مخفی و آيينی و سری . انگار . نويسنده رفته است به درونش و ما را پرتاب کرده است به گذشته های يک زبان . ) حرف مي زنند كه هم داستان را در خوانش هاي متداول و معمولي مشكل تر مي كند و هم آن را از اين رو به آن رو مي گرداند و داستان را تبديل مي كند به يك جادو نامه ." ( از نقد یاشار احدصارمی، نویسنده ایرانی ساکن لوس آنجلس در سایتش )
یا:
" عليخاني پس از فراز و فرودهاي زباني ، زبان جادويي منطقه و زبان شبه معيار راوي به زبان موجز، صيقل يافته و درخشان در داستان "آن كه دست تكان مي داد، زن نبود" مي رسد." ( از نقد امید بی نیاز در مجله شوکران )
یا:
" مجموعه " قدم به خير مادر بزرگ من بود " اگر كه اهميتي داشته باشد، قبل از هرچيز به دستاوردها و پيشنهادهاي آن در حوزه زبان برمي گردد.منظور از اختراع و كشف و پيش نهاد در اين داستان ها به بكار گيري كلمات و عبارات تاتي نيست كه از اتفاق خواندن داستان ها را در برخي جاها دشوار مي سازد و مي توانست كه كمتر باشد ، يا كه اصلا نباشد. منظورآن چيزي است كه از ساختار و بافت گفتاري مردمان جغرافياي داستان ها وام گرفته شده است .لحن تاتي داستان ها به نوشته هاي عليخاني هويتي خاص مي دهد." ( از نقد حسن محمودی در روزنامه شرق )
یا:
" آقاي عليخاني به من مي گويد كه شما با همان زباني داستان من را بخوان كه من آن را تجربه كرده ام من آن را خلق كرده كرده ام وتنها در اين چارچوب هم معنا مي دهد. به پاورقي ها هم مراجعه مي كردم. البته اين را بايد آن هايي بهش بپردازند كه خواننده حرفه اي نيستند كه آيا با كار ارتباط برقرار مي كنند يا نه؟ ولي در ما كه كارمان پيگيري خواندن ادبيات داستاني است هيچ دلزدگي ايجاد نمي كرد. " ( از نقد بلقیس سلیمانی در نمایشگاه کتاب )
عمده ترین ویژگی مجموعه داستان " قدم بخیر مادربزرگ من بود" در شخصیت پردازی آن است. نویسنده با گشودن راه سعی دارد به ذهنیات و باورهای افسانه ای افراد راه یابد.
ممنون که مدام دارید از این داستان ها تعریف می کنید. ببیند این داستان ها و این شخصیت ها برای خود من حالا که نگاه می کنم می بینم که خیلی مقدس هستند. چرا که آدم هاش را از دور و برم گرفته ام و بعد کلی تخیل توش ریخته ام. تخیلی را هم که ریخته ام تنها تخیل ِ خودم نبوده است بسیاری از شخصیت ها تلفیقی هستند از آدم های مختلفی که در کودکی هایم در میلک دیده بودم. عده ای الان نیستند و عده ای هم که هستند دیگر آنی نیستند که من می شناختم و تصویر کرده ام. من همیشه ضبط صوتی دارم که همراهم هست. یکی از لذت های زندگی من تا همین چند مدت قبل این بود که وقتی از تهران می آمدم قزوین، می شنیدم که یکی از میلک آمده است. یا حالا پدربزرگم یا زن ِ پدربزرگم ( مادربزرگ ما فوت کرده است و ما به او زن بابا یا عنقزی می گوییم) آمده باشد یا کس دیگری. اوایل ضبط را پنهانی روشن می گذاشتم که فقط صدایشان ضبط بشود و بعدها که سعی می کردم به حرف هایشان ریتمی بدهم دلخواه خودم می فهمیدند و بعد دیگر ضبط را عیان می کردم و نوارش را عوض می کردم. خب این آدم ها بسیار دوست داشتنی و داستانی هستند. بله می خواهم بگویم یکی از آرزوهایم تصویر زنی مثل زن باباست که دوست داشتنی ترین و خواستنی ترین ِ انسان هاست. یا زنی در فامیل داریم که به اسم پاشقه. خاله پدرم است. او به قدری مهربان است که حتی من بدون عوض کردن اسمش او را وارد داستانم کرده ام. خیلی ها هستند که اگر بگویم دستم حسابی برایتان رو خواهد شد.
