شهرنوش پارسی‌پور
شهرنوش پارسی‌پورشهرنوش پارسی پور: امروز من برای شما درباره‌ی مجموعه قصه صحبت خواهم کرد که نویسنده‌ی جوانی به اسم یوسف علیخانی، آن را نوشته است. نام این مجموعه اژدها کشان است که به اصطلاح این عنوان را از یکی از داستان‌هایی که در این مجموعه به چاپ رسیده، اقتباس کردند و روی جلد کتاب ظاهر شده است.

فایل صوتی ... اینجا

بر حسب شناسنامه کتاب، یوسف علیخانی در سال 1354 به دنیا آمده است. او احتمالا از منطقه‌ی گیلان یا مازندران است به هر حال نزدیک به الموت باید به دنیا آمده باشد. پیش درآمد این الموت، ظاهرا قزوین است.
ایشان شرح احوالی از خودش بدست نداده است که ما بتوانیم بفهمیم کتاب، نویسنده‌اش از کجا برمی‌خیزد. ولیکن لحنی که کتاب دارد، مربوط به شمال ایران است و این نویسنده کتاب خود را تقدیم کرده، نوشته «برای ولی محمد، پدر بزرگم و همه‌ی قصه‌گوهایی که قصه شدند».
یوسف علیخانی در این مجموعه پافشاری زیادی دارد برای اینکه از لحن بیانی مردم شمال ایران استفاده بکند. البته ما می‌دانیم که اهالی شمال، به زبان‌های مختلف گیلکی، طبری، تاکی و غیره صحبت می‌کنند ولیکن این یک فارسی است که ویژه‌ی مردم این منطقه است.
یعنی نحوه‌ی گویش‌های مردم از زبان فارسی در این منطقه. به همین دلیل نثر یوسف علیخانی دارای ویژگی‌هایی شده که در کارهای دیگر به چشم نمی‌خورد. یعنی ظاهرا نویسنده علاقه‌ی شدیدی دارد که به جایی به اسم میلک، وفادار بماند. میلک روستایی است نزدیک به منطقه‌ی الموت و گویا به طرف شمال و اهالی برای خودشان زندگی دارند و ما از طریق این داستان‌ها کشف می‌کنیم که چطور می‌توان روستایی بود و در عین‌حال صاحب یک فرهنگ عمیق بود و زندگی غنی پررنگی داشت.
هر بخش از این داستان‌ها، وقف زندگی شماری از مردم این منطقه شده که به نحوی از انحاء وابسته به این زندگی روستایی هستند. شروع می‌کنم از داستان دیو لنگه و کوکبه، برای شما چند خطی را خواندن.
«آتش برق که بزند، قارچ درمیاد. دخترهای میلکی میروند صحرا قارچ و سیر کوهی و سبزی جمع می‌کنند. وقت باران برمی‌گردند. می‌پرسم کسی اصلا دیدید تا حالا؟ میگن ها، دخترهایی که رفته بودند دنبال قارچ. می‌گویم کدامشان؟ جواب می‌دهد، همه. بعد تعریف می‌کند. هوا که غبار گرفت، دخترهای میلکی راه بیفتادند طرف کوه تا وقت آتش برق آنجا باشند. یکی از دخترها که بیشتر بوده تا می‌بیند یکی از توی مه دارد از کوه گون به تاخت می‌آید طرفشان. اول دست دستمالش را برمی‌دارد و هو می‌کشد، هوی دنبال سره. نگاه می‌کنند به پشت سرشان. دیو لنگی بوده. وگرنه کی می‌تواند به آن تندی جفت بزند و برسد و مثل گرگ بیفتد تو گله‌ی دخترها و کوکبه را می‌گیرد و می‌زند زیر بغلش و سر برمی‌گرداند طرف چاه راهی که آمده بوده و بی‌توجه به نگاه دخترهای میلکی که دیگر رسیده بودند رودخانه، از پشت کوه نادیده می‌شود. می‌گویم لابد قراری چیزی داشته‌اند. می‌خندد، نگاه می‌کند به خواهرم و بعد دوباره به من نگاه می‌کند و سرش را زیر می‌اندازد و می‌گوید خدا نکند دختر جماعت، معاشقه داشته باشد. . .»
خب، این آغاز داستانی است به اسم دیولنگی و کوکبه. ظاهرا در ده آقای معلمی آمده و برای کوکبه‌ای جوان، دختر کوچولو و تازه بالغی که در ده هست، حضور بسیار مهمی است این معلم. کوکبه دائم در خانه‌ی آقای معلم است به دلایل مختلفی. گاهی خانواده چیزی می‌فرستند برای معلم، گاهی خودش می‌آید و خلاصه یک وضعی ایجاد کرده که همه دارند در اطرافش صحبت می‌کنند. و معلم دارد بدنام می‌شود. حالا اینکه آیا معلم هم از کوکبه سوء‌استفاده کرده، این را ما زیاد در داستان متوجه نمی‌شویم.
ظاهرا معلم در اینجا، نقش بدی نداشته است. و بعد برادران کوکبه شروع می‌کنند که بروند، انتقام خواهرشان را بگیرند و تنبیه کنند معلم را که چرا مزاحمت برای خواهرشان ایجاد کرده. پدر دختر می‌رود که با یک وسیله‌ای که دست او هست، معلم را تنبیه کند و خلاصه عده‌ای متوجه می‌شوند که هوا پس است و به قول معروف، معلم را فراری می‌دهند از ده و معلم می‌رود. کوکبه هم ناپدید می‌شود. چرا کوکبه ناپدید می‌شود، ما دراین داستان متوجه نمی‌شویم که چه اتفاقی افتاده است. ظاهرا دیو لنگه او را برده است.
حالا این دیولنگه از چه اسطوره‌ای برمی‌خیزد و چه داستانی را پشت سرش دارد، نویسنده در اینجا ساکت است. ما فقط این را می‌فهمیم که گهگاه، دخترهایی ناپدید می‌شوند. که این دخترها را دیو لنگه می‌برد. شاید این یک کلاه شرعی است که سر فرار دخترها می‌گذارند. دخترانی که در یک روستا نمی‌گنجند و راحت نیستند و زندگی آزادتری را نیاز دارند؛ بنابراین از ده می‌گریزند و کسی باید آنها را ببرد. که این دیولنگه است.

