هفت سین اهل قلم
اهالی فرهنگ از خواندنی‌ترین‌های سال 87 می‌گویند
گزارش: سجاد صاحبان‌زند

عبدالله انوار، عبدالحسین فرزاد، سعید زیباکلام، رضا سیدحسینی، سیاوش جمادی، عبدالمحمد آیتی، مشفق کاشانی، عبدالعلی دست‌غیب، جلال ستاری،‌ میرجلال‌الدین کزازی، نجف دریابندری، فاضل نظری، محمد ضیمران

کتاب هفته/ شماره 174/ شنبه 24 اسفند 1387/ صفحات 10 و 11

Labels:

youssef.alikhani AT yahoo DOT com
اژدهاکشان (mp3)
همان وقت‌ها که هنوز «اژدهاکُشان» منتشر نشده بود زنگ زدم به «شهرام غلامپور» نوازنده و موسیقیدان؛ شهرام و همسر مهربانش هنوز به تهران نیامده بودند. داشتم ازدواج‌شان را تبریک می‌گفتم که صحبت رسید به این‌که تصمیم دارم داستان‌های «اژدهاکُشان» را به شکل صوتی همزمان با چاپ مکتوب منتشر کنم اما قیمتی که استودیوهای تهران می دهند سرسام آور است. گفت «بیا منزل ما، استودیوی کوچکی درست کرده‌ام اینجا.»
بعد من رفتم قزوین. منزلش کنار خیابان عدل بود. آنقدر ماندیم تا ساعت شد 11 شب و آن وقت خیابان از نفس افتاد.
همسرِ شهرام هم رفت منزل پدری‌اش. آن‌وقت من داستان‌ها را می‌خواندم و شهرام، توپوق‌ها را یادداشت می‌کرد و وقتی دورِ اول خواندن تمام می‌شد، می‌گفت کجاها را دوباره تکرار کنم.
شبِ اول شش ساعت و نیم بیشتر کار نکردیم که شد ساعت 6 صبح. من از شدت سردرد خوابیدم و شهرام، نشست پای تدوین و ادیت فایل‌ها.
شب دوم هم شش ساعت کار نکرده، خیابان بیدار شد و صدای موتور و ماشین و ...
شب سوم اما دیگر داستان‌ها به روال افتاد و توانستیم یک‌نفس پیش برویم.
سردرد و سیگار مداوم و صدا و ... همه این‌ها من را نشاند پای کامپیوترِ شهرام که فایل‌ها را شسته رُوفته آماده کرده بود برای انتشار.
با خوشحالی برگشتم تهران و فایل‌ها را بردم پیش ناشر که همان روز خبر داد «اژدهاکُشان»، با دوازده مورد اصلاحیه، برگشت خورده است.
بعد هم که کتاب اصلاح شد و دوباره به ارشاد رفت و مجوزش آمد، ناشر دیگر رغبت نکرد فایل صوتی‌ «اژدهاکُشان» را منتشر کند.
«اژدهاکُشان» ِ صوتی هم ماند دستِ من که یکی دو تا از دوستان آن ها را شنیده اند مثل داستان کوتاه «اژدهاکُشان» از مجموعه «اژدهاکُشان».

Labels:

youssef.alikhani AT yahoo DOT com
روستايي‌نويسي ‌در ‌ادبيات ‌داستاني ‌ايران
ادبيات داستاني در ايران همواره با نگاه و نگرش داستان‌نويسان ايراني به روستايي‌نويسي و بازتاب زندگي قشر روستانشين جامعه همراه بوده است.

يكي از داستان‌نويسان امروز ايران كه در آثار منتشر شده‌اش همواره به موضوعات اقليمي‌ و روستايي نگاهي خاص و جدي داشته است يوسف عليخاني است كه تاكنون 2 مجموعه داستان «قدم بخير مادربزرگ من بود» و «اژدهاكشان» از او منتشر شده است.

آخرين نشست نقد و بررسي نشرافراز به بررسي دومين مجموعه داستان اين نويسنده اختصاص داشت. در اين نوشتار با اشاره به مباحث مطرح شده در نشست يادشده به بررسي نگرش‌هاي داستان‌نويسان ايراني به موضوع ادبيات اقليمي ‌و روستايي و دلايل مطرح شدن اين‌گونه در ادبيات داستاني در دهه‌هاي چهل و پنجاه پرداخته شده است.
هر داستان‌خوان حرفه‌اي ايراني كه آثاري از نويسندگاني چون محمود دولت‌آبادي، غلامحسين ساعدي، جلال آل‌احمد، امين فقيري و هوشنگ گلشيري را خوانده باشد، داستان‌هاي كوتاه و بلندي از اين نويسندگان را خوانده است كه در محيط روستا مي‌گذرد و به بازسازي روابط ميان روستاييان، شهرنشينان و چالش‌هاي ميان آنان از يك سو و از سوي ديگر به بازگويي ستم و ظلم تاريخي بر اين بخش از جامعه مي‌پردازد.