توجه به این آدم ها و نوشتن شان به گمان من خود مجالی است برای عرضه یک کار خلاق. وقتی اوایل می شنیدم که می گفتند داستان باید تخیلی و آدم ها باید آفریده ذهن نویسنده باشد فکر می کردم که آدم باید از چیزهایی بنویسد که به هیچ وجه مابه ازاء بیرونی نداشته باشد. ولی تجربه به آدم نشان می دهد که اینطور نیست و هیچ چیزی نیست که از واقعیت نشات نگرفته باشد.
تعامل های گنجانده شده در لابلای حوادث از یک طرف و حضور نویسنده و راوی به اشکال مختلف از طرف دیگر برخی از داستان ها را به شکل قراردادی درآورده ، آیا فکر نمی کنید نوعی مزاحمت و نابجایی ایجاد شده است؟
حضور نویسنده یا راوی در دو داستان مشخص ِ " سمک های سیاهکوه میلک" و " قدم بخیر مادربزرگ من بود" یک نوع تلاش برای بازی فرمی ای بود که این روزها خیلی مرسوم است. این دو داستان هم از اتفاق اولین داستان های این مجموعه از نظر زمانی هستند که نوشته ام. به نظر من یک نوع راهکار برای بیان داستان بوده است که شاید آن طور که شما می گویید نوعی مزاحمت و نابجایی ایجاد کرده باشند اما گمان من – لااقل – زمان نوشتن این نبوده است. در داستان های " مرگی ناره" ، " رعنا" و " کرنا" نیز کارکرد داستانی پیدا کرده اند و احساس می کردم شاید در باورپذیر کردن داستان موثر واقع شوند.
یکی از دیدگاه های این مجموعه فولکلوریک بودن آن است. موضوع کلی و مورد نظر شما که لزوما باید از اصالت خاصی برخوردار باشد توجه خواننده را به اثرات توصیفی صریح و روشن از فرهنگ واژه ها معطوف می دارد. البته جذابیت و گیرایی آن به خاطر کیفیت ابداعی فرم و زبان است اما باورهای نظام مند در این مجموعه بن مایه ای است در جهت مطالعه جامعه روستایی یا لااقل سنجش این باورها در عصری که ما زندگی می کنیم. در " سمک های سیاهکوه میلک" ، " قدم بخیر مادربزرگ من بود" ، " کفنی" و" رعنا" ، راوی در مرکز حوادث قرار می گیرد و برحسب دوری یا نزدیکی با اشخاص داستان ، عمده ترین دلمشغولی اش وقایع نگاری است اما این وقایع نگاری صرف نیست چون حرکت با درونی کردن واقعیت توام با وهم و ابهام شکل می گیرد. بیان قالبی و گزارش سطر به سطر می شکند و داستان شکل می گیرد. بی شک نظرتان در این باره شنیدنی است.
به گمان من خود شما ضمن طرح این موضوع خودتان هم به آن پاسخ دادید و نیازی نیست که من در باره اش چیزی بگویم.
در اغلب داستان ها ، آدم ها و فضا به درون مایه مشابهی برمی خوریم طوری که هر یک از داستان ها ادامه یکدیگر می شوند و آوای حزن آلود و مرثیه سرایی نویسنده را می شنویم که درون آدم ها را می سراید. آیا مجموعه نوعی بازگشت به اصالت ِ اصل خویشتن نویسنده است.