یوسف علیخانی و روی جلد کتاب اژدهاکشان

یوسف علیخانی همانطور که گفتم در اژدها کشان، سعی می‌کند لهجه، گویش و روند زندگی مردم منطقه میلک را، یعنی این روستا را به رشته‌ی تحریر در بیاورد. و خیلی وفادار است به سبک حرف زدن مردم. البته این خیلی جالب است ولی من کمی خسته می‌شدم وقتی داستان‌ها را می‌خواندم، چراکه گرچه هرکدام جداگانه برای خودش، کششی داشت و نشان می‌داد که نویسنده زحمت فوق‌العاده زیادی کشیده است برای نوشتن این داستان‌ها.
من معتقدم همیشه ادبیات داستانی، قبل از هر چیز باید سرگرم کننده باشد. نمی‌تواند ادبیات داستانی در خدمت مثلا یک مبحث جامعه شناسی یا روانشناسی اجتماعی و غیره باشد. می‌تواند در خدمت این چیزها هم باشد ولی باید وجه سرگرم کننده‌ی خود را به همراه داشته باشد.
اینکه من به معیارهای روستا وفادار هستم و سعی می‌کنم روستا را به رشته‌ی تحریر بکشم، مطلبی است جدا و در عین حال من باید اگر این کار را می‌کنم سعی کنم، چیزهای سرگرم کننده بنویسم. طوری که کشش زیادی داشته باشد برای خواننده‌ای که می‌خواهد آنها را بخواند.
به هر حال یوسف علیخانی در این زمینه زحمت زیادی کشیده. او 1354 به دنیا آمده، بنابراین نویسنده‌ی خیلی جوانی است. یعنی تازه در دهه‌ی سی عمرش دارد زندگی می‌کند. و بچه‌ی انقلاب هم می‌شود گفت، هست. برای اینکه سه ساله بوده که انقلاب ایران اتفاق افتاده، انقلاب اسلامی و در نتیجه نسل نوینی است از ادبیات ایران که سعی می‌کند برای خودش بیانی داشته باشد و ویژه‌ی خودش.
از داستان کوکبه و دیو که بگذریم، به اصطلاح نقطه‌ی عطف این کتاب، داستان اژدها کشان است. که یکسره وارد میدان‌های اسطوره‌ای می‌شود. در اینجا هم من یک قسمت از کتاب را می‌خوانم.
«این مهم نیست که زرشکی‌ها سوار گاوهایشان، نگاه کرده باشند به جنگ حضرت قلی با اژدهایی که کوه‌ها را خط انداخته بود تا برسد به میلک. این هم مهم نیست که حالا سنگ شده‌اند و هر کسی وقتی از گردنه‌ای نزدیک به زرشک رد می‌شود، می‌تواند ببیند سنگ‌هایی روی کوه دست چپ مانده و کوه دست راست خون آلوده‌ی اژدهایی است که حضرت‌قلی کشته. این هم قبول که اژدها از توی دره ضربه خورده و تا برسد به قله، خط انداخته و مارپیچ کشیده شده است تا آن بالا. ؟؟ جایی مانده که وقتی سیمرغ ملکی‌ها از سربالایی،از سرپایینی زرشک بالا می‌رود؛ یکی می‌گوید اینجا همان جایی بوده که این داستان اتفاق افتاده است.»
البته شرح این داستان کمی مشکل است، نه اینکه مشکل است. حضرت قلی در یک جنگ طوفانی و عجیب و غریب، اژدها را کشته. این داستان‌ها که مربوط به اژدها هست، همیشه برای من خیلی جالب است به دلیل اینکه این اژدها کشان بازگشت می‌کند به سومر باستان.