يكي از مهم‌ترين رويدادهاي اجتماعي كه در گسترش موج روستايي‌نويسي در ادبيات داستاني ايران تاثير زيادي داشت، اصلاحات ارضي بود كه شاه در چارچوب انقلاب سفيد خود براي واگذاري تملك اراضي كشاورزي به روستاييان و كوتاه كردن دست خوانين محلي در پيش گرفت.

اين اصلاحات در عمل روستاييان و دهقانان را از نوكران بي‌جيره و مواجب خان‌هاي زورگو و ستم‌پيشه به نوكران حكومت شاه تبديل كرد و نه تنها در بهبود وضعيت معيشتي روستاييان تاثيرگذار نبود، آنان را فقيرتر هم كرد.

اگرچه شاه مي‌كوشيد با پررنگ كردن نقش خان‌هاي محلي در ستم بر روستاييان اصلاحات ارضي خود را توجيه كند و از اين وجه با گسترش ادبيات روستايي مخالفتي نمي‌شد، نويسندگان ايراني‌اي كه در اين دوره به نوشتن داستان‌هايي در خصوص وضعيت روستاهاي ايران پرداختند اغلب تحت تاثير ادبيات ماركسيستي و چپ بودند و براي آنها روستا جايي بود كه مي‌شد ظلم نظام سرمايه‌داري و بهره‌‌كشي از طبقه زحمتكش جامعه را عيني‌تر نشان داد.

به همين دليل روستايي‌نويسي نويسندگاني چون ساعدي بيشتر از اين كه محملي براي بازگويي ويژگي‌هاي جامعه روستانشين كشور و آشنا شدن مردم با رنج‌هاي اين بخش از جامعه باشد، وسيله‌اي براي پيشبرد شعارهاي چپ‌گرايانه در حمايت از طبقات كارگر و برزگر بود كه چپ‌ها منادي آن بودند.

شعارنويسي به جاي ادبيات اقليمي

ادبيات روستايي روشنفكري پيش از انقلاب هيچ‌گاه نتوانست با كنار گذاشتن رويه شعاري خود به ذات ادبيات نزديك شود و فاصله خود را با طبقه‌اي كه از آن سخن مي‌گفت حفظ كرد، چرا كه براي اين نوع نگرش روستا و روستايي بهانه‌اي بود براي شعارهايي كه در ذهن نويسنده مي‌گذشت.

اين نگرش در ادبيات آن روز ايران هيچ‌گاه به قول ‌هادي نودهي داستان‌نويس كه مجموعه داستان «شمايل لرزان مردها» را در كارنامه خود دارد، به ريشه‌هاي مردم‌شناسانه متكي نبود و با وجوه داستاني و تكنيكي با موضوع روبه‌رو مي‌شد، چنان كه براي مثال در «عزاداران بيل» ساعدي با وجود اين كه با داستاني روستايي روبه‌رو هستيم، همه شخصيت‌هاي داستان تهراني حرف مي‌زنند.

او مي‌گويد: اين نگرش يعني رجوع روشنفكران به ادبيات روستايي ما را به ادبيات بومي ‌رهنمون نشد، چرا كه در پس همه اين نوشته‌ها نويسنده براي نمادسازي مي‌كوشيد و وجوه اقليمي ‌و بومي‌ به فراموشي سپرده مي‌شد.

محمد جعفري قنواتي، پژوهشگر حوزه ادبيات اقليمي ‌نيز با اشاره به اين كه بخشي از گرايش به روستانويسي در سال‌هاي پيش از انقلاب اسلامي ‌به تشكيل سپاه دانش مربوط مي‌شد، مي‌گويد: اگر مجله‌هايي مثل خوشه را در فاصله دهه‌هاي چهل تا پنجاه مرور كنيم، مي‌بينيم پر است از طرح‌هايي كه سپاهي‌دانش‌هاي پيش از انقلاب تحت‌تاثير دل‌نگراني‌هاي روشنفكران و مشاهدات خود از روستا‌هاي ايران مي‌نوشتند.

او از مجموعه داستاني از يك نويسنده جنوبي به نام بهرام حيدري نام مي‌برد كه در سال 58 مجموعه لالي را با اتكا به ادبيات روستايي و در فضاي زندگي در شهرك كوچكي ميان مسجدسليمان و اهواز پس از رفتن شركت نفت از منطقه منتشر كرد كه فضاي داستاني آن به مجموعه اژدهاكشان كه از روستاي در حال اضمحلال ميلك در الموت سخن مي‌گويد شبيه است.

ادبيات اقليمي‌ با عيني كردن كهن‌الگوها و تلفيق آنها با زندگي امروز، ادبياتي مي‌آفريند كه از حصار ادبيات آپارتماني متداول ‌‌بيرون استاسدالله امرايي، مترجم و منتقد نيز با بيان اين‌كه ادبيات اين دهه‌ها بر تك‌نگاري‌هاي كساني چون ساعدي و آل‌احمد استوار بود، مي‌گويد: در اين دوره ادبياتي به وجود آمد كه تحت تاثير راديكاليسم دهه 60 ميلادي و نوشته‌هاي كساني چون ژان پل سارتر بود و از دل گرايش به ماركسيسم بيرون آمد و اين ادبيات يك خصيصه مهم داشت كه اعتراض به وضع موجود بود.