البته مرثیه سرایی نیست و حزنی هم مدنظر من نبوده است . این بازگشت به اصالت ِ اصل خویشتن هم به آن معنا که شب و روز گریه کنم که چرا این فضاها را از دست داده باشیم هم مورد توجه من نبوده است. اگرچه انکار نمی کنم که تمام خواب هایم از همین فضا نشات می گرفت. یک بار در یک مصاحبه ای هم گفته ام که تا پیش از نوشتن این داستان ها، تمام خواب هایم درباره میلک بود. اما از زمان نوشتن این داستان ها آرامشی نصیبم شد که کاش نمی شد و باز می توانستم بنویسم با این حال شاید باید با واقعیت کنار آمد و زمان این داستان ها هم سر رسیده بود.
همان طور که اشاره شد در برخی از داستان ها از ورای وقایع نگاری رخی می دهد درست همین کار را به شکل فوق العاده ای در آثار دولت آبادی و منیرو روانی پور و زنده یاد غلامحسین ساعدی می بینیم. آیا تحت تاثیر این نویسنده بوده اید؟
جالب است برایتان بگویم که شاید اگر می گفتند که تحت تاثیر دولت آبادی بوده ام تعجبی نمی کردم که تمام نوشته هایش را بارها و بارها خوانده ام یا محمدرضا صفدری یا محمدآصف سلطانزاده. اما ساعدی یا دیگران را خودم اینطور فکر نمی کنم. ساعدی را به دلیل اینکه زمانی از اهالی تئاتر قزوین بودم به عنوان نمایشنامه نویس می شناختم و نمایشنامه هایش را خوانده بودم. البته ترس و لرز و عزاداران بیل را خیلی سال قبل خوانده ام که یادم نمی آید چندان چنگی به دلم زده باشد. اما پس از انتشار داستان هایم بسیاری به این نکته اشاره داشتند از جمله:
" . به نظر مي رسد که عليخاني ادامه دهنده ي خوبي براي داستان هاي فانتاستيک غلامحسين ساعدي باشد. گفتگوهاي روستايي نيز نويسنده ديگري را به ياد مي آورد. بهرام حيدري در مجموعه داستان لالي. انگار نويسنده هرچه در ادامه دادن ساعدي موفق بوده است در تداوم حيدري ، چيزي بر تجربيات داستان نويسي ما نيفزوده ..." ( از نقد محمدعلی سپانلو در مجله جشن کتاب )
یا:
" از آنجایی که ما اهل ادبیات نشناخته از ساعدی گذشته ایم نیاز انواع نگرش های تازه در آفرینش محور آفریده های او به شدت احساس می شود و این به معنی گرته برداری از کارهای او نیست. علیخانی موفق شده است که بنای ذهنی نویسنده ای متقدم را با نگرشی تازه بازسازی کند." ( از نقد رسول آبادیان در روزنامه جمهوریت )
یا:
" درباره شباهت کارهای علیخانی با غلامحسین ساعدی زیاد گفتهاند و نیز از قویتر بودن آثار ساعدی... با این همه، من با سوار شدن بر ساعدی برای کوبیدن علیخانی یا هر خان دیگری مخالفام. زیرا همانطور که منتقدان منصف اشاره کردهاند، اهمیت داستانهای علیخانی در شبیه نبودنش با فضاهای غالب داستاننویسی این چند سالهی ما بهخصوص در میان همنسلانش است... " ( از نقد محمدحسن شهسواری در سایت خوابگرد )
وقتی جماعت منتقد ما چنین چیزی از داستان های قدم بخیر دریافت کرده اند لابد چیزی هست و خودم نمی دانم. شاید نیاز دارم که دوباره و دوباره داستان های ساعدی را بخوانم و این بار با دقت بیشتر.