من یک احساسی دارم که فرهنگ‌های مناطق شمال ایران یعنی گیلان و مازندران و دنباله‌ی آن تا قزوین که بیایید پایین و به طرف عراق فعلی برویم، ارتباط زیاد و تنگاتنگی دارد با سومر. به دلیل اینکه من حتی فکر می‌کنم گیلگمش، باید یک ربطی داشته باشد داستان گیلگمش با اهالی گیلان. این شاید یک ادعا هست که نمی‌شود آن را ثابت کرد. ولی به هر حال داستان آفرینش به روایت سومری، شرح اژدها کشی است. و این اژدها کشی همیشه اهمیت زیادی دارد که آن اژدها کشی به معنای حرکت از سیستم مادر تبار به سیستم پدرسالار است.
اژدها سمبل و نماد حضور زنانه‌ی تاریخ است در مقاطع بسیار بسیار دور تاریخ. ما می‌توانیم بگوییم که دوره‌ی مادر تباری، شاید میلیون‌ها سال طول کشیده به دلیل اینکه انسان اولیه به مادر وابسته بوده به شدت و بعد در حدود 3000 تا 3500 سال پیش یا 4000 سال پیش، عصر پدرسالاری شروع می‌کند به شکل گرفتن و مردان وارد میدان هستی و اداره‌ی اجتماعی می‌شوند و این خیلی نکته‌ی بسیار مهمی است. همیشه این داستان در یک نمادی از کشتن اژدها ظاهر می‌شود و تعریف می‌شود.
در این داستان اژدها کشان یوسف علیخانی هم می‌بینیم که حضرت قلی که یک اسم اساطیرواری دارد، او اژدها را کشته و اژدها آنقدر بزرگ است که در دره کشته شده ولی تا قله آمده و تمام بدنش این بدنه‌ی کوه را ساخته است. به‌طوری که می‌بینیم این یک اژدهای خیلی رمزی و نمادین است.
شاید بد نباشد حالا که یوسف علیخانی، در این زمینه کار می‌کند؛ داستان‌های مربوط به اژدها را در منطقه‌ی میلک که اگر واقعا یک چنین دهی به نام میلک وجود دارد، جمع‌آوری کند و در آن مناطق ببیند آن اژدها کشان چه شکلی، شرح می‌شود در مناطق مختلف و اینها به اصطلاح مقایسه بشود با داستان‌های مربوط به اژدها کشان در سومر باستان که تیامات، مادر هستی را که در عین حال که یک اژدها است، یعنی نماد یک اژدها است، می‌کشد و هستی نوینی را شکل می‌بخشند.
این مساله از نظر مطالعاتی به نظر من فوق‌العاده جالب خواهد بود و بسیار قابل تامل است. کلگاه هم از داستان‌های جالب این مجموعه هست. در اینجا اهالی یکی از دهات، کلگاه، به اصطلاح از دهات اطراف آمدند و نمایش می‌خواهند بدهند. تعزیه می‌خواهند بخوانند. و اهالی این ده یا میلک، ظاهرا تحمل ندارند این مردم را چون گویا کارشان تعزیه خوانی است. یعنی دهی است ویژه‌ی هنرمندان و هنرپیشگان. البته هنرپیشگان به مفهوم امروزی نه، بلکه کسانی که سنت‌های تئاتری را نگه داشتند و تا امروز هم رساندند.
داستان جالب است. اینها آمدند بازی کنند ولی مردم، می‌ترسند از آنها و نمی‌خواهند که به آنها میدان بدهند که این عمل را انجام بدهند. این قضیه‌ی نمایش‌های این شکلی هم بسیار جالب است چون به عصر مادرتباری بازگشت می‌کند. زمانی که تاریخ را بصورت بازی و نمایش می‌دادند. یعنی به اصطلاح نمایش، وجهی از زندگی بود برای اینکه فصول را تعیین کنند، زمان را تعیین کنند، بهار و تابستان و پاییز و زمستان را مشخص کنند و این را هم من به یوسف علیخانی پیشنهاد می‌دهم که در این زمینه هم ایشان، اگر مطالعه کند و برای ما آیتم‌هایی بیاورد، واقعا خوب خواهد بود.

