اژدهاکشان (MP3) | رادیو

راديو گفتگو
گفتگوي محمد عزيزي
بخش اول
بخش دوم
1 و 2

راديو فرهنگ
گفتگوي محسن حكيم‌معاني
بخش اول
بخش دوم
بخش سوم

نقد در کانون ادبیات
سخنرانی فتح الله بی نیاز
سخنرانی محمدرضا گودرزی
سخنراني فريدون حيدري ملك ميان

***
اژدهاكُشان - مجموعه داستان - يوسف عليخاني

Labels:

youssef.alikhani AT yahoo DOT com
z8un

زيتون: وقتی کتاب‌های "قدم بخیر مادر بزرگ من بود" و "اژدها کُشان" یوسف علیخانی به دستم رسید، واقعیتش فکر نمی‌کردم این‌قدر به دلم بنشیند و اینقدر با لذت بخوانمشان. هر داستانش را که خواندم شبش خواب میلک را دیدم. میلک(زادگاه نویسنده) روستایی‌ست که تابه‌حال ندیدمش اما احساس می‌کنم که مادر بزرگ من و مادر بزرگ خیلی‌های دیگر هم یک‌جورهایی میلکی بود‌ه‌اند. یوسف آن‌یکی کتابش " اژدها‌کشان" را هم به پدربزرگش تقدیم کرده. که تساوی را بین دو قصه‌گوی دوران کودکی‌اش رعایت کرده باشد.
شاید در یکی دو داستان اول با گویش محلی دیالوگ‌ها مشکل داشتم و به زیرنویس مراجعه می‌کردم اما کم‌کم خودم می‌توانستم دیالوگ‌ها را بفهمم. میلک روستایی نزدیک قزوین و از توابع رودبار الموت است. لهجه‌اش شاید به شمالی‌ها نزدیک باشد. اما من کم‌کم به زبان لری که مادر بزرگ من حرف می‌زد نزدیک می‌دیدمش و می‌فهمیدمش.
میلک به انگلیسی یعنی شیر. به نظر می‌آید یوسف از فرهنگ میلک سیر نوشیده...
خیلی‌وقت بود داستان‌های اقلیمی و روستایی با روایتی رازگونه و وهم‌آلود نخوانده بودم. خسته شده بودم از داستان‌هایی تخت و ساده درباره‌ی نگاه‌ عاشقانه‌ی دو دلداده از پنجره‌ی آپارتمانشان. دیالوگ‌های سوسولی و دلغشه‌آور بین دو دوست‌دختر پسر در کافی‌شاپ( که نمایشنامه‌ها هم اکثرا در این ارتباط نوشته‌ می‌شود) یا در پژو 206‌ شان.
شما هم اگر دوست دارید لحظاتی را در هوای پاک روستای میلک نفس بکشید.
مشخصات کتاب قدم به‌خیر مادربزرگ من بود
مشخصات اژدها کشان.
یوسف علیخانی در ویکی‌پدیا


پ.ن.چقدر خوشحال شدم وقتی در گردباد خواندم که اژدها کشان به چاپ دوم رسیده... به یوسف علیخانی تبریک می‌گویم طراحی جلد کتاب‌هایش را دوست دارم:

***

اژدهاكُشان - مجموعه داستان - يوسف عليخاني
youssef.alikhani AT yahoo DOT com
balootak
بلوطك: اژدها کشان یوسف علیخانی را می خوانم اینروزها. تازه با پست برایم رسیده. ممنون فرستنده اش ام.

کتاب روان است به روانی همان قصه ها. قصه ها را می خوانم و بعد رگه های آشنا به یادم میاید. همان قصه اژدها کشان که من با روایتی دیگر مازندرانی اش را شنیده بودم یا رویش قارچ ها به هنگام برق زدن آسمان.

خاطرم میرود به آن سالهای بارانی و سرد دور بخاری هیزمی مامان بزرگ زیبایم. آن وقت ها که درد پا عاصی اش نکرده بود و هنوز برایمان قصه می گفت و ما باید معنی کلمه های مازندرانی را که نمی فهمیدیم می پرسیدیم. چرا به ما بچه ها از همان اول زبان محلی مان را یاد ندادند که حالا یک تلفن زدن باید اینطور اسباب خنده اطرافیانمان شود؟

آن قصه ها یادم نمانده. شاید یاد مادربزگم هم نمانده باشد. بیست سالی می شود که دیگر برای کسی آن ها را تعریف نکرده نمی دانم پدرم چیزی میداند یا نه.

تنها آدم ها نیستند که تمام میشوند و میمیرند. افسانه و قصه های ما هم با آنها می روند. اگر زبانم لال مادربزرگم برود و پدرم هم چیزی یادش نباشد اصلا چه کسی ممکن است آن قصه ها را بلد باشد؟ من غیر از قصه های بهرنگ چاپ شده چه دارم برای نسل بعد از خودم تعریف کنم؟ قصه های بهرنگ هم قصه های ارس است. پس چه به سر قصه های تجن رود میاید؟
لابد باید دست به دعا برداشت که تجن رود هم راوی قصه هایش را پیدا کند همانطور که میلک و الموت یوسف علیخانی را پیدا کرد یا شاید به زبان دیگر علیخانی بود که در سی و دو سالگی اینطور به اصل برگشت.

