نگاه "داود پنهاني" به «اژدهاكشان»
ادبيات براي من زبان جهان است. مهم نيست كه راوي آن در كجاي اين پهن دشت جغرافيا مي‌زيد و به كدام زبان ندانسته سخن مي‌گويد، برايم همين مهم است كه چه مي‌گويد و كدام درد بشر را به سخن در مي‌آورد. وقتي از اين زاويه به آثار ادبي نگاه مي‌كنم ديگر نه مسئله زبان و ترنم‌هاي خاص آن برايم مهم است، نه ضرباهنگ كلام. عده‌اي دوست دارند دائم براي ادبيات دنبال مرز‌بندي باشند. من نه به اين ايده اعتقادي دارم نه هنگام خواندن آثار ادبي اهميتي به اين نكته ميدهم. برايم اصلا مهم نيست كه شخصيت داستان در كدام محيط جغرافيايي زندگي مي‌كند و به كدام زبان سخن مي‌گويد. همين كه احساس مي‌كنم روايت ارائه شده از سوي نويسنده با دنياي من همخواني دارد، برايم كافي است تا جذب آن شوم و بخوانمش. چه فرقي مي‌كند كه ايراني باشد يا نباشد. چه فرقي مي‌كند كه نويسنده عرب ياشد يا اسپانيايي،داستان در آمريكا اتفاق افتاده باشد يا در استراليا. من ادبيات را بخشي از انديشه و دانش بشري مي‌دانم كه روايت عام آن انسان است. اين انسان مي‌تواند انسان فرضي«ماكاندو» ماركز باشد يا انسان«ميلك» يوسف عليخاني، چه فرقي مي‌كند. تاكيد من براي كنار هم نهادن اين نكات اشاره به خصلت عامي است كه در درون آثار ادبي نهفته است. اسامي آدمها در اينجا فقط و فقط به خاطر اشاره به همان خصلت عام است تا آن كساني كه ادبيات را در مرز‌هاي جغرافيايي و زباني محدود مي‌كنند ، به فاصله خود با نويسنده اين خطوط پي ببرند. همه اين روده درازي‌ها براي اين بود كه بگويم «يوسف عليخاني» نويسنده مجموعه داستان«اژدهاكشان» در مجموعه تازه نوشته شده‌اش يك سر و گردن بالاتر رفته است.
«ميلك» داستان‌هاي اين مجموعه بيش از آن كه ميلك مورد نظر عليخاني باشد به يك معنا«ميلكي» استعاري است. «ميلك» در اينجا همان«ماكاندو» ماركز است، بي آن كه در نقشه جغرافيا بگنجد. «ميلك» جهان روبه روست با همه پستي و بلندي‌هايش.اگر در مجموعه داستان پيشين اين نويسنده ثقيل بودن زبان بر روايت داستان پيشي گرفته بود ، در اين مجموعه چنين اتفاقي نيفتاده است. زبان با اين كه از عناصر محلي بهره مي‌گيرد، به هيچ وجه مانع روايت نمي‌شود. نويسنده در اين مجموعه بسياري از موانع پيشين در مجموعه «قدم بخير مادربزرگ من بود» را بر طرف كرده و روايت زباني‌اش را عام تر كرده تا مخاطب عام نيز در درك آن با مشكل چنداني مواجه نشود. فارغ از جنبه زبان شناسي، «عليخاني» در اين مجموعه همان روايت قصه پردازانه پيشين را با پختگي بيشتري ادامه مي‌دهد. تكنيك داستان‌هاي اين مجموعه بسيار ساده اما مدرن انتخاب شده است. با اين همه نويسنده در روايت داستان با هوشمندي خاصي به سراغ روايت‌هاي مورد اشاره قصه گوها رفته تا از اين نظر تفاوت نثر و روايت خود را با ساير هم نسلانش به تصوير بكشد. كار وي از اين نظر حائز اهميت است و از تازگي خاصي برخوردار است.«نسترنه» يا «كوكبه» داستان به همان اندازه كه مي‌تواند به جهان خيالي ميلك ارتباط داشته باشد ، روايت «زن» بي پناه امروزي است. چه فرقي مي‌كند كه در كدام جهان جغرافيايي حضور داشته باشد؟ مگر ادبيات قرار است در همان جغرافيايي مورد علاقه ما محدود شود؟اگر از اين زاويه به ادبيات و آثار ادبي ارائه شده در جهان بنگريم و قبول كنيم كه آثار ادبي نه مرز بردار و نه وابسته به مكان خاصي هستند ، آنگاه مي‌توان درباره مجموعه «اژدهاكشان» يوسف عليخاني توضيح قانع كننده تري ارائه داد. داستان‌هاي اين مجموعه نيز همچون مجموعه پيشين «عليخاني» در جغرافيايي خاصي به نام «ميلك» اتفاق مي‌افتند. با اين همه قرار نيست ميلك ارائه شده از سوي عليخاني در مرزبندي خاصي خلاصه شود. ميلك نام استعاري تمام جهان است. آنجا كه زني در ميان جمع سركوب مي‌شود، آنجا كه عشق انكار مي‌شود، آنجا كه روايت عاميانه از رسم و رسوم و عرف جامعه بر دوش تمامي شخصيت ها سنگيني مي‌كند، ميلك همان جهان زيسته شده ما مي‌شود. استفاده رندانه «عليخاني» از رمز وراز مورد علاقه قصه گوهاي روستايي در داستان همه نشان از كاربرد اين نوع روايت در دلپذيري داستان‌هايي با ساختار قصه گونه روستايي دارد. از اين زاويه استفاده به جا از خرافات يا روايت‌هاي مورد علاقه مردمان روستايي در ارجاع هر حادثه و اتفاقي به رويداد‌هاي متافيزيكي از اهميت بيشتري برخوردار مي‌شود.
«عليخاني»در روايت داستان‌هاي اين مجموعه با بهره گيري از عناصر طبيعي تلاش مي‌كند تا فاصله انسان با طبيعت پيرامون و بهره گيري آنها از اين عناصر را به خوبي نشان دهد. باران و برف و خاك گل شده هماني نيستند كه ما مي‌پنداريم. در اين عناصر هويتي عميقتر نهفته است. ديو و آدمي در كنار هم به حيات خويش ادامه مي‌دهند تا نشان داده شود كه عنصر حيات در چيزي عميقتر از آنچه نهفته است كه ما به چشم خود مي‌بينيم. «امامزاده» مورد اشاره در داستان‌ها در اشاره به روح اشراقي جماعتي است كه از شرح و توضيح رويداد‌هاي طبيعي در مي‌مانند و ارجاع آن را در پيوست با عناصر متافيزيكي مي‌جويند. اينجاست كه مي‌توان روايت« عليخاني» از ميلك خيالي را روايت او از انسان‌هاي پيرامون دانست كه امر خير و شر را در پناه چنين اتفاقاتي جستجو مي‌كنند.ميلك مورد اشاره نشان از جهان پيراموني دارد كه خير و شر آن مي‌تواند به آساني در ارتباط با عناصر خيالي و واقعي به يكسان جستجو شود. از يوسف عزيز به خاطرهمه نوشته‌هايش كه مجال زيستن را براي ما به چيزي فراتر از شهر و خيابانهايش ارجاع مي‌دهد تشكر مي‌كنم.
به نقل از اينجا