Labels:

youssef.alikhani AT yahoo DOT com
سيده رباب ميرغياثي (روزنامه اعتماد ملي): جلا‌ل آل‌احمد را رحمت كناد خدايش، زنده اگر بود، لا‌بد تقدير و تشكر مي‌كرد از يوسف عليخاني بابت <اژدهاكشان> كه حوصله كرده است و به چنين موضوع حقيري پرداخته و <وقت عزيز خود را درباره يك ده - يك ده بي نام و نشان - كه در هيچ نقشه‌اي، نشانه‌اي از آن نيست و حتي در جغرافياي بزرگ و دقيق نيز بيش از دو سه سطر به آن اختصاص داده نمي‌شود(>اورازان، جلا‌ل آل احمد، 1383، ص 12) صرف كرده است.

<اژدهاكشان> مجموعه‌اي داستاني كه يوسف عليخاني آن را روايت مي‌كند. او هم نويسنده است و نه مردم نگار( !مانند جلا‌ل آل احمد كه نويسنده بود و نه مردم نگار)! كه خواسته باشد لهجه ناآشناي دورافتاده‌اي را به ياد ما آورده باشد و قصد بيان و توصيف آداب و رسوم و معيشت و حيات و ممات مردمان آن روستا را هم ندارد و <ميلك> تنها، كنج خلوت و كوچكي از جغرافياي اين مرز و بوم است كه جهان داستاني يوسف عليخاني را مي‌سازد. با اين وجود، يوسف عليخاني نويسنده ناخودآگاه پاي در كفش مردم نگاران و جامعه شناسان كرده و در روايت‌هاي داستاني خويش، در نقش مشاهده كننده‌اي دقيق وارد عمل شده است و از فرهنگ و پيشه و رفتار و معيشت و كار و باور و مذهب و... مردمان <ميلك> توشه‌اي برگرفته و اين همه را نيز در روستاي داستاني خويش وارد كرده است تا علا‌وه بر مستندسازي، در كنار خيال پردازي‌هاي شاعرانه داستان‌هايش در <اژدهاكشان>، بخشي از فرهنگ عاميانه و ويژگي‌هاي شخصيتي، اجتماعي و فرهنگي عده‌اي از روستاييان ايراني، واقع‌گرايي را هم شدت بخشيده باشد. ‌