این مدرن شدن به هرقیمتی دیگر دارد گران می شود. می ترسم روزی شود - اگر هنوز نشده باشد- که از آنجا مانده و از اینجا هم رانده شویم. این قصه ها و آدم ها و افسانه ها رگ و ریشه های مایند. قصه ها که گم شوند رگ ها هم خشک می شوند. ملت بی قصه ملت غریبی خواهد بود. از غریبی نسل بعدم می ترسم.

"می گویند آقای معلم حالا زن و بچه دارد. کوکبه هم هر از گاهی مثل کوکوهه, می رود نزدیک خانه آقای معلم و کوکو می کند.
هیچ کس هم نمی داند آقای معلم اصلا صدا را می شنود و می داند که کوکوهه همان کوکبه هست یا نه ,فقط مثل ما می شنود که هر از گاهی دخترهای میلک که بعد از رعد و برق به صحرا می روند تا قارچ جمع کنند, دیوی از راه می رسد و یکی از دخترها را زیر بغل می زند و می برد به خانه اش. خانه ای که کسی نمی داند کجاست ,حتی کوکوهه که بالای درخت ها کوکو می کند".

از داستان "دیو لنگه و کوکبه"


اژدها کشان
یوسف علیخانی
موسسه انتشارات نگاه
تهران- ۱۳۸۶


از این کتاب و "قدم خیر مادربزرگ من بود" بیشتر خواهم نوشت.
***
اژدهاكُشان - مجموعه داستان - يوسف عليخاني
youssef.alikhani AT yahoo DOT com
ایران | اژدهاکشان
روزنامه ايران - گروه فرهنگ و هنر- ساير محمدى: «اژدها كشان» مجموعه داستانى جديد به قلم يوسف عليخانى از سوى مؤسسه انتشارات نگاه چاپ و منتشر شده است.
يوسف عليخانى متولد ۱۳۵۴ ميلك از توابع رودبار الموت، ليسانس زبان و ادبيات عرب را از دانشگاه تهران گرفته و ۱۰ سال روزنامه نگارى كرده است. نخستين كتاب او به نام «نسل سوم داستان نويسى امروز» در سال ۸۰ از سوى نشر مركز منتشر شد. «عزيز و نگار» يا بازخوانى يك عشقنامه در سال ۸۱ توسط نشر ققنوس به بازار آمد و چاپ دوم آن در سال ۸۵ منتشر شد. «قدم بخير مادر بزرگ من بود» توسط نشر افق، زندگينامه «ابن بطوطه» و «صائب تبريزى» توسط انتشارات مدرسه و زندگينامه«حسن صباح» توسط نشر ققنوس از ديگر آثارى است كه در دهه هشتاد منتشر كرد.وى هم اكنون مجموعه داستان سوم خود را آماده چاپ دارد
.

*آقاى عليخانى، مجموعه داستان «اژدها كشان» در چه حال و هوايى شكل گرفته و چقدر از قصه ها و افسانه هاى بومى الموت بهره گرفته ايد

براى تشريح و توضيح مجموعه داستان «اژدها كشان» كه چگونه شكل گرفته ناگزير بايد بر گردم به «قدم بخير مادربزرگ من بود». به دليل اين كه يك سلسله ماجرا و برخى دغدغه ها و موضوعات هست كه از دوران كودكى در ذهن و ضمير انسان نقش مى بندد و ديگر پاك نمى شود. مثلاً داستان يه لنگ در كتاب «قدم بخير...» ماجرا مربوط به زندگى زنى تنهاست كه شوهرش به شهر آمده و درگير آن باورى است كه راجع به يك موجود افسانه اى در ذهن دارد. اين درگيرى، به نوعى درگيرى من نوعى هم بوده است واگر من آن داستان را به همان فرم مى نوشتم، داستانى كاملاً معمولى و شايد تبديل به قصه مى شد. من آن افسانه را در فضاى امروزى و شخصيت پردازى تازه در لابه لاى آن قصه روايت كردم. يا ماجراى «رعنا» به شكلى برگرفته از مضمون يك ترانه محلى شامل ايران است. يا داستان خير الله ... همه اين ها در ماجرا يك ارتباطى به هم دارند. يا نقشى كه امامزاده در ميلك در دنياى كودكى ما داشت، من در هشت سالگى از روستا به شهر آمدم و سلسله ماجراهايى از آن دوران در ناخود آگاه من مانده كه هنوز رهايم نكرده است. بعدها هم كه سالى يكبار براى فندق چينى به روستا مى رفتم انگار تشنه تر از گذشته بر مى گشتم. اين مسائل باعث شده كه شروع كنم به نوشتن و در كتاب «قدم بخير... » آن حس و حال درونى را به روى كاغذ بياورم. «در قدم بخير...» بر اساس يك تعصب خاص همه ديالوگ ها را به زبان الموتى نوشتم و روى اين زبان هم پافشارى كردم تا به همين صورت چاپ شد. وقتى كتاب منتشر شد خيلى خوب استقبال كردند. چون براى مخاطبان موضوعات و مضامين داستان ها تازگى داشت و جذاب بود. در شرايطى كه به قول يكى از منتقدان همه از شهر مى نويسند و به تكرار رسيده اند زبان داستان ها و سوژه ها همه تكرارى است، من دست روى موضوع و منطقه بكرى گذاشتم كه براى علاقه مندان به داستان لذت بخش باشد. ولى ديالوگ ها مخاطب را آزار مى داد و بازبان الموتى نمى توانستند راحت ارتباط برقرار كنند.من وقتى ديدم موضوعات براى مخاطب اين همه جذابيت دارد و مورد استقبال قرار مى گيرد، چرا بايد با گويش الموتى آن ها را اذيت كنم. فكر كردم قصد من بيان يك سلسله مفاهيم و دغدغه هاى درونى است و بنا بر اين تصميم گرفتم در اژدها كشان ديالوگ ها را با گويش الموتى ننويسم. فقط لحن الموتى به گفت وگو ها دادم.