وي ادامه مي‌دهد: اين اعتراض در تمام ادبيات دهه‌هاي 30 تا 50 وجه و گرايش اصلي است و گاه به كاريكاتور شباهت مي‌برد، به گونه‌اي كه هركس به هر دليلي مخالف‌خواني نمي‌كرد از گردونه ادبيات حذف مي‌شد.

آفرينش يا گزارشگري؟

اما براستي وقتي متني ادبي مي‌خوانيم، هدف اصلي ما چيست؟ آشنا شدن با تحليلي جامعه‌شناختي و قوم‌نگاري درباره يك مكان؟ آشنايي با زندگي، لهجه، آداب و رسوم و مثل‌هاي مناطق مختلف يا قبل از همه و مهم‌تر از همه خواندن يك متن ادبي؟

قنواتي در اين باره معتقد است: وقتي با يك اثر داستاني روبه‌روييم، بايد بپرسيم آيا تحليل جامعه‌شناسي از داستان برمي‌آيد و اصلاً هدف داستان‌نويس چيست؟ اگر داستان‌هاي نويسندگان شمال و جنوب را در آن دوران بررسي كنيم مي‌بينيم پر است از متن‌هايي كه بيشتر تك‌نگاري هستند تا داستان.

وي با بيان اين كه يوسف عليخاني در اژدهاكشان به دنبال داستان‌نويسي بوده است تا تك‌نگاري مي‌افزايد: اگرچه محيط تاثير خاص خود را در اثر برجاي گذاشته است و مسائل مردم‌شناسي در داستان بازتاب دارد استفاده نويسنده از نفرين‌ها، دعا‌ها و اعتقادات در ديالوگ‌ها هوشمندانه اما در راستاي پيشبرد داستان است.

تقابل ميان داستان‌نويسي با گرايش‌هاي بومي ‌و اقليمي ‌و تك‌نگاري به عنوان گزارشي از وضعيت مناطق روستايي نيز به دهه‌هاي پيش از انقلاب برمي‌گردد، به گونه‌اي كه در آن دوران نويسندگاني چون غلامحسين ساعدي و كاظم اسلاميه و بويژه جلال آل‌احمد در تعدادي از آثار خود به گزارشي از وضعيت زندگي مردم مناطق مختلف ايران پرداختند.

اين آثار اگرچه در جاي خود ارزش زيادي داشت، اما نمي‌توان آنها را داستان و ادبيات محض محسوب كرد، چرا كه نويسنده در داستان جهان داستاني خاص خود را مي‌آفريند و با گزينش برخي خصيصه‌هاي زندگي بيروني مانند گويش، فضاهاي داستاني خاص، آداب و رسوم و مانند آن به آفرينشگري و نه گزارش موقعيت مي‌پردازد.

به اعتقاد طلا نژادحسن، داستان‌نويس و منتقد نويسنده ادبيات اقليمي‌ با عيني كردن كهن‌الگوها و تلفيق آنها با زندگي امروز، ادبياتي مي‌آفريند كه از حصار ادبيات آپارتماني متداول بيرون است.

به گفته وي، كهن‌الگوها و اسطوره‌ها در ادبيات نقاط مختلف جهان مشتركند، اما آنچه مهم است نزديك كردن اين كهن‌الگوها با زندگي امروز است، چنان كه براي مثال داستان اژدهاكشان يوسف عليخاني اگرچه بر پايه افسانه‌اي چون جنگ با اژدها كه در ادبيات جهان پرسابقه است بنا شده، روايت و نگاه خاص نويسنده به اين موضوع باعث شده كه داستاني امروزي و نو آفريده شود.

روستايي‌نويسي در ادبيات ايران به شمشير دولبه‌اي تبديل شده است كه گاه يك نويسنده خوب را تا حد گزارشگري از آنچه هست تبديل مي‌كند و گاه او را به آفريدن جهاني بر پايه ويژگي‌هاي خاص مناطق رهنمون مي‌شود و به نويسنده اين فرصت را مي‌دهد كه با استفاده از توانمندي‌هاي زباني مناطق مختلف، افسانه‌ها و اعتقادات و جلوه‌هاي فضا و مكان داستاني را بنويسد كه مخصوص به خود اوست و تمام ويژگي‌هاي يك داستان ايراني را داراست.