***
درباره يوسف عليخاني ... اينجا

Labels:

youssef.alikhani AT yahoo DOT com
ساده ‌اما تاويل پذير | محمد شريفي
يوسف عزيز سلام
گمان نمي‌كردم تا اين حدّ با داستان‌هاي شما مانوس شوم كه با آن كه هر يك از آن‌ها را دو يا سه بار خوانده‌ام باز هم بخواهم به سراغشان بروم و از بيان ساده ‌اما تاويل پذير واقعيت جن زده نوع بشر در آن‌ها باز در شگفت شوم. اين شگفتي بارهايي ديگر هم به سراغم‌امده است، و اتفاقا در جهان‌هاي داستاني و شاعرانه اي ظاهرا متقابل و ظاهرا نامربوط؛ از جمله هنگامي‌كه " پدروپارامو" را مي‌خواندم يا زماني كه شعر " مرثيه " از توماس گري را (كه يكي از زيباترين شعرهاي اوست) يا زماني ديگر آنگاه كه داستان‌هاي كوتاه " پلاژ" ِ آلن روب گري‌يه و " گربه زير باران" از همينگوي – و بسياري از موارد ديگر را. چنان كه مي‌دانيد برحسب ظاهر نمي‌توان ربطي ميان " پلاژ " و " گربه زير باران " – كه به شرح جزء جزء دو واقعيت‌اشكار و بي پس پشت مي‌پردازند – از يك سو، و " پدرو پارامو" و " مرثيه" – كه جهان‌هاي خفته در خفته پس پشت واقعيت را‌آشكار مي‌كنند – و نيز داستان‌هاي زيباي شما – كه از جن زدگي واقعيت پرده بر مي‌دارند – از سوي ديگر، يافت.‌اما در بطن همه اين‌ها حقيقتي غامض و در عين حال ساده وجود دارد كه آن‌ها را به هم مرتبط مي‌كند. بخشي از آن حقيقت – دست كم – مي‌تواند جادوي روايت باشد؛ و بخشي ديگر – برعكس – جادويي ست كه در خودِ موضوع روايت وجود دارد. شايد نويسنده و شاعري مي‌تواند به چنين تاثيرگذاري شگرفي برسد كه علاوه بر دريافت اين هر دو جادو، آن‌ها را توامان در درون خود نيز داشته باشد؛ كه نتيجه آن واقعيت متباين داستاني و جهان متعالي شعر است. نمي‌خواهم چيزهايي را كه خود خوب مي‌دانيد و من چون گنگ خوابديده اي، نجواي پريشاني از آن‌ها را گاه و بيگاه شنيده‌ام برايتان بازگو كنم. سخن اين است كه شما – به شهادت داستان‌هايتان – به اين اندريافت و درون بودگي رسيده ايد، براي همين، جهان شما نيز متباين است و خاصّ ِ خودتان، كه چنانچه با هوش جادو زده خود آن را وسعت بخشيد و ابعاد به ژرفا نشسته آن را‌اشكار كنيد، به موقعيت غبطه برانگيز شايسته خود دست خواهيد يافت. غرض از جادوزدگي هوش – چنان كه مي‌دانيد – رويكرد ظاهري به جهان اجنّه و جادو نيست؛ بلكه رسيدن به ايجاز روايت، و خلسه روايت را در خود روايت نهادن است؛ كه در اكثر داستان‌هاي " قدم بخير ... " به آن دست يافته ايد. براي مثال من نتوانستم شكفتگي مهرانگيز خود را پس از خوانش دوّم داستان " آن كه دست تكان مي‌داد، زن نبود" پنهان كنم. اين داستان بسيار زيباست. ايجاز آن در حدّ نهايت است و پايان آن بس باشكوه و البته بسيار حزن انگيز. حزني از جنس حزني كه از خواندن يك رباغي خيام در انسان پديدار مي‌شود. دو صحنه موازي پايان اين داستان، يعني ديو مستولي بر دشت و جنّ ايستاده در قاب پنجره – آن هم پس از بازگشت مرد و زن از يك پايان و عزم آن‌ها براي شروع شايد آخرين پايان – به نوعي گوياي تنهايي فجيع آدمي‌در زمينه كائنات و از سوي ديگر بيانگر ناگزيري سرشتي او در تمناي بازگشت به جهان غار يا جهان اساطير الاولين است. همين تنهايي، بي پناهي و تمناي شايد خفي است كه در جهان واقعيت غير داستاني، براي مثال، نويسنده بزرگ و عزيز ما را – كه تمام عمر، تجلّي وجود را احيانا تنها در مراياي قابل لمس مي‌ديده است – به هنگام مواجهه با مرگ به سوي احساس خسران مي‌كشاند و او را وا مي‌دارد كه به تمام راهي كه‌امده است، به تمام انديشه و نگاه خود، به ديده – دست كم – ترديد بنگرد. يا خانواده نويسنده بزرگ و عزيز ديگرمان را، براي رهاندن او از چنگال مرگ، وادار مي‌كند كه به واقعيتي در پس پشت مرايا نگاه كنند و به نذر و نياز پناه برند.
