همان وقتها که هنوز «اژدهاکُشان» منتشر نشده بود زنگ زدم به «شهرام غلامپور» نوازنده و موسیقیدان؛ شهرام و همسر مهربانش هنوز به تهران نیامده بودند. داشتم ازدواجشان را تبریک میگفتم که صحبت رسید به اینکه تصمیم دارم داستانهای «اژدهاکُشان» را به شکل صوتی همزمان با چاپ مکتوب منتشر کنم اما قیمتی که استودیوهای تهران می دهند سرسام آور است. گفت «بیا منزل ما، استودیوی کوچکی درست کردهام اینجا.» بعد من رفتم قزوین. منزلش کنار خیابان عدل بود. آنقدر ماندیم تا ساعت شد 11 شب و آن وقت خیابان از نفس افتاد. همسرِ شهرام هم رفت منزل پدریاش. آنوقت من داستانها را میخواندم و شهرام، توپوقها را یادداشت میکرد و وقتی دورِ اول خواندن تمام میشد، میگفت کجاها را دوباره تکرار کنم. شبِ اول شش ساعت و نیم بیشتر کار نکردیم که شد ساعت 6 صبح. من از شدت سردرد خوابیدم و شهرام، نشست پای تدوین و ادیت فایلها. شب دوم هم شش ساعت کار نکرده، خیابان بیدار شد و صدای موتور و ماشین و ... شب سوم اما دیگر داستانها به روال افتاد و توانستیم یکنفس پیش برویم. سردرد و سیگار مداوم و صدا و ... همه اینها من را نشاند پای کامپیوترِ شهرام که فایلها را شسته رُوفته آماده کرده بود برای انتشار. با خوشحالی برگشتم تهران و فایلها را بردم پیش ناشر که همان روز خبر داد «اژدهاکُشان»، با دوازده مورد اصلاحیه، برگشت خورده است. بعد هم که کتاب اصلاح شد و دوباره به ارشاد رفت و مجوزش آمد، ناشر دیگر رغبت نکرد فایل صوتی «اژدهاکُشان» را منتشر کند. «اژدهاکُشان» ِ صوتی هم ماند دستِ من که یکی دو تا از دوستان آن ها را شنیده اند مثل داستان کوتاه «اژدهاکُشان» از مجموعه «اژدهاکُشان».