آرش شفاعي
روزنامه جام جم

(HTML) و (PDF)
18 اسفند 1387 صفحه 8

Labels:

youssef.alikhani AT yahoo DOT com
معمولا ناخودآگاهم روي كاغذ مي‌آيد
رضا اميدوار (نسل سوم ِ جام جم): اگر یوسف علیخانی، داستان‌نویس نمی شد و در مورد میلک (روستای محل تولدش) نمی‌نوشت،‌خیلی از ماها تا آخر عمرمان اسم میلک را نمی‌شنیدیم. اما حالا به لطف داستان‌های او میلک یک روستای کاملا شناخته شده برای اهالی ادبیات داستانی است. علیخانی آدم پرکاری است و همزمان در جند حوزه فعالیت می‌کند. هم داستان می‌نویسد و هم به سفر می‌رود تا قصه‌های فولکلوریک را جمع‌آوری کند.
اژدهاکشان،‌آخرین مجموعه داستان یوسف علیخانی بود که باعث شد نام او در بین تقدیرشندگان جایزه جلال‌آل‌احمد قرار بگیرد. این مجموعه داستان حالا به چاژ سوم رسیده است تا بهانه ما برای این مصاحبه جور شده باشد.


بين داستان نوشتن و سفر كردن رابطه‌اي وجود داره؟

هم رابطه‌اي ندارند و هم دارند. رابطه ندارند چون وقتي من داستان مي‌نويسم دارم داستان مي‌نويسم و سفرنامه نمي‌نويسم و وقتي سفرنامه مي‌نويسم، داستان نمي‌نويسم. مثل آن چيزهايي كه يكي دو تاش در جام‌جم منتشر شده ‌ هيچ وقت فكر نمي‌كردم داستان مي‌نويسم. داستان‌نويسي جدا از آن بحث ميل به نوشتن (نه استعداد) و تلاش، امري است فيزيكي.بايد بداني چه تكنيك‌هاي دارد و سفرنامه نويسي، تكنيك‌هاي ديگر.

اما در عين حال بين داستان نوشتن و سفر كردن هم رابطه نزديك وجود دارد. چون سفر كردن يعني زندگي كردن بيشتر. همه ما آدم‌ها در دنيايي زندگي مي‌كنيم كه اگر اندكي تخيل در آن وارد كنيم داستاني‌تر مي‌شوند. درست است كه داستان نوشتن با استفاده از تخيل پيش مي‌رود، اما آيا مگر مي‌شود همه چيز تخيلي باشد؟ مگر مي‌شود داستان شما در ميان ايل قشقايي بگذرد و شما اين ايل را نشناسيد؟ يا داستان تا در لب رود ارس اتفاق بيفتد و شما ايل جلالي و كردهاي كرمانج آنجا را نشناسيد؟

پس تو جزو نويسنده‌هايي هستي كه تا يك چيزي را تجربه نكنند، در موردش چيزي نمي‌نويسند؟

نه به اين قطعيت كه مي‌گويي. فعلا هم فقط داستان‌هايي را منتشر كرده‌ام كه در زادگاهم اتفاق مي‌افتند كه البته نود درصدشان با يك جمله يا يك كلمه يا يك صدا يا يك تصوير، شكل گرفته‌اند در ميلكي كه برايش ساخته‌ام و در واقع ميلك زادگاهم را قرباني ميلك داستاني‌ام كرده‌ام.

شايد ديگر دوستانم بر اين باور نباشند، اما گمان من اين است كه ذهن يك نويسنده، ذهن محدودي است كه بايد با خواندن، ديدن و تجربه كردن پرش كرد و بعد بگذارم ته نشين شود و روزي با يك قطعه موسيقي يا استكان چايي‌اي كه از دستم مي‌افتد يا تصادفي كه توي خيابان مي‌كنم يا صابوني كه توي حمام توي چشمم مي‌رود، تخيل‌ام جاري شود و آن بخش ناخودآگاهي‌ام بيايد روي كاغذ. در واقع هرگز درباره چيزي تا به حال نوشته‌اي نداشته‌ام.

پس ميلك هم بخشي از ناخودآگاه توست؟

شده. زماني آدم با موضوعي، آدمي و يك مكاني، احساسي برخورد مي‌كند. دچار يك جور حس نوستالژيك مي‌شود. بعد اين حس درگيرش مي‌كند. بعد چكارش بايد بكني؟ اگر همان را بنويسي كه مي‌شود يك قطعه ادبي. ناچاري اندكي علمي‌تر باهاش برخورد كني. چاره‌اي نداري كمي درباره‌اش بيشتر بداني.

اول ابتدايي بودم كه پدرم آمد شهر. يك سالي هم مانديم بعد مادرم آمد و بعد من و خواهرم. آن وقت سالي يكبار و آن هم در شهريور و وقت فندق چين به ميلك مي‌رفتيم. دنيايي كه هشت، نه سال در آن زندگي كردم و بيرون از آن را نديدم. حتي عاشق ستون‌هاي امامزاده و سنگ چين‌هاي باغستان‌ها و جاده خاكي و سربالايي و سرپاييني‌ها و پشت‌بام‌ها و صداي مردم بودم. بعد اينها ماند ميلك و ما رفتيم قزوين كه وقت تمام شدن شهريور و اول مهر، عزاي‌مان مي‌گرفت كه برگرديم به مدرسه و شهر.