اين داستان – چنان بسياري از داستان‌هاي ديگرتان – علاوه بر تاويل‌هاي ديگر، تاويلي هستي شناسانه دارد، و قلم شما با زيبايي اي ‌اشارت گونه و به خوبي، وضعيت فجيع آدمي‌را به تصوير كشيده است.
از ديگر داستان‌هايي كه مي‌خواهم به آن‌اشاره كنم " كفتال پري" و " رعنا" هستند. اين دو داستان علاوه بر ژرفاي وجودشناسانه شان، گنج‌ها يا خميرمايه‌هايي در درون خود دارند كه شما مي‌توانيد بنياد جهان كامل داستاني تان را بر آن‌ها بگذاريد. در هر دوي آن‌ها – ضمن آن كه داستان‌هاي كاملي هستند – خميرمايه‌هاي شگرف يك رمان وجود دارد كه به گمان من اگر با تامل آن‌ها را كشف كنيد به شكوفايي اي شايسته استعداد خود خواهيد رسيد. اين خميرمايه، به نوعي ديگر، در برخي از داستان‌هاي ديگر نظير " ميلكي مار" هم هست.
به غير از داستان " سمك‌هاي سياهكوه ميلك " – كه اتفاقا تقلاي هنوز به سرانجام نرسيده ايجاد يكي از بديع ترين و زيباترين فرم‌هاي داستاني در آن ديده مي‌شود – بقيه داستان‌ها به سرانجام شايسته خود رسيده اند. نكته جالب اين است كه در بسياري از آن‌ها داستان در پايان خود هنوز به پايان نرسيده است، مثلا در " مرگي ناره " و " كرنا" ؛ و اين خواننده را تا مدت‌ها به خود مشغول مي‌دارد.‌اما احساس مي‌كنم – به عنوان يك خواننده – كه براي مثال جمله پايان داستان " مزرتي " آن ضرباهنگ لازم براي القاي مواجهه ناگهاني شخصيت داستان – كه سعي مي‌كند با پچپچه فكر و حرف خود را از حضور اجنّه غافل كند – با اجنّه ندارد. اين البته احساس من است و اگر احساس خودتان اين نيست نمي‌خواهد براي آن اعتباري قائل شويد. چنين احساسي را در پايان داستان " خيرالله خيرالله" هم داشتم،‌اما با خوانشي ديگر زائل شد. همچنين برخي جاها نياز به ويرايشي دستوري و از لحاظ كاربرد زمان‌ها احساس مي‌شود،‌اما اين‌ها، اگر هم درست باشد، چندان مهم نيست، چرا كه به راحتي در چاپ بعد جبران شدني است. مهم اين است كه شما توانسته ايد جهان خاصّ ِ خود را بنا كنيد، و اين كاميابي اي بس بزرگ است. لهجه به كار رفته در داستان‌ها، البته در خوانش اول، خواننده را از يگانه شدن با متن باز مي‌دارد،‌اما اين مشكل – بنا به تجربه من – در خوانش دوم و سوم، ديگر تقريبا ناپديد مي‌شود. چنان كه قبلا نيز پيشنهاد كردم چون جهان شما بدون اين لهجه پاي نمي‌گيرد، آن را با همين لهجه بنا كنيد و سپس – در صورت لزوم و چنان كه آسيبي به متن و عينيت آن وارد نمي‌كند – آن را بگردانيد، زيرا خواننده مشتاق و اهل براي دريافت لذت يك متن مي‌تواند بارها و بارها به سراغ آن برود،‌اما خوانندگان غير از اين، هرگز چنين تولّايي ندارند، مخصوصا اگر اين لهجه در زمينه اي گسترده چون رمان و به گونه اي مبسوط مورد استفاده قرار گيرد.
در پايان باز هم سپاس خود را از داستان‌هاي شما ابراز مي‌كنم و به انتظار " زياريان " شما مي‌نشينم. سلام گرم مرا به همسر و فرزند عزيز و خانواده گرامي‌تان برسانيد
خداوند نگهدارتان باشد
محمد شريفي
رفسنجان
28 / 9 / 84
***