به نظر می رسد این مجموعه به پایان منطقی خود رسیده است یعنی گنجایش ادامه اینگونه داستان ها در جلد های بعدی منتفی است؟
نمی توانم جواب قطعی بدهم که 12 داستان مجموعه ی قدم بخیر مادربزرگ من بود از میان بیش از 30 داستان برگزیده شده اند و هر آن ممکن است خودم دوباره سراغ تعدادی دیگر از این داستان ها بروم و بازنویسی شان بکنم. اما به شکل نوشتاری با شما هم عقیده ام. در داستان بعدی ام که کاری است بلند و دو سه سالی است درگیرم با آن به جای پرداختن به فضا، زبان و آداب و رسوم، یک انسان و شخصیت او برایم جالب توجه بوده است و به او پرداخته ام که امیدوارم زودتر بتوانم از آن بکنم.
به عنوان یک نویسنده ، جایگاه ادبیات داستانی ِ منطقه قزوین را در کشور چگونه ارزیابی می کنید؟
ارزیابی خاصی ندارم. بچه ها دارند کار خودشان را می کنند و نیازی به ارزیابی من و شمای نوعی ندارند. چه هم سن سال های من مثل محسن فرجی، محمدحسینی، منوچهر رضایی نصرت و خود شما ( من دقیقا نمی دانم چند سالتونه؟ ) ،چه از ما بزرگترها مثل حسن لطفی، علی قانع و مهدی خلیلی و شهروزی. کسانی هم مثل جواد مجابی و مهدی سحابی هم هستند که از همه ماها قزوینی تر هستند. هادی باباگیلک بود که از او کتاب ِ "تابستان تفرقه زدگان" مانده است. یک عده هم بودند که کاش داستان نویس می ماندند مثل مهدی وثوق نیا، جعفر نصیری شهرکی . یک عده دیگری هم هستند که نمی دانم چکار می کنند مثل خانم معافی غفاری، همسر مهدی خلیلی، خانم پروانه زاغ زیان، مولود چرنگی ، اعتصامی، باغبان آقایی و ... همه این ها یک طرف و نسل جدیدی که آمده اند و به گمان من این ها خیلی مهم ترند و کاش غم نان می گذاشت هفته ای یک بار بیایم قزوین و از نزدیک در جلسات داستان خوانی شان شرکت کنم. چرا که باور دارم از میان همین ها که من ندیده ام نام هایی در آینده نزدیک خواهند درخشید.
نمی دانم جوابتان را گرفتید یا نه، اما به نظر من هنوز خیلی راه داریم به قطب های داستان نویسی کشور مثل اصفهان و شیراز برسیم. قطب هایی که آدم های کله گنده دارند و سرشان به تنشان می ارزد. حکایت تهران جداست که جدا از یک سری که اصالتا تهرانی هستند باقی همگی از شهرستان های مختلف در آن جا جمع شده اند و نمی توانیم بگوییم قطب تهران.
به نقل از روزنامه ولایت ِ قزوین
Labels: Ghadam_be_kheir, interview
Labels: Ghadam_be_kheir
بهنام ناصح: يوسف عليخانى از جمله نويسندگان پركار اين نسل است كه تاكنون سه كتاب: «نسل سوم»، «عزيز و نگار» و اخيراً مجموعه قصه «قدم بخير مادربزرگ من بود» را در كارنامه خود ثبت كرده. گفت وگويى كه مى خوانيد به بهانه انتشار مجموعه داستان «قدم بخير...» و حول وحوش اين قصه ها صورت گرفته.
• با توجه به فضاى داستان هايتان كه فضاى وهم انگيزى است چرا روستاى ميلك را كه روستايى است واقعى، انتخاب كرديد؟
هميشه خواندن داستان هايى كه در مكانى خاص اتفاق مى افتند برايم جالب بوده. برايم فرقى نمى كند كه اين مكان اصلاً وجود داشته يا از تخيل نويسنده به وجود آمده. ولى براى خود من ميلك از جهاتى خيلى عجيب بود و شايد عجيب تر اينكه كه من بعد از نوشتن قدم بخير هرگز خواب ميلك را نديدم. پيش از آن تمام خواب هايى كه مى ديدم با تمام افراد و دوستان و حتى همكاران اينجاى ام همه در ميلك اتفاق مى افتاد.