اما اينها را هيچ وقت ننوشتم. نوشتم؟ چيزي در كتاب‌هايم در اين باره نخوانده‌ايد تا به حال. اما ميلك، محل وقوع حوادثي است كه درگيرم كرده و بعد سال‌ها روي اين روستا و روستاهاي اطراف و الموت تحقيق كردم و همان‌طور كه مي‌داني اغلب شهرهاي ايران را گشته‌ام و از نزديك ديده‌ام.

وقتي زمان مي‌گذرد و بيشتر و بيشتر مي‌بيني و مي‌شناسي، آني كه دوست داري همان مي‌شود، مثل آن گل شازده كوچولو كه در سياره‌اش جا گذاشته بود؛ مثل ميلك من همه جا هست اما ميلك كودكي‌هاي من گم شده است و دنبال آن مي‌گردم شايد و شايد هم دنبال راهي مي‌گردم براي محو نشدن حتي اكنونش.

ولي درگيري تو با ميلك بيشتر از اين حرف هاست. نه تنها فضاي ميلك، بلكه زبان ديلمي، كه مردم ميلك هم از گويشوران اين زبان هستند، نمود پر رنگي در برخي از داستان‌هاي تو دارد، در مجموعه اولت همين نثر لذت خواندن برخي از داستان‌ها را از آدم مي‌گرفت. هرچند به دليل ناشناخته بودن اين زبان، در بعضي از داستان‌ها هم به ايجاد يك فضاي وهم‌آميز كمك مي‌كرد. در مجموعه دومت اما به نظر مي‌رسد از زبان ديلمي (الموتي) و استفاده از آن به شكل افراطي گذشته‌اي. اصلا چرا اين نوع زبان را براي روايت داستان‌هايت انتخاب كردي و بعد كنار گذاشتيش؟

نوشتن داستان در واقع يك نوع بازي جدي بوده برايم كه در آن سعي كردم شكل‌هاي مختلف را امتحان كنم. زماني از گويش محاوره قزويني استفاده كردم كه داستان بلند «راحت راحت» را اينطور نوشتم (اين داستان هنوز منتشر نشده.) بعد همان سال‌ها كه اصرار داشتم از لهجه محاوره قزويني استفاده كنم، جايي از «احمد شاملو» خواندم نويسنده بايد زبان را جوري تراش بدهد كه ترك با لهجه تركي‌اش بخواند و اصفهاني با لهجه اصفهاني و داش مشدي با لهجه داش مشدي و زن خانه‌دار با لهجه خودش. از خير محاوره‌نويسي گذشتم. بعد شروع كردم مثل آدميزاد بنويسم. شد داستان‌هايي كه در مجلات منتشر كردم؛ بسيار شسته رفته و مثلا مقيد به فاعل و مفعول و فعل فارسي معاصر و نه حتي فارسي كلاسيك. اما ديدم نمي‌چسبد. وقتي دارم مي‌نويسم اين زبان من نيست. آن وقت خودم را رها كردم، فكر كردم من دارم داستان مي‌نويسم بگذار لحن خودم هم در داستان‌ها ديده بشود. قرار نيست تا ابد فاعل و مفعول و فعل پشت سر هم بيايند و بعد هم من كه براي روزنامه گزارش نمي‌نويسم يا خبر ترجمه نمي‌كنم يا مقاله نمي‌نويسم كه اين قيد و بندها را رعايت كنم، من داستان مي‌نويسم و در واقع همان‌طور كه قصه‌هاي قديمي، لحن راويانش را داشتند و هر قصه با لحن قصه‌گو همراه مي‌شد، داستان‌هاي من هم با لحن من داستان‌نويس همراه بشوند.

آمدم اندكي در فضاي داستان‌هاي «قدم بخير مادربزرگ من بود.» اوايل اتفاقا زبان خيلي فارسي بود. ديدم اين جوري نمي‌شود. گفتم از لحن و زبان خود الموتي‌ها هم استفاده كنم. شد يكي دو تا داستان به قول تو سخت خوان مجموعه داستان اولم؛ مثل مرگي ناره و ميلكي مار و كفتال پري. ديدم اين حرفي رو كه تو مي‌زني خيلي‌ها مي‌زنند. دنبال راه دررو بودم و رسيدم به داستان‌هاي رعنا و خيرالله خيرالله. در واقع راوي به كمك روايتش دارد زبان شخصيت‌ها را به فارسي برميگرداند.

تا رسيدم به مجموعه «اژدهاكشان.» خود داستان «اژدهاكشان» فارسي فارسي است اما در اغلب داستان‌ها سعي كردم كلماتي را از زبان ديلمي استفاده كنم كه بشود در همان جمله يا داستان، معنايش را فهميد؛ اين كه چقدر توانسته‌ام موفق بشوم، نمي‌دانم.