* شيوه و شگردى كه شما در روايت داستان هاى كتاب «اژدهاكشان» به كارگرفته ايد، چقدر با انتقاد روبه رو شده است

در نفى اين شيوه، منتقدى مطلب نوشته است. ايشان بدون هيچ توضيحى اين شيوه را تحت عنوان «پژوهش يا داستان» زير سؤال برده اند و در ادامه نوشته اند كارى كه عليخانى در مجموعه هاى اژدها كشان و «قدم بخير...» كرده، نوعى پژوهش و تحقيق است نه داستان، بنابه گفته ايشان، اين دسته از آثار هنوز تبديل به ادبيات نشده است. متأسفانه منتقد مذكور توضيح نداده اند پژوهش چيست و داستان كدام است و چه ويژگى ها و مؤلفه هايى بايد داشته باشند. اصلاً چه تعريفى از اين دو مقوله دارند؟


به نقل از روزنامه ايران ... پي دي اف
***
اژدهاكُشان - مجموعه داستان - يوسف عليخاني

Labels:

youssef.alikhani AT yahoo DOT com
چند پاسخ
اژدها وارد مي شود
محمد مطلق: دوست عزيز آقاي ياسر نوروزي ، اولين باري است كه با قلم تان آشنا مي شوم و چشمم به ديدار تصوير زيبايتان روشن مي شود. بي طعنه مي گويم به امام زاده همزه عرب سوگند، از نوشته ات خوشم آمد نه به خاطر تيزبيني يا درك عميق ات بلكه فقط و فقط به خاطر هيجان و خون گرمي كه در نوشته ات بود. من هم معناي خيلي از گزاره هاي نقد نقدت را نفهميدم همان طور كه شما از " آب چكان تفرج صنع" منتقديني كه به نقد اژدهاكشان نشستند، چيزي نفهميديد. خوب مي نويسيد، گرم و احساساتي، مرا به ياد جواني ام مي اندازيد. اگر سرت درد نمي گيرد بگذار خاطره اي كوچك برايت تعريف كنم. سال 1370 براي اولين بار با خواندن ساختار و تاويل متن بابك احمدي و نشستن در جلسات درس گفتار چنگيز عباسي، چنان هيجاني داشتم كه نمي دانستم روي زمين راه مي روم يا توي آسمان پر و بال مي زنم. آن وقت ها نه توي شهرستان ما نه حتي تهران از اين جور حرف ها نبود، لااقل فراگير نشده بود. وقتي مي گفتم "فراساختار" همه با دهان نيمه باز نگاه مي كردند كه حالا ساختار چيست كه فراي آن چه باشد. كلاس هاي روشنفكري شعر "متفاوط" و اين جور چيزها بعدا مد شد. اين ها را ول كن. من سرمست از خوانش ساختار و تاويل متن و فلسفه روشنگري و جلد هفتم تاريخ و فلسفه كاپلستون الكي الكي پايم به جلسات نقد باز شد. روزي در جشنواره تئاتر فجر داشتم پشت ميكروفون علم خود به رخ مي كشيدم كه يادم آمد شب گذشته كتابي به نام گروتسك خوانده ام و اتفاقا اين نمايشي كه اجرا شد چه خصلت هاي مشابهي داشت. خوب بايد حكم صادر مي كردم كه كردم. گفتم اين تئاتر در يك كلام در ژانر گروستك مي گنجد. احساس كردم درست تلفظ نكرده ام و الان است كه سالن از خنده منفجر شود. باز هم گفتم گروستك و باز هم گفتم اما كسي نخنديد. بيرون از جلسه يكباره يادم افتاد گروتسك بوده نه گروستك. به خودم گفتم خاك برسرت مطلق! حتي قسم مي خورم همه نه اما لااقل چند نفري از اساتيد فهميدند و به روي خودشان نياوردند. نتيجه اخلاقي اينكه بعد از آن سعي كردم تا حد امكان هيجانات ناشي از دانايي را كنترل كنم. باور مي كني حالا كه دارم اين متن را مي نويسم مطمئن نيستم كه غلط املايي دارم يانه؟
خوب اين هم از بدبختي هاي ادبيات است
دوست من عصبي شدن قلم را به گند مي كشد، باور نمي كني؟ اگر مي خواهي سلينجر را مثال بزني من مي گويم اتفاقا آن متن هاي عصبي را در كمال آرامش نوشته و كلا ماجرايش فرق مي كند. دوست من چرا مي گويي" سياه مشق"؟ به امامزاده شارشيد قسم به خودم نگرفته ام اما باور كن اين طور حكم صادر كردن خيلي بد است. درونت را انباشته از زهر كينه مي كند و اين فرسنگ ها با ادبيات كه به قول هگل مي خواهد روح و روان انسان را پالايش دهد، فاصله دارد. دوست من تو به نوشته ملك ميان مي گويي سياه مشق
قسم مي خورم آن بيچاره 12 برابر وزن من كه 85 كيلو هستم كتاب خوانده و حرمت اين چيزها نبايد شكسته شود
دوست گلم! نه كاسه اي زير نيم كاسه است و نه مردم ما گوش شان بدهكار نوشته هاي ما كه ببينند حالا محمد مطلق توي روزنامه ايران چه تعريف و تمجيدي از يوسف كرده كه بروند سريع كتابش را بخرند. خوب واقعيت اين است كه اژدهاكشان دارد مي فروشد و اين نه ربطي به نوشته هاي ما دارد نه خوش آمد و بدآمدهايمان. مي داني كه دوستان يوسف عليخاني بدبخت هم يكي مثل من است كه نه روشنفكريم، نه تريبون هاي روشنفكري در اختيار داريم. خودمان كه بو مي دهيم، روزنامه مان بو مي دهد، دوستان مان بو مي دهند، افكارمان هم همين طور با اين حساب آخر دوست عزيز چه كسي براي ما تره خرد مي كند كه با گفته ها و نوشته هايمان بدوند انقلاب و كتاب يوسف را توي هوا بقاپند. راستي شنيده ام دارد به چاپ دوم مي رسد و اين خيلي خوب است
مكدر نشو عزيز!خيلي دوست دارم معناي چند تا از اين جمله ها را برايم توضيح دهي به حضرت عباس قصد شوخي ندارم. من ادبيات فارسي خوانده ام - البته اين را هم بگويم كه با معدل 13 ليسانس گرفته ام، بس كه سر كلاس مثنوي پابلو نرودا مي خواندم- با اين همه بر من ببخش كه معناي اين عبارت را نمي فهمم" آب چكان به تفرج صنعش شتافتند" قسم مي خورم حداقل 20 سالي است كه بيدل دهلوي را مي شناسم و با پيچش هاي زباني اش آشنا هستم تمام تفسير و حواشي و كتاب هايي كه در موردش نوشته شده را خوانده ام. توي حمام هم فقط بيدل زمزمه مي كنم اما واقعا از اين عبارت تو چيزي نفهميدم