بستر اصلي داستان، روستا و بافت روستايي است. بنابراين، اصرار بر تنش و درگيري‌هاي خاص و يك‌سري ماجراهاي عجيب و يا حوادث نادر در مايه‌هاي داستاني اين مجموعه خيال باطلي است كه راه به جايي نمي‌برد. در <اژدهاكشان> خواننده مسافر روستايي است، انگار <ميلك( >نمادي از روستاهاي امروزي در ايران) و پي رديف كلمات و ميان روايت‌هاي يوسف عليخاني نويسنده چرخ مي‌خورد در كوچه پس كوچه‌هاي روستا و لا‌به‌لا‌ي مردمان آنجا؛ گوش شنواي حرف‌هاشان، پي داستان‌هاشان، محو آن طبيعت بكر دور، غرق تخيلا‌ت خود... خواننده، به قدر پانزده روز (پانزده داستان) اقامت مي‌كند در <ميلك> و هر روز، روزگاري بر او مي‌گذرد... چنانكه پس از پايان خوانش كتاب، علا‌وه بر اينكه ذوق خواننده از لذت خواندن و شنيدن قصه سرشار مي‌شود، كوله‌بار دانسته‌هايش درباره لهجه‌اي خاص، ادبياتي خاص، مردماني و فرهنگي خاص و... بيشتر شده و كمي هم، ناشناخته‌هاي اين سرزمين پر قدمت بر او آشكار مي‌گردد. ‌

ادب عامه يا ادب شفاهي (قصه‌ها و افسانه‌ها، اسطوره‌ها، ترانه‌ها، بازي‌ها، امثال و... ) يكي از شاخه‌هاي فرهنگ عاميانه يا فولكلور است كه به طور شفاهي از فردي به فردي ديگر يا از نسلي به نسل ديگر منتقل مي‌شود. يوسف عليخاني نيز ادبيات عامه در <ميلك> را دستمايه‌اي براي پرداخت داستان‌هايش قرار مي‌دهد؛ با اين تفاوت كه نگاهي عاقل‌اندر سفيه ندارد نسبت به اين موضوع و در كنار ثبت افسانه‌هاي محلي و ترانه‌هاي بومي (در قالب داستان)، زندگي اجتماعي و فرهنگي مردم، شيوه توليد و كار آنها را نيز منعكس مي‌كند تا اين مجموعه داستان همچون مستندي داستاني و سينمايي ( نه مانند <اورازان> جلا‌ل آل احمد كه مستندي است تاريخي و طبيعي)، تصويري روشن و شفاف از <ميلك> و رفتار و منش و‌انديشه و احساس و مذهب و اخلا‌ق و اعتقاد و باور مردمان آنجا را ارائه دهد. ‌

هرچند كه فلسفه افسانه‌هاي نقل شده در اين داستان از حقيقت زندگي روستاييان نيز دور نيست، زيرا پيدايش و رواج داستان‌هاي تخيلي درباره ديو و روح و جن و آقا و قهرمان و... بازتاب برداشت ساده انگارانه مردمان روستايي است درباره زندگي، مرگ، طبيعت، اميدها و آرزوهايشان و... كه از باورهاي اجتماعي و اعتقادهاي مذهبي، يا در نتيجه محدوديت‌هاي اجتماعي و يا محروميت‌هاي اقتصادي شكل مي‌گيرد تا گريزي باشد براي آرام ذهن و خيال روستاييان از دغدغه‌ها و نگراني‌هاي معمول زندگي‌هايشان و انگار مسيري است براي دستيابي به آرمان‌هاي رويايي آنها. به عنوان مثال، اشاره مي‌شود به باورهايي كه دستمايه نويسنده قرار گرفته‌اند تا داستان‌هاي <نسترنه>، <ديولنگه و كوكبه>، < اژدهاكشان> و... خلق شوند: <هر كي بتانه وقت كمان بستن آله منگ از زيرش رد بشه، به نرسيده‌هاش مي‌رسه.( >ص 22)

يا: <قارچ كه در بيايه، دخترا مي‌رن صحرا، سبزي و سير كوهي جمع مي‌كنن.> ‌

و يا: < ديو لنگه‌اي از كوه پشت صحرا مي‌آيد. دخترا مشغول جمع كردن سير كوهي و سبزي و قارچ هستند كه ديولنگه، جفت مي‌زنه مثل گرگ ميان گله شان و هر دفعه يكي را مي‌گيرد و مي‌برد.( >ص 36)

و يا: <بعد گفته بود شب كه شد، هر كسي فكر مي‌كنه مسبب اين بلا‌ي آسماني است، خودش توي تاريكي راه بيفتد و برود سارابنه.( > ص48)

و يا: <اگر برعكس پشت خر ننشيني، به پشت سرت نگاه نكني، بلا‌ وا نمي‌شه.( >ص 54)

و يا: <بزه جوانه. گل مانه. بزه جوانه. شاخش، شمشير يزيدانه. سمش، كفش خانمانه. دمش، شوت آقايانه. مويش، لا‌فند گالشانه. گوشتش،... ( >ص 19)