و حالا هم در مجموعه سومم كه دارد آماده چاپ مي‌شود و آخرين ويرايش‌ها را رويش انجام مي‌دهم، اگر هم از زبان ديلمي استفاده كردم در واقع نوعي بازي فرمي و زباني است و باقي داستان‌ها سرراست و به قول منتقدان زبان مجموعه‌هاي قبلي‌ام، فارسي‌تر شده است.

اين وسط هم كساني بودند كه گفتند اتفاقا كاش همان افراط در زبان «قدم بخير...» را ادامه مي‌دادي كه وهم‌آلودتر مي‌كند داستان‌ها را. كساني هم بودند كه گفتند «اژدهاكشان» خوش خوان‌تر شده چون زبانش را امروزي تر كردي. بايد بمانم ببينم با سومين مجموعه‌ام چه برخوردي مي‌شود.

نسخه html
نسخه
PDF
ویژه‌نامه "نسل سوم" روزنامه جام‌جم
سه شنبه 13 اسفند 1387 صفحه 6

Labels: ,

youssef.alikhani AT yahoo DOT com
رادیو زمانه (سعید شکیبا): یوسف علیخانی، نویسنده ۳۴ ساله، از چهره‌های شناخته شده ادبیات داستانی معاصر ایران است. او فعالیت خود در حوزه ادبیات را هم‌زمان با نوشتن، با مصاحبه با نویسندگان نسل سوم آغاز کرد.
حاصل گفت و گوهای او با نویسندگان، کتاب «نسل سوم داستان‌نویسی ایران» شد که در سال ۱۳۸۰ به وسیله نشر مرکز منتشر شد.
علیخانی در ادامه، سراغ قصه «عزیز و نگار» رفت که در میان مردم البرز به‌ویژه طالقان و الموت از شهرت به‌سزایی برخوردار است. حاصل تحقیق علیخانی درباره این قصه، کتاب «بازخوانی عشقنامه عزیز و نگار» شد که در سال ۱۳۸۱ به وسیله نشر ققنوس به چاپ رسید.
اولین مجموعه داستان یوسف علیخانی با نام «قدم بخیر مادربزرگ من بود» یک دهه پس از منتشر شدن داستان‌هایش در روزنامه‌ها و مجلات، در سال ۱۳۸۲ به وسیله نشر افق منتشر شد که در همان سال نامزد کتاب سال جمهوری اسلامی ایران شد.
این کتاب هم‌چنین جایزه ویژه شانزدهمین جشنواره بین‌المللی روستا را از آن خود کرد و سه داستان از اولین مجموعه داستان علیخانی از داستان‌های برگزیده جایزه صادق هدایت شدند. چاپ دوم «قدم بخیر مادربزرگ من بود» سال ۱۳۸۶ به بازار آمد.
علیخانی از سال ۱۳۸۲ تا ۱۳۸۶ که دومین مجموعه داستانش به نام «اژدهاکشان» به وسیله موسسه انتشارات نگاه روانه بازار کتاب شود، کارهایی در زمینه زندگینامه‌نویسی و تحقیق و گردآوری قصه‌های مردم رودبار الموت انجام داد که برخی از آن‌ها از جمله «داستان زندگی حسن صباح»، «داستان زندگی ابن‌بطوطه» و «داستان زندگی صائب تبریزی» منتشر شده و کتاب‌های «قصه‌های مردم الموت» (به همراه افشین نادری) در دو جلد آماده انتشار است.
این نویسنده جوان به دلیل نوشتن مجموعه‌ داستان «اژدهاکشان» مدتی قبل شایسته تقدیر در اولین دوره جایزه ادبی جلال آل احمد و نامزد نهایی هشتمین دوره جایزه هوشنگ گلشیری شناخته شد.
با یوسف علیخانی به بهانه چاپ سوم مجموعه «اژدهاکشان» درباره داستان‌هایش به گفت و گو نشستیم.



داستان‌های مجموعه «اژدهاکشان» در همان حال و هوای مجموعه داستان اول شما «قدم‌بخیر مادربزرگ من بود» روایت می‌شوند. چطور شد یک روستا را محل روایت داستان‌هایتان قرار دادید؟
به گمان من، هر نویسنده‌ای از تجربیات خودش می‌نویسد و همه ما که داریم می‌نویسیم درگیر بخشی هستیم که باهاش درگیر بودیم. یا تجربه اش کردیم یا شنیدیم یا درباره‌اش خوانده‌ایم. آن بخش از وجود من که بیشتر درگیرم می‌کند بخشی است که به قبل از دوران ابتدایی ام برمی‌گردد.
الان دیگر از آن روستا اثر و خبری نیست چون روستاها خالی شدند و قدیمی‌ها فوت کردند و جدیدی‌ها هم که همه به شهرها مهاجرت کردند. مساله‌ای که در آن روستا درگیرم می‌کرد، نوع برخورد آدم‌ها بود با وقایع؛ وقایع ساده که با خیالات آن‌ها به وقایع عجیب و غریب تبدیل می‌شد.
اگر یکی با ماشین از جاده‌های پیچ در پیچ البرز به ته دره پرتاب می‌شد، مردم دنبال دلایل دیگری می‌گشتند. اگر بز کسی می‌مُرد، قبول نمی‌کردند که بز مریض شده و مرده است، بلکه دلیل ماورایی برایش می‌تراشیدند. اگر شهاب سنگی در آسمان روستا دیده می‌شد، فکر می‌کردند نوری است آسمانی و آن را به شخصیت‌هایی که به آن باور داشتند، نسبت می‌دادند. برای هر چیزی قصه می‌ساختند و در واقع این قصه‌پردازی و قصه‌گویی‌شان به منتقل شده گویا.