منظورت از ادبيات اقليمي را هم نمي فهمم. اگر اشتباه مي كنم بگو، تري ايگلتون مي گويد ادبيات يعني عمومي كردن مسايل شخصي. خوب وقتي مسايل و درگيري هاي شخصي مي تواند عمومي و ادبيات شود چرا مسايل و درگيري هاي قومي و "ميلكي" نتواند؟ اگر آيزاك باشوبس سينگر هم جهاني شده بايد رازش را در همين جست و جو كني: كه چگونه مي توان مسايل محدود را به ادبيات تبديل كرد نه اينكه نويسنده اش اقليمي نويس خوبي بوده يا ترجمه شده يا هر چيز ديگر. وقتي در ذات نوشته او چنين خصيصه اي هست حتي اگر ترجمه هم نشود باز جهاني است. خوب ديگر اقليمي و غير اقليمي چه معني دارد! من نمي گويم اژدها كشان اقليمي است يا غير اقليمي، اساسا اين نظرگاه غلط است. ما مي توانيم بگوييم ادبيات است يا غير ادبيات. من مي گويم هست و تو مي گويي نيست. خوب بيا حرف بزنيم چرا فحش مي دهي برادر
گفته اي متن را نمي تواني بخواني. طبيعي است به نظرم بايد تمرين كرد. من هم خيلي از متن ها را نمي توانم بخوانم. بعضي وقت ها هم مي خوانم و نمي فهمم با اين همه لذت مي برم. قاعدتا لذت متن بارت را خوانده اي. من هم حرف تازه و عجيبي كه نمي زنم، همان را مي گويم. البته ما داريم از زبان هنر حرف مي زنيم نه نقد. در نقد نمي توانيم بگوييم: آب چكان به تفرج صنعش شتافتند ازيرا كلك نابخردانه در هياهوي رنگ و آيينه گم شد. اما در هنر مي توانيم بي معني تر از اين بگوييم" حيرت دميده ام گل داغم بهانه اي است / طاووس جلوه زار تو آيينه خانه اي است" مي بيني كه يك بيدل خوان حرفه اي هستم. راستي اين پاراگراف يعني چه
متن ساديستي اين گونه داستان ها، مخاطب را از خود مي راند و اگر خواننده اي بماند، احساسات مازوخيستي است كه به تحركش واداشته. در اين پروسه متن از رنج مخاطب لذت مي برد و كاركرد پيشين آن رابطه اي معكوس مي گيرد. در اين گونه متون بيشتر بايد به لذت مازوخيستي انديشيد تا لذت داستاني
ساديسم تا جايي كه من مي دانم يعني ديگر آزاري و مازوخيسم يعني خودآزاري، درست مي گويم يا اشتباه مي كنم؟ بعد گفته اي كه چون متن دوست دارد من را آزار دهد و من هم دوست دارم كه آزار ببينم براي همين دوست دارم اژدهاكشان را بخوانم! يا اژدها كشان دوست دارد به واسطه من خوانده شود، يا كلا منظورت چيست؟ اگر اوضاع من خيلي نافرم است حتما دكتر بروم،ها؟ جدي مي گويم بنده واقعا نسبت به سلامتي ام دچار شك و ترديد شدم. بگذريم اين مهم نيست، همين حالا چيزي به ذهنم آمد: راستي اگر متني اين همه اكتيو و داراي قدرت القا حسي مرض گونه به آدم مريضي مثل من است چرا نبايد ادبيات باشد؟ مگر ما وقتي كه از جهان متن حرف مي زنيم از همين چيزها حرف نمي زنيم: جهاني زنده و داراي مكانيزم و روابط و مناسباتي كه توانايي تغيير ذهنيات، احساسات و عواطف را دارد. بگذريم بيش از اين مي توان حرافي كرد
دوست من آقاي ياسر نوروزي. بهترين دوستان من كساني هستند كه گاه و بي گاه كتابي روي سرم مي كوبند و مي گويند: بدبخت! اين را بخوان، بدبخت! من فلان كتاب را خواندم. به خدا دروغ نمي گويم از دوستانم بپرس. آنهايي كه هندوانه زير بغل آدم مي زنند، رفيق نيستند. من هم سعي مي كنم با نزديك ترين دوستانم همين رفتار را داشته باشم، زنگ مي زنم و مي گويم بدبخت! چه غلطي مي كني بخوان. تو دوست تازه يافته مني و ممكن است از اين رفتارم دلخور شوي. بنابراين ملايم تر مي گويم: عزيز دلم بخدا اين نوشته ها براي فاطي تنبان نمي شود. بنشين و در كمال آرامش فقط بخوان و بخوان و بخوان، اگر خلاقيتي باشد خودش يك روزي مثل زخم تازه شكوفا مي شود. دوستت دارم
***
كسب اجازه از آقاي نوروزي !
فهيمه خضرحيدري: من البته منتقد ادبي نيستم و قرار هم نيست كه حالا چون زياد كتاب مي‌خوانم يا ادبيات خوانده‌ام يا مثلا چهار تا مطلب در چند تا مطبوعه وزين و غيروزين منتشر كرده‌ام احساس كنم كه ديگر همه چيز روبه‌راه است و بنده هم شده‌ام منتقد ادبي ، بله قصدم اصلا اين حرف‌ها نيست اما اين اواخر مطلبي خواندم با عنوان شريف « نقد » از نويسنده‌اي كه « منتقد و مسئول بخش ادبيات روزنامه اعتماد » معرفي شده بود كه با وجود آنكه منتقد ادبي نيستم ، اما واقعا هيچ شباهتي ميان اين نوشته غرض‌ورزانه با يك نقد ادبي پيدا نكردم.كاري ندارم به خام‌دستي آشكار نويسنده در پرورش معنايي كه احتمالا مورد نظرش بوده ، كاري هم ندارم به نثر ضعيف و نامفهوم نويسنده . چيزي كه مي‌خواهم درباره نوشته ايشان با عنوان « لذت مازوخيستي متن » بگويم بيشتر مربوط به زاويه و ارتفاع نگاه آقاي نوروزي است نسبت به همه منتقداني كه درباره « اژدهاكشان » يوسف عليخاني نظر خود را گفته‌اند.من خودم با وجود ارادت و دوستي‌اي كه نسبت به همكار و همشهري خوبم يوسف عليخاني دارم اما بايد اعتراف كنم كه « اژدهاكشان » را دوست نداشتم؛ يعني نتوانستم با اين كتاب ، با فضاسازي نويسنده و با نثر و زبانش ارتباط برقرار كنم.درنتيجه راستش كتاب را نيمه‌كاره رها كردم. بنابراين تا حدودي مشكل ياسر نوروزي با « اژدهاكشان » را درك مي‌كنم اما نوع ادبيات و رفتار زباني او را در نوشته‌اش نه تنها نمي‌پسندم بلكه خيلي هم به آن نقد دارم.
1.نمي‌توان به اين سادگي نگاه همه آدم‌هايي كه درباه يك اثر نوشته‌اند را ناديده گرفت و نقدهاي ديگران را در كمال خونسردي و خودبزرگ‌بيني ، يكسره « سياه‌مشق »‌ و « آش شله قلمكار » قلمداد كرد و به اين وسيله خود را منتقد معرفي كرد.