Labels:

youssef.alikhani AT yahoo DOT com
اِزرا پاوند اين بار از ميلك مي آيد! | فريدون حيدري مُلك ميان
در زماني نه چندان دور، ويل دورانت درباره اِزرا پاوند – شاعر آمريكايي – نوشت: " … پيش از آنكه موسوليني ترس آميخته به احترام در او برانگيزد، فردگرايي بود ناب و خواهان آزادي جسم و انديشه، و بيش از حد مغرور و خود بين. انگليسي ها با خوي محافظه كاري خودخواهانه شان، او را آدمي بسيار پرمدعا يافتند. تقريبا همه ي كساني كه او را مي شناختند، ظاهر پر نخوتش را در مقابل كيسه ي گشاده و قلب مهربانش مي بخشيدند. جان كورنوس مي گفت: " او يكي از مهربان ترين آدم هايي است كه تاكنون به دنيا آمده. " و تي. اس . اليوت اظهار مي داشت: " هيچ كس در مهرباني به مردان جوان – كه به نظر وي با ارزش و ناشناخته بودند – به پاي او نمي رسيد. "
او به برخي از اينان غذا و به بعضي ديگر لباس مي داد. پرسي ويندهام لوئيس مي گفت: اِزرا فقط شاعري بزرگ نيست، بلكه مددكار حيرت آوري براي ديگران بوده است." … امكان چاپ نخستين كتاب شعر اليوت را فراهم كرد و … براي جيمز جويس در لحظه خطيري به هنگام نگارش اوليس، مدد معاش تدارك ديد. او امي لوول – شاعره آمريكايي – را در لندن معرفي كرد و به وي معرفي نامه هايي داد كه باعث تسهيل پذيرش او هم در پاريس شد. پاوند مي گفت: " مسئله من زنده نگهداشتن تعدادي شاعر پيشرو و قرار دادن هنرها در جايگاه مقدم و مسير پيشرفت شان، چونان راهنماي بي چون و چرا و چراغ تمدن است."
شايد ويل دورانت كاملا محق بود كه اين چنين از اِزرا پاوند بگويد. شايد اين هر دو در اقليم قلم به دستان چندان تثبيت شده بودند كه ديگر جاي هيچ اما و اگري باقي نمي ماند.
با اين همه، اين حقير فقير با تمامي بضاعت مزجاتم، مايلم جرات كنم و از حضرت يوسف عليخاني ميلكي بگويم؛ چنانكه او خود پيوسته بزرگوارانه از هم قلمانش ياد مي كند به گفتار يا نوشتار. اما اگرچه هيچ كدام مان چنانكه شايد يا نشايد هنوز تثبيت نشده باشيم در اين خرابستان ادبيات. چه باك؟! وقتي مارگريت دوراس به صراحت بنويسد: " نوشتن چيزي را علاج نمي كند. ببينيد اين چيزها دوراس را تثبيت مي كند." و پاپ ژان پل دوم و حتي پاپ بنديكت شانزدهم نيز همچون اعقاب شان از آن بالكن، بگوييم از آن مهتابي مقدس، به پيروان شان دست تكان مي دهند و براي شان دعا مي كنند، ديگر چگونه مي توان به هرچه تثبيت و ادبيات تثبيتي دل خوش كرد؟ آه، دوراس! دوراس نازنين! چقدر برايت احترام قائل بوديم و هستيم هنوز!!
و ديگر براي قلم در غلافاني چون ما، نه شرمي است نه خوفي؛ وقتي كه قرار باشد از آن چيز هنوز " نيم زنده مغشوشي ته انجماد" بگوييم. ديگر چرا بگوييم؟ به تريج قباي كدامين منصف برمي خورد اگر بگوييم؟