• از اين واهمه نداشتيد كه مكان واقعى اى مثل ميلك ذهن خواننده را به واقعيت و فضاى بيرون از داستان ارجاع بدهد؟
نه. چرا كه ميلكى كه در قصه هاى من آمده هيچ شباهتى به ميلك واقعى ندارد و آدم هايش هم همين طور. ولى اين قصه ها با آن فضايى كه در ذهن من از بچگى به جا مانده و خاطراتى كه با مهاجرت به شهر، رنگ و بوى ديگرى گرفته پيوندى جدانشدنى دارد كه حتماً بايد در اين قصه ها در چنين مكانى مى آمد.
• وقتى به مجموعه قصه ها نگاه مى كنيم متوجه مى شويم كه به رغم شباهت هايى كه وجود دارد تمام آنها از لحاظ سبكى يك دست نيست و انگار هر كدام در عرصه اى جدا تجربه شده اند.
اين انتقادى است كه برخى دوستان هم به چند قصه از اين مجموعه وارد كرده اند. مثلاً گفته اند: اى كاش «سمك هاى سياهكوه» يا «قدم بخير» را در مجموعه نمى گذاشتى چون با ريتم بقيه داستان ها جور نمى آيد. اين دو قصه از آن نوع قصه هايى است كه بازى زبانى و فرمى در آن به كار رفته و نويسنده در آن حضور دارد و... خوب حق هم دارند. چون خود من در دوره اى وقتى وارد عرصه قصه شدم و داستان هايم را به مجلات و نشريات مختلف براى چاپ مى دادم جو غالب ايجاب مى كرد كه خود من به سمت قصه هاى فرمى بروم ولى وقتى جلوتر آمدم احساس كردم كه نه، انگار اين زبان من نيست و مثل اينكه دارم بازى درمى آورم و بعد از آن هم چند قصه ديگر نوشتم كه هيچ كدام در مجموعه اى نيامده تا اينكه قصه «يه لنگ» و «رعنا» و «كرنا» را نوشتم.
اگر به اين قصه ها توجه كنيد، مى بينيم هر سه اينها به نوعى مى شود گفت كه قصه هاى خطى اند و نزديك به شكل سنتى داستان گويى. با اينكه روايت داستان ها خطى است، ماجرا و قصه دارد ولى چيز هايى را كه مى خواستم در آنها آوردم. چون فقط براى آن قشر روشنفكرى كه دنبال بازى زبانى است ننوشته بودم. نوشته بودم كه رعنا را تصوير كنم رعنايى كه نمونه هايش را ديده بودم و هنوز هم در ميلك مى توانيد ببينيد يا ماجراى يه لنگ، را كه ما از بچگى مى شنيديم، قصه اى عاميانه است كه موجود افسانه اى- خيالى اسطوره اى كه قد تبريزى دارد و يك چشم بيشتر ندارد و... اين قصه ها وجود داشت ولى من آمدم اينها را در فضاى امروزى ساختم امروزى كه ميلك خالى شده و جز چند زن و مرد پير و تنها در آن چيزى نمانده.