2.نمي‌توان براي واژه‌ها بار معنايي افزوده قائل شد و آن وقت بر اساس آن قضاوت كرد و نگاه‌هاي همه را مردود دانست.آقاي نوروزي مي‌نويسد : « قصه اقليمي اگر چنين است كه "اژدهاكشان" دارد، دوباره و سه باره و چندباره بخوانيم قصه هاي غلامحسين ساعدي و محمود دولت آبادي و احمد محمود را و ايضا محمدرضا صفدري و منيرو رواني پور را.» و ظاهرا لازم است به ايشان يادآوري شود كه صرف « قصه اقليمي » هيچ گونه ارزش معنايي خاصي را با خود همراه ندارد بلكه تنها يك سبك است از نوشتن كه ممكن است نويسنده‌‌هايي مثل محمود يا دولت‌آبادي بتوانند شاهكارهايي هم در آن خلق كنند؛ همانطور كه ممكن است يوسف عليخاني هم به اين سبك علاقه‌مند باشد و بخواهد در آن طبع‌آزمايي كند و بدون كسب اجازه از آقاي نوروزي به اين سبك بنويسد.بنابراين منتقداني كه اژدهاكشان را گونه‌اي از ادبيات اقليمي دانستند ، به هيچ وجه در صدد « ابراز احساسات » نسبت به دوست خود نبودند.