باري، عليخاني جسور است؛ قلمش از او نيز جسورتر. مجموعه داستان " قدم بخير مادربزرگ من بود" صحت اين مدعاست. گيرم كه گاه جسارت نوعي شتابزدگي آزارنده را هم به همراه داشته باشد. اما آثار جسور، خواننده جسور نيز مي طلبند با نگاهي جسور. اگرنه، در محاق مي مانند و نويسنده – آدم است ديگر، و زيبايي زشتش هم به همين است – به تدريج در خود فرو مي رود كه اين در خود فرو رفتن هم گاه به كشفي و تصميمي شگفت مي انجامد: شايد خلق يك شاهكار؛ و گاه به هيچ نمي انجامد جز سرخوردگي مطلق و دور قلم را قلم كشيدن براي ابدالآباد.
اما عليخاني پيش از آنكه نويسنده باشد، حرفه اي است. گويي براي هيچ چيز جز اين از بطن مادر به ميلك پا نگذاشته و سپس از آنجا به محافل هنري –ادبي راه نيافته است. از خصايص نيك يا بد عليخاني – نيك در گستره ي زندگي در مقام شهروندي نويسنده، بد در محدوده هنر و ادبيات تثبيتي دوراسي – يكي اين است كه به همنوعانش به ويژه از انواع قلم بازش به شدت مهر مي ورزد. خيلي ساده، او هم به درد قلمزني بزرگ مبتلاست كه قادر نبود صِرف نوشتن بنويسد؛ همو كه در ميانه ي رمانش دفعتا اعلام مي داشت: " انسان بودن يعني آگاهي بر اين كه تو مسووليت كامل داري، يعني در برابر فقر از شرم گداختن، حتي اگر گناهش بر گردن تو نباشد. " و يا با ايمان و اعتقادي شگفت مي نوشت: " در لحظاتي خاص، ما طعم بعضي روابط انساني را چشيده ايم؛ براي ما حقيقت همين است." حتي گورگي هم هرگز اين قدر شعاري نبوده است. با اين همه، مي گويند شازده كوچولويش پرفروش ترين كتاب بعد از انجيل بوده و هست. واقعا هست؟!
اين از آن آسماني گرفتار آدم بزرگ ها: آنتوان دو سنت اگزوپري.

نويسنده " قدم بخير مادربزرگ من بود" هم به يقين جاي و جايگاه خود را دارد. آدم به درستي نمي داند به عليخاني اندرز دهد يا به خود. او در حقيقت با فداكاري تمام اما البته به گونه ي فرساينده اي، به ارتقا و استعلاي نوعي از ادبيات جدّي اعتقاد دارد كه ادبستان اين ديار به كلي از آن بري است. نيست؟ چون همه مي گوييم؟ اما كدام همه؟ مگر نه اين كه ديري است اين همه جايش را به گمگشتگان منزوي و منفردي داده است – نداده است؟ - كه با خوشيفتگي تمام تنها قلم ريخته هاي ناچيزشان را به تماشا نشسته اند و براي خويش كف مي زنند و كِل مي كشند!
بس است! قول قرون را غرغره نكنيم! ديگر همه چيز را همگان نمي دانند؛ همه چيز را شايد تنها آن كس مي داند كه همگان او را از خود رانده اند.
چه كسي بود كه مي گفت: " ما در پي اثري هستيم كه يك جور احساس لزوم را القا كند، اثري كه وقتي آن را بخوانيد، احساس كنيد نوشتنش ضرورت داشته." ديويد اپلفيلد نبود؟ همان سردبير مجله فرانك؟
نمي دانم چرا هر روزي كه مي گذرد، اكثر به اين مي انديشم كه داستان نو ايراني – و بلكه جهاني – گيرم آخرين داستان، ناگزير شباهتي تام و تمام دارد به آن منادي ناگاه از كمين درآمده ي خيام!
شايد داستان نويسي چون عليخاني هم خود به زبان اين را قبول نداشته باشد. شايد به ديده ترديد به آن بنگرد. اما قلب و قلمش همين را مي گويند؛ به ضرس قاطع همين را مي گويند. چرا كه ميلك داستان هايش گروتسكي نو، خيره كننده و رشك برانگيز دارد. عليخاني از معدود داستان نويسان فارسي زبان است كه مي توان به آثار آتي اش چشم داشت. او خود اين انتظار را در ما دامن زده است.
از اين گذشته، مهم اين نيست – اگر چه هست – كه عليخاني قول استاد بزرگ – همينگوي-: " اولين نسخه هر چيزي مزخرف است." را با همان جسارت ذاتي و سودايي اش ناديده گرفته بود، شايد ناديده گرفته بود، مهم اين است كه حتي در لابه لاي پيش نويس هايش هم گاه مي توان به رگه ها و تصاوي ناب و بكري برخورد كه جايش در سراسر ادبيات شُسته رُفته ، اتو كشيده و پر غمزه اين ديار خالي است.
اگر در سراسر ادبيات غرب نتوان هرگز جمله اي با صلابت، كمال و يكتايي " پيرمرد خواب شيرها را مي ديد" برخورد، بي گمان در هيچ يك از آثار پيشين خود همينگوي نيز نمي توان عبارت و تعبيري از اين دست، يافت. او در " سيلاب هاي بهار" خود حتي از عليخاني هم ناشي تر بوده است. نبوده است؟