• با نگاه دوباره به مجموعه، خودتان گاه افسوس نمى خوريد كه اى كاش به جاى اينكه شيفته عجيب بودن وقايع و رابط افسانه اى داستان شويد كمى بيشتر روى خود قصه كار مى كرديد؟
شايد ولى نه در همه قصه ها. مثلاً به داستان «يه لنگ» توجه كنيد اگر قرار بود تنها شيفته خود افسانه يه لنگ شوم ديگر شخصيتى خلق نمى كردم و آن را توى قصه درست درنمى آوردم. شما اگر دقت كنيد، سه چهار صفحه اول يه لنگ اصلاً ربطى به يه لنگ ندارد و بيشتر به زندگى روستايى كه آنجا است پرداخته مى شود و رابطه حسى اى كه براى آن زن ايجاد مى شود و دنبال موضوع يه لنگ است. در واقع يه لنگ پشت ماجرا است ولى البته خودم اعتراف مى كنم كه در بعضى قصه ها مثل ميلكى مار نتوانستم فضايش را خوب دربياورم و همان طور كه شما مى گوييد بيشتر شيفته فرهنگ عامه اش شدم.
• قصه رعنا در ميان ديگر قصه ها به خاطر شكل راحت و روانى روايتش ممتاز شده . چطور شد كه اين اتفاق افتاد؟
عجيب اين است، در حالى كه از نظر من اين قصه يكى از معمولى ترين قصه هايم بود و كمترين حساسيت را روى آن به خرج داده بودم، نظر اغلب خواننده ها را جلب كرد.
• شايد هم به خاطر اينكه آن را راحت تر نوشتيد و كمتر در شكل روان و راحت اوليه اش دست برديد.
بله دقيقاً همين طور است. در اين مجموعه، راحت ترين قصه هايى را كه نوشتم «رعنا» بود و «كرنا». شايد دليل موفق نشدن بعضى از قصه ها هم اين بود كه زياد با آنها ور رفتم و اين تجربه خوبى براى من بود كه در اين فضاى روستا آن بن مايه و اصل موضوع نبايد قربانى خيلى چيز ها از جمله تكنيك و... شود.
• انگار خيلى از اين داستان ها براى شنيدن نوشته شده نه براى خواندن و همين نثر در پيش بردن برخى روايت ها كمك كرده. اين مسئله چقدر تعمدى بوده؟
ببينيد! به هر حال ما در ارائه قصه دو شكل ممكن داريم. يا قصه نويسى مى كنيم يا قصه گويى. من سعى كردم راهى بين اين دو را در پيش بگيرم. تلاشم اين بود در عين حال كه قصه رعنا روايت و قصه اش گفته مى شود، قصه اش نوشته شود يا مثلاً قصه «يه لنگ» سال ها گفته شده (با آن فرمى كه بين مردم عامه وجود دارد نه اين طور كه در كتاب آمده) ولى من آمدم با اين ديدگاه دوباره قصه را شكل دادم.
يكى از منتقدان عنوان مى كرد بار اول كه شروع كرده بود به خواندن اين كتاب سعى كرده بود با چشمش آن را بخواند. نتوانسته بود آن را به انتها برساند و مى گفت متن اذيتش مى كرد ولى وقتى دوباره شروع كرده بود به بلندبلند خواندن قصه مى گفت حتى آن كلمات «تاتى» كه اكثر خوانندگان به آن ايراد مى گرفتند هم برايش مفهوم شده بود.
• به خوب نكته اى اشاره كرديد. اتفاقاً براى من هم در بعضى از قصه ها مثل «مرگى ناره» اين گويش «تاتى» خيلى دست انداز ايجاد كرد و اين قبيل جملات بيش از آن كه يك ضرورت داستانى باشد براى شما يك دغدغه فردى بوده. اين طور نيست؟
من هميشه از ديدن فيلم هايى كه به زبان اصلى پخش مى شود لذت مى برم چه فيلم هايى كه در گيلان ساخته شده و چه در كردستان و يا آذربايجان و به گويش آن منطقه است و به همراه زيرنويس فارسى، شايد به اين طريق من هم قصد داشتم با استفاده از چنين كلماتى فضا را بيشتر ملموس كنم ولى وقتى جلوتر آمدم تجربه بيشتر به من فهماند كه بين تصوير در فيلم و زبان در قصه تفاوت زيادى وجود دارد. همين باعث شد كه قبل از چاپ، برخى از جملات با گويش تاتى را اصلاح و تعديل كنم. ولى اينكه شما مى گوييد «مرگى ناره» قابل فهم نيست هم كمى عجيب است. چون ديدم همه ارتباط برقرار كردند. گرچه شايد كمى پى نوشت ها اذيت مى كرد و...