و يا: <دويدم و دويدم سر كولي رسيدم دو تا خاتون ديدم، يكي منه آب داد يكي منه نون داد...( >ص 75)

علا‌وه بر افسانه‌هاي محلي، نويسنده از ضرب‌المثل‌هاي مورد استفاده در ميان مردمان <ميلك> نيز براي گفتگوهاي مؤثر و موجز كه در موقعيت‌هاي مناسب از زبان مردمان داستان شنيده و خوانده مي‌شود، به شايستگي بهره گرفته است. به عنوان مثال: <درخت اگه خودش كرم نداشته باشه، هزار باغستان در آبادي شكل نگيره.( >ص 32)

يا: <عقل در سر نباشه، جان در عذابه.( >ص 22)

و يا: <يه قطره كه بريزه زمين، جمع كردنش سخته.( >ص 24)

و يا:<هر رفتني يك آمدني هم دارد.( >ص 41)

و يا: <هر كسي يه وقتي سر پيري هم باشه، دنبال خاكش برمي‌گرده سر جاي اولش.( >ص 88)

از ديگر نكته‌هاي مثبت كه به ياري داستان‌نويسي يوسف عليخاني آمده است تا او بتواند جهاني بي مثال و واقعي خلق كند، شناخت او است درباره ارزش‌ها، طرز تلقي و انگيزه‌هاي روستاييان؛ عامل ارزشمندي كه با وجود ناشناخته بودن مكان ماوقع داستان براي خواننده، اما او را سردرگم نمي‌سازد. اسم مكان‌هاي واقعي (اسپي گيله، كوه آله منگ درآيو، سرخه كوه، سنگه كوه، كوه گون، سرپل، ناحيه، لب رود، آغگل، زرشك، باراجين، گدوك، گردنه فلا‌ر، شارشيد، سلكون، نعلدار، كولي سر،...) به همراه توصيف‌هاي زنده و ملموس از طبيعت و جايگاه و كاربرد و كاركرد اين مكان‌ها و نامگذاري مردمان روستا با توجه به فرهنگ آن ناحيه (مانند كوكبه، كبلا‌يي قشنگ، گرگعلي، نسترنه، خاله پاشقه،...) جداي اينكه از نظر مردم شناسي و جامعه شناسي نوعي ثبت ارزشمند محسوب مي‌شود، اسامي بكر و زيبايي هستند كه كمتر شنيده شده‌اند. ‌

همچنين مي‌توان رد بسياري از ويژگي‌هاي اخلا‌قي، اجتماعي و شخصيتي روستاييان را - كه از عناصر خرده فرهنگ دهقاني (كارل راجرز) به شمار مي‌روند - در ميان مردمان و جهان داستان <اژدهاكشان> جستجو كرد كه به شكل و شيوه‌اي ظريف به كار داستان و شخصيت‌پردازي آن آمده است. به عنوان مثال، <تقديرگرايي> يكي از ويژگي‌هاي بارز در ميان روستاييان است كه باعث عدم پذيرش نوآوري و تغيير مي‌شود. نويسنده در داستان‌هاي مختلف اين خصوصيت را به نمايش مي‌گذارد. ‌

<اي روزگار! اين هم كاره دامان ما بگذاشتي؟ همه گاوي دارن، چيزي دارن، ما چي؟ بد نگفتن قديمي جماعت كه ريزه مال، صاحبش ره نسازه و درشت مال، صاحبش ره پول بياره.( >ص 8)

يا: <خيلي سال نبود كه فكر مي‌كرد يك روزي با جواني كه نمي‌دانست كي هست، دست بچه‌هايش را خواهد گرفت و تنها خانه پايين محله شلوغ مي‌شود، اما نه مردي قسمتش شده بود و نه پدر و مادرش مانده بودند.( >ص 22)

و يا: <دختر، شهر بزرگه! شايدم خدا ره چي بديدي، قسمت تو هم اونجا بود. چيه اسير و عبير اين بي صاحاب مانده‌ها بمانده اي.( >ص 25)

و يا: <ملخ‌ها كه حمله كردند چو افتاد يكي معصيتي كرده كه ميلك دچار چنين بلا‌يي شده.( >ص 47)