3.نمي‌توان به درهم و برهم نويسي و اغتشاش در معني معترض بود و آن‌وقت دقيقا همان‌طور نوشت : بدون انسجام و منطق دروني و حتي بدون رعايت انصاف و ادب و بعد هم ‌اين آش شله قلمكار را روي كاغذ پاشيد و نوشت : نقد نقدهاي "اژدهاكشان ..." .

***
چگونه " نغد عدبی" بنویسیم؟
مريم حسينيان: ببینید دوستان! قرار نیست اینجا درباره اینکه نقد ادبی چیست ؟ آیا ذره بین است یا نه؟ و یا تفکیک سره از ناسره است و این حرفهایی که در دکان هر بقالی هم پیدا می شود حرف بزنیم. به ما چه ربطی دارد که نقد لغوی چیست؟ نقد فنی به چه درد می خورد؟

این مزخرفات مال همان هایی است که آن طرف آب نشسته اند و اسم خودشان را گذاشته اند سارتر، کامو، برشت و هربرت رید و مشتی آدم بیکار دیگر.

بهتر است خودشان بروند و کتابهایشان را با انواع نقد روانشناسی و اخلاقی و اجتماعی و زیبایی شناسی زیر و رو کنند.

باور کنید قرار نیست وقتمان را تلف کنیم با محور بندی برای نقد و اینکه بدانیم کتابی که می خواهیم زیر و رو کنیم بالاخره ساختاری قرار است تخریب شود یا محتوایی؟ مهم همان تخریب است که الحمدلله همه ما خوب بلدیم.

به هر حال نوعی از انواع نقد هم" نقد تخریبی" است که فرقی نمی کند کتاب قرار است با خاک یکسان شود یا نویسنده؟

از آنجایی که بعد از داستان نویس و شاعر شدن ، منتقد شدن هم این روزها از عهده همه برمی آید شاید لازم باشد برای رفاه حال دوستان علاقمند ، چند نکته کوچک یادآوری شود:

وقتی کتابی را می خوانید ، تصور کنید وارد جنگل شده اید. اصلا ترس به خودتان راه ندهید که چیزی از مطلب دستگیرتان شده است یا نه؟ یادتان باشد که شما در جنگل هستید . پس همراه شوید با قانون جنگل و چشمهایتان را روی همه چیز ببندید.

لازم نیست تا آخر کتاب را بخوانید . حتی جلد کتاب هم می تواند به شما کمک کند. مثلا اگر جلد مجموعه داستانی قرمز است و رویش نوشته شده "اژدهاکشان" نشان می دهد که با کتابی درباره اژدها سروکار دارید که شاید با وهم و خیال مخلوط شده باشد. پس کمی مجبورید روشنفکر شوید. باید حرفهای معمولی و جملات کلیشه ای و ساده را کنار بگذارید. از کلمات قدیمی قرن شش و هفت هجری قمری استفاده کنید و جملات را طوری بچرخانید که خواننده نفهمد شما چه نوشته اید. بی خیال نقطه و علائم سجاوندی هم شوید.وقتی جان مخاطب شما بالا آمد تا یک پاراگراف را بخواند بعد می فهمد روی آشی که پخته اید برای کتاب ونویسنده ، چقدر روغن نشسته است! مثلا به این جملات دقت کنید :" فكرم اين بود اگر داستان هاي اين مجموعه آنچنان كه برخي آب چكان به تفرج صنعش شتافتند مقبول باشد يا پاي شاهكاري در كار است يا كاسه اي زير نيم كاسه"

شما چیزی فهمیدید؟ همین دیگر! مهم این است که نفهمید.