یوسف علیخانی، نویسنده «اژدهاکشان»/ عکس از پوریا عالمی

از ۸ سالگی به بعد در شهر زندگی کردم، اما حالا که نگاه می‌کنم می‌بینم آن بخش پیش از ۸ سالگی تاثیر غیرقابل انکاری روی من گذاشته است.

شما در داستان‌های‌تان از زبان الموتی هم استفاده می‌کنید. این زبان باعث نمی‌شود مشکلاتی برای خواندن داستان‌های‌تان پیش بیاید؟
به هرحال هر داستانی در یک موقعیتی اتفاق می‌افتد واین موقعیت مکانی می‌تواند در شهر باشد یا روستا. در هرجا هم که باشد میان آدم‌هایی اتفاق می‌افتد که هر کدام لحن و زبان خاص خود را دارند. شما نمی‌توانید یک راننده اتوبوس را با یک معلم دارای یک لحن بدانید. این‌ها دو الگوی زبانی دارند.
وقتی داستان من در یک روستا اتفاق می‌افتد، این روستا هم از یک سری مردم شکل می‌گیرد که آداب و رسوم خاصی دارند، زبان ویژه‌ای دارند و حتی شکل و قیافه خاصی دارند. نوع نگاه‌شان به جهان، خاص است، بالطبع این زبان الموتی یا درست تر بگوییم، زبان دیلمی، زبان مردم این روستاست.
من از زبان مردم منطقه استفاده کردم و هیچ وقت هم فکر نکردم مخاطب مشکل پیدا می‌کند. چون احساس کردم وقتی من به آذربایجان می‌روم این پیش فرض را پذیرفته ام که زبان مردم آنجا آذری است و من با این دانسته به میان آن‌ها رفته ام. پس باید اول با زبان شان ارتباط بگیرم تا بتوانم با مردمش انس بگیرم. وقتی به گیلان می‌روید، آیا انتظار دارید فلان گیله‌مرد یا فلان گیله‌زن، با شما فارسی تهرانی حرف بزنند؟ نه. آن‌ها زبان شان گیلکی است. می‌توانیم میان‌شان نرویم اما من دوست داشتم به میان مردم دیلمستان بروم و با زبان‌شان ارتباط گرفتم و آن وقت نوشتم‌شان.

بسیاری از شخصیت‌های داستان‌های شما اسطوره‌ای و افسانه‌ای هستند و به همین دلیل کمتر دچار تحول می‌شوند. این گونه شخصیت‌ها، دست و پای‌تان را هنگام شخصیت‌پردازی نمی‌بندند؟
این شخصیت‌ها برای خود یک تشخّص و تکاملی پیدا کرده‌اند و به قول شما اسطوره‌ای و افسانه‌ای شده‌اند. این‌ها در طول زمان شخصیت پیدا کرده‌اند و به همین دلیل هم هست که می‌گویند شخصیت‌های اسطوره‌ای نیاز به شخصیت‌پردازی به شکل معمول داستان‌نویسی امروز ندارند. این‌جا با این شخصیت‌ها نه به خاطر شخصیت‌شان بلکه به دلیل تاثیرگذاری‌شان روی یک واقعه خاص، روبه رو می‌شویم.
اگرچه آدم‌های معمولی هم در داستان‌هایم هستند که در حاشیه دارند زندگی می‌کنند. به طور مثال در داستان اژدهاکشان، «حضرتقلی» شخصیتی اسطوره‌ای است که آمده با اژدها بجنگد، چون شنیده اژدهایی قرار است میلک را با خاک یکسان کند و چون می‌داند قرار است سال‌های سال بعد، یکی از نوادگانش بیاید و در «میلک» بمیرد و آن‌جا برایش بقعه‌ای بسازند، با علم به این موضوع برای این که مانع تخریب میلک بشود، به جنگ با اژدها می‌آید.