اما برگرديم به يوسف عليخاني؛ به آثارش. بهتر است ديگر از خودش نگوييم. شايد حضرات، حضرات تثبيت شده اين را برنتابند. گيرم كه ماريو وارگاس يوسا در عين نگاه متضادش هفتصد صفحه در رثاي گابريل گارسيا ماركز سياه كرده باشد! با اين همه، ديگر از عليخاني، از شخص مهربان عليخاني نگوييم، از قدم بخيرش بگوييم و از ميلكش؛ اما نه ميلك زاد بومي اش؛ بلكه دقيقا از ميلك به دقت ساخته و پرداخته داستاني اش. منصف باشيم و مشوّق. عليخاني هم يوكناپاتافي خود را خلق كرده است به سياق ويليام فاكنر. اگرچه " قدم بخير مادربزرگ من بود" يك مجموعه داستان قلمداد شده، اما وقتي از خواندن تمام آن فارغ مي شويم، به نظر مي رسد كه رماني را خوانده ايم. رماني با مركزيت روستايي موسوم به ميلك. و گويي كه راوي در سوگ زاد بوم فراموش شده اش مرثيه اي مي سرايد: " ميلك هم همين يكي دو صباح زنده است…" ص 36.
آنجا كه ديگر مدت هاست از منظر زندگان به چشم نمي آيد؛ چرا كه تنها " … جنازه حيران به ميلك نگاه مي كرد." ص 23.
اما چنانكه گويي خوان پرسيادو به كومالا بازآمده باشد، كليت داستان ها، " پدروپارامو" رمان درخشان خوان رولفو را در خاطر ما تداعي مي كند. به خصوص وقتي كه مي گويد: " عوعوي سگ ها نبود. اين گمان من نيست كه تازه از قزوين آمده باشم ميلك و بخواهم خودم را غافل نشان بدهم… " ص 46.
و يا " فلار گردن هم تابلوي هميشگي اي بود با نشان راه هاي مارپيچ و گردنه پيچ در پيچ فلار كه مي رفتند به بالا و مي پيچيدند زير ابرها. ماشين ها از آنجا مي آمدند. چند پارچه آبادي توي كوه ها، سبزه مي زدند." ص 94.
و حتي از اين عبارات صريح تر وقتي كه مي نويسد: " ميلكي ها هم چندان كه از آدمي جماعت انتظار دارد، اهل حرف نبودند كه يا بيابان بودند يا باغستان. " ص 28.
با اين همه، راوي ميلك همچنان به شدت شيفته روستاي آبا و اجدادي خويش است: " … كاشكي ائمه مي گذاشت آب به وفور به ميلك بيايد… " ص 49.
و در انتهاي احتضار روستايش شايد هنوز به معجزه اميدوار است: " از قدرتي خدا پيغمبر بود كه ساق شد…" ص 49.
زماني كه راوي مي كوشد تا با صداقتي تام و تمام به توصيف هرآ‹چه به گذشته پيوسته است بپردازد، خيال و واقعيت و وهم و رويا چنان در هم تنيده و زيبا جلوه گر مي شوند تو گويي هم اكنون آن همه را چونان فيلمي از زماني سپري شده به نظاره نشسته ايم: " هنوز اگر زنده باشد، لابد مي نشيند توي تلار و رو مي كند به باغستان پايين خانه… ديگر براي رعنا هم عادي شده بود. فقط كافي بود كه بيايد و پوست تخت را پهن كند و رويش بنشيند تا بعد هم نگاهي به دورتر بيندازد؛ آن جا كه ديگر باغستان نبود و كوه ها به ديدار مي آمدند. " ص 26.
" تنها گلپري مي دانست كه تبريزي هاي گلچال بيست و سه تا نيستند… صداي داركوبي از همان جا مي آمد، نتوانست ببيند به كدام درخت آويزان است. " ص 34.
" … ريسمان گويي قد كرده باشد كه حمله كند و مثل افعي زهرش را پرتاو كند طرفش يا لااقل به دست و پايش بپيچد و كاري نتواند انجام دهد، سياه لايي مي زد. " ص 63 – 62
" من كه رسيدم، دمش هم داشت مي رفت زير ضريح… اما حكما بايد دشتبان داسش را انداخته باشد به جان افعي… " ص 8.
" بوي پونه را آب روخانه مي آورد… هوس جويدن پونه او را راه انداخت… " ص 71.

نويسنده " قدم بخير مادربزرگ من بود" زمان و بازتاب آن را با ظرافت و به گونه خاص خويش به كار مي گيرد. او وقايع و آنات خوشايند و ناخوشايند را طوري كنار هم مي چيند و تعريف مي كند كه گويي سمك هاي سياه كوه ميلك به او گفته باشند: " اين ها را ننويس! همه ي آنچه نوشته اي باطل است. تو بايد آنچه ما مي گوييم بنويسي، نه آنچه خودت فكر مي كني. " ص 72.

عليخاني شاعر شعر ابتدايي چشم اندازهاي ميلك است. او اِزرا پاوند نثر نويسي است كه هرچه بيشتر به سمك ها گوش مي سپارد، شگفت انگيزتر مي نويسد. فقط كاش همه آنچه را خود مي شنود براي خوانندگان بي تابي كه وقت همه كاري دارند الّا خواندن دقيق ِ داستان، تماما برگردان كند؛ چنان چون اين عبارات عالي، مطنطن، باشكوه و بي نظير منتخب از كتابش. جا دارد آن را دوباره بخوانيم! به قول بيدل بزرگ:
قماش فهم نداريم ورنه خوبان را
اتوي پيرهن نازچين پيشاني است