سعی کنید تا جایی که امکان دارد حمله کنید. فرقی نمی کند به کی و چی؟ فقط حمله کنید. به یکی بگویید سادیسمی به یکی بگویید مازوخیست. اگر هم کسی نقدی قبل از شما نوشته بر آن کتاب، به همه نقدها بگویید" سیاه مشق" و هرچه را دیگران گفته اند تکذیب کنید. دلیل و منطق هم برای رد نظر هیچ کس لازم نیست. فقط یادتان باشد فحش بد ندهید در نقدتان. چون زشت است و آبرویتان می رود.

اصلا نگران سواد داستانی تان نباشید. حالا اگر فرق قصه و داستان را هم ندانستید و مثلا به آثار غلامحسین ساعدی و منیرو روانی پور گفتید " قصه اقلیمی" هیچ اشکالی ندارد. کسی نمی فهمد که ! اگر هم یک آدم فضولی پیدا شد و به شما گیر داد بگویید هرکس درباره روستا بنویسد اسمش قصه اقلیمی می باشد. بعد هم چشمهایتان را حتما گرد کنید و بگویید: مگر تو سادیسم داری یا مازوخیستی؟ کمی هم چپ چپ نگاهش کنید که فکر کند شما آدم خطرناکی هستید و همین الان می روید لشکر کشی می کنید یا بلایی سرش می آورید.

اسم هرچه می نویسید بگذارید " نقد" حتی اگر یادداشت روزانه یا دل نوشته باشد. به شعور مخاطب هم کاری نداشته باشید. مهم این است که مطلب شما جایی دیده شود که مطمئنید خواننده دارد. بقیه اش به هیچ کس ربطی ندارد.

سعی کنید مولف را حتما طی یک حرکت ضربتی لا به لای نقدتان نابود کنید!! به این می گویند تئوری " مرگ مولف " در نقد. که خیلی هم کیف می دهد. می توانید کلی با دوستانتان ذوق کنید و کنار گوش هم کرکر بخندید و بگویید : دیدی چه حالشو گرفتم؟

حالا متوجه شدید که شما ...همین شما که قبل از خواندن این متن، اعتماد به نفس نداشتید و فکر می کردید بلد نیستید بنویسید می توانید روزی برای خودتان منتقد بزرگی شوید؟ پس منتظر چه هستید؟ هر کتابی که دلتان خواست از هر نویسنده ای که عشقتان کشید، انتخاب کنید و با استفاده از نکات بالا یک " نغد عدبی" خوب بنویسید.

***
اژدهاكُشان - مجموعه داستان - يوسف عليخاني
youssef.alikhani AT yahoo DOT com
لذت مازوخيستي

شهروند امروز

لذت مازوخيستي ِ متن
* ياسر نوروزي
** (مجله شهروند امروز)