داستان‌ها اغلب بر مبنای یک رخداد و واقعه شکل می‌گیرند و بیشتر وقایع هم رویکردی جادویی و غیرواقعی دارند. این ماجراها آیا فقط متعلق به منطقه الموت هستند؟
اوایل شاید. مخصوصاً در «قدم‌بخیر مادربزرگ من بود» خیلی غریزی می‌نوشتم. یعنی درباره وقایعی می‌نوشتم که به طور مشخص در دوران کودکی شنیده یا دیده بودم. البته داستان ِداستانی مثل «خیرالله خیرالله» در همان مجموعه را نمی‌دانم از کجا شنیده بودم و چون ماجرایش برایم جالب بود به فضای میلک بردم و بازش کردم. در مجموعه «اژدهاکشان» اما این موضوع آگاهانه‌تر شد و از آن شکل غریزی بیرون آمد.
چند تا از داستان‌هایی که نوشتم و آداب و رسومی که وارد منطقه داستانی‌ام کردم، در واقع هیچ ربطی به آن منطقه ندارند. یا زاده تخیل من هستند یا از این‌جا و آن‌جا شنیدم؛ در کردستان و خراسان و سیستان و بلوچستان و لرستان مثلاً. نمونه‌اش همان داستان «نسترنه» و رد شدن آدم‌ها از زیر رنگین کمان (آله منگ). باور کنید یادم نمی‌آید این باور را از کجا شنیدم یا چه طوری بوده که حالا در داستان من این‌طوری شده است.

تصویر جلدِ چاپ سوم مجموعه داستان «اژدهاکشان» نوشته‌ی یوسف علیخانی

در شرایطی که همه نویسندگان، داستان‌های شهری و اصطلاحاً آپارتمانی و کافه‌ای می‌نویسند، شما داستان‌های بومی نوشتید. این موضوع باعث نمی‌شود مخاطب‌های‌تان تا حدودی محدود شوند؟
من هم قبل از این داستان‌ها، داستان‌های شهری می‌نوشتم. تعداد زیادی داستان در فضای کوی دانشگاه تهران دارم؛ دانشجویان عاشق. دانشجویانی که دنبال سیاست هستند. دانشجویانی که دنبال ادبیات هستند. دانشجویانی که درسخوان هستند. یا یک سری داستان دارم در فضای پادگان ارتش. یا داستان‌هایی در فضای کارگران بازار قزوین. یا یک کار بلند دارم درباره جنگ، اما هیچ کدام‌شان را چاپ نکردم.
من هم تجربه نوشتن از فضای شهری را داشتم و دارم ولی این‌ها مال من نبودند و نیستند. وقتی سال ۸۰ آمدم و مصمم شدم اولین مجموعه داستانم را منتشر کنم، احساس کردم این قصه‌های به قول شما شهری، مال من نیستند. داستان‌های زیادی داشتم اما از میان شان فقط همان ۱۲ داستانی را انتخاب کردم که دوست شان داشتم و شدند مجموعه «قدم‌بخیر مادربزرگ من بود.» یا بعداً ۱۵ داستان دیگر که شدند «اژدهاکشان.»

با این ترتیب باید منتظر باشیم مجموعه داستان بعدی شما هم باز در همان حال و هوای دو مجموعه داستان قبلی‌تان باشد؟
دقیقاً.

پشت جلد چاپ دوم و سوم «اژدهاکشان» نظرات ۱۰ نفر از منتقدان معروف مثل آقای سپانلو، خانم شهرنوش پارسی‌پور، آقای فتح الله بی‌نیاز و آقای دستغیب و بقیه منتشر شده است. این فرم تبلیغ کتاب در ایران تا به حال انجام نشده. این پیشنهاد شما بوده یا ناشر؟
من سال‌ها از طریق مترجمی‌زبان عربی زندگی می‌کردم و به همین دلیل کتاب‌های زیادی هم به این زبان دارم که پشت جلد اغلب‌شان، نظرات منتقدان معروف درباره آن کتاب منتشر شده است. به طور مشخص کتاب «صد سال تنهایی» مارکز که در مصر چاپ شده است.
برایم خیلی جالب بود که چرا این کار در ایران انجام نمی‌شود. وقتی یک خواننده در یک کتابفروشی «اژدهاکشان» را می‌بیند و چیزی هم درباره اش نمی‌داند، چطور اعتماد کند وکتاب را بخرد؟ ولی با دیدن نظر آدم‌هایی که درباره کتاب نظر داده اند، بیشتر راغب خواهد شد. در چاپ دوم «قدم‌بخیر ...» هم نظر چند منتقد منتشر شده است.
اژدهاکشان، برنده نخستین جایزه ادبی جلال آل احمد و نامزد نهایی هشتمین دوره جایزه هوشنگ گلشیری شد. آیا این جوایز بر دیده شدن کتاب نقشی داشتند؟
تردید نباید کرد که نقش دارند و نقش‌شان هم اتفاقاً خیلی زیاد است. «قدم‌بخیر مادربزرگ من بود» اگر نامزد جایزه کتاب سال و برنده جشنواره روستا نمی‌شد، شاید هرگز تجدید چاپ نمی‌شد. درباره «اژدهاکشان» هم. یک سال از چاپ اژدهاکشان می‌گذشت و یک چاپ خورده بود ولی در مدت کوتاه سه ماه گذشته، این کتاب دو چاپ جدید خورده است که حالا چاپ سوم پیش روی ماست.

Labels: ,

youssef.alikhani AT yahoo DOT com