فريدون حيدري ملك‌ميان
اواخر زمستان هشتاد و چهار
شهريار
***

Labels:

youssef.alikhani AT yahoo DOT com
گيلكي‌ترين كتابي كه تاكنون خوانده‌ام | فرشاد كاميار
فرشاد كاميار اواسط دهه‌ي شصت توي دبيرستان معلم تاريخي داشتيم كه در عين حال كه بهترين معلم همه‌‌ي دوره‌‌ي دانش‌آموزي‌ام بود‌اما تكيه كلامي‌را هميشه از توي‌‌ يك كت چارخانه بيرون مي‌آورد و مدام نثار ما مي‌كرد "بشين الدنگ" ، "بخوان الدنگ"، "چرند نگو الدنگ "، "همه‌‌ي شما الدنگيد"، "خيلي خوب بود الدنگ" و ... يك روز سر درس كلاس تاريخ، براي لحظاتي از تاريخ ملت‌ها و اقوام فاصله گرفت و گوشه اي از تاريخ زندگي خودش را براي ما رو كرد اينكه در دوره دبيرستان آنقدر وضع اقتصادي اسفباري را تجربه كرده‌بود كه مجبور بود به همراه دوست هم‌اتاقي‌اش هر ماه خانه‌‌ي اجاره‌اي‌اش را پيش از رسيدن موعد پر داختن اجاره، شبانه بي هيچ سر و صدايي ترك كند و در خانه‌‌ي جديدي ساكن شود‌اما توي اين تعويض‌هاي ماهانه ‌‌يكبار بالاخره دستشان رو مي‌شود آن هم درست موقعي كه ‌‌يك گاري آورده بودند تا اثاثيه‌‌ي ناچيزشان را روي آن بگذارند و اتاق اجاره‌اي‌شان را كه در حواشي گرگان قرار داشت ترك كنند. واقعيت اين بود كه از شانس بدشان دو الاغ كه در طويله‌‌ي كنار خانه سكونت دايمي ‌داشتند از سر شب به طور متناوب به جان هم مي‌افتند و در نيمه‌هاي شب درست در زماني كه اثاثيه‌‌ي‌اماده داخل ‌‌يك گار‌‌ي قرار مي‌گيرد دعواي دو الاغ چنان بالا مي‌گيرد كه تنها ظرف چند لحظه زمين و زمان به هم مي‌ريزد صاحب‌خانه بيدار مي‌شود و در پايان اين ماجرا دست معلم تاريخ ما رو مي‌شود..... و معلم تاريخ ما حالا داشت با آب و تاب نه گير افتادن خودشان را كه در گيري شديد الاغ‌ها را تشريح مي‌كرد كه من بلند شدم و در گرماگرم صحبت‌هايش اجازه خواستم ...
- صحبت كن الدنگ.
گفتم اين كه چيزي نيست من به چشم خودم توي ‌‌يكي از دهات ديلمان دختري را ديدم كه الاغ‌ هاري به او و خواهرش حمله مي‌كند و با گرفتن گردن دختر لاي دندان‌هايش و تكان دادن سرش، كار دختر را‌‌ يكسره مي‌كند ...
معلم تاريخ گفت "چرند نگو الدنگ! بشين الدنگ!"
من عين واقعيت را گفته بودم ولي معلم تاريخ باسواد و دوست داشتني و مدام الدنگ گوي ما، باورش نشده بود و من اگرچه در آن لحظه از عدم باور واقعيتي كه با دو چشمم ديده بودم دلگير شدم‌اما بعدها دريافتم كه بسياري از واقعيت‌ها آنقدر غير واقعي است كه باور كردنش سخت است همان‌گونه كه بسياري از غير واقعيت‌ها آنقدر راحت و ظريف جاي واقعيت جا زده مي‌شود كه باور كردنش آسان مي‌شود.

اما اينك با خواندن دير‌هنگام تك تك داستان‌هاي كتابي نوشته‌‌ي ‌‌يوسف عليخاني با نام "قدم‌بخير مادر بزرگ من بود" تجربه‌هايي از گذشته و سپري شدن قسمتي از دوره‌هاي كودكي‌ام در فضايي شبيه همه‌‌ي قصه‌هاي اين كتاب باعث شده كه همه چيز اين قصه‌ها را باور كنم و با تمام ابعاد وشخصيت‌هاي اين مجموعه داستان ارتباطي نزديك پيدا كنم انگار همه‌‌ي اين فضا‌ها را در جايي ديده‌ام انگار آنها روزگاري به خوابم آمده‌اند انگار كسي روزگاري همه‌‌ي اين قصه‌ها را در بلنترين شب‌هاي زمستان براي من تعريف كرده و انگار ...

ميلك كه روستايي متعلق به الموت و البرز جنوبي است و از اين جايي كه من زندگي مي‌كنم ميلك را آرميده در پشت قله‌هاي اغلب مه گرفته‌‌ي بلند بالاي ‌اشكور تصور مي‌كنم روستايي است كه ممكن بود مثل اغلب روستا‌هاي فراموش شده‌‌ي ديار ما سال تا سال اسمي ‌از آن در جايي برده نشود ‌اما حالا روستا‌هاي فراموش شده‌‌ي ديار ما با فاصله اي دور و نزديك با حسرت به ميلك نگاه مي‌كنند چرا كه حالا ‌‌يكي از فرزندان ميلك نام ميلك را با كتاب خود جاودانه كرده حالا تنها درخت تادانه ميلك را كم و بيش همه مي‌شناسند و مهمتر از اين بسياري از باور‌ها وقصه‌هاي مردمان البرز(شمالي و جنوبي) از مرگ و فراموشي نجات پيدا كرده ...