و يا: < آ شيخ جان! بگوين يكي خلا‌في انجام بداده. راسته؟( >ص 48)

و يا: <خدا جان. خدا جان. اين چه بدبختي يه. خودم بديدم. يك عمر اشنوستم باغستانم سنگينه، اما اين سفر خودم بديدم؛ با دو چشمانم.( >ص 130)

يكي ديگر از امتيازهاي <اژدهاكشان>، انتقاد و اعتراض پنهان آن است كه در لا‌يه‌هاي داستاني مطرح مي‌شود نسبت به سطح زندگي و شرايط نامناسب اقتصادي و اجتماعي روستاييان و مساله پر اهميت مهاجرت كه علا‌وه بر افزايش آسيب‌هاي اجتماعي در شهرها، باعث خالي از سكنه شدن روستاها و نابودي مهمترين بخش توليدي در اقتصاد (بخش كشاورزي) مي‌شود. ‌

در داستان‌هاي مختلف اين كتاب به تأثير مهاجرت بر جامعه روستايي نيز اشاره مي‌شود و درباره برخي از دلا‌يل آن نيز صحبت به ميان مي‌آيد: <ننه مي‌گويد: ميلك خلوت شده. بابا سرفه مي‌كند و مي‌گويد:اين وقت سال، بالا‌ محله فقط گلناز خاله مي‌مانه و مشدي سلطانعلي.( >ص 72)

يا: <از صبح خيلي جاها رفتم. پايين محله باز سرپاست اما بالا‌محله فقط يك خانواره...( >ص 72)

و يا: ...< حالا‌ كه ميلك خالي بشده...( >ص 137)

و يا: -< كاشكي بفروشم و برم قزوين. كلفتي ره كه از من نگرفتن. - چه حرفان زني عمه. اين جور باشه كه تمام باغستان ده بايد ميلكي يان همين جوري بفروشند و بشوند قزوين كه كلفتي بكنن. - بايد بفروشن. اين كه نشد زندگي. همه‌اش هول و ولا‌. همه‌اش سنگيني همه‌اش ترس. همه اش زهره تركي.( >ص 133)

و يا: <آبادي نيست اين خراب شده. نه ماشين مي‌ره اونجا، نه هيچي.( >ص 51)

و يا: <يه سالي، غاز حمله مي‌كنه. يه سالي گرگ مي‌افته صحرا. يه سالي خوك آيه باغستان. يه سال بي آبي. هر سال يه برنامه داريم.( >ص 51)

و يا: <دل پيچه امانش را بريده بود. توي تعاوني شنيده بود: اين سيمرغ كه مدام برود قزوين، چرا نگويي تو را حبي، دوايي، چيزي بگيره بيارن.( >ص 135)

و يا: <جاده نبود تا كمپرسي را بشود آورد آنجا.( >ص 91)

<اژدهاكشان> از آن نوع داستان‌هايي است كه پشتوانه فرهنگي و اجتماعي و تاريخي دارد و سطر به سطر آن مستلزم كندوكاو است و بايد نسبت به تمام واژه‌هاي آن آگاهي پيدا كرد و گذرا عبور نكرد. انگار لذت زندگي كه به جان كلمات نشسته است. براي خواندن <اژدهاكشان> شتاب جايز نيست. طرح هيچ سؤالي هم لزومي ندارد. يوسف عليخاني قصه تعريف مي‌كند؛ همين. قرار نيست كشف و شهودي از پي خواندن اين كتاب حاصل شود يا هدف بزرگ و عجيبي محقق گردد يا... در پي قصه خواني يا قصه گويي نمي‌توان چيزي را جستجو كرد الا‌ قصه! قصه بار معنايي خويش را به دوش مي‌كشد؛ يعني روايتي دستمايه ذهن و خيال. انگار فرصت كوتاهي براي خيالپروري. زندگي در فضاهاي فانتزي كه رنگ و نور دارد. حال اگر خواننده، گوش جان به لحن دلنشين اين قصه‌ها بسپارد، سفر دلچسبي را تجربه خواهد كرد و تا مدت‌ها، لذت خاطره اقامت پانزده روزه در <ميلك> را در خيال خويش مزه مزه خواهد كرد.

*‌ انتشارات نگاه، چاپ اول 1386 .

Labels:

youssef.alikhani AT yahoo DOT com