• منظور من هم اين نيست كه قصه قابل فهم نيست. بلكه بيشتر اين فاصله اى كه بين خواننده و متن ايجاد مى شود مورد نظرم است، چون فكر مى كنم منظور فقط فهميدن قصه نباشد.
قبول دارم. البته نظر منتقدان در اين مورد متفاوت است. برخى معتقدند كه اصلاً نبايد از گويش تاتى استفاده مى كردم و يا لااقل به همان مقدارى كه مثلاً در «رعنا» يا «يه لنگ» و «كرنا» است و برخى ديگر معتقدند كه اين گويش شاخصه قصه هاى اينچنينى است.
• شما تصميم داشتيد كتابى شامل قصه هاى روستاى ميلك با زبان و آداب و رسومش منتشر كنيد يا قصد شما نوشتن صرفاً داستان بود كه حالا بر حسب اتفاق مكانش ميلك است؟
بله قبول دارم. كمى در اين ميان سرگردان بودم كه بالاخره در زبان رسيدم به قصه «آن كه دست تكان مى داد زن نبود» كه لحن تاتى دارد نه زبان تاتى. اصلاً بگذاريد اقرار كنم من كارهايى اينچنينى را دوست دارم. من از قصه هاى محمدآصف سلطان زاده خیلی لذت مى برم. با وجود اين كه فارسى درى است و بسيارى از كلماتش پى نوشت دارد يا كارهاى محمدرضا صفدرى كه كلماتش جنوبى است. نمى دانم انگار يك جورى مى خواستم آن شاخصه منحصر به خودش را داشته باشد و امضاى من پايش باشد.
• تا حال شما سه كتاب منتشر كرده ايد و هر كدام در يك زمينه. يكى مصاحبه با نويسندگان، ديگرى كارى تحقيقى روى قصه عاميانه «عزيز و نگار» و آخرى هم كه يك مجموعه قصه است. آيا مى خواهيد همه عرصه ها را تجربه كنيد؟
واقعيتش را بخواهيد همه اش دنبال داستان بودم. كتاب «نسل سوم» گفت وگو با نويسندگان بود و آن تلاش جست وجوگرى من براى اين كه بدانم اين آدم ها در مورد قصه چه مى خواهند بگويند. عزيز و نگار هم همين طور، هم آن حال و هواى جست وجوگرى و تحقيق بود و هم علاقه خود من به آن قصه و آن منطقه اى كه قصه در آن رخ مى دهد كه تاثيرش را در قصه هاى «قدم بخير...» گذاشته و مى توان گفت كه اغلب قصه هاى «قدم بخير...» بعد از جمع آورى حكايت هاى عزيز و نگار نوشته شد.
• پس مى شود حدس زد كه كار بعديتان بايد ترجمه داستان باشد.
نه اشتباه کردید. كار بعدى من يك رمان است و رمانى است كه تنها گويش «تاتى» در آن نيست بلكه گويش «كردى» و «تركى» هم در آن استفاده شده.
***
به نقل از روزنامه شرق / یکشنبه / 4 مرداد 1383 صفحه 4 فرهنگی شماره 247
Labels: Ghadam_be_kheir, interview
Labels: Ghadam_be_kheir
Labels: Ghadam_be_kheir
عروسِ بید
اژدهاكُشان
قدمبخير مادربزرگ من بود
جایزه جلالآلاحمد
جایزه هوشنگ گلشیری
کتاب سال
جایزه شهید غنی پور