يوسف عليخاني كه اگر‌اشتباه نكنم از هشت - ده سالگي سوار سيمرغ ميلك شده و بالاجبار همراه خانواده به قزوين كوچيده برخلاف بسياري از آدم‌هايي كه در محيط‌هاي بزرگ دست و پا شان را گم مي‌كنند و خيلي راحت در برابر فرهنگ غالب هويت بومي‌شان را انكار مي‌كنند سعي مي‌كنند تا زبان مادري شان را خيلي زود از‌‌ياد ببرند و در درياي سهمگيني كه همه چيز را به راحتي مي‌بلعد بي هيچ مقاومتي غرق مي‌شوند، نخواسته فرهنگش را زبان مادري‌اش را و همه‌‌ي آن چيز‌هايي را كه او را به ميلك و الموت پيوند مي‌دهد به راحتي فراموش كند.‌‌ يوسف عليخاني روحش را در ميلك جا گذاشته و نگران سرزميني است كه در آنجا متولد شده و روياهاي كودكي‌اش در فرهنگ و افسانه‌هاي آنجا شكل گرفته و در تك تك قصه‌هاي "قدم‌بخير مادربزرگ من بود" اين نوستالژي را مي‌توان مشاهده كرد. به عقيده‌‌ي من چيزي كه در اين كتاب از ديد منتقدان دور مانده همانا نگراني عليخاني است از آينده‌‌ي روستايي به نام ميلك كه خود درد مشتركي است از سرنوشت تك تك روستاهاي اينگونه‌‌ي ديار ما.
شاملو معتقداست :

"ساليان دراز نمي‌بايست
دريافتن را
كه هر ويرانه نشاني از غياب انساني ست
كه حضور انسان
آباداني ست".

و اين حضور و‌‌يا بهتر بگويم عدم حضور انسان اغلب در قصه‌هاي عليخاني خود را نمايان مي‌كند. وقتي كه آدم‌ها به اجبار ميلك را ترك مي‌كنند گلپري به جاي بيست وسه درخت تبريزي هميشگي گلچال، بيست و چهار درخت مي‌بيند و بعد همانجا درخت بيست و چهارم ‌به "‌‌يه لنگ" افسانه اي تبديل مي‌شود .. انسان مي‌رود و با رفتن انسان، جن و‌‌يه لنگ وديو است كه در ويرانه‌‌ي حاكم بر غياب انساني حضور هراسناك خود را نمايان مي‌كنند و اين چيزي است كه نويسنده از آن وحشت دارد و اين تنها مشكل ميلك نيست كه مشكل اغلب روستاهاي فراموش شده‌‌ي ديار ماست و عليخاني نه به‌ صورت شفاف و رئال كه به صورت نمادين و زيبا از آن صحبت مي‌كند و كيست كه نداند وقتي شغلي شرافتمند وجود نداشته باشد وقتي كه سرمايه گذاري باعث توليد شغلي شرافتمند و تامين كننده نشود روستايي مثل ميلك با وجود هراس و هشدار نويسنده اي چون عليخاني آرام آرام از سكنه خالي خواهد شد حتي رعناي مجنون نيز از ميلك به قزوين كوچانده خواهد شد و افسوس كه نويسنده جز هشدار كار ديگري نمي‌تواند بكند.

قصه‌هاي عليخاني كه سرشار از گفتگو‌هاي اصيل الموتي و لهجه مردمان آنسوي كو ه‌هاي ‌اشكور است به واقع گيلكي‌ترين كتابي است كه تاكنون خوانده‌ام چرا كه زبان مردمان الموت با زبان ما علي‌رغم تفاوت جزيي لهجه، ريشه‌‌ي مشتركي دارد و تك تك لغات و اصطلا حات محلي اين كتاب در اغلب نقاط گيلان بويژه در شرق گيلان و غرب مازندران عينا‌‌يا با اختلاف خيلي جزيي بكار مي‌رود و عليخاني با كتابش در زمينه زنده نگه داشتن لغات و اصطلاحات مشترك اقوام حاشيه‌‌ي البرز كاري قابل تحسين ارايه داده چيزي كه متاسفانه از ديد بسياري از صاحب نظراني كه دغدغه‌‌ي زبان مردمان منطقه را دارند دور مانده است و انطور كه بايد و شايد هم از اين زاويه هم از زاويه زنده نگه داشتن بسياري از باور‌ها و افسانه‌هاي منطقه به آن پرداخته نشده (شايد بسياري از اين صاحب نظران هنوز اين كتاب را نخوانده باشند). با وجود اين جسارت عليخاني در استفاده‌‌ي فراوان در جاي جاي قصه‌هاي اين مجموعه از زبان و واژه‌هاي محلي كه به نوبه خود كاري ويژه است ستودني است.

عليخاني اين داستان‌ها را در ابتداي ورودش به دنياي داستان نويسي كه ناب و بكر است نوشته و من فكر مي‌كنم در اين راه سربلند بيرون آمده و كاري قابل تحسين ارايه داده و من به نوبه‌‌ي خودم اگرچه اين كتاب را دير خوانده‌ام‌اما منتظر "اژدهاكشان" عليخاني هستم تا داغ ِداغ، كاري به مراتب قوي تر از "قدم‌بخیر مادربزرگ من بود" را از اين نويسنده‌‌ي تواناي ميلكي بخوانم و لذت ببرم.

به نقل از وبلاگ فرشاد كاميار
***

Labels:

youssef.alikhani AT yahoo DOT com