ياسر نوروزيبعد از نگاهي به سياه مشق هاي منتقدان كتاب اژدهاكشان به نظر مي آمد كه يا بايد صبر پيش گرفت و دنباله كار خويش يا درباره اش نوشت و نوشت. فكرم اين بود اگر داستان هاي اين مجموعه آنچنان كه برخي آب چكان به تفرج صنعش شتافتند مقبول باشد يا پاي شاهكاري در كار است يا كاسه اي زير نيم كاسه. نه قصد نيش و كنايه نيست. خيانت را برخي از اين دوستان كرده اند و ما سر دشمني با آن ها نداريم. آن قدر دوستي كردند كه خيانت از پهلويش گريبان دريد. شايد پس پرده چشم بصيرت داشتند والا چگونه مي توان تصاوير امپرسيونيستي ديد و "مونه" بيرون كشيد از داستان هاي "قشقابل" و "گورچال" و "شول و شيون"! ثبات قدم داشتند در دوستي اما جاي ابراز احساسات را اشتباه گرفتند و به نام نقد هر چه آمد تراوش كردند.
قصه اين است كه قصه اقليمي اگرچنين است كه "اژدهاكشان" دارد واي اگر از پس امروز بُود فردايي. قصه اقليمي اگر چنين است كه "اژدهاكشان" دارد، دوباره و سه باره و چندباره بخوانيم قصه هاي غلامحسين ساعدي و محمود دولت آبادي و احمد محمود را و ايضا محمدرضا صفدري و منيرو رواني پور را. قصه اقليمي اگر چنين است كه "اژدهاكشان" دارد چرا مخاطب خود را در اقليمي ديگر مي جويد؟ فكرم اين بوده كه اين داستان ها بايد در اقليم خود بازتابانده شوند و اگر گرفت، آن وقت وقت ديگر دياران است و ديگر ياران. بارها فكرم اين بوده كه اگر "آيزاك باشوبس سينگر" داستان هايش را به زبان "ييديش" مي نوشت چه عاملي سبب شد داستان هايش با بزرگترين داستان هاي كوتاه جهان پهلو بزند. يكي از دلايل و مهم ترين آن ها را مي دانم؛ ترجمه شد. ترجمه شد و خواندند و به نقد نشستند و بر عظمتش تحسين گفتند. اما گام نخست اين بود كه ترجمه شد. ترجمه شد تا بتوانند آن را بخوانند. به نظر مي رسد داستان اقليمي يوسف عليخاني هم پيش از هر چيزي نياز به ترجمه دارد. طعن و طنزي در كار نيست. باور بفرماييد بنده حقير سراپا تقصير نا"ميلكي" نمي توانم حتي بخش هايي را از روي متن بخوانم، چه رسد به فهم جمله و بعد پاراگراف و نهايتان ساختار كلي داستان. ورود در متن در همان بدو امر ناممكن است يا اگر ممكن باشد اين راه آنقدر پر دست انداز است كه به هزار لطايف الحيل بايد آن را به پايان رساند. خانه از پاي بست ويران يا آبادان(!) است چه با علائم فونيتك هم شكار اين زلف پرچين و شكن مي شويم و به دامش گرفتار. نگاه روانشناختي (و غالبا بدبينانه) نيز چنين است كه متن ساديستي اين گونه داستان ها، مخاطب را از خود مي راند و اگر خواننده اي بماند، احساسات مازوخيستي است كه به تحركش واداشته. در اين پروسه متن از رنج مخاطب لذت مي برد و كاركرد پيشين آن رابطه اي معكوس مي گيرد. در اين گونه متون بيشتر بايد به لذت مازوخيستي انديشيد تا لذت داستاني. بعد از ماراتن طاقت فرساي خواندن "اژدهاكشان" در اين فكر بودم كه وقتي يك كلمه را در جمله حدس مي زني، معناي جمله نيز برپايه حدس استوار مي شود و معناي پاراگراف هم همچنين و كليت داستان هم به همين منوال و تفكر نويسنده هم به همين سياق. خب حالا بنشين و حدس بزن آنچه حدس زده اي چه مايه بر پايه حدسيات بوده و چه مايه نبوده! بعد اين آش شله قلمكار را روي كاغذ بپاش و بنويس: نقد ِ "اژدهاكشان ..." .


* ياسر نوروزي، منتقد و مسوول بخش ادبيات روزنامه اعتماد
** به نقل از شهروند امروز هفته نامه خبري-تحليلي. سال دوم. شماره 27. شماره پياپي 58. يكشنبه 11 آذر 1386. 100 صفحه. هزار تومان (به همراه كتابخانه پاييزي – ضميمه نقد و بررسي كتاب)


***
مرتبط:

***
اژدهاكُشان - مجموعه داستان - يوسف عليخاني
youssef.alikhani AT yahoo DOT com
در مجله زنان
داوود پنهانيمجله زنان
اژدهاكشان، يوسف عليخاني، تهران: انتشارات نگاه، 1386، 142 ص، 1500 تومان
مجموعه‌داستان اژدهاكشان، اثر تازة يوسف عليخاني، يك سروگردن بالاتر از مجموعه‌داستان قبلي‌اش است. «ميلك» داستان‌هاي اين مجموعه، بيش از آنكه ميلك مورد نظر عليخاني باشد، به يك معنا ميلكي استعاري است. بي‌آنكه در نقشة جغرافيا بگنجد، ميلك جهان روبه‌روست با همة پستي و بلندي‌هايش. اگر در مجموعه‌داستان پيشين اين نويسنده ثقيل بودن زبان بر روايت داستان غالب شده بود، در اين مجموعه چنين اتفاقي نيفتاده است. زبان با اينكه از عناصر محلي بهره مي‌گيرد، به‌هيچ‌وجه مانع روايت نمي‌شود. نويسنده در اين مجموعه بسياري از موانع مجموعة قدم‌بخير مادربزرگ من بود را برطرف كرده و روايت زباني‌اش را عام‌تر كرده تا مخاطب عام نيز در درك آن با مشكل چنداني مواجه نشود. فارغ از جنبة زبان‌شناختي، عليخاني در اين مجموعه همان روايت قصه‌پردازانة پيشين را با پختگي بيشتري ادامه مي‌دهد. تكنيك داستان‌هاي اين مجموعه بسيار ساده اما مدرن انتخاب شده است. با اين همه، نويسنده در روايت داستان با هوشمندي خاصي به‌سراغ روايت‌هاي مورد اشارة قصه‌گوها رفته تا تفاوت نثر و روايت خود را از اين نظر با ساير هم‌نسلانش به تصوير بكشد. كار وي از اين نظر حائز اهميت است و از تازگي خاصي برخوردار است.
***
اژدهاكُشان - مجموعه داستان - يوسف عليخاني
youssef.alikhani AT yahoo DOT com